۱۳۹۱ فروردین ۱۰, پنجشنبه

تجلیل از یکسالگی وبلاگ با "سکه ماه " مرجان


 طبق عادت همیشگی یکبار دیگر بگذشته مینگرم و سال پار را بیاد میآورم ! درجنوری سال پار این وبلاگ را راه اندازی کردم اما درست در همین ماه مارچ اولین مطلب را در این پنجره گذاشتم  و در پایان همانروز دیدم فقط شش نفر به این وبلاگ سر زده اند! حالا این  وبلاگ  وارد دومین سال تولدش شده است. و در این دومین سال قدوم نیک را میبینم که خوشبختانه وارد این دروازه شده است. طبق آمار در سال پار در مجموع 2142 نفر به این وبلاگ سر زده اند و 44 مطلب سیاسی و فرهنگی را که در طول همین سالها در مطبوعات بچاپ رسانیده بودم بار دیگر  از طریق این وبلاگ بنمایش گذاشتم  و در ضمن تعدادی از اشعار و آهنگ های انتخابی  که تعداد آنها نیز به 40 میرسد از طریق این پنجره بنمایش گذاشتم که خوشبختانه در کل مورد تائیید دوستان قرار گرفته  و پیام های نیک و مهربانانه دریافت کرده ام
بدینوسیله از تمام دوستان و سروران عزیزیکه به وبلاگم سر زده و این حقیر را مورد لطف قرار دادند! در حالیکه میدانم  لایق اینهمه لطف و محبت نیستم  کمال تشکر و سپاسگذاری  دارم ؛ همینطور از دوستانی که با انتقادات و راهنمایی هایشان کمکم کردند یک دنیا ممنون و سپاسگذارم.

و با این آهنگ زیبائ مرجان بنام سکه ماه یکسالگی وبلاگ را جشن میگیرم 


چشماتو وا کن که سحر تو چشم تو بیدار بشه صدا بزن اسممو تا زمستونم بهار بشه وقتی تو نیستی تو خونه یه غم نه صد غم چیزی نیست توی دلم میگم که کاش دلم هزارهزار بشه اون که میون من و تو خط جدایی کشیده دل میگه نفریش کنم به دردمون دچار بشه سر به ستاره میزنم سکهء ماهو میشکنم یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه ♫ با من بمون با من بمون نذار که تنها بمونم نذار که خونهء دلم دوباره تنگ و تار بشه عاشق بشیم دعا کنیم که شاید از دولت عشق یه روز بیاد که روزگار دوباره روزگار بشه وقتی تو نیستی تو خونه یه غم نه صد غم چیزی نیست توی دلم میگم که کاش دلم هزارهزار بشه سر به ستاره میزنم سکهء ماهو میشکنم یه روز اگه دستای من با دستای تو یار بشه

۱۳۹۱ فروردین ۹, چهارشنبه

ای بدیده ام تاریک

 گزینهء شعری نهال
بگفته استاد پرتو نادری سراینده شعر ( ای به دیده ام تاریک) عبدالحی آرین پور بوده و ایشان در ادامه چنین می نویسند
شعر های گرد آمده در گزینهء شعری«نهال» در میان سالها ی«1330تا1344» خورشیدی سروده شده اند. این سالهای در تاریخ معاصر ادبیات افغانستا ن سالهای پر اهمیتی اند. در همین سالهاست که موج نو جویی و ساختار شکنی در شعر معاصر افغانستان پدید می آید. صدایی نیما  شنیده می شود و این صدا با گذشت سالها قوی وقوی تر می شود. نخستین نمیایی سرایان در مطبوعات کشور چهره می گشایند. 
از مقدمه ای که دکتر روان فرهادی بر گزینهء شعری نهال نوشته است بر می آید که عبدالحی آرین پور نیز سالهایی در تقلید از مکتب هند که بدون شک بیدل قلهء بلند آن است، شعر می سروده است. دکتر روان فرهادی در این زمینه در مقدمهء که به گزینهءنهال نوشته است، چنین گفته است:« تا چند سال پیش آرین پور رستاقی تلمیذی در مدرسهء سبک هند بود وبیم آن می رفت که جز همان تلمیذ چیزی نماند. همان بود که باد های مساعد زورق او را به ساحل شور انگیز فردا برد و از اسارت در یکی ازجزایر حزن آور دیروز بر کنار گردید.»
با این حال در گزینهء شعری نهال نمی توان ذهن و زبان شیوهء هندی و بیدل را احساس کرد. چنین به نظر می آید که گرایش آرین پور به سوی نو گرایی و شعر آزاد عروضی با نوعی آگاهی صورت گرفته نه از روی تفنن و تقلید. نگرش شاعرنهء آرین پور،  نگرش خود اوست به زنده گی پیرامون . این اشیای محیط است که تخیل او را بر می انگیزند و او را به سرایش شعر وا می دارد. او در گزینهء نهال در تلاش آن است تا به زبان  و تخیل مستقلانه خود دست یابد که در این زمینه پیروزی هایی نیز دارد. این نکته را باید در نظر داشته باشیم که از سرایش بعضی از این شعر ها دست کم شصت سال می گذرد که بدون شک در این مدت زمان ،شعر فارسی دری تحولات گشترده وژرفی را پشت سر گذاشته است. یکی از شعر های این گزینه«قو» نام دارد و این گونه به پایان می رسد:
« دو تا قوی زیبا و آن آب گیر
به ژرفای تاریک شب شد اسیر»
دکتر روان فرهای  در این دو سطر شعر آرین پور دنیای گسترده یی را دیده است. او می نویسد: « این بیت که اثر طبع شاعر جوان سی سالهء رستاقی است اثر صلابت کلام فردوسی، رنگینی شعر نظامی و نشانهء از ترسیمات دورهء رو مانتیزم غرب و نیز رمزی از دورهء سمبولیزم را دارد. این بیت مظهر غنای خیال، توانایی سن و عمق فکر شاعریست که از سیزده سال به این سود شعر سروده و ورق بر ورق انباشته و هر سالی و هر روزی نقص و عیب سال پار را و دیروز را جبران کرده و قدمی به سوی بهبود گذاشته  و می گذارد.» زبان او در تمامی انواع شعر های آمده در «نهال» زبانی است روان و دلنشین. « نهال » هر چند یک گزینهءحجیم نیست،با این حال می تواند ما را با شگرد های آفرینشی و زبان شاعرانهء شاعر اشنا سازد.شاعر در این گزینه کوشیده است تا حس و نگاه خود را از زنده گی ارائه کند . در جستجوی آن است تا صور خیال تازه یی در شعر ارائه کند. مثلاً آن جا که در شعر«خاطره» با استفاده از پرتو ماه وبرگ شبدر تصویر سازی می کند.
پرتو ماه میان اشجار
جلوه ها داشت چو برگ شبدر
به سر ما و تو گلها می ریخت
از چپ و راست همی باد سحر
در گزینهء نهال در تمامی شعر ها چه شعر های سروده شده در اوزان کلاسیک و چه در اوزان آزاد عرضی شاعر در تلاش آن است تا حس تازه و دید تازه و زبان تازه ارائه کند. یکی از معرفترین غزل های آرین پور« بی تو» نام دارد که به وسیلهء آواز خوان جاودان یاد احمد ظاهر در آهنگ زیبایی اجرا شده است:
ای به دیده ام تاریک ماه آسمان بی تو

 بی تو
ای به دیده ام تاریک، ماه آسمان بی تو
سینه چاک چاکم من ،همچو کهکشان بی تو

یک نفس بیا پیشم، یا بخوان بر خویشم
من نمی توانم بود، زنده در جهان بی تو
لاله خون دل نوشی ، یاسمن کفن پوشی
سخت ماتم انگیز است، سیر بوستان بی تو
شیشه ها همه خالی ، ساز ها همه خاموش
بی نمک بود امشب، بزم عاشقان بی تو

غنچه های اميدم، ناشگفته يک روزی
رحم کن که می ميرد، قلب يک جوان بی تو
ای تسلی دلها وی چراغ محفلها
آب چشم من باشد تا بکی روان بی تو

گزینه ی نهال


۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

شرمنده احسان!



تو بدهکاری ...

به من ...
و به تمام " دوستت دارم "های ناگفته ای
که پشت دیوار غرورت ماند ، و آنها را بلعیدی
تا نشان دهی که منطقی هستی!
الهه- مهر
*****************************************
هر بار که این نوشته را میخوانم تمام امید هایم ، ناله هایم، تلاش ها و تنبلی هایم، اشتباهات و تصمیم های غلطم...همه قطره قطره از لابلای مژه های چشم دلم میلغزند به روی جاده ای نمناک پر از آه تاسف و پایین می چکند.بروی جاده ای که پایانش ناپیداست . مثل جاده زندگیم ! و  

سپاس از اینکه در سرزمین یخ بسته خیالم با طلوعی گرم تابیدی! کاش مقیاس برای سپاسگذاری وجود میداشت تا میدانستی به چه اندازه سپاس گذارت شدم! فقط میخواهم مثل احمدظاهر فریاد کنم شرمنده احسان تو ام و جان من و صد همچو من قربان تو



باز آمدی

باز آمدی ای جان من جانها فدای جان تو
جان من و صد همچو من قربان تو قربان تو
من کز سر آزادگی از چرخ سر پيچيده ام
دارم کنون در بندگی سر بر خط فرمان تو
آشفته همچون موی تو کار من و سامان من
سست است همچون بخت من عهد تو و پيمان تو
مگذار از پا اوفتم ايدوست دستم را بگير
روی من و درگاه تو دست من و دامان تو
گفتی که جانان که ام؟جانان من جانان من
گفتی که حيران که ای؟حيران تو حيران تو
امشب اگر مرغ سحر خواند دور و ميخوانمش
چون بارها بربست لب او در شب هجران تو
با بوسه ای از آن دو لب اکرام را اتمام کن
هر چند باشد((پارسا))شرمنده احسان تو
((پارسای تويسرکانی))



۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

همسفر خط موازی




نوجوان بودم ؛ در رویاء هایم افسانه های کهن ؛ در صفحه ذهنم آموخته های مکتب و در بساطم فقط آهی بود، در جاده ی هموار،مستقیم، و یکنواخت زندگی که هیجان انگیز ترین قسمتش وجود چند لوحه خطر معمولی بود شادمان اسپ مراد میراندم به هیچ کس بند و واز نبودم مثل دریوری که از دهن گیلنه آب خورده و از همان آب تیل بوی؛ نشئه شده باشد پایم روی اکسیلیتر بود میراندم هی میدان و طی میدان !! و.... 
زندگی بدون هیچ دستاوردی به پیش میرفت! منهم حتا منتظر هیچ اتفاقی تازه ای نبودم . ولی ناگهان نظرم را یک همسفر مردادی جلب کرد که همپای خودم مسافر همین مسیر بود، تازه متوجه شدم این همسفر هم نسل من چقدر بامن وجه اشتراکات دارد. در دل از هم نسلی و هم سفری اش شادمان بودم و از دیدنش لذت ها میبردم . هرچند او همسفری عجیبی بود؛ چیزی نمیگفت خاموش بود؛ گاهی حتا تا کنارم مهربانانه می آمد،و نزدیکم میشد و گاهی هم با شتاب از من دور می شد، زمانی غافلگیر کننده، می آمد و گاهی هم پس از انتظار. اما وقتی او میبود؛ بویژه لحظه ای که میخندید تمام ساختار مالیکولی بدنم از آنچه که قبلن بود تغییر می کرد. و این به این معنی که عاشقش شده بودم. حتا همین حالا به این باورم که تنها سهم من از این کهکشان خدایی همان لحظه های است که با او بودم، لحظه های که ساعتها، عقربه هایش را فراموش می کردند و فقط به دور او می چرخیدند، لحظه های که زمین و آسمان بهم نزدیک می شدند همان لحظه های مشترکمان بود.!!! با تمام آه و حسرتش
آن لحظه ها به حدی مقدس بودند که انگار مژده ای فرارسیدن آن لحظه ها از آسمان نازل میشد انگار پیشاپیش صدایی میشنیدم! ماه می آید!!!!! ، بعد او مثل ماه؛ آراسته به سنب مریخ و با قشنگترین سوسوی زهره چنان شیرین و زیبا می آمد، که زبانم از تعریفش قاصرست. وقتی سلام میگفت: از تمنا و خواهش داشتن اش آنچنان لبریز می شدم که حتا همین حالا نوشتن اش بر روی صفحه کمپیوتر کاری سهلی نیست. انگار او فقط برای من خلق شده بود و بمن تعلق داشت. آری او مهترین قسمت زندگیم بود و هنوز هست. باور من همین را میگوید گرچه شاید عده ای براین باور بخندد. اما من باورم را میگویم و خواهم گفت. با اینحال چه سخت است لحظه ای که دانستم، بی همگان بسر میشود بی او هیچگاه به سر نخواهد شد. اما مجبور بودم بسر کنم و پا پس بکشم!!!و
این ماجرا وقتی غم انگیز تر شد که برای کم کردن فاصله با تمام امکاناتم بر هر دری زدم، ولی از وسعت فاصله حتا به اندازه کوچک ترین مقیاس اندازه هم کاسته نشد.روزها ماه ها گذشت کوچک ترین اتفاقی در این رابطه رخ نداد.
آخ ! چه جانکاه است تجربه ای ناکام دیگری را بر تجارب تلخت بیافزایی و دم در نکشی. با گذشت بی رحمانه زمان تنها از دور تماشاچی باشی و هر روز مشتاقتر شوی. و در نهایت چند سال به درازای چند سده بگذرد تا درک کنی، این فاصله بخشی از یک قانون طبیعت و جز از قوانین ساده و پیچیده فیزیک است که رعایت نکردنش میتواند تعادل رابطه ها را برهم بزند. با اینحال جنون عشق مجبورت کند قانون شکنی کنی ! بروی برخلاف درس های فزیک دست تگدی به کوتاهی فاصله بزنی ولی اینبار تازه متوجه شوی که این رابطه الجبری است و صحت حرفهای معلم حیدر زمان و قادر خان به اثبات رسد. آری این رابطه به دو قطار موازی آهنی، یک خط ریل میماند که هرگز بهم نمیرسند ! نمیشه این فاصله را تا انتها به هیچ قیمتی برهم زد، و آن لحظه ست که چشم امیدت را از تمام پیچ و خم های مسیر موازی با همسفر مردادی ات بر میداری و بر این باور می رسی که بعد لایتنهاهی دور و بعد هزاران ایستگاه ها هم، قرار نیست این فاصله لعنتی بشکند.دیگر باید قبول کرد که در نهایت همه چیز بعد از گذر زمان به انتها می رسد و این تلخ ترین انتهاست.

سوگمندانه نه می شود با این درد بزرگ کنار آمد و نه امکان دارد هیچ وقت آنرا فراموش کرد، . بدترین قسمت ماجرا هم اینجاست که تو در سر دو راهی راه کج میکنی و میروی ولی زخم خورده و این زخم، همیشه تازه ست، هیچ معجونی هیچ مداوا و مرهمی برای التیامش وجود نداشته و ندارد. و او آنقدر بی رحمانه میرود که حتا تماشای فاصله و مرور توهمی تکراری، را هم از تو میگیرد !!! تو چنان بیچاره ای که هیچ کار دیگری جز حسرت وقوع یک اتفاق ساده، ازت بر نمی آید. و او دیگر روی اسمت چلیپا کشیده است.آری ثبوت درست فورمول دو خط موازی را با چشم میبنی و با پوست لمس میکنی و در دلت میگویی شاید مخترع اولین خطوط موازی جهان، چنین زخمی را تجربه کرده بوده. و تو تک وارث این زخم باستانی هستی

آری رفتم ! اما بالاجبار! آنگونه که نفس هایم به شماره افتاد و با خود گفتم سنگ سنگ است و از احساس تهی! گوشش شنوا نیست. پس مرا از ناله چه سود؟ میروم صفحه تازه ای را میگشایم لحظه هایم عادی خواهد شد، زمین و آسمان به جای اصلی شان باز خواهند گشت و آن شیرینی دلچسپ وصال دخت مردادی از دهانم خواهد افتاد. به دخت مردادی نامه ای دیپلوماتیک مابانه ای مینویسم. آغاز زندگی تازه اش را مبارکی میگویم اما یادم می افتد سرآغاز؟ چه خطابش کنم ؟ برایش چه بگویم؟ 
مگر او نمیداند با رفتنش زندگی من تمام میشود!؟ مگر او نمیداند که احساسم اگر نمیرد معلول می گردد؟ و عمری بر روی چوکی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست !؟ عیبی ندارد او انتخابش را کرده و من هنوز دوستش دارم. از من همین بر می آید مطمئن شود که یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنش نخواهد بود بگذار حد اقل راحت برود ... و.

اما درست وقتی در جمپ و جور جاده ها به این پایان تلخ و این نکته می اندیشیدم،که ابتدای کار اشتباه بود یا انتهای آن.؟ قناری کوچکی در پشت کلکین موتر حاملم آمد و گفت دوست عاشق من، از من میشنوی مگذار عشق ساده از دستانت رها شود. بدان که رهانیدن از عشق برای همیش به زنجیرغم پیچیدن خواهد بود و هیچ لبخندی، برایت شیرین نخواهد شد. صبرکن ! دوباره می آید دوست من!!!، حتمن می آید. اینبار مراقب اش باش، حتا بوت هایش را مثل رواج غزنی پنهان کن تا دیگر نرود، او تنهاترین سهم تو از این کهکشان خداست، او مهمترین قسمت زندگیت خواهد شد. مراقب اش باش دوست من. او خواهد آمد!!
قناری در میان گرد خاک جاده گم میشود و من بهت زده از عالم رویا بیدار میشوم! آری لحظه ای که احساس می کنی همه چیز تمام شده حسی برایت میگوید اینطور نیست! زیر لب میگویم شاید هم اشتباهی رخ داده است؟ چون من هنوز عاشقم ! دریور موتر به ادای دوگانه یگانه فرا میخواند از موتر پائين میشوم کنار جوی آب روان جهت وضو گرفتن مینشینم سایه دیگرانه ام دو برابر قامتم شده است به سایه ام خیره میشوم شاید با تشابه اش با خط موازی خیره میشوم که یکبار دخت مردادی در سایه ام سبز می شود از سر انگشتانش بهار می روید. دستهایش را سقف روی سرم میکند مرا در سایه اش پناه داد ه گفت : میفهمت! میشنومت! میخواهم همه خوشبختی دنیا در دریای چشمانت موج بزند! به چشمانش خیره میشوم و با زبان نگاه ازش میپرسم چیستان میگویی یا معما؟ مگر خوشبختی من غیر تو کی میتواند باشد؟ هیچ نمیگوید.... 
او هم مثل قناری پرواز میکند و...........شاید خوشبختی همینست
در روزهای  مرداد چیزی به او گفتن و نوشتن و این آهنگ را تنها شنیدن 
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
من ناکامم، ناکام عشقت 
من بد نامم، بد نام عشقت 
آه ای خدا چگونه ترا گویم 
کز جسم خویش خسته و بیزارم 
هر شب بر آستان جلال تو 
گویی امید جسم دگر دارم 
دل نیست این دلی که به من دادی 
در خون تپیده، آه رهایش کن 
یا خالی از هوا و هوس دارش 
یا پای بند مهر و وفایش کن
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سر خوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گوئي
گر بوسه خواهي از لب من، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاري
من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
برجانم، اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدي
دير آمدي و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشت

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

گذشته


آواز خوان: معین
شعر ترانه: بابک رادمنش



مخور غم گذشته
گذشته ها گذشته
هرگز به غصه خوردن
گذشته برنگشته
به فکر آینده باش
دلشاد و سر زنده باش
به انتظار طلعت خورشید تابنده باش

عمر کمه صفا کن
رنج و غمو رها کن
اگه نباشه دریا
به قطره اکتفا کن

قسمت تو همین بوده
که بر سرت گذشته
نکن گلایه از فلک
این کار سرنوشته

عمر کمه صفا کن
رنج و غمه رها کن

زندگی شاد است ,غمگینش مکن
با غمه بیهوده تو سنگینش مکن
قلبه چون آیینه ات را صاف کن
با دو رنگیها تو رنگینش مکن
عمر گران می گذرد
خواهی نخواهی
سعی بر آن کن نرود رو به تباهی
مطلب دل را طلب از سوی خدا کن
زان که بود رحمت او، لایتناهی


با تقدیم درود بر آقای رادمنش و هنرمند چیره دست معین جان و دوست عزیز و مهربانیکه لطف کرده این آهنگ را برایم فرستاده! ترانه زیبا و اجرای خیلی زیبا! بلی ! ایکاش بچنین سادگی (آسونی) میبود! اگر چنین ساده میبود من سالها قبل حتا پنج حرف (گ-ذ-ش-ت-ه) را از زنجیره الفبای فارسی میکشیدم و حمایلی میساختم بر گردن بن لادن تا در اعماق اقیانوس ها دفن میشد ! اما متاسفانه امکان ندارد
ضرب المثلی  "گذشته را صلوات "، از نظر من درست نیست. هرگز و هرگز نمی توانیم گذشته را فـراموش کنیم، ما همیشه در "گذشته" زندگانی میکنیم . گذشته پایه و مایۀ حال و آینده است. زمان "حال" لحظه ای بیش نیست و هـردم در کام  "گذشته" فـرو میرود و جز ِء گذشته میشود. "آینده" هم چیزی ست، که دم نقـد وجود ندارد. هـر لحظه ای که از "آینده" می آید، "حال" می شود و به انبار "گذشته" تحویل میگردد. پس آنچه در دنیا وجود دارد، متعلق به زمان گذشته میباشد. "حال" سرحد باریک میان "گذشته" و "آینده" است. زمان حال باریکۀ بسیار کوچکی ست که وجودش فـقـط وقـتی جلوه گر میشود که به حساب ریاضی لیمت و حَّدش را به صفـر تقـرب بدهـیم. همان لحظۀ بسیار بسیار کوتاهی را که "حال" می پنداریم، فی الواقع در همان َدم به "گذشته" پیوسته است.
افسوس و صد افسوس

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

بهاران بر همگان خجسته باد



نوروز شد , جمله جهان گشت معطر
از بوی خوش لاله و ریحان و صنوبر

فصل مهر، فصل رویش جوانه های امید، فصل خواندن و نوشتن، در راه است، فصل مهر، فصل آشنایی با خدا، فصل خوشه چینی ستاره ها، از راه میرسد. بزودی زنگ آگاهی به صدا در میآید و پرچم دانش برافراشته میشود، درب گلستان معرفت گشوده میشود و صدای جنب و جوش و شور و هیاهوی شاگردان، فضای مکتب ها را پر میکند.
  بلی نوروز و بهار  در راه است  و
بزودی  ﻳﮏ ﺳﺎل دﻳﮕﺮ را ﭘﺸﺖ ﺳﺮ میﮔﺬاریم! ﺑﺎ رﺳﻴﺪن ﺑﻬﺎر، زﻧﺪﮔﯽ در ﺟﺴﻢ و ﺟﺎن ﻃﺒﻴﻌﺖ  و آدمهایش ﺗﺎزﻩ میگردد
 و  بیگمان از شنیدن آمد آمد بهار- طرفه آرامش بر وجود هر آدم مستولی میگردد اما برای من که حس میکنم طلوع  بهاری  سالهاست در غریب ‌ترین غروب پاییزی ، گمگشته است حتا بهار هم یک ترانه دلتنگیست
پس ای الهه زیبایی ! ای نوروز پارینه
بدان و آگاه باش که : اگرامسال شاهد "طلوع بهار امید "  باشم! می‌توانم سالها سبز بمانم ،از دهانم شکوفه بریزد، دلم برقصد و حنجره‌ام آواز هماره عشق  باشد.هویداست که سرزمین بی بهار ، امید بهار را همیشه در دل خود دارد و شگفتا که من نو بهار امید را پس از یک عمر بر سینه تفتیده‌ ام لمس کرده ام
ای طلوع  اشعه زرین امید! ای آنکه، ﺑﺎ ﻃﻼﻳﻪ هﺎﯼ ﺷﮑﻮﻓﺎﻳت چون عروس نوبهاری از راﻩ ﻣﯽ رﺳی
بگذار سبزی‌ و طراوت  ات حد اقل امسال برای تپش قلب یک نا امید از پا فتاده خرج  و تبدیل به تنها خاطره‌ای گردد در سینه تفتیده یک دشت بی آب و علف و تشنه! سالهاست این سرزمین قحطی‌زده بی باران، حضور تو را تنها در ورق‌ پاره‌های اشعار و در میلودی آهنگ های عاشقانه حس میکند ! ـ این تنها دالانهای پر پیچ و خم و سرداب‌ گونه خاطره است که حضور ترا بعنوان ذات بهار همراه با بغل بغل گل در یک سرزمین کویر مجسم میسازد .! و سر انجام ای بهار 1391 اگر با این مژده آمدی!واقعآ
خجسته ای و بیدرنگ  بوسه بارانت خواهم کرد
(ش-ح)



بهار غربت

نسیم باد نوروزی وزد از دامن صحرا
شمیم عنبر آلودش شفای چون ید بیضا
فضای دلکش بوم و برش دل را برد از یاد
به نیسان میبرد غم را شکوه لاله صحرا
مپیچ ای باد نوروزی درون آن کویر خشک
هنوز اندر هوا پاشان بود جسم و تن  بودا
بجای لاله رنگین است همه دشت و دمن از خون
اگر خواهی چو تف باد, گذر از پیچ و تگرگها
مرا پیغام نوروزی شکست آن سیاهی هاست
خوشا سال نیکوی کز جمالش جلوه ها پیدا
حمیدی خیر مقدم گوید این فصل گل و بلبل
که دارد در بغل انگار نوید بخت بی همتا

نوروز 1380 خورشیدی- هالند


  
نوروز یگانه جشن علمی در جهان است .
فردوسی در شاهنامه میگوید
شاه جمشید پس از دورۀ یخبندان ،روز  اول سال نو رابنام " نوروز اورمزد" در ماه فروردین جشن گرفت
3733 زردشت دانای بزرگ ، برای به ثبت رساندن اتفاق ویژه ای که در سال 1725 سال قبل از میلاد در سیستانِ « افغانستان امروزی » رخ داد ، واژۀ نوروز را در برابر سال نو بنیان گذاشت .
زردشت در رصد خانۀ که در سیستان داشت ، محاسبه نموده بود که در سال 1725 ( قبلا از میلاد ) برآمدن خورشید « طلوع آفتاب » در سیستان و تحویل سال نو همزمان رخ خواهد داد و سال نو آن سال را نوروز نامید . این اتفاق در طبیعت هر سال در جاهای مختلف رخ میدهد و شاید بیش از هزار سال طول بکشد که دوباره به همان محل برگردد .
زردشت اولین خط نصف النهار را به دست آورده بود و برآن نام « نیمروز » نهاده بود . او در رصدخانۀ خود در سیستان ، محاسبه کرده بود که:
 زمانی که خورشید به « نیمروز » بر سر سیستان « 62 درجه طول زمین » قرار دارد ، آفتاب تمام سرزمین های نیم کرۀ زمین از جاپان تا افریقا را در بر میگیرد .

۱۳۹۰ اسفند ۲۸, یکشنبه

مخمس بر غزل امیر خسرو دهلوی

ایوان نگاهت سخت مخمور
خورشید ز شرم توست مستور
ابریشم زلف توست مشهور
"ای شمع رخ تو مطلع نور
زین حسن و جمال چشم بددور"

تا چشم فلک به پات سایید
بیضایی نور عشق گردید
ماه رمضان ز روی تو عید
"با پرتو عارض توخورشید
چون شمع درآفتاب بی نور"

 سیب زنخت سرای جاوید
آوازه به شهر حسن  پیچید
از خال تو نور عرش تابید
"انگیخته شام را ز خورشید
"آمیخته مشک را ز کافور

نیلوفر و یاسمن ز ساقه
پیچیده ء ساق پایت آنگه
افسون شده با دو صد ترانه
از دست غمت در زمانه"
" یک خانۀ دل نماند معمور

شب بو و چو بوی گل نهانی
مخموری و هم آب روانی

 چون شمع بیاض شبستانی
خاطر نرود به گلستانی"
آن را که جمال تست منظور"

جمعی که بدور و هم بر تست
انگار فروزان از فر تست
مانند شکیب اخگر تست
خسرو که همیشه بردر تست"
از درگۀ خود مکن ورا دور"


۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

وداع با غزل فریدون صلاحی شعله ..


حس میکنم غروب خوشباوریهایم بالاخره فرا رسید و باید آرام آرام قایق شکستۀ قلبم به ساحل خموش صبر لنگر اندازد.حالا که مصممی برو. کاش میتوانستم بگویم نرو اما حالا که نتوانستم و رفتی ...سعی کن 

گر چه رفتی از برم اما فراموشم مکن

با غمت ای آشنا هر شب هم آغوشم مکن

همچو موج اشک از دریای چشمم پا مکش

در پی خود چون حبابی خانه بر دوشم مکن

در دلم نقش هزاران داغ عشق مرده است

بیش از این در سوگ عشق خود سیه پوشم مکن

ساغر چشم تو سرشار است از مستی و ناز

با خیال نرگست هر شب قدح نوشم مکن

من ز سوز اشتیاق تو سراپا آتشم

باز با توفان بی مهریت خاموشم مکن

جوشد امشب جلوۀ جادوی چشمانت ز جام

با شراب نرگست ای فتنه مدهوشم مکن




۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

مخمس بر غزل قدسی


کاش از حسرت بدی نقشی بدست و پا مرا
کاش نقش پردۀ امید شد بالا مرا
کاش در آغوش دی می بود ارزشها مرا
کاش بودم لاله تا جویند در صحرا مرا"
"کاش داغ دل هویدا بود از سیما مرا"

کاش سیمرغ واره در قاف تمنا تیز هوش
عالمی را از سرشکم مینمودم می فروش
نی جرس از عشق کردم نی تمنا نی خروش
کاش بودم چون کتاب افتاده در کنجی خموش"
"تا نگردد روبرو جز مردم دانا مرا

کاش بودم تا ابد در کوچه های انتطار
کاش سوزان بودمی چون شمع در طاق مزار
کاش حرمان میکشید از دست پا هایم حصار
کاش بودم همچو عنقا بی نشان در روزگار"
"تا نبیند چشم تنگ مردم دنیا مرا

شاعری از هجر کردم پیشه در وصلت بدان
میشوم نقاش! نقشت میکشم در دیده جان
کاش گردد معجزه آیی تو روزی ناگهان
کاش بودم شمع تا بهر رفاه دیگران"
"در میان جمع سوزانند سر تا پا مرا

کاش از پائیز من رنگین کند رخ زعفران
کاش گوش ات بشنود فریاد مغز استخوان
کاش سودی بود در عشق و نبود هرگز زیان 
کاش بودم همچو شبنم تا میان بوستان"
"بود هر شب تا سحر در دامن گل جا مرا

کاش عشق افسانه میدیدم در هنگام خواب
کاش راه وصل جانان بود غیر این سراب
کاش روزی بر حمیدی عاشقت کردی خطاب
کاش قدسی از هوا پر میشدم همچون حباب"
"تا به هرجا جای میدادند در بالا مرا







۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

آخرین شام آشنائی و پژواک صدای فرهاد

پژواک صدای فرهاد


موتر حاملم پا به پای کاراوان از مسیر بازار کارخانو به بلندای دره خیبر آّهسته آهسته میخزید ! با هر چرخ تایر موتر به جلو حس میکردم سیل خشماگین موجدار و سرکش حتا نقش عرابه های موترم را جاروب میکند! و گرد کاروان را میبلعد! امروز بر خلاف دیروز با چشم تضرع به دامنه وسیع مشرف بر محله عشق مینگرم دلم است با تمام وجود فریاد کشم ( ای ساربان - آهسته ران) در حالیکه همین دیروز موقعیکه پول ادوانس خانه را از پراپرتی گرفتم حتا سوی کوچه اش ندیدم. شاید فکر میکردم منهم مثل او هستم و میتوانم فراموش کنم. و اما امروز انگار روح از بدنم خارج میشود

 شهر پیشاور در کنار گردنه معروف خیبر قرار دارد . در چند کیلومتری  این شهر راه پر پیچ و خم و دشوار گذر دره خیبر به تورخم در مرز افغانستان می انجامد. در  این دره بقایای آثار تاریخی ، پاسگاه ها ، برجهای دیده بانی بر قله و ارتفاعات پر پیچ به نظر می آیند که سکوت مشکوک و مرموزی سراسر آنجا را فرا گرفته است . حکاکی های روی کوه ها که از ارتش بریتانیا و هند باقی مانده روزهای پر آشوب
گذشته را یاد آوری میکنند .  دره خیبر یکی از جالبترین مناظر دیدنی دنیا بشمار میرود .

در عالم از خستگی و درماندگی از سفر پر از فراز و فرود ها مرز را گذشتیم با داخل شدن به افغانستان بیانیه پر حرارت استاد ربانی را هم شنیدم و با دست های خسته همصدا با دیگران کف زدم ! قطار دوباره براه خود ادامه داد راه بشدت تخریب شده و کاروان مثل مار در این جاده زخمی میپیچید! در میان خاک غبار و سکوت هر یکساعت بعد صدای عبدالخالق میبرآمد! پیلوت ! ده چه چرت هستی؟ باز حاجی زمان به جای من میگفت! ده چرت دیدار کابل ایس! من با زهرخند بهانه ای درست میکردم و به حرکت ادامه میدادیم. شدت خستگی نومیدی و نا اٰرامی فزونی گرفت. این پرسش در ذهنم ایجاد گردید که آیا محلی برای سکون و آرامشم پیدا خواهد شد؟ صدای تایپ خاموش شد و داخل تنگی ابریشم شدیم در اندیشه فرو میروم به کرِده های دنیا؛ به طلسم تقدیر؛ به اسارت سرنوشت؛ به گریز از شکست مینگرم به کوه های سر به فلک خیره میمانم در این میان ندای بگوشم میرسد که میگوید:
ای مسافر خسته بکجا میروی؟ از من میشنوی نرو پیاده شو! این سفر؛ سفر اندیشه ها و آرزو هایت نیست! زیبایی عشق در تحمل و صبوری در شکستن و روی خوردنش است ! اگر میفهمی راهش اینست پس برو! اما نا امید مباش! تو مشعل روشن عشق بکف داری آنرا همانطور نگهدار ! ما این مژده را بتو میدهیم که هیچگاه در دام بلا و مصیبت گیر نخواهی ماند! زیرا تو دعای مادر را گرفته ای و از پژواک صدایم تعجب نکن من ارواح رهراون تو هستم من فرهاد کوهکنم !من مجنونم از نسل تو! ولی خواهش میکنم هنوز فکر کن! میتوانی برگردی! قسمت و تقدیر قضا و قدر حرفهای مفت است مثل من کوهکن باش با جهان بجنگ! سفر دنباله دار اس
اما


آخرین شام آشنایی ما
            که نخستین شب جدایی بود 
آمد او خشمناک و قهر آلود 
            در دلش نقش بیوفایی بود 

از نگاهش شرار غم میریخت 
                 چشمش از خشم گشته پر ز لهیب 
بر رخ او نشسته گرد دروغ 
                 لب سرخش گرفته رنگ فریب 

در گلویش شکسته نغمه ی عشق 
                    بر رخش مُرده پرتو امید 
محو گشته ز مهرش آیت مهر 
                   گل شده آن شراره ی جاوید 

میشنیدم صدای قلبش را 
                که در آن مرگ آرزویم بود 

من چو مردی که بچه اش مرده 
                داشتم ناله ها ز ماتم عشق 
او، به عهد شکسته اش خندید 
                لیک من، گریه کردم از غم عشق 

گفت آن نامه ها و آن اشعار 
                    که برایت ز عشق سر کردم 
رد کن از بهر من که مهر ترا 
                     دیگر از قلب خود بدر کردم 

دست لرزان من ز گوشه ی میز 
                       بدر آورد شعرهایش را 
همگی را به پایش افگندم
                      کرد چون زیر پا وفایش را 

گفتم این آخرین امیدم بود 
                     که چو قلبم به پایت افگندم 
خجل از این دلم که بر پایت 
                     به امید وفایت افگندم 
کریمه طهوری 

و اما شكل اصلی ترانه ی « اخرين شام آشنايي ما»

آخرین شام آشنایی ما که نخستین شب جدایی بود
آمد و در کنار من بنشست قلبش اما سر دو رأیی بود
گریه راه گلوی من می‌بست وان سکوتم چرا چرایی بود
در نگاهم هزار پرسش تلخ بر لبش حرف بی‌صدایی بود
رفتم و پشت خود ندیدم باز رفتنم کی ز بی‌وفایی بود

بانو ويدا طهوري ديدگاه خود را در پيوند به ترانه ی اصلي “آخرين شام آشنايي ما” كه در آن نيز جرقه هاي تپش قلب يك زن پنهان نيست، در تارنماي ( نگاه آيينه ) چنين مي نويسد :

« این شعرویا بهتراست بگوییم تصنیف از سروده‌های خیلی جوانی من است. در آن‌وقت‌ها عروض نمی‌دانستم و تقطیع بلد نبودم . هنوز هم ادعای دانستنش را ندارم. باید یادآور شد که آوردن دو رأیی بجای دوراهی و سیایی بجای سیاهی به خاطر رعایت ردیف و قافیه صورت گرفته است.


۱۳۹۰ اسفند ۲۱, یکشنبه

یادی از کبوتر موسیقی افغانستان

 کبوتر و موسیقی افغانستان
اگر گاهی دل به میراث موسیقی دهه‌ی 40- 50 و حتا شصت خورشیدی داده باشید، لابد این آهنگها به گوش جان‌تان  خیلی زیبا نشسته است؛ 
آخر ای دریا! تو همچون من دل دیوانه داری(احمد ظاهر)
از غمت ای نازنین عزم سفر میکنم (احمد ظاهر)
ای زهره ستاره زیبای آسمان - رقاص حوریان(زلاند)
گشتیم و آخر برباد از این دل  فریاد از این دل(ناشناس)
نه بما جور و جفا کن نه زما دل بستان نه چنین کن نه چنان(ناشناس)
بیا شبهای مهتابست ای ماه یگانه مکن دیگر بهانه(ناشناس)
حتا اگر از میان تصنیف‌های فراموش‌ ناشدنی این سه دهه، مجبور به برگزیدن تنها چند تای، مورد پسند ترین تان باشید؛ بدون شک آهنگ «از غمت ای نازنین »،به صدای مخملین احمدظاهر  یکی آنها خواهد بود. این غزلیات و تصنیفات همه و همه اثار کم‌نظیر ضیا قاریزاده ،شاعر، مصنف آواز خوان و کمپوزیتور معاصر کشور ماست. مضاف بر اینها آهنگهای
شبی در بهار، بپای چنار، بیا ماه من( ناشناس)
مرا در زندگی از آرزو ها نیست جز نامی (ناشناس) 
به یاد داری که روز اول عنان نازت به نی سواری (کبوتر- مهریار - رحیم بخش)
من کیم مشتی خسی بر روی دریا تاخته ( ناشناس)
رفتیم از ین باغ هجر تو حاصل ( حیدر سلیم)
هر شب بکشم از دل ناشاد خدایا فریاد خدایا( بیلتون-ساربان)
چشم بیمارش مرا بیمار کرد (ساربان)
و دهها و صد ها آهنگ فرخنده‌ی دیگر به آواز هنرمندان مختلف، از جمله استاد سرآهنگ از اشعار و تصنیف های کبوتر بهره برده است!  شعر کبوتر، به قامت فواصل گام  آهنگ برازندگی اش را نشان می‌دهد، طوریکه کلام از آهنگ  و آهنگ از کلام بازیافته می‌شود 
اگر بخواهید بدانید که چرا و چگونه این اثار هنری، یک چنین با تار و پود جان‌تان با آشنایی می‌تند؛ کافیست که، ضیا قاریزاده ملقب به کبوتر، را بشاسید.کبوتر یکی از نخستین آهنگسازان کشور ماست که توانست با تصنیف های بکر و ادبی، در جاودانه ماندن بعضی از آهنگ های مردمی و محلی نقشی ارزنده را ایفاء بنماید. وی با توانایی اختلاط دو هنر چکامه سرایی و آواز خوانی، که خود از آن بهره داشت ، واژه ها را چنان درهنر خنیاگری زینت بخشد  که هم رسا و هم دلنواز ،طنین بخش محفل های شادی و بزم آرایی ها شده اند. تصنیف آهسته برو که بر مبنای یک ترانۀ مردمی ساخته شده است از استاد قاریزاده است که همه بویژه چند نسل از آن خاطره دارند 

افزون برین همه، آهنگ مشک تازه می بارد.ضیاء قاریزاده - کبوتر همیش تداعی کننده یی شعر ابوالمعانی بیدل دهلوی در توصیف کابل میباشد ( صبح کشور میوات، یاسمین بهار است این) 
بعضی از اشعار آهنگهای استاد را اینجا مینویسم
‎رنج هستى 
‎مرا در زندگى از آرزو ها نيست جز نامى
‎خدايا بعد از اين رنج و الم يك خواب آرامى
‎كند بازى به شمعم باد شوخى خانمان سوزى
‎زند آتش به كشتم برق تندى نابه هنگامى
‎اگر دانسته بودم اينقدر تكليف هستى را
‎نمى ماندم برون از راحت آباد عدم گامى
‎نشد فرصت كه بر طوف حريمش جان برافشانم
‎مگر مشت غبارم  بعد مردن بندد احرامى
‎چنين زنجيرى اى دور تسلسل تا بكى بودن
‎شبم آبستن روزست و روزم آبستن شامى
‎شما اى دوستان از زندگانى بهره برداريد
‎مرا هم كيف اين صهبا بياد آيد ز ايامى
‎زنده ياد احمد ضيا قارى زاده
******
هر شب بکشم از دل ناشاد خدایا فریاد خدایا
تا رخنه کنم در دل صیاد خدایا فریاد خدایا
مرغیکه بجز کنج قفس خانه ندارد کاشانه ندارد
پیش که رود گر شود آزاد خدایا فریاد خدایا
کس نیست که در محفل آن دلبر خودکام از ما ببرد نام
ما را خود او گر نکند یاد خدایا فریاد خدایا
گفتم که رسید عمر دراز من حیران ای شوخ بپایان
زلفش بسر شانه اش افتاد خدایا فریاد خدایا
..........
ز اضطرابم
ز پیچ و تابم
تو ای پریرو
تو ای جفاجو
خبر نداری بخدا.......خبر نداری
..........
باز کجا ساز سفر می کنی
با که دگر زمزمه سر می کنی
از چه مرا خون جگر می کنی
باز کجا باز کجا می روی!
ای بت طناز کجا می روی?
مرغ من ای مرغ بهشتی پرم
دور مرو دور مرو از برم
سایه فگن سایه فگن بر سرم
می کنی پرواز کجا می روی!
ای بت طناز کجا می روی?
باش که بامان خدایی کنیم
یکدو نفس نغمه سرایی کنیم
زمزمه از روز جدایی کنیم
باز بصد ناز کجا میروی!
ای بت طناز کجا می روی?
زود مرو زود مرو اینقدر
تا نشود بیتو ضیاء دربدر
بهر خدا یکنفس آهسته تر
سروسرافراز کجا میروی!
ای بت طناز کجا می روی?
.....:
شبی در بهار
بپای چنار
بیا ماه من
بهمراه من که تا جان و دل را در آنجا کنم
بپایت نثار
بیا ای نگار
بیا بیخبر
زخویشم ببر
گهی کنج باغ
گهی سوی راغ مکن شهربندم که یکجا دلم
ندارد قرار
بیا ای نگار
تنم دردمند
دلم مستمند
لبم در فغان
غمم بیکران درین موجه یی تند دستم بگیر
بِرونم بیار
بیا ای نگار
چمن سبزه خیز
هوا نافه بیز
زمین گل فزون
فضا نیلگون تو آنجا من اینجا جدا تا بکی
چرا انتظار
بیا ای نگار
..........
https://soundcloud.com/nashenas-official/z8thispkyjh9?fbclid=IwAR2uElJy69p0SBW-F_y9VqvNuAeR5MtJjPiEwRM972DVdd06k7oCsKb3kYU
..........
بیا شبهای مهتابست ای ماه یگانه مکن دیگر بهانه
برآی از خانه سوی باغ با چنگ و چغانه مکن دیگر بهانه
گر آیی جان دهم پیشت وگر نایی بمیرم که من الفت پذیرم
مرا بازی مده با وعده های دلبرانه مکن دیگر بهانه
شهادت می دهد چشمت که دیشب مست بودی قدح در دست بودی
نمی دانم تک و تنها کجا میری شبانه مکن دیگر بهانه
در آن محفل که باشی با رقیبان گرم صحبت تو ای قامت قیامت
نوازش کن ضیاء را با نگاه محرمانه مکن دیگر بهانه
..........
..........
..........
گشتیم آخر برباد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
باشد که گردیم آزاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
سر تا بپایش یک قطره خونست
لیکن دو عالم شور و جنونست
جور و ستم شد ایجاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
در مکتب عشق جور و ستم بود
رنج و محن بود درد و الم بود
چیزیکه کردیم می یاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
درسینۀ تنگ این مرغ خودکام
هرگز ندارد یک لحظه آرام
بدنامی ماست بنیاد ازین دل
فریاد ازین دل فریاد ازین دل
..........
..........
نه بما جور و جفا کن نه زما دل بستان نه چنین کن نه چنان
نه بکس شکوه کن از ما نه بما شکوه رسان نه چنین کن نه چنان
تا کی ای آهوی وحشی رم و رام اندوزی دل و جانم سوزی
نه بیا عشوه کنان و نه برو جلوه زنان نه چنین کن نه چنان
نه بزن دست رد ای گل بدل ناشادم نه بکش از یادم
نه مرا کن دگر آواره و رسوای جهان نه چنین کن نه چنان
بیتو عمریست ضیاء شور چو مجنون دارد جگر خون دارد
تا بکی روی بسوی من و دل با دگران نه چنین کن نه چنان
..........
..........
 کبوتر در یکی از آخرین گفتگوهایش اظهار داشته بود که بیست و پنج آهنگ با صدای خودش ازو در”رادیو افغانستان” ثبت و ضبط گردیده است. اولین آهنگ کبوتر به نام:
به یاد داری که روز اول
عنان نازت به نی سواری
بسر گرفتم، بعجز گفتم
قدم به چشمم تو کی گذاری
ز الفت خود، ز وحشت تو
چسان ننالم، چرا نگریم
نه ترک یاری توانم از تو
نه از تو دارم امید یاری
مده طبیبا، دگر تو پندم
مکش خدارا، به زهرخندم
مکن علاج دل نزارم
که از دل من، خبر نداری
تمام عالم، اگر بگردی
چو من اسیری، دگر نیابی
به مستمندی، به دردمندی
به جان سپاری، به بردباری
و آخرین آهنگ ‌شادروان ضیاء قاریزاده در رادیو افغانستان این میباشد :
دلم را سر بسر سودا گرفته
که در زلف بتان مأوا گرفته
ازینسو پیکر مجنون به زنجیر
ازآنسو طره یی لیلا گرفته
عجب درد و فغان و ناله و سوز
درین عالم مرا تنها گرفته
ز بس نامردمی دیدم ز مردم
دلم از مردم دنیا گرفته
محترم جیلانی لبیب، در وبلاگش راجع به کبوتر مینویسد : آهنگ مشک تازه می بارد.... از ضیاء قاریزاده - کبوتر که همیشه برایم تداعی کننده یی شعر ابوالمعانی بیدل دهلوی در توصیف کابل میباشد ( صبح کشور میوات، یاسمین بهار است این) فرا سو های مرز کابل زمین را هم درنوردیده، مورد استقبال وزینت بخش بزم های خنیاگران چیره دست و معروف بوده است:
مشک تازه می بارد، ابر بهمن کابل
موج سبزه می کارد، کوی و برزن کابل
ابر چشم تر دارد، سبزه بال و پر دارد
نکهت دگر دارد، سرو و سوسن کابل
آسمان نیلی کار، بر ستاره چشمک دار
تا سحر بود بیدار، چشم روشن کابل
آب سرد پغمانش، تاک و توت پروانش
زنده می کند جانش، طرفه مأمن کابل
کبوتردر مورد شعر نو که از بند قافیه آزاد باشد اما وزن داشته باشدطی مصاحبه گفته است:نمونه شعر نو من آهنگ مشهور احمد ظاهر است بنام : آخر ای دریا تو هم چون من دل دیوانه داری و آهنگ مشهور زلاند بنام ای زهره ای ستارۀ زیبای آسمان....
ای زهره
ای ستارۀ زیبای آسمان
رقاص نوریان
مرغان شب به ساز توآواز می کنند
ارواح پاک سوی تو پرواز می کنند
ای زهره
ای ستارۀ زیبای تابناک
مانند موج پاک
در سیرجاودانی دریای آسمان
تاب و تب و سرود و سماع تو جاودان
ای زهره
ای سرود گر ساکنان نور
همداستان حور
ای بزم نوریان به وجود تو سازگار
افسانه خوان نغز کهن سال روزگار
ای زهره
ای نشانی دریای بیکران
ای شمع شبروان
گر چشم من نه ای در این چرخ نیلفام
حیران و محو تیره فرو مانده ای مدام
..........
..........
..........

آخر ای دریا
تو هم چون من دل دیوانه داری
موج بر کف
شور درسر
نالۀ مستانه داری
عمربی پا گر نه ای
هردم چراپا در گریزی
ذوق هستی گر نه ای
آخر چرا سامانه داری
اخر ای دریا
کجا جویم سراغ منزلت را
درچه پیدایی نهانی
در چه سرحد خانه داری
تا کجا خواهی رمیدن
تا به کی خواهی تپیدن
گه به ساز شمع سوزی
گه پر پروانه داری
اما دلت واماندۀ تاب و تبی هست
آخر ای دریا
مگر درپای دل زولانه داری
کبوتر با تصنیف هاو چامه های همچون "ازغمت ای نازنین" ، "مرا در زندگی از آرزو ها نیست جز نامی" و....توانست خاطره ها و پیوند ها را با زبانی نو و بگونه یی تازه و شیوا بیانگر گردد و طنین بخش آهنگ های معروف آوازخوانان خوش صدای حوزه یی فرهنگی زبان فارسی دری شود.
استاد نفيسي نویستده معروف ایران شعر قاري زاده را چنين مي ستايد:

 » يکي از بر گزيدگان اين قوم ، شاعر مفلق وسخن سراي محقق، ضياي قاري زاده است که در انجام لفظ وشيوايي معني ونغزي مضمون و قدرت نمايي در بيان مطالب ،امروز از گويندگان تواناي عصر است» 

استاد لطیف ناظمی در مورد شعر قاریزاده مینویسد:

درونمايهء شعر اجتماعي قاري زاده را ميتوان به دو گونه بخش بندي کرد ـ  يکي از آن دو ناهنجاري هاي اجتماعي کشور است و نا بساماني هايي  که شاعر را سخت مي آزارد و در روزگاري که سانسور بيداد مي کند او چاره يي هم ندارد  جز اين که به طنز و فکاهی دست يازد  و گاهي هم به مناظره ميان دو کس يا دو چيز  پردازد تا ازآن طريق پيامش را نمودار سازد. ازهمين شمار اند مناظره ميان پسرو پدر، باد و چراغ پيرزن، سقراط وهمسرش ، نخل وباغبان، نعل و ميخ، پستي وبلندي، زنداني و زندان بان، شکاري و عابر، آهوبچه ومادر، افلاطون ودانش پژوه، گل وآب ، پادشاه و معبر خواب، عقربه و ساعت، باران وابر.

مناظره هاي او سفته و استوار  اند وخواننده را به ياد مناظره هاي شور انگيز پروين اعتصامي مي اندازد واز همين رو کساني هم  او را به پروين اعتصامي همانند کرده اند

کبوتر در بیشتر شعر های خود ضیاء تخلص میکرده است. این هم یکی از چکامه های شادروان ضیاء قاریزاده ، کبوتر، که بامدادان یکشنبه بیست و ششم ماه جدی سال ۱۳۸۶ خورشیدی مطابق به سیزدهم ماه جنوری ۲۰۰۸ میلادی چشم ازین جهان فرو بست، بنام بانگ رحیل :
عمر بگذشت ولیکن همه با دربدری
مرگ بود آنهمه عمریکه به غم شد سپری
رفت تاب و تب هستی همه یکباره ز دست
آفتاب سر کوهم، که کند خیره گری
آید از دور بگوشم جرس کوچ ابد
می دهد بانگ رحیلم خبر از پی سپری
دست لرزش کند و پای نماید سستی