۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

زیستن در وادی آرزو و غزل خاطره

زیستن در وادی آرزو

امروز تصادفن در یوتیوپ به اهنگ (هوائ عشق تو از سر بدر نخواهد رفت) اثرجاودان یاد احمدظاهر برخوردم با دقت بیشتر از گذشته به آن گوش دادم. شعر این آهنگ زیبا مرا دراوج یک هیجان نهفته درخودم برد. طوریکه میخواستم درهمان حس ناشناخته ئ که بطور یادگار در دل و روح و روانم آرشیف شده تا ابد بمانم و لذت ببرم. افسوس که دایره ئ تقدیر، آدم را از انچه به آن شدیدآ نیاز و تعلق دارد دور می کند، طوریکه تنها جرقه هائ خاصی درکشاکش زندگی میتواند آنرا دوباره بطور رویایی به آدم پیوند زند و بس. همین حالا وقتی با خود زمزمه می کنم (کسی که بر درت آمد دگر نخواهد رفت)نمیدانی  چقدرازشنیدنش انرژی میگیرم .

این آهنگ مرا بیاد دلبستگی ویژه ام می اندازد. چه احساس قشنگی بود که با دلهره اي عجيب منتظر تحقق امیدم بودم ولی به فنا رفت! میخواهم از هیجان همان لحظات دلبستگی که خمیرمایه سالها زیستن در وادی یگانه آرزو را برایم رقم زد هر روز برایت بنویسم. خیالات قشنگ زیستن در میان رویاهای که گاهی حس میکردم جسمم سبک شده و مثل پوقانه های هوایی به هوا صعود کرده ام. گاهی هم مثل کوهنوردی موفق روی طناب زربفت امید بین دو رشته کوه شیر دروازه و آسمایی  در نوسان بودم. آرزو های که مدتها در ذهنم پرورانده بودم اما میترسیدم از ابراز آن چون نمیدانستم آیا محقق می یابد یا نه؟ فقط اینرا میدانستم که در فهمیدن عدم تحقق یقینن غرق خواهم شد،.آرزوئ که سرانجام ناکامی به دنبال داشت اما هنوز آرزوست. ارزوی که دراوج امید باید آنرا کنار میگذاشتم و دنیایی دیگری را برای خودم تجسم می کردم اما نتوانستم و نکردم. افسوس ماهیت بعضی اتفاقات قابل تعریف نیست. حتا اگر برای دل خالی کردن تعریفش هم کنی، برای شنونده یا خواننده دلچسپ نخواهد بود. زیرا برای مشخص کردن روال حوادث و تجربه های دشوار، مجبوری علاوه بر تعریف وقایع بیرونی، اتفاقات درونی ات را نیز طوری به خواننده و شنونده انتقال دهی که او بتواند ترا حس کند  و اینکار تقریبا غیرممکنست. بنابرین عملا همدردی کردن دیگران، اصولا از سطح کلامی نمی تواند خیلی عمیق تر شود.

وقتی به چرخه نیم قرنه عمر نگاه می کنم خیلی از روزها وسالها برایم نااشنا هستند. انگار نه انگار که من ان روز ها وسالها را پشت سر گذراندم با هزاران لحظه  نومیدی، هزاران فکر آشفته و غیر آشفته و با احساس های مختلف، که همگی را میشود به باد فراموشی سپرد به استثنای هوای عشق تو!

آری گرچه بسیاری از لحظاتی هوای عشق ترا داشتن، توام باشادی نبود اما شیرینی اش هنوز برفکر وروح من نفوذ دارد. برای من این لحظات ناب در انتظار وانتظار وانتظار  ولی توام با عشق و امید ها زیبا بودند و حقیقت! چون بعد فهمیدم این عشق همزبانی و همدلی در پی داشت و همینست که امروز برایت مینویسم.

خوشبختانه دراین مسیری که پیمودم لحظه های ناب هم داشتم لحظاتی ازجنس طلا آنهم با بیست و چهار قیراط نه طلائ هژده و بیست و یک!   لحظاتی که که حس زنده بودن را میدهند! لحظاتی که فراموش شدنی نیست! لحظاتی که بودی ناب عشق دران مشهودست! اینهاست که تا حدودی برایم زندگی را جذاب کرده و این جذابیت را از حنجره احمدظاهر عزیز بشنو که ملتمسانه میگوید : مران ز میکده ساقی مرا و فرصت!! کسی که نیمه شب آمد سحر نخواهد رفت! من همیشه ملتمسم و دلتت

خاطره
تک تک پای تو آغازِ دو صد تبصره شد
پِچ پِچ ئ خلق خدا در پس هر پنجره شد
رژه ای ارتش زیبایی تو کرد تسخیر
قاره و کشور دل پیش تو مستعمره شد
نام زیبای ترا هر که بلب می آورد
صورتم زرد  و دلم سنگ سر مقبره شد
هرکسی گفت که خورشید  کشم در زنجیر
حرفها نیش شد و بغض شد و دلهره شد
آشنای شررم مثل شهاب وقت سقوط
شعله مینوشم و کز هجر دلم غرغره شد
سوی من دیدی و با خنده سلامم کردی
کین سلام باعث ترکیدن این حنجره شد
چه نیازی ست  که در خانۀ مسکوت دلم
آیی! میبینی که کار دل من یکسره شد
درد فریاد کش آسان بود از درد سکوت
ضربه درد سکوت زخم در این پیکره شد
نیست فریاد رسی درد و شکیبایی من
سینه حسرت من  بارور از خاطره شد



هیچ نظری موجود نیست: