۱۳۹۴ شهریور ۹, دوشنبه

دروازه کینیک در سالهای ۱۹۴۰

از خاطرات محترم استاد ذبیح الله حمیدی

در سالهای ۱۹۴۰ آلی ۱۹۵۰ از دروازه بازار آلی دروازه کینیک دوکان‌ها وجود نداشت در یکطرف سرک خندق و در جانب مقابل زمینهای زراعتی ترکاری بود
عبور و مرور در بین دو درواز خیلی کم بود. اهالی‌ همه در داخل شهر زندگی میکردند . درین وقت در شهر غزنی موتر و بایسکل وجود نداشت صرف ‌یک موتر از حاکم شهر و دیگر از فرقه مشر بود که هردو در دروازه میری توقف داشتند. روزنامه و رادیو در غزنی نبود.  دروازه کینیک روزانه شاهد فعالیت  و عبور و مرور انسانها و گاهی هم مواشی آنها بود . دروازه‌های شهر شبانه  بعد از ده بجه شب بسته میشدند . ساعت  وجود نداشت و اوقات روز معمولن توسط تروم بالاحصار  اعلام میگردید.طرف  راست دروازه  متصل بمنزل شما جای بود و باش پهره عسکری بود. شبانه اگر کسی داخل یا خارج شهر میشد نام شب یعنی‌ پسورد را باید  بگوش عسکر موظف میگفت. من پًل دروازه کینیک .را بیش از هزار مرتبه عبور نموده ام. این خاطره را با شما که علا قمند این شهر استید شریک نمودم تا با شّد این خا طر ه‌ها زنده باشد. 


                                         بالا رفتن و داخل شدن در شهر

ارتفاع که سرک را با دروازه‌های شهر وصل مینمود با سنگهای بزرگ مانند زینه فرش گردیده بود.  بازار داخل شهر سر پوشیده بود ( شاپینگ سنتر‌های امروزی از آن‌ تقلید شده است). دوکانهای اصناف  چنین ترتیب شده بود. در قسمت ورودی دروازه بازار بعد از چار راهی بترتیب دوکانهای زرگری، عطاری، بزازی، نعل بندی، آهنگری کاردگری؛ زرگری دوم؛ چای فروشی و بقالی وجود داشت. عرض بازار از ۳ الی ۵ متر بود. همه دوکانها قبل از شام بسته میشدند
بازار  دیگری از چهار راهی دوم بطرف دروازه میری امتداد می یافت که چای فروشی، کتاب فروشی، و محبس در مسیر آن  قرار داشت و بلاخره به‌‌‌ میدان بزرگ حکومت ؛ فرقه و بالا حصار و در نهایت به  دروزه خروجی که بجانب روضه باز میشد (دروزه میری) منتهی میگردید. دورا دور شهر ازبیرون  شهر بیشتر از یک ساعت پیا ده گردشی را دربر نمیگرفت. در گرداگرد شهر هنوز خندقها موجود بود که آب باران و برف در آن‌ جمع میشد.
هرگا ه اعلانی به‌‌‌ مردم ابلاغ میشد جارچی در شهر گردش میکردند اگرچه مکتوبهای در دروازه‌های شهر نصب میشد
اما نویسنده و خواننده چند نفر محدود در این شهر وجود داشت.مکتب الی صنف چهارم در برج بالا بین بطرف چپ دروازه بازار قرار داشت. و  در مقابل مکتب نوعی بد بینی وجود داشت. اگر مراجع مربوط موضوع احیای مجدد شهر غزنی رابه‌‌‌ یونسکو برسانند این شهر از هزار سال قبل زندگی نما یندگی خوبی میکند                           


خندق ها و حوض های عقب دیوار های شهر


خاطراتی از مرحوم عالمی صاحب


غلام غوث عالمی جوان خو ش سیما و خو ش گفتار بود.نخستین بار اورا در تراژیدی مرگ خواهرش  در زینه‌های منزل حاجی صاحب دیدم.سپس در صنف چهار مکتب ابتدایی زمانیکه داخل صنف شدم از من پرسید"بچه ای‌ کیستی؟"  من خودرا معرفی کردم و با خوشرویی گفت‌ " او‌ تو نور چشمانم هستی". و بعد ها در واقع در فامیل من نزدیکترین کس با مرحوم عا لمی بودم. طوریکه در شب جشن انتخاب ریاست شاروالی هم در منزل‌شان بودم و در روز‌های  جمعه در باغ‌های غزنی با او‌ همراه بودم.
زمانیکه مرحومی سمت مدیر مطبو عات غزنی را به عهده داشتند؛ مضمو نی‌ را جهت نشر بردم. آنزمان مرحوم جلالی مدیر سابق روز نامه سنایی بود. مضا مین من بنام ذبیح ا لله ذبیح بنشر میرسید.
با دیدن این نام با عصبانیت بر روی اسم (ذبیح  خط کشید و گفت‌ "تو نواسه قاضی مشهور هستی‌" و نام (حمیدی)  را  روی مقاله ام نوشت. لهذا این نام خانوادگی را از 
برکت ایشان انتخاب کردم
در ضمن خاطراتی دیگری را که از دوره کار ایشان در شهر داری غزنی در حافظه دارم بقرار ذیل اینست: 
یک:- سنگ‌های دروازه‌های شهر را بیرون کشید
 دو:- دروازه‌های شهر را به موزیم فرستادند
 سه :- سقف تاریک بازار را دور ساختند 
اما متاسفانه که در دوره ریاست را در برخورد با وکلا و  با مشکلات بسیاری دست و گریبان بود. و من با احترام که با ایشان‌ داشتم تماسم همیشه با ایشان دوام داشت .زمانیکه مرحوم در شورا بود در نو آباد دهمزنگ سکونت داشت و من با حفیظ و خلیل در اتاقی مقابل سینمای دهمزنگ زندگی داشتیم. یک شب مهمانی خوبی برای ما ترتیب داده بود. حتا وقتیکه به نسبت مریضی  در امتحان اول انجنیری حاضر شده نتوانستم . با او‌ مراجع کردم و ایشان برایم تصدیق داکتر گرفت . در ریاست شهر سازی هم مدت یکسال همرایش همکاربودم . اما متا سفانه در سالهای مریضی ا ش 
اورا دیده نتوانستم خداوند در رحمت ا ش داشته باشد

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

زندگی همینست



در زندگی آدمها شماری از امید ها ؛آرزو ها ؛ آرمانها و حتا دوستی‌های هستند که  از یک جایی شروع و در جایی دیگری ختم میشوند. تلاش برای بدست آوردن دوباره و یا احیای مجدد ‌شان کاملن بیهوده است، زیرا دیگر هیچ نوع تلاش جواب نمی‌دهد و نظیر آب رفته ای است که محال است به جویبار برگردد
جالب اینجاست زمانیکه آرزویی در دل آدم جوانه میزند امید و دلبستگی پیدا میشود و یا یک دوست دست آدم را با عهد و پیمان دوستی میفشارد آنزمان اصلن تصور آنکه روزی این آرزو این امید و این دوستی در برابر  پدیده شکست قرار گیرد و آنچنان بشکند که پاش پاش شود بعید به نظر میرسد.  اما متاسفانه  که این رسم زندگیست و این قاعده پذیرفته شده فرهنگ آدمیان در روی زمین میباشد 
تجربه نشان داده که وقتی پدیده های امید ؛ آرزو و دوستی میشکند دیگر ترمیم آنها ناممکن است! اینها حتا به اندازه ظروف چینی هم نیستند که پطره شوند و با چهره زشت و کریه المنظر دوباره احیا گردند. اینها وقتی شکستند  پاش پاش میشوند و تلاش برای بدست آوردن و احیای دوباره هر کدام از اینها به ساختن  حصاری ریگی می‌ماند که هر قدر سعی کنی درستش کنی‌، با کوچکترین تکانی دوباره و چندباره به سادگی ویران می‌شود.
از همینرو باید در برابر پدیده شکست محتاط بود زیرا وقتی آدم به گذشته اش با دیده ژرف مینگرد میبیند یک سری از امید هایش بطور طبیعی عبث از آب میبرآیند شماری از آرمانها از اول پوچ اند. لهذا تعدادی از آرزو ها باید بسختی  بشکنند و یک سری از آدم‌ها ناگزیر از زندگی‌ آدم کنار بروند. کاری‌ نمی‌توان کرد رسم زندگی همینست!. اینکه گاهی نمی‌توانی فراموش کنی، گاهی نمی‌توانی ببخشی، گاهی فراموش می‌کنی و می‌بخشی اما عمق زخم  برجای‌مانده آن‌قدر زیاد است که به ناسور میماند. و همیشه باعث اذیت میشود. گاهی با حسرت نگاهش می‌کنی و شدیدن خشمگین می‌شوی، گاهی می‌پوشانی‌اش، گاهی نادیده‌اش می‌گیری. زخم در ‌جای خود هست از بین نرفته و میدانی  که نمی‌رود. مقصر اصلی  در مرحله اول اشتباهات خود آدم میباشد نه کسی دیگری
اینکه یک عکس، یک آهنگ، یک خاطره، پلاستر روی زخمت  را باز می‌کند. و تازه می‌فهمی زخم ‌زننده ای که روزگاری با تو بوده دیگر با تو خو کرده و هرگز رهایت نخواهد کرد و حتا هنوز از آن خون میچکد! باز هم تقصیر از خودت است نه از دیگران ! البته خیلی طبیعی است که هرگز طبیب حاذق و مهربانی برای درمان این زخم کهن نخواهی یافت! برعکس هستند کسانی که دردت را مسخره خواهند کرد و حتا حوصله شنیدن شکایت از زخمهایت را نخواهد داشت و در دلسوزترین و  مهربانترین واکنش ترا به شکران نعمت ها و داشته هایت فرا میخوانند!زندگی همینست
پس با صراحت میتوان گفت که: پیروزی و شکست دو عنصر اساسی زندگیست اما لذت پیروزی همیشه زود گذر و طعم شکست همیشه ذهن نشین طعم نشین و تن نشین میگردد.

دستایفسکی نویسنده مشهور روسی کتابی دارد در مورد ( امید) که به پارسی هم برگردان شده در آن به تمام پیش زمینه های پدیده ای امید با زندگی آدمی؛ امید ها اندک ؛ امید های واهی پرداخته است! من زمانیکه صدام حسین را پای محکمه عراق با کتاب مقدس قران میدیدم همان جمله دستایفسکی در مورد امید واهی که در دل یک انسان محکوم بمرگ پای چوبه دار پیدا میشود یادم میآمد .اصولن  فلسفۀ درد آدمها در همین امیدهای اندک است، همین دلبستگی‌های کوچک و همین برد و باخت‌های نیمه‌ تمام. آدمی اگر سخت و محکم ‌بشکند، کمتر به تکرار اشتباه خواهدپرداخت؛ یا بهتر بگویم کمتر شیمۀ تکرار اشتباه را خواهد داشت. اما این شکست‌های اندک و این امیدهای ته‌ مانده است که آدم را به تکرار و تداوم یک شکست، بزرگ رهنمون می‌سازد.  

۱۳۹۴ مرداد ۲۸, چهارشنبه

مخمس بر غزل حسین "وفا " سلجوقی



شام فراق چیره به صبح  سپیده ماند
نعش رجاء بگور تنم آرمیده ماند
بافیدم آرزو و ولی نا تنیده ماند
رفتی وداستان غمم ناشنیده ماند
حرف دلم به گوش دلت نا رسیده ماند

تا بودی آرزوی حلولِ بهار بود
در لوح سینه کوچه ای از انتظار بود
چون سنگ سرمه در دل طبعم شرار بود
با تو هزار رنج وغمم در گذار بود
رفتی وبیتو دامن صبرم دریده ماند

اندر فضای تیره تنهائی یم کسی
افروخت کاش پرتو امید با خسی
ای همنفس! مگر تو بفریاد من رسی
دیر امدی ورفتی واز رفتنت بسی
 خار فراق در دل زارم خلیده ماند

ای لالهُ  شگفتهُ  گلگون عذار من
ای آفتاب قامت  مهرینه یار من
ای اشک شمع انجمن اندر مزار من
ای روشنی یی دیدهُ شب زنده دارمن
بی تو مر ا غبار سیاهی به دیده ماند

محبوب برگزيدۀ  دل چنبرین شعاع
رنگین کمان به شانه زیبای تو رداع
بر نردبان وصل نهم پا به ابتداع
تا خم شدم که دست توبوسم پی وداع
رفتی و قامت من بیدل خمیده ماند

بعد شکست در دل ِمن آرزو گسیخت
حرمان به چار راهی دل آبگینه بیخت
بر خاکه حسرت نتوان صبر دل آمیخت
بس نوبهار آمد و گلها شگفت و ریخت
صبح بهار خاطر من نادمیده ماند

رنگ چمن به پرتو چهر و ید بیضا
 انگشتر نگین سیه زینت طلا
پیراهنت شکیبِ مقامات مصلا
از من مپرس قصه ی هجران او (وفا
کاین راز سر به مهر بسی نا شنیده ماند



۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

زیستن در وادی آرزو و غزل خاطره

زیستن در وادی آرزو

امروز تصادفن در یوتیوپ به اهنگ (هوائ عشق تو از سر بدر نخواهد رفت) اثرجاودان یاد احمدظاهر برخوردم با دقت بیشتر از گذشته به آن گوش دادم. شعر این آهنگ زیبا مرا دراوج یک هیجان نهفته درخودم برد. طوریکه میخواستم درهمان حس ناشناخته ئ که بطور یادگار در دل و روح و روانم آرشیف شده تا ابد بمانم و لذت ببرم. افسوس که دایره ئ تقدیر، آدم را از انچه به آن شدیدآ نیاز و تعلق دارد دور می کند، طوریکه تنها جرقه هائ خاصی درکشاکش زندگی میتواند آنرا دوباره بطور رویایی به آدم پیوند زند و بس. همین حالا وقتی با خود زمزمه می کنم (کسی که بر درت آمد دگر نخواهد رفت)نمیدانی  چقدرازشنیدنش انرژی میگیرم .

این آهنگ مرا بیاد دلبستگی ویژه ام می اندازد. چه احساس قشنگی بود که با دلهره اي عجيب منتظر تحقق امیدم بودم ولی به فنا رفت! میخواهم از هیجان همان لحظات دلبستگی که خمیرمایه سالها زیستن در وادی یگانه آرزو را برایم رقم زد هر روز برایت بنویسم. خیالات قشنگ زیستن در میان رویاهای که گاهی حس میکردم جسمم سبک شده و مثل پوقانه های هوایی به هوا صعود کرده ام. گاهی هم مثل کوهنوردی موفق روی طناب زربفت امید بین دو رشته کوه شیر دروازه و آسمایی  در نوسان بودم. آرزو های که مدتها در ذهنم پرورانده بودم اما میترسیدم از ابراز آن چون نمیدانستم آیا محقق می یابد یا نه؟ فقط اینرا میدانستم که در فهمیدن عدم تحقق یقینن غرق خواهم شد،.آرزوئ که سرانجام ناکامی به دنبال داشت اما هنوز آرزوست. ارزوی که دراوج امید باید آنرا کنار میگذاشتم و دنیایی دیگری را برای خودم تجسم می کردم اما نتوانستم و نکردم. افسوس ماهیت بعضی اتفاقات قابل تعریف نیست. حتا اگر برای دل خالی کردن تعریفش هم کنی، برای شنونده یا خواننده دلچسپ نخواهد بود. زیرا برای مشخص کردن روال حوادث و تجربه های دشوار، مجبوری علاوه بر تعریف وقایع بیرونی، اتفاقات درونی ات را نیز طوری به خواننده و شنونده انتقال دهی که او بتواند ترا حس کند  و اینکار تقریبا غیرممکنست. بنابرین عملا همدردی کردن دیگران، اصولا از سطح کلامی نمی تواند خیلی عمیق تر شود.

وقتی به چرخه نیم قرنه عمر نگاه می کنم خیلی از روزها وسالها برایم نااشنا هستند. انگار نه انگار که من ان روز ها وسالها را پشت سر گذراندم با هزاران لحظه  نومیدی، هزاران فکر آشفته و غیر آشفته و با احساس های مختلف، که همگی را میشود به باد فراموشی سپرد به استثنای هوای عشق تو!

آری گرچه بسیاری از لحظاتی هوای عشق ترا داشتن، توام باشادی نبود اما شیرینی اش هنوز برفکر وروح من نفوذ دارد. برای من این لحظات ناب در انتظار وانتظار وانتظار  ولی توام با عشق و امید ها زیبا بودند و حقیقت! چون بعد فهمیدم این عشق همزبانی و همدلی در پی داشت و همینست که امروز برایت مینویسم.

خوشبختانه دراین مسیری که پیمودم لحظه های ناب هم داشتم لحظاتی ازجنس طلا آنهم با بیست و چهار قیراط نه طلائ هژده و بیست و یک!   لحظاتی که که حس زنده بودن را میدهند! لحظاتی که فراموش شدنی نیست! لحظاتی که بودی ناب عشق دران مشهودست! اینهاست که تا حدودی برایم زندگی را جذاب کرده و این جذابیت را از حنجره احمدظاهر عزیز بشنو که ملتمسانه میگوید : مران ز میکده ساقی مرا و فرصت!! کسی که نیمه شب آمد سحر نخواهد رفت! من همیشه ملتمسم و دلتت

خاطره
تک تک پای تو آغازِ دو صد تبصره شد
پِچ پِچ ئ خلق خدا در پس هر پنجره شد
رژه ای ارتش زیبایی تو کرد تسخیر
قاره و کشور دل پیش تو مستعمره شد
نام زیبای ترا هر که بلب می آورد
صورتم زرد  و دلم سنگ سر مقبره شد
هرکسی گفت که خورشید  کشم در زنجیر
حرفها نیش شد و بغض شد و دلهره شد
آشنای شررم مثل شهاب وقت سقوط
شعله مینوشم و کز هجر دلم غرغره شد
سوی من دیدی و با خنده سلامم کردی
کین سلام باعث ترکیدن این حنجره شد
چه نیازی ست  که در خانۀ مسکوت دلم
آیی! میبینی که کار دل من یکسره شد
درد فریاد کش آسان بود از درد سکوت
ضربه درد سکوت زخم در این پیکره شد
نیست فریاد رسی درد و شکیبایی من
سینه حسرت من  بارور از خاطره شد



۱۳۹۴ مرداد ۱۴, چهارشنبه

گپی در مورد روشنفکر



در خاک بیلقان برسیدم به عابدی
گفتم مرا به تربیت از جهل پاک کن
گفتا برو چو خاک تحمّل کن‌ای فقیه
یا هرچه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن
°°°°°°°°°
بیلقان= نوگورنوقره باغ امروزی در آذربایجان

ابیات بالایی از سعدی شیرین سخنست و هدفم از این نوشتار  فقط و فقط  اجرائ فرمایش  دوست عزیز و بزرگواری است که   امروز مهربانانه برایم  زنگ زده بود. ایشان پس از احوال پرسی با من؛ بر یکی از به اصطلاح روشنفکرانی  که از پاکستان در برابر هند در فلان تلویزیون دفاع کرده بود؛ بشدت خشمگین بودند و پیوسته از آن شخص با گلایه انتقاد میکردند. طوریکه این نکته را با دریغ درد و اندوه و تاسف  بارها به تکرار گفتند که:سالهاست میشنویم که فلانی روشنفکراست. ولله دروغ!!!  این آدم در طول همه این سالها فقط ژست و ادای روشنفکری درمیآورده  حالا معلوم شداین آدم  بکلی خالی از اندیشه اس. چند بار به شوخی برایش گفتم من هم طرفدار پاکستانم! پاکستان کشور اسلامی است. خاطرات خوبی از آنجا دارم؛ اما دوست من مزاق سرش نمیشد سر واژه ای روشنفکر آنهم از تیپ افغانستان  اش چهار اسپه میتاخت. بالاخره حس کردم ؛ حتا مطمئن شدم و به این نتیجه رسیدم که شوربختانه در طول  این سالها با پیدا شدن و بکار گیری  واژه ی روشنفکر در ادبیات سیاسی جامعه ی ما؛ مردم  و از جمله دوست عزیز من فقط از ارزشهای جریان روشنفکری و خدمات آن شنیده اند؛ نه از نقاط ضعف و اشتباهات روشنفکرانش. حتا بخیالم کسی به  این مساله که روشنفکر واقعی کیست ؟ کارکردش در طول تاریخ چی بوده؟ آیا روشنفکر باید حتمن منزه پاک وطندوست باشد یا روشنفکر وطنفروش و ناپاک هم وجود دارد؟ نپرداخته اند شاید هم اصلن این مسئله تابو بوده و یا حتا کسی چنین چیزی را حدس نزده و حتا نشنیده است.

بدین لحاظ دوستم را خطاب قرار داده گفتم : بیادر انتقادت بالای دوست شریکی من و تو جایش ولی اینکه خودت از روی آن آدم بر جریان روشنفکری انتقاد میکنی  درست نیست! زیرا من از انتقادات خودت به این نکته پی بردم که بزعم شما روشنفکر باید انسان وارسته و منزه باشد و هرگز اشتباه نکند. در حالیکه آنطور نیست برعکس روشنفکر  گاهی میتواند آدم خبیثی هم باشد. هایدگر فیلسوف و روشنفکر قرن بیستم که خیلی پر آوازه بود و هست در خدمت فاشیزم هیتلری بود و از آن رژیم سرسختانه  دفاع میکرد. یعنی پیداست که روشنفکر میتواند آدم باسوادی چه که حتا فیلسوفی نمونه باشد اما در خدمت فاشیسم هیتلر. شاعر بزرگ فرانسه لویی آرا گون برای استالین شعرمیسرود. مضاف بر اینها حتا افلاطون  میخواست مدینه ی فاضله اش را از طریق فرمانروای خودکامه که نامش یادم نیست پیاده کند. هایدگر هم با تقلید از افلاطون در آغاز میخواست به وسیله ی هیتلر حرفهای خودش را عملی کند! بدین لحاظ  ممکن است روشنفکران اشتباهات بزرگی را مرتکب شوند. آنها هم آدم هستند و نفس دارند. از اینرو بسیاری از روشنفکران و شاعران خوب و نامدار از استالین دفاع میکردند، مضاف براین آیا میتوانی تصور کنی همین روشنفکران چه سهمی را  برای ویرانی دنیا و همین وطن بیچاره ما دارند؟

دوستم که به  گپ هایم بدقت گوش داده بود وقسمآ حرفهایم را  پذیرفته بود از من پرسید پس با اینگونه روشنفکر نما های خبیث چه باید کرد؟ آدم را با حرفهای احمقانه شان میرنجانند نمیرنجانند؟  تو خودت نمی رنجی از همین قسم چاپلوسی ها؟ با خنده برایش  گفتم:من معتقد بر حافظ و فال اویم

 در مرام حافظ شیراز «رنجاندن» و (رنجیدن) هر دو گناهی بزرگی است

مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن 

که در طریقت ما غیر از این گناهی نیست

حتا  خواجه شیراز  «رنجیدن»،  را معادل  کافر شدن میگوید:

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقت ما کافری است رنجیدن

سپس از سر شوخی پس از زمزمه ئ آهنگ (مرنجان دلم را که این مرغ وحشی)   

ابیات  سعدی را که در فوق نوشتم برایش خواندم و ایشان هم با زمزمه مصرع چهارم زیر لب  :

هرچه خوانده‌ای همه در زیر خاک کن!!! گفت : چشم همه را زیر خاک میکنم و در خاتمه از من خواست در باره روشنفکر مطلبی بنویسم . من وعده کردم متن این گفتگو را در فیس بوک بنویسم. گفت: بدون ذکر اسم مبارکش! منهم گفتم چشم! آنهم بچشم