۱۴۰۰ آبان ۱۳, پنجشنبه

قتل خیبر مرموز نیست

قاتل میراکبر خیبر را می شناسم


دیروز از طریق اسکایپ با یک دوست عزیز و همدل ضمن عیدی صحبتی داشتم. ایشان در پاسخ به نخستین پرسش معمول و مرسوم چه گپهای تازه ؟ فرمودند: خیریتی ولی همین لحظه از مرگ سلیمان لایق در فیس بوک خبرشدم. هر دو بر فانی بودن جهان تاکید و افسوس خوردیم. بعد بر مرگ های معلوم و مجهول رهبران حزب دموکراتیک خلق از میر اکبر خیبرگرفته تا سلیمان لایق که نود سال عمر کرد تبصره کوتاهی داشتیم.  دوست من در این میان فرمودند: در مورد میراکبر خیبر هیچ مجهولی در کار نیست! من قاتل او را میشناسم. با شگفتی از ایشان طالب وضاحت بیشتر شدم. ایشان داستان و چشمدید های شان را برایم ذیلن روایت کردند! البته درونمایه این نوشته  بر اساس سخنان ایشان شکل گرفته و من اندکی با کلمات بازی کرده ام.

" یکی از شخصیت های تاثیر گذار در زدودن دلتنگی های، ناشی از دوران پایتخت نشینی یا بهتر بگویم محصلی ام جوان آشنائ همشهری ام بود، که در مکتب و فاکولته یکسال از من پیشتر و از نظر سنی هم سالی از من بزرگتر بود، ایشان پس از گرفتن برائت ذمه در قضیه اتهام به سرقت، هم دوره و هم اتاقی ام در لیلیه دانشگاه کابل شده بود.

 او ورزش جودو میکرد. اهل مطالعه و در صنفش اول نمره بود. بزودی گپ ما از آشنائی شهری گذشت و طوری با او عادت کردم که توانستم  دو بعد شخصیتی اش را در آن مدت کوتاه کشف کنم. یکی اینکه دانستم او وزنه اش را از استقامتش به عاریت گرفته بود.

هیچ امر و پدیده ای نبود که او در آن علایم مثبت را نشانی نکند. به عباره دیگر  نیمه خالی گیلاس را اصلن نمیدید.  از تعریف سرگذشتش هنگام تحقیقات پولیس در قضیه سرقت فهمیدم که چسان با مهارت از درون به اصطلاح همان نیمه پر گیلاس، امیدوارانه به زندگی نگاه ژرف داشته و حتا از درون همان شکنجه ها که آثارش در تنش مشهود بود، بدون اشک و آه، طنزی دلچسپ را بیرون میکشید. دوم اینکه او در عین حال آدم دمدمی مزاجی بود. گاهی به مویز گرمی و به غوره ای سردی می کرد! خشم و مهری نا متعادل به گونه ای داشت که نمی توانستی برای دراز مدت رویش  حساب باز کنی .  گاهی بر همگان حتا بر من که از هفت پشت با هم آشنا بودیم بی اعتماد بود. نگاه ژرف و عقاب واره اش همانند آهوان مارکوپولو که با شاخ های بلند، با عظمت و شکوه باور نکردنی از بالای صخره های بدخشان   بی هراس بر گروه مسافر و رهگذران می نگریستند شک بر انگیز بود.در حالیکه اگر همان لحظه به همان  جمع می پیوست رایحه ای از محبت ،شوخی وخنده را نیز با خود به همراه داشت.

من  در سه سال هم اتاقی، از زبانش، تعریف از کدام ایدیالوژی یا رهبر خاص بجز حبیب الله کلکانی را نشنیده ام. سیستم سوسیالیزم را می پسندید اما پیچیدگی اندیشه اش روستائی و عیار گونه بود. فقط گاهی زبان به ستایش از کسی به اسم سرمعلم حفیظ خان می گشود.که دوبار دیگرانه همرایش از لیلیه تا محوطه دارالمعلمین قدم زنان رفتم و او را در صحبت مختصر  با سرمعلم حفیظ خان دیده بودم!

 

و آنشب تاریخی

 

شبی فراموش ناشدنی بود. انگار درزیرشاخ وبرگ درختان کهن سال اطراف آرامگاه سیدجمال الدین این مرد قوی و ورزشکار درد میکشید. گاهی انگار با خودش کلنجار میرفت یا هم در جنگ بود.آری! درد یک مسئله فیزیولوژیک است و بر مبنای فعال شدن عصب های مربوطه ایجاد می شود. اما این آدم به حدی استقامت و صبر داشت که همین چند ماه پیش او را با سوتک هاکی دیدم. با شوخی آن عصا چوب را از دستش گرفتم. اما فهمیدم بدون آن سوتک، راه رفته نمیتواند. زیرا در پایش  مرمی خورده بود و اصلن نمیخواست دشمنانش بدانند او را از سر راهشان برداشته اند. لهذا آنشب با تعجب دستش را گرفتم اندگی آنطرفتردر میدان گاه کوچک، زیر درخت بید بزرگ ازش موضوع و علت دردش را پرسیدم. راستش را نگفت! دروغی سر هم کرد. اما روزی قبل پیشش تفنگچه دیده بودم.

با آنهم برایش نخست از خطرات ناشی از گرفتن انتقام از فلان و بهمان هشدار دادم و سپس در مورد ناکامی مبارزه یک تنه بدون مردم هم هشدار دادم. برایم گفت: نه در پی انتقام نیستم بلکه درد هایم بمن احساس زندگی کردن میدهند. همین درد ها اشاره به پشتش که هنوز زخم و جرح داشت این مطلب را برایم میرساند که من هنوز هستم!!! ، اما در مورد مبارزه با شوخی ولی مصمم گفت: من فرمانده خودم هستم. قوماندان لشکری از میلیاردها سلول در کالبد خودم. اگر دلم خواست  فرمان مبارزه و ادامه دادن مسیرم را بخودم میدهم. حرفهایش را جدی نگرفتم. اما فردا ساعت هشت شب از اخبار رادیو شنیدم کسی به اسم میراکبر خیبر کشته شده است.

آنزمان حتا در خیالم هم نمیگشت که این دوست هم اتاقی من قاتل میراکبر خیبر باشد. واقعات بعدی خیلی درماتیک پیش افتاد. اما دو روز پس از پیروزی قیام که بیخی از لیلیه گم بود در یک موتر لکس

سیاه که میتوانم موتر دیپلوماتیک بگویمش پشت لیلیه آمد اتاق ما در منزل دوم بود. نمبر پلیت های دو طرف موتر را قات کرده بود هارنی زد و با خنده بدون کدام حرفی رفت. روز دیگر دیدمش از انقلاب ثور و از قتل میراکبر خیبر حرفهای شد من گفتم قتل همان آٔدم عجب سیستم را عوض کرد برایم گفت نگو که قاتلش در همینجا نباشد دوست دیگرم خطاب به او گفت من خو ولله گه باشم پس خودت هستی خندید و گفت شوخی کردم نی من نیستم. بزودی منهم از پوهنتون فارغ و در لشکرگاه مقرر شدم وقتی برگشتم بکابل او رئیس ترانسپورت شده بود. اما پس از سقوط امین وقتی بکابل برگشتم او اعدام شده بود. من نود ونه در صد مطمئنم که او این ترور را به فرمان حفیظ الله امین همانشب به عهده گرفته بود و موفقانه انجام داد زیرا در حالیکه اشخاص بسیار عالیرتبه ونزدیک به امین مثل داکتر شاه ولی وزیر خارجه و غوربندی وزیر عدلیه زنده ماندند ولی فقط او و برادرش اعدام شدند؟ چونکه فقط داکتر نجیب ریس خاد میدانست او قاتل میراکبر خیبر است.زیرا  در آنزمان حفیظ الله امین رابط جناح خلق و میر اکبر خیبر رابط جناح پرچم با افسران ارتش افغانستان بودند و امین تصمیم گرفته بود این خار را از سر راهش به هر قیمتی بردارد تا قومانده قیام را صادر کند. یک فیصد را به شخص داکتر نجیب مشکوکم یا شخصآ در ترور یا هم در کمک با تروریست شاید شریک بوده باشد. زیرا او هم آٔدم نهایت زیرکی بود. شاید بخاطر پاک کردن تمام رد پا ها ، این دو برادر را از سر راهش برداشت. آری خیبر توسط دوست من با قومانده سرمعلم حفیظ یا همان حفیظ الله امین کشته شد و  اسم دوست من عارف جودو یا همان عارف عالمیار بود

هیچ نظری موجود نیست: