۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

همسفر خط موازی




نوجوان بودم ؛ در رویاء هایم افسانه های کهن ؛ در صفحه ذهنم آموخته های مکتب و در بساطم فقط آهی بود، در جاده ی هموار،مستقیم، و یکنواخت زندگی که هیجان انگیز ترین قسمتش وجود چند لوحه خطر معمولی بود شادمان اسپ مراد میراندم به هیچ کس بند و واز نبودم مثل دریوری که از دهن گیلنه آب خورده و از همان آب تیل بوی؛ نشئه شده باشد پایم روی اکسیلیتر بود میراندم هی میدان و طی میدان !! و.... 
زندگی بدون هیچ دستاوردی به پیش میرفت! منهم حتا منتظر هیچ اتفاقی تازه ای نبودم . ولی ناگهان نظرم را یک همسفر مردادی جلب کرد که همپای خودم مسافر همین مسیر بود، تازه متوجه شدم این همسفر هم نسل من چقدر بامن وجه اشتراکات دارد. در دل از هم نسلی و هم سفری اش شادمان بودم و از دیدنش لذت ها میبردم . هرچند او همسفری عجیبی بود؛ چیزی نمیگفت خاموش بود؛ گاهی حتا تا کنارم مهربانانه می آمد،و نزدیکم میشد و گاهی هم با شتاب از من دور می شد، زمانی غافلگیر کننده، می آمد و گاهی هم پس از انتظار. اما وقتی او میبود؛ بویژه لحظه ای که میخندید تمام ساختار مالیکولی بدنم از آنچه که قبلن بود تغییر می کرد. و این به این معنی که عاشقش شده بودم. حتا همین حالا به این باورم که تنها سهم من از این کهکشان خدایی همان لحظه های است که با او بودم، لحظه های که ساعتها، عقربه هایش را فراموش می کردند و فقط به دور او می چرخیدند، لحظه های که زمین و آسمان بهم نزدیک می شدند همان لحظه های مشترکمان بود.!!! با تمام آه و حسرتش
آن لحظه ها به حدی مقدس بودند که انگار مژده ای فرارسیدن آن لحظه ها از آسمان نازل میشد انگار پیشاپیش صدایی میشنیدم! ماه می آید!!!!! ، بعد او مثل ماه؛ آراسته به سنب مریخ و با قشنگترین سوسوی زهره چنان شیرین و زیبا می آمد، که زبانم از تعریفش قاصرست. وقتی سلام میگفت: از تمنا و خواهش داشتن اش آنچنان لبریز می شدم که حتا همین حالا نوشتن اش بر روی صفحه کمپیوتر کاری سهلی نیست. انگار او فقط برای من خلق شده بود و بمن تعلق داشت. آری او مهترین قسمت زندگیم بود و هنوز هست. باور من همین را میگوید گرچه شاید عده ای براین باور بخندد. اما من باورم را میگویم و خواهم گفت. با اینحال چه سخت است لحظه ای که دانستم، بی همگان بسر میشود بی او هیچگاه به سر نخواهد شد. اما مجبور بودم بسر کنم و پا پس بکشم!!!و
این ماجرا وقتی غم انگیز تر شد که برای کم کردن فاصله با تمام امکاناتم بر هر دری زدم، ولی از وسعت فاصله حتا به اندازه کوچک ترین مقیاس اندازه هم کاسته نشد.روزها ماه ها گذشت کوچک ترین اتفاقی در این رابطه رخ نداد.
آخ ! چه جانکاه است تجربه ای ناکام دیگری را بر تجارب تلخت بیافزایی و دم در نکشی. با گذشت بی رحمانه زمان تنها از دور تماشاچی باشی و هر روز مشتاقتر شوی. و در نهایت چند سال به درازای چند سده بگذرد تا درک کنی، این فاصله بخشی از یک قانون طبیعت و جز از قوانین ساده و پیچیده فیزیک است که رعایت نکردنش میتواند تعادل رابطه ها را برهم بزند. با اینحال جنون عشق مجبورت کند قانون شکنی کنی ! بروی برخلاف درس های فزیک دست تگدی به کوتاهی فاصله بزنی ولی اینبار تازه متوجه شوی که این رابطه الجبری است و صحت حرفهای معلم حیدر زمان و قادر خان به اثبات رسد. آری این رابطه به دو قطار موازی آهنی، یک خط ریل میماند که هرگز بهم نمیرسند ! نمیشه این فاصله را تا انتها به هیچ قیمتی برهم زد، و آن لحظه ست که چشم امیدت را از تمام پیچ و خم های مسیر موازی با همسفر مردادی ات بر میداری و بر این باور می رسی که بعد لایتنهاهی دور و بعد هزاران ایستگاه ها هم، قرار نیست این فاصله لعنتی بشکند.دیگر باید قبول کرد که در نهایت همه چیز بعد از گذر زمان به انتها می رسد و این تلخ ترین انتهاست.

سوگمندانه نه می شود با این درد بزرگ کنار آمد و نه امکان دارد هیچ وقت آنرا فراموش کرد، . بدترین قسمت ماجرا هم اینجاست که تو در سر دو راهی راه کج میکنی و میروی ولی زخم خورده و این زخم، همیشه تازه ست، هیچ معجونی هیچ مداوا و مرهمی برای التیامش وجود نداشته و ندارد. و او آنقدر بی رحمانه میرود که حتا تماشای فاصله و مرور توهمی تکراری، را هم از تو میگیرد !!! تو چنان بیچاره ای که هیچ کار دیگری جز حسرت وقوع یک اتفاق ساده، ازت بر نمی آید. و او دیگر روی اسمت چلیپا کشیده است.آری ثبوت درست فورمول دو خط موازی را با چشم میبنی و با پوست لمس میکنی و در دلت میگویی شاید مخترع اولین خطوط موازی جهان، چنین زخمی را تجربه کرده بوده. و تو تک وارث این زخم باستانی هستی

آری رفتم ! اما بالاجبار! آنگونه که نفس هایم به شماره افتاد و با خود گفتم سنگ سنگ است و از احساس تهی! گوشش شنوا نیست. پس مرا از ناله چه سود؟ میروم صفحه تازه ای را میگشایم لحظه هایم عادی خواهد شد، زمین و آسمان به جای اصلی شان باز خواهند گشت و آن شیرینی دلچسپ وصال دخت مردادی از دهانم خواهد افتاد. به دخت مردادی نامه ای دیپلوماتیک مابانه ای مینویسم. آغاز زندگی تازه اش را مبارکی میگویم اما یادم می افتد سرآغاز؟ چه خطابش کنم ؟ برایش چه بگویم؟ 
مگر او نمیداند با رفتنش زندگی من تمام میشود!؟ مگر او نمیداند که احساسم اگر نمیرد معلول می گردد؟ و عمری بر روی چوکی چرخدار بی تفاوتی خواهد نشست !؟ عیبی ندارد او انتخابش را کرده و من هنوز دوستش دارم. از من همین بر می آید مطمئن شود که یک احساس فلج تهدیدی برای رفتنش نخواهد بود بگذار حد اقل راحت برود ... و.

اما درست وقتی در جمپ و جور جاده ها به این پایان تلخ و این نکته می اندیشیدم،که ابتدای کار اشتباه بود یا انتهای آن.؟ قناری کوچکی در پشت کلکین موتر حاملم آمد و گفت دوست عاشق من، از من میشنوی مگذار عشق ساده از دستانت رها شود. بدان که رهانیدن از عشق برای همیش به زنجیرغم پیچیدن خواهد بود و هیچ لبخندی، برایت شیرین نخواهد شد. صبرکن ! دوباره می آید دوست من!!!، حتمن می آید. اینبار مراقب اش باش، حتا بوت هایش را مثل رواج غزنی پنهان کن تا دیگر نرود، او تنهاترین سهم تو از این کهکشان خداست، او مهمترین قسمت زندگیت خواهد شد. مراقب اش باش دوست من. او خواهد آمد!!
قناری در میان گرد خاک جاده گم میشود و من بهت زده از عالم رویا بیدار میشوم! آری لحظه ای که احساس می کنی همه چیز تمام شده حسی برایت میگوید اینطور نیست! زیر لب میگویم شاید هم اشتباهی رخ داده است؟ چون من هنوز عاشقم ! دریور موتر به ادای دوگانه یگانه فرا میخواند از موتر پائين میشوم کنار جوی آب روان جهت وضو گرفتن مینشینم سایه دیگرانه ام دو برابر قامتم شده است به سایه ام خیره میشوم شاید با تشابه اش با خط موازی خیره میشوم که یکبار دخت مردادی در سایه ام سبز می شود از سر انگشتانش بهار می روید. دستهایش را سقف روی سرم میکند مرا در سایه اش پناه داد ه گفت : میفهمت! میشنومت! میخواهم همه خوشبختی دنیا در دریای چشمانت موج بزند! به چشمانش خیره میشوم و با زبان نگاه ازش میپرسم چیستان میگویی یا معما؟ مگر خوشبختی من غیر تو کی میتواند باشد؟ هیچ نمیگوید.... 
او هم مثل قناری پرواز میکند و...........شاید خوشبختی همینست
در روزهای  مرداد چیزی به او گفتن و نوشتن و این آهنگ را تنها شنیدن 
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم
من ناکامم، ناکام عشقت 
من بد نامم، بد نام عشقت 
آه ای خدا چگونه ترا گویم 
کز جسم خویش خسته و بیزارم 
هر شب بر آستان جلال تو 
گویی امید جسم دگر دارم 
دل نیست این دلی که به من دادی 
در خون تپیده، آه رهایش کن 
یا خالی از هوا و هوس دارش 
یا پای بند مهر و وفایش کن
قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سر خوش از شرابم و پيمانه
چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گوئي
گر بوسه خواهي از لب من، بستان
عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاري
من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
برجانم، اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدي
دير آمدي و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشت

هیچ نظری موجود نیست: