۱۴۰۰ آذر ۲۸, یکشنبه

در جستجوی کابل و کابلی

دوستی که از سی و پنج سال آزگار در انگلستان بسر میبرد، اخیرآ خوابی میبیند و بطور ناگهانی، عزم دیدار وطن میکند. اما پس از اینکه قیمت تکت ها را خیلی بلندتر از نرخ می یابد، صرف برای خرید تکت از من کمک خواست. برایم خیلی جالب بود، در طول بیست سال اخیر که قسمن آزادی و دموکراسی امریکایی در آنجا حاکم شده بود، ایشان برخلاف دیگران، اصلن یادی از وطن نکردند. حالا در این اوضاع و احوال ملتهب ، سیطره طالب و این هزینه بلند سفر،چرا؟ ولی ایشان در پاسخ به نخستین پرسشم که: نمیشه اندک صبر داشته باشد؟ با جدیت گفتند: نی! میروم چون میدانم تنها راه رهایی از افکار گردابی مغزم در همین سفر و دیدار از وطن نهفته است. لطفن اصلن در فاز نصیحت نرو تا بدین وسیله برایم ممانعت و مزاحمت ایجاد کنی، چون من تصمیمم را گرفته ام. فقط برایم دعا کن! قبول کردم. او هم در حالی که قیمتی ترین تکت را بالاخره به ۱۵۰۰ پوند استرلینگ خرید، عازم کابل شد، دیروز از کابل همرایم تیلفونی صحبت کرد و در پاسخ سوالم که کابل را چسان یافتی؟ گفت :روز اول بعد یک گردش طولانی در شهر بالاخره پیشروی دروازه لاهوری ایستادم و متحیر به چپ و راست نگاه می کردم. تا اینکه کسی ازم پرسید کاکا دنبال چه می گردی؟" گفتم: دنبال کابلی! دنبال شهرم کابل! دنبال وطنم می گردم. آری! کابل از نظر ساخت و ساز پیشرفت کرده، ساحت اش وسعت پیدا کرده ولی دریغ از پیشرفت فرهنگی و اجتماعی، که نه تنها پیشرفتی دیده نمیشود بلکه پس رفت کرده!!! خرابات را گشتم، دیگر شمع جان هیچ هنرمندی، روشنی بخش شب های تاریک کابل نمی شود.انگار عشق و سرود توسط سپاه جهل مورد تهاجم قرار گرفته، حتا زبان حافظ ،سنائی،مولانا و جامی در قهقرائ نزول و افول قرار گرفته فضای تاریک جامعه از شور وهنر خراباتیان روشنی وامید نمی گیرد. انگار اینجا کسی هنوز نمیداند که حتا در قرون اوسطا وینوس این زیبائی پیکر زنانه از دل صدف زندگی بیرون آمده و قلم نقاشی "بوتچیلی"از مکتب فلورانس آن را جاودانه ساخته است.! چرا که اینجا دوباره بازار حجاب و برقه قرون اوسطایی گرمِ گرم است. آنزمان کابل جایی بود که هر تازه واردی بی آنکه رنگ تعلق پذیرد عاشقش می شد و با علاقه در این شهرمسکن گزین میگردید. اما امروز فرزندانش از این شهر در گریزند. چراکه دیگر آزادی این اکسیجن لذت بخش حیات که با فرو کشیدنش سبک می شدی در این شهر نیست. لهذا منهم بزودی برمیگردم و با عجله خداحافظی کرد

واقعن از کابل خیلی قدیم و عیاران و کاکه هایش که بگذریم در همین زمان نوجوانی من اسم کابل رنگین‌کمانی از نور صداقت، عطر ناشناسی از مهر ورزی و تپش آرام برای هر قلب تپنده عاشق داشت. میگفتند ستاره ها می توانند راه را نشان دهند ،اما ستاره کابل، عشق را، امید را، آرزو را هم نشان میداد هرچند شبهای بی ماه و ستاره ئ را هم در کابل داشتیم که.در تاریکی، بی برقی جایی که پا میگذاشتم را نمی توانستم ببینم. اما با آنهم اسم کابل منور بود و احساس فارغ بالی عجیبی داشت. اما در مورد آزادی چندان با دوست عزیزم موافق نیستم. در زمان سابق هم خودم شاهد بودم که افراد جلب و احضار مکلفیت عسکری رهگذری را در حاشیه دیوار لیسه حبیبیه با خشونت به سمت یکی از موترهای کراز روسی کشاندند و ما متعلمین تری تری مظلومانه نگاه میکردیم.و از آن فضائ اختناق میلرزیدیم.کریم صنفی ما که آن آٔدم را میشناخت گفت: امشب خانواده ای گرسنه با دسترخوانی خالی در انتظار اوست.از جنگهای قومی و فرار های رنگارنگ که اگر بنویسم مثنوی و هفتاد من کاغذ میشود! و اما در کابل امروز بگفته « هوشنگ ابتهاج »سایه
اما در این زمانه که درمانده هرکسی
 از بهر نان شب

دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست




۱۴۰۰ آذر ۱۱, پنجشنبه

جنگ تو صلح و صلح تو جنگ است

میروم تا تو نشنوی نامم


تفریح چاشت بود. از کلکین رستورانت محل کار، خموشانه به اتوبان مزدحم کنارساختمان دفتر، خیره شده غذایم را میخوردم.معمولن در هر تفریح ، مثل نماد سکوت همینجا تنها مینشینم و با تماشای شاهراه، افکار پریشم در خلأئ عجیبی محو میشوند. دیروز چاشت در حالیکه غرق خویشتن بودم بطور ناگهانی همکار همزبانم، پیش رویم سبز شد و پس از کسب اجازه  و پوزش خواستن از برهم زدن خلوتم در آنسوی میز روبرویم نشسته گفت: من اوضاع کشور تانرا میدانم و از اینروعلت تنهایی و سکوتت را هم میدانم. بسیار متاسفم از اوضاع که در کشور های ما و شما جاری است بعد با سخن تقریبن کنایه آمیز ولی مودبانه گفت: بویژه سوار شدن تعدادی بر بال و موتور هواپیما برای خارج شدن از افغانستان  خیلی برایم آزار دهنده و در عین حال سوال برانگیزست! اول خواستم پاسخش را به لبخندی دهم و بدینگونه برایش تفهیم کنم که در این مورد خالی از حرفم و چیزی برای گفتن ندارم و گپش را به نحوی بی ارزش جلوه دهم، اما دیدم او با نگاه محیلانه ای منتظر واکنشم است؛ شاید هم واکنش تند! بیخبر از اینکه دورانی  که با حرف کسی برنجم و مثل دیوار سنجی بلمبم، دیگر گذشته است. بنابرین، سکوتم را شکسته با لحن دوستانه برایش گفتم


حق باشماست! چونکه این تنها شما نیستید که چنین فکر میکنید، بلکه اکثرآ آن بیچاره گان را مسخره کرده به ابله بودن شآن میخندند، عده ای هم فکر میکنند که شاید اصلن آنها نمیفهمیدند که اگر هواپیما به پرواز درآید به زمین خواهند افتاد. در حالیکه قطعن چنین نیست. لااقل یکی از آنها بازیکن فوتبال تیم ملی افغانستان بوده، طبعن سفر های متعددی با هواپیما داشته،اینکه بااینحال ترجیح داده خودش را به بال هواپیما بچسپاند، لاجرم پشت سرش هیچ راه نجات و هیچ کورسوی امیدی را نمیدیده. در ثانی اگر اندک مثبت اندیشی کنیم همین آدمها، با فدا کردن جان شان به بشریت فهمانده اند که: امید چیست؟ ناامیدی یعنی چی؟ آخرین چانس و فرصت چیست؟ وحشت چیست؟ جنگ و صلح با ترور یعنی چه؟ و امپریالیزم کیست؟

من مطمئنم همین آدمها دو ساعت پیش از همین لحظه، حتا در تصور شان، ترک اجباری خانه و کاشانه شان آنهم بدینگونه نمیگنجیده، ولی با دیدن ویرانی تمام پلهای پشت سر، ترجیح داده اند آخرین تلاش ممکن شان را برای امیدی غیرممکن خرچ کنند. همکارم که از حرفهای منِ هیچ و پوچ ، این نماد سکوت و نامرئیت  شگفت زده شده بود با دستپاچگی پرسید بنظر تان آیا ارزشش را داشت؟ به کدام قیمت؟ در پاسخش گفتم : اول اینکه آنها از مرگ و اسارت فرار میکردند نه اینکه دست به خود کشی زده باشند. حتا اگر بپذیریم آنها دست به خود کشی زده بودند مطالعات روان شناسی میگوید آنانی که تصمیم به خود کشی میگیرند تصمیم شان قطعی نیست!ته دل امید های دارند که ناجی ای در دقایق آخر پیدا خواهد شد و نجات شان خواهد داد. فکر میکنم آنها هم به همین امید خود را بدآنجا ها چسپانیده بودند که در دقایق اخیر هنگام تکسی کردن هواپیما در خط پرواز شاید کپتان آنها را بداخل طیاره آرد. به عنوان کسیکه در رشته هوانوردی تجربه و تحصیل دارم، هیچ پیلوتی در جهان، طیاره اش را در میان آنهمه مرغان پرواز نمیدهد چه رسد در میان این انبوه آدمیان! جز پیلوت امریکایی! اما در مورد ارزش! بلی! این بزرگترین پند واندرز به نسلهای بعدی است که در فرار از بردگی و جدال برای آزادی این زیباترین گوهر هستی جزدر سایه یک چنین مبارزه ای که سلاح آن جان بر کف نهادن و قربانی دادن است، نمیتوان امپریالیزم را رسوائ خلق الله کرده با بی زبانی برایش این سرود را خواند( میروم تا تو نشنوی نامم- اگر از نام من ترا ننگ است – جنگ تو صلح و صلح تو جنگ است- من بقربانت این چه نیرنگ است؟) دو دیگر اینکه حتا برای امید غیر ممکن، باید آدم تلاشش کند، در غیر آن قادربدیدن تمام زیبائی های آرزو هائ خویش نخواهیم شد.


(البته نه به این شیوه )

آری همکار عزیز ! امیدوارم بجای ابله دانستن آنانی که اینگونه با زجر نومیدانه رخت ازجهان بربستند بهترست آنان را تشنه گان آزاده گی خطاب کنیم. تشنگانی که برای رسیدن به قامت زیبای آزادی از جان مایه گذاشتند و در این جدال با نامرادی فدا شدند. من فکر میکنم سالهاست که جغرافیای کشور من برای انسان آن سرزمین بسان برمودائ شده تا ابدیتش را در عمیق ترین باتلاق های افولش تجربه کند.انسان دهه دوم قرن بیست و یک بخشی از این عمق عفونی ست و بدون شک نسل آینده عمیق ترین و عفونی ترین بخشهای این برمودا را خواهند دید و بر این نسل قضاوت خواهد کرد.باور کن برای هم نسلان من زمین خدا اگر خراب ترین پدیده ی خلقت نباشد بدون شک چرکین ترین زخم جان و جهان ما بوده است


 بگذریم! بهترست آدم اصلن مسیر زندگی گذشته اش را مرور نکند. زیرا نگاه کردن به گذشته آدم را فرسوده میکنه ورنه از میان حوادث بیشماراز میان صدها چهره که در زندگیم ظاهر شدند و تلختر از اینها رفتند و مردند،شمئه ای از خاطراتم را روزانه برایت بازگو کنم پس از یک ماه این چوکی (صندلی) کنار پنجره (کلکین) مال تو میشه و مثل من ساکت خواهی شد. 

همکارم که شيوه ی گفتگو و شاخص های آنرا دقیق میشناسد به قناعت نسبی رسیده بود و در سکوت کاملن رضائیت بخش مثل من فرو رفته بود در حالیکه برعکس در گوشه ذهن من کنسرتی امیرجان صبوری برپا شده بود که  میخواند شهر خالی جاده خالی. با همین میلودی در پیش چشمم اتوبان(جاده)که با باران پاک شسته شده به یکباره گی چنان خالی میشود که میخواهم همانجا نماز ظهر را ادا کنم اما با نواختن زنگ ختم تفریح انگار که طالبان کنسرتم را به رگبار گلوله میبندند و در میان آنهمه صدای گلوله ها همه بسوی کارهایمان میدویم



۱۴۰۰ آبان ۱۳, پنجشنبه

قتل خیبر مرموز نیست

قاتل میراکبر خیبر را می شناسم


دیروز از طریق اسکایپ با یک دوست عزیز و همدل ضمن عیدی صحبتی داشتم. ایشان در پاسخ به نخستین پرسش معمول و مرسوم چه گپهای تازه ؟ فرمودند: خیریتی ولی همین لحظه از مرگ سلیمان لایق در فیس بوک خبرشدم. هر دو بر فانی بودن جهان تاکید و افسوس خوردیم. بعد بر مرگ های معلوم و مجهول رهبران حزب دموکراتیک خلق از میر اکبر خیبرگرفته تا سلیمان لایق که نود سال عمر کرد تبصره کوتاهی داشتیم.  دوست من در این میان فرمودند: در مورد میراکبر خیبر هیچ مجهولی در کار نیست! من قاتل او را میشناسم. با شگفتی از ایشان طالب وضاحت بیشتر شدم. ایشان داستان و چشمدید های شان را برایم ذیلن روایت کردند! البته درونمایه این نوشته  بر اساس سخنان ایشان شکل گرفته و من اندکی با کلمات بازی کرده ام.

" یکی از شخصیت های تاثیر گذار در زدودن دلتنگی های، ناشی از دوران پایتخت نشینی یا بهتر بگویم محصلی ام جوان آشنائ همشهری ام بود، که در مکتب و فاکولته یکسال از من پیشتر و از نظر سنی هم سالی از من بزرگتر بود، ایشان پس از گرفتن برائت ذمه در قضیه اتهام به سرقت، هم دوره و هم اتاقی ام در لیلیه دانشگاه کابل شده بود.

 او ورزش جودو میکرد. اهل مطالعه و در صنفش اول نمره بود. بزودی گپ ما از آشنائی شهری گذشت و طوری با او عادت کردم که توانستم  دو بعد شخصیتی اش را در آن مدت کوتاه کشف کنم. یکی اینکه دانستم او وزنه اش را از استقامتش به عاریت گرفته بود.

هیچ امر و پدیده ای نبود که او در آن علایم مثبت را نشانی نکند. به عباره دیگر  نیمه خالی گیلاس را اصلن نمیدید.  از تعریف سرگذشتش هنگام تحقیقات پولیس در قضیه سرقت فهمیدم که چسان با مهارت از درون به اصطلاح همان نیمه پر گیلاس، امیدوارانه به زندگی نگاه ژرف داشته و حتا از درون همان شکنجه ها که آثارش در تنش مشهود بود، بدون اشک و آه، طنزی دلچسپ را بیرون میکشید. دوم اینکه او در عین حال آدم دمدمی مزاجی بود. گاهی به مویز گرمی و به غوره ای سردی می کرد! خشم و مهری نا متعادل به گونه ای داشت که نمی توانستی برای دراز مدت رویش  حساب باز کنی .  گاهی بر همگان حتا بر من که از هفت پشت با هم آشنا بودیم بی اعتماد بود. نگاه ژرف و عقاب واره اش همانند آهوان مارکوپولو که با شاخ های بلند، با عظمت و شکوه باور نکردنی از بالای صخره های بدخشان   بی هراس بر گروه مسافر و رهگذران می نگریستند شک بر انگیز بود.در حالیکه اگر همان لحظه به همان  جمع می پیوست رایحه ای از محبت ،شوخی وخنده را نیز با خود به همراه داشت.

من  در سه سال هم اتاقی، از زبانش، تعریف از کدام ایدیالوژی یا رهبر خاص بجز حبیب الله کلکانی را نشنیده ام. سیستم سوسیالیزم را می پسندید اما پیچیدگی اندیشه اش روستائی و عیار گونه بود. فقط گاهی زبان به ستایش از کسی به اسم سرمعلم حفیظ خان می گشود.که دوبار دیگرانه همرایش از لیلیه تا محوطه دارالمعلمین قدم زنان رفتم و او را در صحبت مختصر  با سرمعلم حفیظ خان دیده بودم!

 

و آنشب تاریخی

 

شبی فراموش ناشدنی بود. انگار درزیرشاخ وبرگ درختان کهن سال اطراف آرامگاه سیدجمال الدین این مرد قوی و ورزشکار درد میکشید. گاهی انگار با خودش کلنجار میرفت یا هم در جنگ بود.آری! درد یک مسئله فیزیولوژیک است و بر مبنای فعال شدن عصب های مربوطه ایجاد می شود. اما این آدم به حدی استقامت و صبر داشت که همین چند ماه پیش او را با سوتک هاکی دیدم. با شوخی آن عصا چوب را از دستش گرفتم. اما فهمیدم بدون آن سوتک، راه رفته نمیتواند. زیرا در پایش  مرمی خورده بود و اصلن نمیخواست دشمنانش بدانند او را از سر راهشان برداشته اند. لهذا آنشب با تعجب دستش را گرفتم اندگی آنطرفتردر میدان گاه کوچک، زیر درخت بید بزرگ ازش موضوع و علت دردش را پرسیدم. راستش را نگفت! دروغی سر هم کرد. اما روزی قبل پیشش تفنگچه دیده بودم.

با آنهم برایش نخست از خطرات ناشی از گرفتن انتقام از فلان و بهمان هشدار دادم و سپس در مورد ناکامی مبارزه یک تنه بدون مردم هم هشدار دادم. برایم گفت: نه در پی انتقام نیستم بلکه درد هایم بمن احساس زندگی کردن میدهند. همین درد ها اشاره به پشتش که هنوز زخم و جرح داشت این مطلب را برایم میرساند که من هنوز هستم!!! ، اما در مورد مبارزه با شوخی ولی مصمم گفت: من فرمانده خودم هستم. قوماندان لشکری از میلیاردها سلول در کالبد خودم. اگر دلم خواست  فرمان مبارزه و ادامه دادن مسیرم را بخودم میدهم. حرفهایش را جدی نگرفتم. اما فردا ساعت هشت شب از اخبار رادیو شنیدم کسی به اسم میراکبر خیبر کشته شده است.

آنزمان حتا در خیالم هم نمیگشت که این دوست هم اتاقی من قاتل میراکبر خیبر باشد. واقعات بعدی خیلی درماتیک پیش افتاد. اما دو روز پس از پیروزی قیام که بیخی از لیلیه گم بود در یک موتر لکس

سیاه که میتوانم موتر دیپلوماتیک بگویمش پشت لیلیه آمد اتاق ما در منزل دوم بود. نمبر پلیت های دو طرف موتر را قات کرده بود هارنی زد و با خنده بدون کدام حرفی رفت. روز دیگر دیدمش از انقلاب ثور و از قتل میراکبر خیبر حرفهای شد من گفتم قتل همان آٔدم عجب سیستم را عوض کرد برایم گفت نگو که قاتلش در همینجا نباشد دوست دیگرم خطاب به او گفت من خو ولله گه باشم پس خودت هستی خندید و گفت شوخی کردم نی من نیستم. بزودی منهم از پوهنتون فارغ و در لشکرگاه مقرر شدم وقتی برگشتم بکابل او رئیس ترانسپورت شده بود. اما پس از سقوط امین وقتی بکابل برگشتم او اعدام شده بود. من نود ونه در صد مطمئنم که او این ترور را به فرمان حفیظ الله امین همانشب به عهده گرفته بود و موفقانه انجام داد زیرا در حالیکه اشخاص بسیار عالیرتبه ونزدیک به امین مثل داکتر شاه ولی وزیر خارجه و غوربندی وزیر عدلیه زنده ماندند ولی فقط او و برادرش اعدام شدند؟ چونکه فقط داکتر نجیب ریس خاد میدانست او قاتل میراکبر خیبر است.زیرا  در آنزمان حفیظ الله امین رابط جناح خلق و میر اکبر خیبر رابط جناح پرچم با افسران ارتش افغانستان بودند و امین تصمیم گرفته بود این خار را از سر راهش به هر قیمتی بردارد تا قومانده قیام را صادر کند. یک فیصد را به شخص داکتر نجیب مشکوکم یا شخصآ در ترور یا هم در کمک با تروریست شاید شریک بوده باشد. زیرا او هم آٔدم نهایت زیرکی بود. شاید بخاطر پاک کردن تمام رد پا ها ، این دو برادر را از سر راهش برداشت. آری خیبر توسط دوست من با قومانده سرمعلم حفیظ یا همان حفیظ الله امین کشته شد و  اسم دوست من عارف جودو یا همان عارف عالمیار بود

۱۴۰۰ آبان ۱۰, دوشنبه

سخنی با هیولای پیری

                                                         دیدی دلا که عمر چسان بیخبر گذشت

این روز ها، هربار وقتی  بر آئینه نظر می افگنم، متوجه میشوم که دیگر واقعن گذر پای سنگین دُل دُل زمان، نه تنها نقش خود را بر چهره ام درشت حک کرده بلکه با بال زدنهایش گرد نقره بر موهای سرم پاشیده و در عوض الماس القاس بغارت برده است!مضاف بر این  اخیرآ نه تنها چیزی جدیدی در لوح حافظه ام ثبت نمیشود، بلکه داشته های حافظه مثل یک مشت پُر از ریگ از لای انگشتانم فرو میریزند و شوربختانه تنها دارایی ام، که فقط خاطرات و آموخته هایم از مکتب زمان اند، ، اینگونه با گذشت هر روز از دستم میروند. فکر میکنم دست سرنوشت بدون اینکه جوانی و شباب را بشناسم، پیرم کرد. شاید هم موسم جوانی مثل غبار یا گرد بادی  که در آن فقط برای مدتی گیر مانده بودم بود و تا زمانیکه از این گرد باد به بیرون پرتاب نشده بودم ، اصلن نمی فهمیدم در چه تلاطمی گیر افتاده ام که محصولش منجر به نقش درشت ضربات پیری شده است. خلاصه اینکه اگر بهترین تشبیه از حالم در این روز ها کنم حال نوار غزه و رام الله در فلسطین را دارم پیاده روهایم را عساکر جنایتکار پشیمانی و افسرده گی گز می کنند و بر جاده های تن زخمیم تانکهای پریشانی و نومیدی گزمه میزند. با اینحال سنگهای حسرت کودکان فلسطینی نیز بر سر و تنم فرو میریزند.لهذا اگر قرار باشد پیشبینی ازاوضاع و احوالم در آینده قریب نمایم، احتمالن تا چشم بهم زدن مثل چرنوبیل شوروی سابق متروک خواهم شد. چرا که این روز ها، نه تنها پیری تن، بلکه پیری روح را نیز حس میکنم. زیرا قبلن رویاها و آرزوهای بزرگ داشتم ولی حالا فقط دلم آرامش میخواهد، همین که عزیزانم را خوشحال و راضی ببینم آخرین آرزویم است. حتا اگر حالا آرزوهای قدیمم برآورده شوه شاید آنرا مثل یک رویا و یا خواب خوش بپندارم و به عنوان یک حقیقت در برآورده شدنشآن شک کنم. نمیدانم این حس به خاطر پیر شدنست، یا انقدر نرسیدن که برآیندش را بی خیالی یا نوعی واقع بین شدن میتوان نامید؟ در ضمن لازم به تذکر میدانم که حتا در دعاهایم خودم از یادم رفته ام. گاهگاه اگر دست بسوی آسمان بلند کنم از خدا میخواهم آرزوهای آدمها به ویژه جوانان را همان موقع که میخواهند برآورده کند.!

نتیجتآ محصول این افکار پریشان، هیولای خشمگین و خوشی آشام یا همان حسرت ایست، که با دستان خودم، به وجود آورده ام و ناچار به تحمل و مدارا با این هیولای پریشانی که هر روز از صفحه آئینه منعکس میشود هستم. این هیولا نخست با تزریق واکسین تنفر، درآن بخش از وجودم که گاهگاه با احساساتش مرا پر از امید های کاذب میکرد و میگفت: بیا که برویم بترقانیم دهن این زندگی را، توانست معتقدم سازد که دیگر پیر شده ام. در ثانی، زمانیکه با این هیولا شاخ به شاخ  یا بهترست بگویم یکی می شوم. نخست به دور ترین نقطه سپید و خالی مغزم پرتابم میکند و پس از برخاستن میفهمم که حرف زدن با این هیولای چهار شاخ پریشانی، پشیمانی، حسرت و ناکامی چقدر سخت ، دشوار و ساینده است.! دقیق به حرکت در روی درشت ترین نقطه ی سوهان میماند! با اینحال بالاجبار ادامه میدهم! یعنی اینکه عمداً عمر به بطالت هدر دهم.! یعنی که خود بلای خویشتنم، یعنی که از خود کجا گریزم؟ بگفته مولانا: وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

با دلسردی در نبود هدف

هیولای چهارشاخ حسرت، یا همان اژدهای خودی*، پیهم خشمگینانه خطابم قرار داده میپرسد: میدانم در زندگی گاهی شبیه ابر، آنقدر قوی و مصمم بودی، که حتا پیشروی خورشید توانستی با قاطعیت بایستی و گاهی هم آنقدر ضعیف و طبق مراد میدان سیاست عمل کردی که باز هم مثل ابر، با نسیم خوشگوار از این گوشه به آن گوشه جابجا میشدی!قبول دارم تا حدی آدم مستعدی هم بودی! اما آیا گاهی فکر کرده بودی که نخستین شرط برای خوشبخت زیستن مشخص کردن هدف است؟آیا گاهی به چگونگی ترسیم نقشه راه برای رسیدن به هدف دست زدی؟!آیا دلگرمی یافته ات،را نشانی کرده بودی؟ آیا از اشتباهاتت درس میگرفتی؟

در پاسخ این سوالات باید بنویسم و اعتراف کنم که : آری حتا در آوان نوجوانی آدم هدفمندی بودم .دلگرمی ام به زندگی تا این حد بود که با وجودیکه در کمتر از شش سالگی بمکتب رفته بودم صنف دهم را هم امتحان سویه دادم تا زودتر به هدف برسم. اما از اینکه آدم بدشانسی هستم. در تاریخ معارف اوغانستان تنها نسل و دوره ای که از دادن امتحان کانکور دانشگاه در ۱۳۶۱ خورشیدی محروم شد و در ۱۶ سالگی محکوم به سپری کردن خدمت عسکری زیر بیرق بود من بودم. این حکم ظالمانه در واقع بر درخت آرزوهایم گرد یاس پاشید و پائیز امیدهایم را با گذشتن از روی برگهای زرد هدف و شنیدن خش خش های شکستن آن برگها خشکیده تجربه کردم. من از نسلی ام که مثل خریطه بوکس فقط ضربه میخورد. نسلی که هر کدامش را بیاد می آورم حالتی بمن دست میدهد نوعی سرمستی میان شادی وغم ، که هنوز بعد گذشت سالها خمار و افسوس آن را برسردارم. اندوه کسانی که دیدار به قیامت شدیم. چهره هائی که هر بار بخاطرشان می آورم با فریادی در گلویم محو می شوند. عده ای را نهنگ سرخ در کام خود کشید عده ای را سبز و سپیدو اخیرآ کرونا! برخی را آواره و اندک باقی مانده را چنان با روزمرگی زندگی، ناتوانی و پیری زودرس در هم آمیخته که تنها در باز آفرینی خاطرات توان دیدن ودمی نشستن با آنها برایم ممکن است و بس! با این حال اعتراف میکنم که طبیعتن در زنده گی هدف از پیشم گم و گور شد هرچند در مقاطع و برهه های از حیات در قعر دلسردی و نومیدی ، با یافتن دلگرمی، دوباره  یافتمش.! واقعن این دو(دلگرمی و هدف) آدم را به زندگی امیدوار میکنه. اما با شکست دوباره کاخ دلگرمی، دیوار های هدف هم فرو ریخت و تبدیل به توده خاک ویرانه ای گشتم که در خوشبینانه ترین حالت به آدم حسی همآن گنجِ دور از چشمی را میدهد که در ویرانه ای گرفتارِ تار های عنکبوت شده و کسی به دادش نمیرسد. آری نتوانستم هدفمندانه در زنده گی سرپا باایستم! هرچند برای خوشبختی با خوشی و امید ولی اندک بیم و دلشوره پی دهها دلگرمی دیگر رفتم. بسرعت سرگرم شدم و با آدمهای دور و بر خو کرده، بدان جاها دل بستم، گره ها را یکی یکی باز کردم ولی به عوض که سرخوشی ام دوچندان و به هدف نزدیکتر گردم، روزگارم خرابتر و گره ها فزونترگردید. من اصلن با خود واژه ئ هدف دیگر بیگانه شده ام.هرچند پیر مردی در تهران موقعیکه میخواستم بدون در نظر گرفتن صف منتظرین همانند کابل، سوار اتوبوس شوم! مفهوم هدف را چنین قشنگ برایم توضیح داد و گفت: آغا! ایستادن در صف بشما می آموزاند که برای رسیدن بمقصد باید صبر داشته باشید! ازش شرمیدم ولی خوشحالم از اینکه گپ خوبی را یاد گرفتم!

اما دردا و دریغا که زنده گی را هیچ وقت خیلی جدی نگرفتم از اشتباهاتم هیچ وقت درس نگرفتم.میدانم کسیکه فقط یکبار باخیال راحت به دیواری تکیه داده ولی آن دیوار،پشتش را خالی کرده و فرو ریخته باشد بار دیگر به همچو دیوار تکیه نمیزند. اما اعتراف میکنم من این اشتباه  را متاسفانه تکرار کرده ام. از زن مامای پدرم که زن با خردی بود دو گپ مهم را یاد گرفته ام خداوند رحمتش کند . یکی گفت : به چیزی که بیخ نداشته باشه دلت را بند نکن جان زن مامای! و دیگر اینکه باری گفت: کسیکه  فقط یکبار بی اعتبار بودن وضعیت شکننده ای را تجربه کرده باشد میشود آدم داغ دیده و هوشیار! ولی من هزاران داغ را پیاپی دیدم و تحمل کردم ولی دنبال چرایی اش هرگز نرفتم؟از این رو، علت عمده اینهمه بد شانسی و ناکامی هایم را هنوز در هاله ابهام میبینم. فقط حدسم در چند کاش خلاصه میشود مثل! کاش سرنوشت را از سر مینوشتند

لطف مُکَرَر،حقِ مُسَلّم"

از نظر من زندگی همآن بو،عطر و لذت چشائی جادوئیست که آدمی باید آنرا کشف و با دوستانش شریک کند. تصور من این بود که آدمی همچون زنبور عسل ماموریت دارد، تا بر گلها بنشیند و بر خیزد و حاصل رنج این نشست وبرخاست را درعطرعسل و شیرینی شهد بدوستان بویژه به خانواده اش ارزانی و هدیه دهد. و این چرخه ماموریت میان آدمها همینسان ادامه خواهد داشت که حالا به نادرستی این تفکر پی برده ام. زیرا تازه فهمیده ام که لطف مُکَرَر در برابر هرکسی، تبدیل به حقِ مُسَلّم همان شخص میشود. آٔدم نباید نقش زینه ای را داشته باشد که دیگران همیشه از سر و پله هایش بالا روند که متاسفانه من چنین بودم. آنهم برای آدمهای که امروز برایشان حتا بود و نبودم پشیزی هم اهمیت نداره!! کاش  کمی از زرنگی و موقعیت شناسی بعضی از آدم ها به من می رسید.

این تنها نیست! متاسفانه بدترین زخم زبان را از خانواده خودت میخوری به کسی بگویی شرمساری داره نگویی چنان از بغض سنگین میشی که انفجارت باعث بربادی خودت میشود. خلاصه اینکه گاهی آدم در پیری تازه سر عقل میاید و احساس پشیمانی میکند. پشیمان از اینکه چرا همیشه خود را وقف دیگران کردم و برای خود و روز مبادا هیچ چیزی ذخیره نکردم .

این نکته را هم تجربه برایم به اثبات رساند که: حتا اگر  برای آرامش و رفاه ناکسانی، خود را قطعه قطعه کرده و در ماشین گوشت هم بیندازی تا رشته رشته کوفته شوی، روزی همان کس، در چشمت خیره میشه و میگوید تو هیچ کاری برای من نکردی وقتی این "هیچ" را میشنوی، دلت میخواهد زندگی گیر ریورس میداشت تا برمیگشتی به دوباره جنین شدن و هرگز به این دنیا نمی آمدی!و اینجاست که باید با عجز به هیولا بگویی: ایکاش هرگز احساسم راخرج آنهایی که قدرش را نمیدانند نمیکردم!آدمهای بی ارزشی که روح را میدرند و احساس آدم را زخمی میکنند آدم نما های که هرگز سزاوار انسانیت نیستند!و هیولا میخندد و میگوید: دیدی دلا که عمر چسان بیخبر گذشت؟؟ آری ! گذشت و واقعن در بحر آب دیده و خون جگر!!! یادم آمد غزلی که سالهای گذشته اندر باب پیری نوشته بودم را نیز اینجا بگذارم

پیری

دلق پیری در تن  و سوز  شباب اندر  سرم 
پیکرم چون قطره اشک یاس؛ لغزان منظرم 
شاهرگ  پندارهایم  را زدم  در  بیخودی 
بیکس  و آواره؛  مثل  باد ها بی کشورم 
نیست فانوسِ امیدی بیش ازین درسقف دل 
چشم روی هم  گذارم شعله خیزان اخگرم 
تگرگ  یاد ترا   در سرزمین  های خیال 
مینماید  بوسه باران بحرِ حسرت گوهرم 
گر کنم    با بال سرخ  عاطفه پرواز مهر 
تا  فراسـوی  افق   ققنوس واره می پرم 
تا بدزدم   عشق را    از چشمهای ناز تو 
میزنم با فال   حافظ   ضجه ها  در بسترم 
با افقهای دلم    روزی  شوی    گر آشنا 
آنزمان  فرسوده گردد شعر ها در دفترم 
در شکست شیشه دل سنگ نآید هیچ کار 
چون نگاه   سنگ مانندت شکسته پیکرم 
میروم با یاری   حس لطیف    عشق باز 
عاشقم بین از شقایق  راز و پرده می درم 
از ورای عینک عشق زندگی باشد قشنگ 
حیف حرمان    و شکیبایی بشد خاکسترم 

---------------------------------            

اثر گرانسنگاستاد بهاالدین مجروح (اژدهای خودی)