۱۳۹۰ اسفند ۱۵, دوشنبه

مخمس بر غزل زیبای رهی معیری


ندارد هیچ حوریِ مثل تو خوبی و رعنایی
دل انگیزی، نفیسی، خوش لقایی، محفل آرایی
بسان آفتاب وقت تشعشع، هستی  افزایی
"خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی"
"نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی"

من از طرز خرامت در شب آدینه دانستم
عبث باشد امید ای دلبر پارینه دانستم
تو در اوج غروری این سخن دوشینه دانستم
من از دل بستگی های تو با آئینه دانستم"
"که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

منم پیکر تراش ایگل کشم نقش لبانت را
چو لبخند ژوکوند اسرار رویای فتانت را
به مصراعی کنم آغاز اکنون داستانت را
به شمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را"
"تو شمع مجلس افروزی تو ماه مجلس آرایی

گهر حتی میان صخره گان پنهان نه میماند
به سر انگشت، خورشید جهان پنهان نه میماند
شگفتا! نامت از اشعار مان پنهان نه میماند
مۀ روشن میان اختران پنهان نه میماند"
"میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

به خوابم آمدی در هالۀ نور وهاج خود
به بر پیراهن سرخ و به سر بنهاده تاج خود
نمودی باز محرومم ز لطف نخل کاج خود
مرا گفتی که از پیر خرد پرسم علاج خود
خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

مرا پیر خرد گفتا به عشقش پای بستی کن
به پایش سر فرود آور حمیدی بت پرستی کن
چو همکیشان بودا ترک عیش و ترک مستی کن
"رهی تا وار هی از رنج هستی ترک هستی کن"
"که با این نا توانی ها به ترک جان توانایی"

هیچ نظری موجود نیست: