۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

ماجرای ربودن سرمعلم مظلوم ما

سرمعلم رؤوف خان

تابستان سال ۵۸ بود. روزی هنگام گرفتن حاضری و ترقی تعلیم از اداره مکتب، متوجه شدم به جای سرمعلم مومن خان کوهستانی، آدم دیگری نشسته است .ایشان عبدالروؤف خان نام داشتند آدم، حلیم، مودب و عاری از هر نوع قهر و ادا و اطوار انقلابی آنزمان بودند. صنف هشتم بودم و تا همین اکنون نمیفهمم که ایشان واقعن عضو حزب بودند یا نه؟ اما آدم فعال، مبتکر و با پشتکار بودند. در درامه ها تمثیلی که من خود یکبار نقش پسر دهقان را بازی کردم و در ترتیب و تنظیم گروپ موسیقی و ترانه که من خود به عنوان عضو، ترانه و آهنگ میخواندم، ایشان به عنوان مربی همراه با سردار خان کوهستانی و قدوس خان رسولی سهم فعال میگرفتند. اما در شعار های انقلابی نظیر ( مرگ بر شئونیزم چین) ( مرگ بر اخوان الشیاطین) که فتاح خان مستخدم مکتب و استاد ظاهر یعقوبی بشکل آتشین با تمام قوت سر میداد اصلن سهیم نبودند یا من ندیده بودم.بهر حال سال تعلیمی به پایان رسید.شهید رؤوف خان در روز پارچه گرفتن من و ذکریا فعلن داکتر طب که در لندن تشریف دارند را به اداره مکتب دعوت کرد و پس از تمجید از درس خوانی و لیاقت ما گفت که شما دو نفر را به مکتب تخنیک ثانوی و میخانیکی کابل به نسبت نمره بلند انتخاب کرده ایم. آنجا لیلیه می شوید و برای آینده تان خوب است. من از رفتن و درس خواندن بکابل راضی بودم ولی وقتی با پدرم مشورت کردم او بلافاصله نارضایتی اش را اعلام کرد و فردا همرایم به اداره آمد. با دیدن سرمعلم روف خان خندید و گفت:او استاد تو بچه ای کته مره در جنجال مسافری ها نینداز! او هم از اینکه مره تازه شناخت حیران ماند.با تواضع خاصی گفت:او مدیر صاحب (نه اری نه منه دار) مه برای بچه ات خوبی کردم. پدرم بعد از بیرون شدن از اداره گفت: بچیم تو ای رقم عبدالرؤوف خان مگفتی که مره شب خواب نبرد فکر کردم از ای حزبی های مغرور دو آتشه نباشه و بجرم قبول نکردن مکتب تخنیک مره در زندان نیندازه، ای بچه ای عزیز خویشای خلیفه آغاگل اس از یک شینگ خویشای ما میشه! بهرحال این قضیه تمام شد. رخصتی های زمستانی آغاز شد و در همان زمستان " مرحله نوین و تکاملی انفلاق ثور" هم فرا رسید روسها آمدند و جهاد و مجاهد بازی هم شروع شده بود. ما به لیسه سنایی رفتیم اما مکتب ما که تازه صاحب تعمیر نو در پلان ۳ شده بود، از ابتدائیه به متوسطه ارتقا کرده بود ما را از لیسه سنایی پس به همین مکتب که اسمش هم " خطاب الدین شهید" شده بود فراخواند و رؤوف خان دوباره معاون یا سرمعلم مکتب ما بود.
ماجرای ربودن سرمعلم مظلوم ما
به یقین کامل آدینه روز تابستان گرم سال ۵۹ خورشیدی بود! از قصابی گوشت گرفته خانه می آمدم در راه دیدم سرمعلم صاحب ما با دو پسر بچه کوچک بسمت خانه ما روان است. همرایش با صمیمت سلام علیکی کردم اما او آن صمیمیت گذشته را نداشت.ظاهرا مثل کسی که از سفر بر گشته و دچار یک بی قراری مزمن شده باشد، نگرانی یا دلهره عجیبی را در چهره اش میدیدم. انگار حس ششم اش پیوسته به او هشدار میداد که او با پای خود سوی قربانگاه روان است. ما از مسجد گدول تا میدانی یکجا آمدیم بی توجه به سوال من که آیا متوسطه ما لیسه هم میشه یا لیسه سنائی میریم.؟ هر طرف نگاه های عجیبی میکرد.ولی به آرامی قدم بر میداشت و مسافت میپیمود، مثل یک آب بازِ که در سطح آب براحتی درحال شناست اما میداند در عمق آب گرداب و جریان های آب برای ربودنش در اعماق تاریکی در حرکتند. وداع سردی کردیم او سوی قلعه تحویلدار رفت. من خانه آمدم.کتابهایم را گرفتم و برای درس خواندن بسوی باغ رفتم. درس خواندن در باغ خیلی کیف داشت. هوا روشن و نسیم ملایمی میوزید. آنزمانها در قاب روشنائی صبحگاهی در کوچه ها، دخترکان دهن دروازه خانه هایشان را آبپاشی و جارو میکردند و همچنان در باغها،هم جایی چمنی برای نشستن بود، آنجا را هم معمولن دخترکی با سطلی آب وجاروئی بر دست، آرام آرام آبپاشی و جارو میکرد.وای که چه میزان این تصویر ،این بوی نمناک خاک و صدای آرام خِش خِش جارو دوست داشتنی بود! بو و صدائ که مثل لالایی قشنگست و مرا به کودکیم به کوچه های غزنه می برد برعکس صدای غرش وحشتناک جارو های برقی امروزی که شوک دهنده است!
بگذریم! از باغ دست راستی، که من آنرا باغ عبدالرحمن لالا میگفتم صدای موزیک شنيده می‌شد، گاهی هم با صدای اندک بلندتری، گاهی هم نغمه تند رقص و آواز " آمنه چشم تو جام شراب منست ". در خلال صدا های موزیک، گاهی هم صدای ضعیفتر آهنگ قطغنی" تر له له لی له لی لی " را با دایره می‌شنیدم. نمیدانم چقدر وقت گذشت که موزیک ناگهان خاموش شد و اندکی بعد شیون و داد و فریادی در فضا پیچید من از باغ بشدت بسوی در پشتی باغ در سرک عمومی دویدم . نزدیک خانه خلیفه صاحب شان که رسیدم دیدم که دو آدم نمائ وحشی رؤوف خان را با تحقیر و شکنجه کاپر گویان خلقی گویان پیش انداخته و با ضربات قنداغ به پیش میراند! یکی از این جانوران خال سبزی به پیشانی و کلاه چرک عرقچین بر سر داشت دیگرش پوزش را شخ با شف لنگی بسته بود چند قدم که پشت سر شان رفتیم لنگی دار میل تفنگش را بسوی ما دور داد و گفت بروید. آنها رفتند و ما حیران هک و پک شده ماندیم. لحظاتی بعد غلام رسول صنفی ام که در سنجتک مینشست از آنسو رسید و گفت من دیدم شان! او را پس از شدیار های حاجی ملک از یک پا آویزان و شکنجه کردند و بعد با خود بردند.
آری به همین سهولت! یک جوان تعلیم یافته غزنه را دو تا آدم نمای که اگر نظافت جز ایمان و مسلمانی باشد خودشان کافر و زندیق محسوب میشوند بجرم کافر بودن از محفل عروسی و از منزل کسیکه خودش خلیفه طریقت است بزور برد و کشت و ما بیشتر از صد نفر فقط تماشا کردیم. در بهترین و دلسوزانه ترین واکنش ها کسی میگفت چوچه دار بود. دیگری میگفت خلقی بود و دیگری هم خدا کنه بندی اش کنه ولی نکشه !نمیدانم ما چطور به هند لشکر کشی میکردیم؟ آنشب در آسمان دهکده ما ماه بطور عجیبی نور قرمز برنگ خون می افشاند و شب میشگافت، اما دلها هراسان بودند و دیده ها خواهی نخواهی به مظلومیت سرمعلم میگریستند. پدرم آهی سردی کشید و گفت : بچیم دیگران را نمیدانم اما نسل تعلیم یافته غزنی اکثرا با نان و گندنی درس خوانده اند افسوس که اینگونه مفت پر پر میشوند.! همین جمله را پس از ترور عثمان غنی نیز تکرار کرد
و فردایش
آوازه در مکتب پیچیده بود. ولی من بحیث شاهد ماجرا این قصه را همینگونه که اینجا مینویسم به تمام صنفی هایم گفتم! ساعتی نگذشته بود که دیگر من خودم مظنون شدم. به آمر مکتب، مدیر تعلیم و تربیه، پسانها دفتر حزب کمیته شهری کمیته ولایتی فرا خوانده شدم و پرسان تحقیق گونه از من میکردند. در اوایل با جرآت بودم پسانها ترسیده بودم ولی خدا را فضل که مرا کسی به جرم آن دو وحشی به زندان نبرد. اما پدرم سرم خیلی قهر شد و گفت از من به تو یک نصیحت شتر را دیدی نه!!!
آری این بود تمام ماجرای که بچشم سر دیدم و تعریف کردم اما انتباهی که از این ماجرا در ان دوران کودکی گرفتم این بود که شیئونیست بودن کار خوبیست! کاش ما غزنیچی ها شیئونیست میبودیم تا خوب و بد خود را خود جزا میدادیم و توسط کسی دیگری تحقیر نمیشدیم. شیئونیست آنگونه که در کتاب مکتبهای سیاسی برتری خواهی نژادی معنی شده نیست! بلکه شیئون یک سرباز فرانسوی بود که بدلیل علاقه بسیار به دهکده و مردمانش، حس او را نشنلست افراطی و سپس اسم خودش را جایگزین این واژه کردند. من که میبینم مسلمان ما را ولسی کشت و خلقی و روشنفکر ما را کسی از قماش گلبدین، حس حضرت یونس نبی بمن دست میدهد. بیزارم از این رسم و آئین میخواهم نهنگی مرا ببلعد.
و گپ آخر که باید یاد آور شوم اینکه ! رؤوف خان واژه استفهامی (چرا که؟) را همیشه غزنیچی صاف (چکا که؟) میگفت. حتا در برابر تمام مکتب و پشت تربیون! باری فرقه غزنی فلمی از جنگ جهانی را آورده در دهلیز مکتب نمایش میدادند رؤوف خان بعد از دیدن بیر و بار گفت از صنوف اول تا چهارم خواهش میشه که به صنف ها خود بروند چکا که؟ گنجایش نیست. برادرم وحید جان که صنف اول بود و از این فرمان اطاعت کرده بود شاید یادش باشد! دیگر هرچه مغز خودم و دگمه های کامپیوتر را میفشارم چیزی نوشته نمیشود جز این: روح سرمعلم رؤوف و مهربان ما شاد دشمنش در قعر ظلمت!


هیچ نظری موجود نیست: