۱۴۰۱ فروردین ۱۳, شنبه

یافتن دو همکار سابق

 یکی حضوری و دیگری مجازی

به سبد بزرگ لبلبوی خام، که قیمتش فی کیلو یک ایرو تخفیف خورده بود در فروشگاه بزرگ موسوم به Direk، خیره مانده بودم که صدائ آشنائ رشته افکارم را پاره کرد. خانمی که در کابل همکارم بود صمیمانه باب گفتگو را با لبخند گشود و گفت : از این ارزانتر نمیشه صاحب. وقتی چرت زدن نیست؟. به سیمایش مینگرم خیلی آشناست! به چشمان آبی و خستۀ که از پشت عینک رنگی آشنا معلوم می شود دقیقتر می‌شوم میشناسمش و پس از پاسخ عاجل به سلامش، پیش از تعارفات معمول گفتم بلی خانم .. جان! میدانم از این ارزانتر نمیشه ولی با همین ارزانی اگر بخرم به غم میمانم چون غیر خودم کسی نمیخورد و اگر نخرم هم چطو کنم؟ هر دو میخندیم و با گفتن “ سی کو بهی کو و نخر” جویای احوال هم شده یادی از گذشته ها میکنیم. در میان صحبت متوجه میشوم که با وصف گذر زمان، همکار سابقم هنوز رگه هائ از زیبائی قرن گذشته را در قاب چهرۀ اش حفظ کرده صرف با این تفاوت که گذشت زمان موهای سیاهش را ماشی و کمتر کرده است شاید من پیر و کور دلیل شده باشم که او را پس از خیلی تمرکز شناختم. ایشان هم اقرار میکند که تغیر زیادی کرده ام ولی هنوز شناختنم آسان است ولی من برایش دروغ میگویم و نمیگویم که اگر سر صحبت را باز نمیکرد اصلا نمیشناختمش. خلاصه پس از صحبت مختصر از هم جدا میشویم.و محصور در هاله از خاطره ها،با بوئ نان در هواپیما به میزبانی همین همکار گرامی در عالم رویا بسوی خانه می آیم. ولی با این دیدار اتفاقی به یک نکته اساسی پی بردم که گذر عمر همچون نقش تصویری در آئینه زمان میباشد که در دامنۀ امواج متغیر و بالاخره محو میگردد. با اینحال به این رمز پی نمیبرم که اگر شناختنم اینقدر آسان است، چرا انجنیر واحد احمدیار دوست و همکار سابقم که نسبت به این خانم خیلی با هم محشور و نزدیک بودیم مرا فراموش کرده و در پاسخ پیامم نوشته بجا نیاوردمت؟. شاید عکسم نسبت به خودم بیشتر تغیر کرده باشد؟ و

اما انگار این دیدارمثل خواندن پاورقی‌ کتب درسی مرا به مرور آشنایان و دوستان زندگیم میکشاند. نخست بیاد روزی می افتم که کاکای احمدشاه را پس از چند سال در کابل تقریبن همینگونه اتفاقی حین اجرائ وظیفه در موتر ملی بس دیده بودم. کاکای احمدشاه در آئینه خاطرات کودکی من تصویری خیلی متفاوت تر از آنروز را داشت ولی وقتی به کلاه قره قلی ، لبها و دهانی که گذر زمان آثار درشت خود را برکناره های آن کشیده بود لحظۀ خیره ماندم. چهره و لبخند تازه او با تصویر، که از کودکی از او داشتم گرچه اندک متفاوت تر اما تقریبن مشابه بود.زیرا در کودکی روزانه سودائ خانه را از دوکان اوخرید میکردم.و روزانه چند بار او را میدیدم . لهذا تصویر او و دوکاندار کنار دفتر پدرم، موسوم به صوفی انکشاف محل در آئینه ذهن کودکیم تا همین اکنون حک شده است. غرق همین افکار بودم که انجنیر واحد احمدیار زنگ زد! بلافاصله پس از سلام برایش گفتم وقتی مرا نمیشناسی دیگر پیداست که پیر شدی! ایشان با خندۀ خاص اش گپم را تائید کرد و گفت: بار ها یادت را با دوستان کردیم اما میشه دیگه پیری و هر دو خندیدیم. با انجنیر احمدیار مدتی در فابریکه ترمیم طیارات و هیلیکوپتر ها دوست و همکار بودم. ایشان از لایقترین و ورزیده ترین انجنیران رشته تخنیک هوایی هستند که هنوز در کابل زندگی میکنند. متأسفانه پس از نو شدن هزاره دوم با ایشان هیچ تماسی نداشتم. که از برکت دوست عزیزم انجنیر عزت ایشان را یافتم. لهذا پس از احوالپرسی از همکاران سابق فابریکه یکایک پرسیدم. ایشان نخست با یاد آوری از همکارانی با اعداد ۶ و ۷ و ۸ مرا زیاد خنداند و واقعن صحبت با ایشان موهبت بزرگی بود در این فضائ آشفته و افسرده ولی سپس تلخبتانه هر که را پرسیدم گفتند: وفات کرده و در اخیر شنیدن خبر فوت انجنیر محبوب وردک بمثابه شاک قوی بود که خیلی پریشانم کرد. زیرا ایشان حیثیت برادر بزرگ را بر من داشتند و مدتی هم اتاقی بودیم. روحش شاد و یادش گرامی باد. آری زندگی همینسان شده حالا از زنده‌ها کرده مرده ها را بیشتر میشناسیم و شب در اوج اندوه از دست دادن همکاران و نستولوژی گذشته خوابیدم با آنکه از یافتن هر دو دوست و همکارم خیلی مسرور بودم.

صبح که چشمایم را باز کردم تمام استخوانها و مفاصلم درد میکردند. دردی که شبیه هیچ درد نبود جز درد پیری!. لهذا انقدر به خودم کش و قوس دادم تا توانستم از جا بر خیزم و سر کار بروم که نپرسید. درد حسابی اذیتم میکرد و باران در راه همچنان! باور کنید حتا کپه چینوی خوشرنگ و کف آلود مفت دفتر مزه هر روز را نداشت.