۱۴۰۰ آبان ۳, دوشنبه

عصر پائیزی و شبی بارانی

حال دلم کجا روم؟ به کی گویم؟

عصر یک پائیز ابری بود. اندکی پیش باران سرکها را شسته بود. از ده افغانان بسوی آرشیف ملی در امتداد جاده سالنگ وات قدم زنان می آمدم.آنروز ها شبیه معادلات چند مجهولی شده بودم. خاموش و غرق در خلوت تنهایی! اما بر شاخسار ذهنم آدمهای خاصی پرواز کنان می آمدند و بدون اینکه حرفم را بشنوند دست تکان داده می رفتند،گاهی  هم با شوخی و طنازی رقص کنان از همان شاخسار مجهول ذهن و نظرم فرو می غلطیدند! خلاصه اینکه لبریز از حرفهای ناگفته و خشم هایی فروخورده به مقصدی که دل نمیرفت و پا مجبور به رفتن بود روان بودم.

 ناگهان چرخ باد نسبتن قوی وزیدن گرفت و برگ های زرد و تر درختان کنار جاده چون قطرات باران پیش پاهایم فرو افتادند و مرا غرق این اندیشه کردند، که آدمها هم مثل همین برگ ها با یک تکانه  در حال فرو ریختن اند. چیزی در این دنیا ماندگار نیست، نه برگها، نه افکار و نه هم آدمها! ازین بیش نباید غرق در معلوم و مجهول شد. در همین افکار غرقم که تکسی پر از سر نشین پیش پایم برک گرفت و راننده سرش را از کلکین موتر کشیده گفت: پروان سه یکنفر!  منهم سوار سیت عقبی شدم..

به محض سوار شدن هوائ گرم داخل موتر روی جسد متحرک تنم هجوم آورد. وقتی چشمانم به نور داخل موتر عادت کرد دیدم پهلویم جوان روحانی با ریش سیاه، تسبیح فیروزه رنگ بدست و در فضای خالی بین دوپایش مشغول دانه انداختن است و لبهایش آرام میجنبد.شاید او مغروق تذکارعشق حقیقی به خداوند بود. آنسوتر جوانی ملبس با دریشی بکس دیپلومات روسی را روی پا هایش گذاشته و شاخه گلی گلاب هم روی بکس گذاشته بود . شاید او شاخه گلش را به عشق مجازی اش هدیه میبرد. پهلوی موتروان در یک سیت دونفر در پهلوی هم نشسته بودند. حالا دیگر در حالیکه هوا اندک اندک تاریک میشد تکسی با سرنشین پُر، شیشه های کاملا بخار گرفته و تر نه فقط از بیرون بلکه حتا از داخل هم تر به پیش میرفت. قطرات آب، بی ترتیب از شیشه های موتر سر خورده پایین میآمدند و شاخه گل بوی خوبی میداد. انعکاس چراغهای روشن مغازه های اطراف سینمای بهارستان، روی شیشه بخار گرفته ی پر از قطره های آب مثل باغ گل زرد و سرخ و سفید مینمود.مثل نقاشی های امپرسیونیستی جذاب و مثل یک رویا قشنگ بود. غیر از صدای برخورد تایر موتر به روی سرک تر و رفت و برگشت برف پاک ها صدای دیگر در موتر نبود. در همین خموشی و سکوت راننده کستی را  در تایپ موتر انداخته پیچ دکمه صدا را چرخاند و سپس صدائ گرم  احمد ولی بلند شد که میخواند

حال دلم! کجا روم؟ به کی گویم؟

شب را گفتم روزم سیاه شد! ماه را گفتم مهرت کجا شد؟

سنگ را گفتم شیشه منم من! بشکن دلم لطفت کجا شد؟

حالا دیگر هوا تقریبن تاریک شده بود.صدای احمد ولی ، عطر گل، بوی باران، تاریکی هوا و نور دوکانهای کارته پروان از بهارستان تا عمر شهید پیچیده بسوی بادام باغ، برای پنج سرنشین یک تکسی دم کرده ی بخار زده در یک شام سرد پائیزی صحنه عجیبی خلق کرده بود. زیر چشمی جوان روحانی پهلویم را نگاه کردم. دستش بیحرکت و دیگر تسبیح نمی انداخت. فقط خیره شده بود به بیرون. تصویرش را پشت شیشه بخار گرفته ی موتر در حالِ حرکت فوکس کردم. لبهایش کمی میجنبید وقتی دقت کردم اینبار زیر لب آهسته همراه با احمدولی زمزمه میکرد حال دلم کجا روم؟! جوان پهلویش خو تحمل نکرد بالاخره صدایش را کشید و بلند با احمد ولی یکجا خواند( خامه را قدرت تحریر دادند- جان را قوت تدبیر دادند) در حالیکه تماشاچی و هنوز خاموش بودم با خود گفتم واقعن "رنجی که آدمی را ناگزیر به تظاهر به لبخند میکند عظیم تر از رنجی ست که او را به گریه وا میدارد! معلومست حتا شادترین آدمها انبوهی از نگرانی و اندوه را میان کالبد آرامش و لبخندشان پنهان کرده اند. به شیشه پشت موتر نگاه کردم. شب بود و باران نم نم میبارید و از موتر پیاده شدم 




 

ماه را گفتم مهرت کجا شد؟

  موقعیکه از تکسی پاهین شدم چرخ باد همراه با نم نم باران به شدت شلاق گونه می وزید.طوریکه صدائ شمال، هیبت کوه تلویزیون را ترسناکتر جلوه می داد. درختان تپه باغ بالا در رقصی عجیب درآمده بودند، موسیقی عجیبی در فضا طنین داشت. شاخه های درختان با خشونتی زیاد شلاق بر تن هم مینواختند. صداهایی که تنها طبیعت میتواند خالق آن باشد بگوش میرسید.با اینحال تاریکی شب را نور زرد چراغی که در بالای پوسته بادام باغ روشن بود تا دوردستهای کوچه کمتر می کرد.خلاصه اینکه انگار در آن شام پائیزی به جز من،باد و کوه هیچکس در کوچه نبود.نبض درونی ام  به شکل آزار دهنده به تندی می زد و  روحم تقریبن به تلاطم در آمده بود که پشت درب حویلی دوستم ظاهر جان رسیدم. او چندی قبل این خانه را از هموطن هندوئ به نرخ مناسبی خریده بود و امشب ما دوستانش را برای قدم گیری دعوت و در آن بی برقی زحمت زیادی هم کشیده بود. اما از سبب اوضاع خراب جوی و جنگی از جمع دوستان و رفیقهایش کسی جز من و علی جان نیامده بودند. همسایه هایش بودند و جالب اینکه همین شب برایم تجربه شد که صدای آدم ها را حتا اگر سال ها نشنیده باشم میتوانم بسیار سریع بشناسم ! یکی از همسایه های ظاهر جان زمانی در غزنی دوکان داشت و او را همانشب از ورای فاصله با تشخیص صدایش شناختم که برای اهل مجلس زیاد جالب بود. بهر حال نان شب را خوردیم علی جان هم با یکی از همسایه ها که در جمع مدعوین بود و کاکا زاده اش میشد رفت و من در اتاقی که هنوز بوئ سندر میداد برای خوابیدن رهنمون شدم. ظاهر جان جگ آب و گیلاسی هم برایم آورد و راه تشناب را نشانم داد و رفت! منهم بلافاصله روی بستر از قبل آماده شده ام دراز کشیدم و بتماشای آسمان ابری و تاریک مشغول شدم. چون دیدم اثری از ماه نیست دفعتن یاد آهنگ احمدولی در تکسی بویژه مصرع ( ماه را گفتم مهرت کجا شد؟) افتیدم. در دلم گفتم  وقتی روز به پایان میرسد و نور خورشید رنگ می بازد. تاریکی سراسر آسمان را باید در بر میگرفت. اما چه حکمتیست که به جای خورشید،ماه، این فانوس نقره فام به داد گمشدگان میرسد و سراسر فضای گسترده شب را از تابش نور خود آکنده میسازد. درحالیکه این نور هم از خودش نیست و آنرا از آفتاب میگیرد. پس چرا ماه، تنها دارایی ارزشمند خود، را هدیه ما زمینیان میکند؟ قرضدار زمین و ساکنانش است؟ یا به میل خود عمری دراز، چراغ راهنمای میلیاردها چشم بوده است؟آیا حق داریم روزیکه مهرش را از ما دریغ کند ازش مثل احمدولی بپرسیم (مهرت کجا شد؟) با همین افکار آشفته دراز کشیدم روی تخت و خوابیدم، پاسی از شب نگذشته بود که صدای شدید و ترسناکِ رعد و برق قلبم را لرزاند و هر از چند گاهی اتاق را روشن میکرد، طوریکه انگار حس کردم مثل فلم های هندی مامور زندان با چراغ های دستی تک به تک سلولهای کوچک زندانیان را چک میکنه تا ببینه خوابیم یا بیدار!در دلم گفتم زندانبانم من بیدارم... بیدار و دلتنگ تو!و در اوج دلتنگی آخرین مصرع آهنگ احمدولی را در برابر کوه تلویزیون در همان نیمه شبی فریاد زدم ( سنگ را گفتم شیشه منم من! بشکن لطفت کجا شد؟) آری! پارسال فلمی هندی را دیده بودم بنام قیدی و همین حس در من ایجاد شده بود! 



پائیز ۱۳۷۱ خورشیدی کابل

هیچ نظری موجود نیست: