۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

تندیس زیبایی


رد شود گر باد رقصان از  خط پیراهنت
می شود مست از شمیم راهدار دامنت
آنقدر قدت قشنگست؛ خوش تراش همچون بلور
آب میگردد شراب وقتی شود رد از تنت
خوش به حال آفتابی کو ترا بوسد ولی
نور گیرد از مدار چشم های روشنت
از سرصبح دستهایم در بلندای خیال
مثل پیچك های باغ رد میشود از گردنت
گاهگاه لبهام لرزد با عطش چون چرسیان
می درد با بوسه مرز دكمه ی پیراهنت
خوش به حال سوسوی استارگان  مشتعل
بهر دیدار تو می آیند شب در مامنت
گر بگویی آش و کاسه باشد ات ده باراین
گویمت عشقم ! بگو! قربان شوم نه  گفتنت
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎ غزلهایم به رعنایم رسم
نرم سازم با شراب شعر  قلب آهنت



دو شعر از فروغ   و غزلی  از  ابن سینا



  • این همان شعری از فروغ فرخزاد است که باعث شد نام فروغ از لیست کتاب شاعران معاصر حذف شود


بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه كار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به كه زیر لب
بهر فریب خلق بگوئی خدا خدا
ما را چه غم كه شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست بشادی در بهشت
او میگشاید … او كه به لطف و صفای خویش
گوئی كه خاك طینت ما را ز غم سرشت
توفان طعنه، خندهء ما را ز لب نشست
كوهیم و در میانهء دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یكتای راستیست
زین رو بموج حادثه تنها نشسته ایم
مائیم … ما كه طعنه زاهد شنیده ایم
مائیم … ما كه جامه تقوی دریده ایم
زیرا درون جامه بجز پیكر فریب
زین هادیان راه حقیقت، ندیده ایم!*ه*
آن آتشی كه در دل ما شعله میكشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر بما كه سوخته ایم از شرارعشق
نام گناهكارهء رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حكایت عشق مدام ما
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق
ثبت است در جریدهء عالم دوام ما

و شعر زیبائ دیدار تلخ که احمدظاهر آنرا آهنگ ساخته است


فروغ فرخزاد

به زمين ميزني و ميشكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي آتش جاويدي را
ديدمت واي چه ديداري واي
اين چه ديدار دلازاري بود
بي گمان برده اي از ياد آن عهد
كه مرا با تو سر و كاري بود
ديدمت واي چه ديداري واي
نه نگاهي نه لب پر نوشي
نه شرار نفس پر هوسي
نه فشار بدن و آغوشي
اين چه عشقي است كه دردل دارم
من از اين عشق چه حاصل دارم
مي گريزي ز من و در طلبت
بازهم كوشش باطل دارم
باز لبهاي عطش كرده من
لب سوزان ترا مي جويد
ميتپد قلبم و با هر تپشي
قصه عشق ترا ميگويد
بخت اگر از تو جدايم كرده
مي گشايم گره از بخت چه باك
ترسم اين عشق سرانجام مرا
بكشد تا به سراپرده خاك
خلوت خالي و خاموش مرا
تو پر از خاطره كردي اي مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره كردي اي مرد
آتش عشق به چشمت يكدم
جلوه اي كرد و سرابي گرديد
تا مرا واله بي سامان ديد
نقش افتاده بر آبي گرديد
در دلم آرزويي بود كه مرد
لب جانبخش تو را بوسيدن
بوسه جان داد به روي لب من
ديدمت ليك دريغ از ديدن
سينه اي تا كه بر آن سر بنهم
دامني تا كه بر آن ريزم اشك
آه اي آنكه غم عشقت نيست
مي برم بر تو و بر قلبت رشك
به زمين مي زني و ميشكني
عاقبت شيشه اميدي را
سخت مغروري و ميسازي سرد
در دلي آتش جاويدي را


غزل زیبایی از حکیم ابن سینای بلخی در باب می

غذای روح بود باده رحیق الحق
که رنگ او کند از دور رنگ گل را دق
به رنگ زنگ زداید ز جان اندوهگین
همای گردد اگر جرعه‌ای بنوشد بق
به طعم، تلخ چوپند پدر و لیک مفید
به پیش مبطل، باطل به نزد دانا، حق
می‌از جهالت جهال شد به شرع حرام
چو مه که از سبب منکران دین شد شق
حلال گشته به فتوای عقل بر دانا
حرام گشته به احکام شرع بر احمق
شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد
زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق
حلال بر عقلا و حرام بر جهال
که می‌محک بود وخیرو شر از او مشتق
غلام آن می‌صافم کزو رخ خوبان
به یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرق
چو بوعلی می‌ناب ار خوری حکیمان
به حق حق که وجودت شود به حق ملحق

هیچ نظری موجود نیست: