۱۴۰۰ آبان ۱۰, دوشنبه

سخنی با هیولای پیری

                                                         دیدی دلا که عمر چسان بیخبر گذشت

این روز ها، هربار وقتی  بر آئینه نظر می افگنم، متوجه میشوم که دیگر واقعن گذر پای سنگین دُل دُل زمان، نه تنها نقش خود را بر چهره ام درشت حک کرده بلکه با بال زدنهایش گرد نقره بر موهای سرم پاشیده و در عوض الماس القاس بغارت برده است!مضاف بر این  اخیرآ نه تنها چیزی جدیدی در لوح حافظه ام ثبت نمیشود، بلکه داشته های حافظه مثل یک مشت پُر از ریگ از لای انگشتانم فرو میریزند و شوربختانه تنها دارایی ام، که فقط خاطرات و آموخته هایم از مکتب زمان اند، ، اینگونه با گذشت هر روز از دستم میروند. فکر میکنم دست سرنوشت بدون اینکه جوانی و شباب را بشناسم، پیرم کرد. شاید هم موسم جوانی مثل غبار یا گرد بادی  که در آن فقط برای مدتی گیر مانده بودم بود و تا زمانیکه از این گرد باد به بیرون پرتاب نشده بودم ، اصلن نمی فهمیدم در چه تلاطمی گیر افتاده ام که محصولش منجر به نقش درشت ضربات پیری شده است. خلاصه اینکه اگر بهترین تشبیه از حالم در این روز ها کنم حال نوار غزه و رام الله در فلسطین را دارم پیاده روهایم را عساکر جنایتکار پشیمانی و افسرده گی گز می کنند و بر جاده های تن زخمیم تانکهای پریشانی و نومیدی گزمه میزند. با اینحال سنگهای حسرت کودکان فلسطینی نیز بر سر و تنم فرو میریزند.لهذا اگر قرار باشد پیشبینی ازاوضاع و احوالم در آینده قریب نمایم، احتمالن تا چشم بهم زدن مثل چرنوبیل شوروی سابق متروک خواهم شد. چرا که این روز ها، نه تنها پیری تن، بلکه پیری روح را نیز حس میکنم. زیرا قبلن رویاها و آرزوهای بزرگ داشتم ولی حالا فقط دلم آرامش میخواهد، همین که عزیزانم را خوشحال و راضی ببینم آخرین آرزویم است. حتا اگر حالا آرزوهای قدیمم برآورده شوه شاید آنرا مثل یک رویا و یا خواب خوش بپندارم و به عنوان یک حقیقت در برآورده شدنشآن شک کنم. نمیدانم این حس به خاطر پیر شدنست، یا انقدر نرسیدن که برآیندش را بی خیالی یا نوعی واقع بین شدن میتوان نامید؟ در ضمن لازم به تذکر میدانم که حتا در دعاهایم خودم از یادم رفته ام. گاهگاه اگر دست بسوی آسمان بلند کنم از خدا میخواهم آرزوهای آدمها به ویژه جوانان را همان موقع که میخواهند برآورده کند.!

نتیجتآ محصول این افکار پریشان، هیولای خشمگین و خوشی آشام یا همان حسرت ایست، که با دستان خودم، به وجود آورده ام و ناچار به تحمل و مدارا با این هیولای پریشانی که هر روز از صفحه آئینه منعکس میشود هستم. این هیولا نخست با تزریق واکسین تنفر، درآن بخش از وجودم که گاهگاه با احساساتش مرا پر از امید های کاذب میکرد و میگفت: بیا که برویم بترقانیم دهن این زندگی را، توانست معتقدم سازد که دیگر پیر شده ام. در ثانی، زمانیکه با این هیولا شاخ به شاخ  یا بهترست بگویم یکی می شوم. نخست به دور ترین نقطه سپید و خالی مغزم پرتابم میکند و پس از برخاستن میفهمم که حرف زدن با این هیولای چهار شاخ پریشانی، پشیمانی، حسرت و ناکامی چقدر سخت ، دشوار و ساینده است.! دقیق به حرکت در روی درشت ترین نقطه ی سوهان میماند! با اینحال بالاجبار ادامه میدهم! یعنی اینکه عمداً عمر به بطالت هدر دهم.! یعنی که خود بلای خویشتنم، یعنی که از خود کجا گریزم؟ بگفته مولانا: وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم

با دلسردی در نبود هدف

هیولای چهارشاخ حسرت، یا همان اژدهای خودی*، پیهم خشمگینانه خطابم قرار داده میپرسد: میدانم در زندگی گاهی شبیه ابر، آنقدر قوی و مصمم بودی، که حتا پیشروی خورشید توانستی با قاطعیت بایستی و گاهی هم آنقدر ضعیف و طبق مراد میدان سیاست عمل کردی که باز هم مثل ابر، با نسیم خوشگوار از این گوشه به آن گوشه جابجا میشدی!قبول دارم تا حدی آدم مستعدی هم بودی! اما آیا گاهی فکر کرده بودی که نخستین شرط برای خوشبخت زیستن مشخص کردن هدف است؟آیا گاهی به چگونگی ترسیم نقشه راه برای رسیدن به هدف دست زدی؟!آیا دلگرمی یافته ات،را نشانی کرده بودی؟ آیا از اشتباهاتت درس میگرفتی؟

در پاسخ این سوالات باید بنویسم و اعتراف کنم که : آری حتا در آوان نوجوانی آدم هدفمندی بودم .دلگرمی ام به زندگی تا این حد بود که با وجودیکه در کمتر از شش سالگی بمکتب رفته بودم صنف دهم را هم امتحان سویه دادم تا زودتر به هدف برسم. اما از اینکه آدم بدشانسی هستم. در تاریخ معارف اوغانستان تنها نسل و دوره ای که از دادن امتحان کانکور دانشگاه در ۱۳۶۱ خورشیدی محروم شد و در ۱۶ سالگی محکوم به سپری کردن خدمت عسکری زیر بیرق بود من بودم. این حکم ظالمانه در واقع بر درخت آرزوهایم گرد یاس پاشید و پائیز امیدهایم را با گذشتن از روی برگهای زرد هدف و شنیدن خش خش های شکستن آن برگها خشکیده تجربه کردم. من از نسلی ام که مثل خریطه بوکس فقط ضربه میخورد. نسلی که هر کدامش را بیاد می آورم حالتی بمن دست میدهد نوعی سرمستی میان شادی وغم ، که هنوز بعد گذشت سالها خمار و افسوس آن را برسردارم. اندوه کسانی که دیدار به قیامت شدیم. چهره هائی که هر بار بخاطرشان می آورم با فریادی در گلویم محو می شوند. عده ای را نهنگ سرخ در کام خود کشید عده ای را سبز و سپیدو اخیرآ کرونا! برخی را آواره و اندک باقی مانده را چنان با روزمرگی زندگی، ناتوانی و پیری زودرس در هم آمیخته که تنها در باز آفرینی خاطرات توان دیدن ودمی نشستن با آنها برایم ممکن است و بس! با این حال اعتراف میکنم که طبیعتن در زنده گی هدف از پیشم گم و گور شد هرچند در مقاطع و برهه های از حیات در قعر دلسردی و نومیدی ، با یافتن دلگرمی، دوباره  یافتمش.! واقعن این دو(دلگرمی و هدف) آدم را به زندگی امیدوار میکنه. اما با شکست دوباره کاخ دلگرمی، دیوار های هدف هم فرو ریخت و تبدیل به توده خاک ویرانه ای گشتم که در خوشبینانه ترین حالت به آدم حسی همآن گنجِ دور از چشمی را میدهد که در ویرانه ای گرفتارِ تار های عنکبوت شده و کسی به دادش نمیرسد. آری نتوانستم هدفمندانه در زنده گی سرپا باایستم! هرچند برای خوشبختی با خوشی و امید ولی اندک بیم و دلشوره پی دهها دلگرمی دیگر رفتم. بسرعت سرگرم شدم و با آدمهای دور و بر خو کرده، بدان جاها دل بستم، گره ها را یکی یکی باز کردم ولی به عوض که سرخوشی ام دوچندان و به هدف نزدیکتر گردم، روزگارم خرابتر و گره ها فزونترگردید. من اصلن با خود واژه ئ هدف دیگر بیگانه شده ام.هرچند پیر مردی در تهران موقعیکه میخواستم بدون در نظر گرفتن صف منتظرین همانند کابل، سوار اتوبوس شوم! مفهوم هدف را چنین قشنگ برایم توضیح داد و گفت: آغا! ایستادن در صف بشما می آموزاند که برای رسیدن بمقصد باید صبر داشته باشید! ازش شرمیدم ولی خوشحالم از اینکه گپ خوبی را یاد گرفتم!

اما دردا و دریغا که زنده گی را هیچ وقت خیلی جدی نگرفتم از اشتباهاتم هیچ وقت درس نگرفتم.میدانم کسیکه فقط یکبار باخیال راحت به دیواری تکیه داده ولی آن دیوار،پشتش را خالی کرده و فرو ریخته باشد بار دیگر به همچو دیوار تکیه نمیزند. اما اعتراف میکنم من این اشتباه  را متاسفانه تکرار کرده ام. از زن مامای پدرم که زن با خردی بود دو گپ مهم را یاد گرفته ام خداوند رحمتش کند . یکی گفت : به چیزی که بیخ نداشته باشه دلت را بند نکن جان زن مامای! و دیگر اینکه باری گفت: کسیکه  فقط یکبار بی اعتبار بودن وضعیت شکننده ای را تجربه کرده باشد میشود آدم داغ دیده و هوشیار! ولی من هزاران داغ را پیاپی دیدم و تحمل کردم ولی دنبال چرایی اش هرگز نرفتم؟از این رو، علت عمده اینهمه بد شانسی و ناکامی هایم را هنوز در هاله ابهام میبینم. فقط حدسم در چند کاش خلاصه میشود مثل! کاش سرنوشت را از سر مینوشتند

لطف مُکَرَر،حقِ مُسَلّم"

از نظر من زندگی همآن بو،عطر و لذت چشائی جادوئیست که آدمی باید آنرا کشف و با دوستانش شریک کند. تصور من این بود که آدمی همچون زنبور عسل ماموریت دارد، تا بر گلها بنشیند و بر خیزد و حاصل رنج این نشست وبرخاست را درعطرعسل و شیرینی شهد بدوستان بویژه به خانواده اش ارزانی و هدیه دهد. و این چرخه ماموریت میان آدمها همینسان ادامه خواهد داشت که حالا به نادرستی این تفکر پی برده ام. زیرا تازه فهمیده ام که لطف مُکَرَر در برابر هرکسی، تبدیل به حقِ مُسَلّم همان شخص میشود. آٔدم نباید نقش زینه ای را داشته باشد که دیگران همیشه از سر و پله هایش بالا روند که متاسفانه من چنین بودم. آنهم برای آدمهای که امروز برایشان حتا بود و نبودم پشیزی هم اهمیت نداره!! کاش  کمی از زرنگی و موقعیت شناسی بعضی از آدم ها به من می رسید.

این تنها نیست! متاسفانه بدترین زخم زبان را از خانواده خودت میخوری به کسی بگویی شرمساری داره نگویی چنان از بغض سنگین میشی که انفجارت باعث بربادی خودت میشود. خلاصه اینکه گاهی آدم در پیری تازه سر عقل میاید و احساس پشیمانی میکند. پشیمان از اینکه چرا همیشه خود را وقف دیگران کردم و برای خود و روز مبادا هیچ چیزی ذخیره نکردم .

این نکته را هم تجربه برایم به اثبات رساند که: حتا اگر  برای آرامش و رفاه ناکسانی، خود را قطعه قطعه کرده و در ماشین گوشت هم بیندازی تا رشته رشته کوفته شوی، روزی همان کس، در چشمت خیره میشه و میگوید تو هیچ کاری برای من نکردی وقتی این "هیچ" را میشنوی، دلت میخواهد زندگی گیر ریورس میداشت تا برمیگشتی به دوباره جنین شدن و هرگز به این دنیا نمی آمدی!و اینجاست که باید با عجز به هیولا بگویی: ایکاش هرگز احساسم راخرج آنهایی که قدرش را نمیدانند نمیکردم!آدمهای بی ارزشی که روح را میدرند و احساس آدم را زخمی میکنند آدم نما های که هرگز سزاوار انسانیت نیستند!و هیولا میخندد و میگوید: دیدی دلا که عمر چسان بیخبر گذشت؟؟ آری ! گذشت و واقعن در بحر آب دیده و خون جگر!!! یادم آمد غزلی که سالهای گذشته اندر باب پیری نوشته بودم را نیز اینجا بگذارم

پیری

دلق پیری در تن  و سوز  شباب اندر  سرم 
پیکرم چون قطره اشک یاس؛ لغزان منظرم 
شاهرگ  پندارهایم  را زدم  در  بیخودی 
بیکس  و آواره؛  مثل  باد ها بی کشورم 
نیست فانوسِ امیدی بیش ازین درسقف دل 
چشم روی هم  گذارم شعله خیزان اخگرم 
تگرگ  یاد ترا   در سرزمین  های خیال 
مینماید  بوسه باران بحرِ حسرت گوهرم 
گر کنم    با بال سرخ  عاطفه پرواز مهر 
تا  فراسـوی  افق   ققنوس واره می پرم 
تا بدزدم   عشق را    از چشمهای ناز تو 
میزنم با فال   حافظ   ضجه ها  در بسترم 
با افقهای دلم    روزی  شوی    گر آشنا 
آنزمان  فرسوده گردد شعر ها در دفترم 
در شکست شیشه دل سنگ نآید هیچ کار 
چون نگاه   سنگ مانندت شکسته پیکرم 
میروم با یاری   حس لطیف    عشق باز 
عاشقم بین از شقایق  راز و پرده می درم 
از ورای عینک عشق زندگی باشد قشنگ 
حیف حرمان    و شکیبایی بشد خاکسترم 

---------------------------------            

اثر گرانسنگاستاد بهاالدین مجروح (اژدهای خودی)

 



هیچ نظری موجود نیست: