۱۳۹۰ اسفند ۱۲, جمعه

ابوالقاسم لاهوتی و احمدظاهر

خاطرۀ از سرودۀ زیبای لاهوتی
صنف دوم مکتب ابتدائی بودم،استاد ما مرحوم حبیب الله خان روی تخته سیاه صنف درسی  با تباشیر سپید بخط درشت  نوشت: 
زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست
بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست
 سپس به همه ما فرمان داد که هر کدام باید آنرا پانزده بار با نی و رنگ دوات در کتابچه های خود مشق کنیم. آنزمانها مضمونی بنام حسن خط در مکاتب تدریس می شد، لهذا من این دو بیت را در کتابچه ام در حالیکه نمیدانستم مبدآغزل زیبائ ابولقاسم لاهوتی است و احمد ظاهر با صدائ گیرایش آنرا جاودانه تر ساخته است طبق دستور معلم مشق کردم. اتفاقن کاکایم که از کابل به خانه ما در غزنی آمده بود، پس از ملاحظۀ کتابچه حسن خط  و تحسین مشقم  از پدرم پرسید: معلم اینها کیست؟ پدرم در پاسخ گفت: حبیب الله خان! هردو نگاه معنی دار بهم کردند گرچه من هیچ نفهمیدم؛اما باید اذعان کنم که همین نگاه های کنجکاوانه پدر و کاکایم مرا در برابر این سروده از همان زمان حساس کرده بود و بنحوی این ابیات در کله ام حک شد البته پیش از اینکه  این غزل را از حنجرۀ احمدظاهر بشنوم. بهر حال نخست من از آن مکتب سه پارچه شدم و چندی بعد استاد حبیب الله خان هم در مکتب دخترانه تبدیل شد و مدتی معلم همشیره ام در لیسۀ جهانملکه بود. پادشاهی و جمهوریتها یکی پی دیگر بنا و چپه شدند. تا اینکه صنف نهم بودم که خبر شدم معلم حبیب الله خان را در شاهراه غزنه و کابل مخالفین دولت به قتل رسانیده اند. روحش شاد و یادش گرامی باد. از آن پس هر بار وقتی این غزل را به صدائ احمدظاهر می شنوم نخست یاد استاد حبیب الله خان می افتم و سپس براینکه این غزل انگار در طول چهل سال اخیر بطور مستدام از یک سینه به سینه ی دیگر منتقل  و مثل کتلست کاری که باید بکند را میکند متحیرم میکند. اینکه این چرخه همچنین ادامه دارد شگفت انگیزست.
اما پس از اینکه با لاهوتی و اشعارش بیشتر انُس گرفتم و با زندگیش آشنا شدم؛ حدس زدم استاد حبیب الله خان شاید پیرو مکتب لاهوتی بوده باشد.چراکه او مرد آزادۀ بود که هزینۀ  آزاده گی اش را با جان شیرینش پرداخت. اگر اشتباه نکنم آن مرحومی حتا به لاهوتی چهره میداد. پسرش ببرک یا اگر اشتباه نکنم صفی الله نام داشت و صنفی ما بود و از چل خواجه احمد بالا نخستین تعمیر خانه آنها بود. و اما در مورد لاهوتی و آزاده گی

بندگی در کار نیست
زندگی آخر سر آید، بندگی در کار نیست
بندگی گر شرط باشد، زندگی در کار نیست
گر فشار دشمنان آبت کند، مسکین مشو
مرد باش ای خسته دل، شرمندگی در کار نیست
با حقارت گر ببارد بر سرت باران در
آسمان را گو: برو، بارندگی در کار نیست!
گر که با وابستگی دارای این دنیا شوی
دورش افگن، اینچنین دارندگی در کار نیست.
گر به شرط پای بوسی سر بماند در تنت،
جان ده و رد کن، که سر افگندگی در کار نیست.
زندگی  ازادی انسان و استقلال اوست
بهر آزادی جدل کن! بندگی در کار نیست.
(مسکو 1930، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 65)
واقعن  این سالهای پر از تنش، بند بند غزل فوق را برایم تفسیر کرد و هنوز تفسیر شده میرود. سالهای جنگ و مبارزه؛ با رو پوش و شعار مبارزه برای آزاده گی از قید برده گی! تفاسیر متفاوتی از خود بجا گذاشت. لااقل مبارزات این سالها این نکته را بمن فهماند که تن و توشه ظاهری یک آدم مرد و نامرد یکیست، زمان باید بگذرد تا بدانی واقعن مرد کیست و نامرد کیست!؟ مضاف بر این قد و قواره رهبران؛ مرامنامه و اساسنامه هر گروه؛ چه آزاده و چه برده تقریبن همه متحدالمال یکیست! اما زمان می طلبد تا بدانی کی پی آزاده گیست و کی پی برده گی و به اسارت بردن ملل ها! انجنیر عزیز خان استاد مواد شناسی هوایی ما وقتی از آتش گرفتن این یا آن مکتب عصبانی میشد فریاد زده میگفت : مکتب ها را نسوزانید! مواظب  باشید هیچگاه از ضد حکومت به ضد میهن تبدیل نشوید. این دوتا خیلی با هم فرق می کنه و واقعن که چنین است
 و اما در این دو مصرع زیرین این غزل دوچیز عمده را من متوجه شدم 
گر به شرط پای بوسی سر بماند در تنت،
جان ده و رد کن، که سر افگندگی در کار نیست.
از این ابیات برمی آید که در مرام آزاده گی که لاهوتی آنرا دنبال میکرده حتا تقیه که در بعضی مذاهب و حتا  ادیان جواز دارد هم اجازه نیست "
اما از نظر من ویژگی میدان مبارزه که شهامت زیستن به آزاده گی می بخشد.همین جنگ و گریز؛ شکست و پیروزی و زنده ماندن و دوباره به مبارزه پیوستن است. . 
لهذا خیلی طبیعی است اگر در این ره کسی اسیر شود؛ شلاق بخورد، زخمی شود و زیر شکنجه مجبور به توبه گردد.چرا که این توبه هرگز نصوحا نیست بلکه از نظر من توبه ایست که به نخستین نغمه چکاوک خفته درگلوگاهش دوباره شروع به نغمه خوانی می کند! آزادی را فریاد می زند توبه می شکند. بار دیگربال می گشاید ،سینه سپر می کند وتن به طوفان جدید می سپارد. زیرا کسی که یک بار قدرت آزاده گی خود را درمیان مردم به نمایش می گزارد هرگز آن نیروی قدرتمند بر آمده از  خویشتن را که باشور هزاران انسان دیگر می آمیزد از خاطر نمی برد.لهذا با این مصرع غزل لاهوتی چندان موافق نیستم..
 دوم اینکه لاهوتی با اینکه در رۀ آزاده گی اینقدر با مرام است برعکس در مکتب عشق میخواهد برده باقی بماند غلام عشق باشد. او حتا میترسد تا صیاد (معشوقش)از غلامی و بندگی آزادش کند و چنین میسراید (احمدظاهر فریاد کرده )
(رهایی)
ترسم آزاد نسازد ز قفس ، صیادم
آن‌قدَر تا که ره باغ ، رود از یادم


(رهایی)

ترسم آزاد نسازد ز قفس ، صیادم
آن‌قدَر تا که ره باغ ، رود از یادم

بس‌که ماندم به قفس، رنگ گل از یادم رفت

گر چه با عشق وی از مادر گیتی زادم

آتش از آه به کاشانه‌‌ی صیاد زنم
گر از این بند اسارت نکند آزادم

سوز شیرین و شکرخنده‌ی دلداری نیست
ورنه من در هنر استادتر از فرهادم

زاولین نکته که تفسیر نمودم از عشق
کرد اقرار به استادی من ، استادم

گرچه باشد غم عالم به دلم (لاهوتی)
هیچ کس در غم من نیست، از آن دلشادم

"ابوالقاسم لاهوتی"

شعر لاهوتی (آهنگ احمد ظاهر با عین کمپوز بالا)
عاشقم، عاشق به رویت، گر نمیدانی بدان 
سوختم در آرزویت، گر نمیدانی بدان 
با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب 
خواهم آمد من به کویَت، گر نمیدانی بدان 
مشنو از بد گو سخن، من سُست پیمان نیستم 
...
هستم اندر جستجویت، گر نمیدانی بدان 
گر پس از مردن بیائی بر سر بالین من 
زنده می گردم به بویت، گر نمی دانی بدان 
اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت 
بسته آن را تار مویت گر نمی دانی بدان 
گر رقیب از غم بمیرد، یا حسرت کورش کند 
بوسه خواهم زد به رویت، گر نمیدانی بدان 
هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست؟ 
عاشق روی نکویت گر نمی دانی بدان
عاشقم عاشق به رویت، گر نمیدانی بدان 
سوختم در آرزویت، گر نمیدانی بدان
(اسلامبول 1920، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 83)

شعر لاهوتی (آهنگ احمد ظاهر
بت نازنینم، مه مهربانم،
چرا قهری از من، بلایت بجانم،
عزیزم چه کردم که رنجیدی از من؟
بگو تا گناه خودم را بدانم.
زمن عمر خواهی بگو تا ببخشم،
بمن زهر بخشی بده تا ستانم.
فلک مات بود از توانایی من،
که اکنون چنین پیش تو ناتوانم.
زدرس محبت، بجز نام جانان،
بچیزی نگردد زبان در دهانم.
من آخر از این شهر باید گریزم،
که مردم بتنگ آمدند از فغانم.
چه دستان کنم تا روم جای دیگر،
که این مملکت شد پر از داستانم.

(مسکو 1925، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 85)

شعر لاهوتی (آهنگ احمد ظاهر)
صد ره در انتظارت تا پشت در دویدم،
پایم زکار افتاد آنگه به سر دویدم.
صد ره سرم بدر خورد، چون وفت وعدهء تو،
هر قدر دیر تر شد، من تند تر دویدم.
تا یک صدای پایی زانسوی در شنیدم،
جستم، ترا ندیدم، باری دگر دویدم.
در فکر گفتگویت از خواب و خور گذشتم،
در انتظار رویت، شب تا سحر دویدم.
تو مست خواب راحت، من مضطرب نشستم،
 تو فارغ و من زین بیخبر دویدم.
شب رفت و پیش چشمم دنیاه سیاه گردید،
خورشید من نیامد، من بی ثمر دویدم.
شاید دل تو میسوخت، بهتر! ندید چشمت،
چون با لبان خشک و چشمان تر دویدم.
اکنون، ترا که دیدم، در پای تا سر من،
آثار خستگی نیست، جانم مگر دویدم؟
(مسکو 1939، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 120)

شعر لاهوتی (آهنگ احمد ظاهر)
«یار از دل من خبر ندارد،
یا آه دلم اثر ندارد....»

(از آثار قدیمیها)

جز عشق جهان هنر ندارد،
یا دل هنر دگر ندارد.
یا موسم صبر من خزان شد،
یا نخل امید بر ندارد.
یا بر رخ من نمیشود باز،
یا قلعهء بهت در ندارد.
یا وصل تو قسمت بشر نیست،
یا طالع من ظفز ندارد.
یا دامن رحم تو طلسم است،
یا نالهء من شرر ندارد.
یا تیر تو بگذرد نهانی،
یا سینهء دل سپر ندارد.
یا عشق خط امان به او داد،
یا دل زبلا حذر ندارد.
یا چشم تو با دلم رفیق است،
یا شیر سیه خطر ندارد.
یا با دل خسته مهربان باش،
یا جان بستان، ضرر ندارد!

(مسکو 1939، از مجموعهء اشعار منتخب، صفحات. 122-123)

صیاد
شعر لاهوتی آهنگ احمد ظاهر
ایا صیاد رحمـــی کن مــرنجــانی ، جــــــانــــم را،
پر و بالم بکن امــــــــــا، مســوزان آشیـــــانــــــم را.
به گردن بسته یی چون رشته و در پای زنجیر است،
مــروت کن اجازت ده کــــــه بگشایـــم دهــانــــم را.
در این کنج قفس دور از گلستــان ســـوختم مُردم،
خبــــر کن ای صبـــا از حــال زارم بـــاغـبـــانـم را.
ز تنهــــــایی دلم خــون شــد نــدارم محـــــرم رازی،
کــــه بنویســد بــرای دوستــداران داستانــــــــــم را.

شعر لاهوتی (آهنگ احمد ظاهر)

ای دزدیده چشم از آهو،
آموخته افسون به جادو،
تابیده کمند از گیسو،
صد وعده دادی وفا کو؟
می فریبی، جوجه تیهو؟
ای فریبگر ای دروغگو!
دل شکستن کردی پیشه،
رخ پیش آوری چو شیشه،
چون خواهم بوسه همیشه،
خندی و گویی «نمیشه!»
ای ادا چیست، بچه جادو؟
ای فریبگر ای دروغگو!
من با تو نمیستیزم،
از دو دیده خون میریزم،
وقتی میخواهم گریزم،
میگویی نرو عزیزم!
وه، چه بیرحمی تو مه رو،
ای فریبگر ای دروغگو!
(1940، از مجموعهء اشعار منتخب، صحات 151-152 )


شعر لاهوتی (آهنگ از احمد ظاهر این شعر در تاجیکستان نیز خوانده شده)

فقط سوز دلم را در جهان پروانه میداند،
غمم را بلبلی کاواره شد از لانه میداند،
نگریم چون زغیرت، غیر میسوزد بحال من،
ننالم چون زغم، یارم مرا بیگانه میداند.
به امیدی نشستم، شکوهء خود را به دل گفتم،
همی خندد بمن، اینهم مرا دیوانه میداند.
بجان او که دردش را هم از جان دوستتر دارم،
ولی میمیرم از این غم که داند یا نمیداند؟
نمیداند، کسی کاندر سر زلفش چه خونها شد،
ولیکن مو بمو این داستان را شانه میداند.
نصیحتگر، چه میپرسی علاج جان بیمارم!
اصول این طبابت را فقط جانانه میداند.
(1918، اسلامبول، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. -79)
سلسله مو
شعر لاهوتی، کمپوز از استاد فرخ افندی، آهنگ کورٌس، اجرای مشترک آوازخوانان بنام افغانستان هریک استاد خیال، روانشاد پرانات،مرحوم  ساربان،استاد ارمان و پیکان (جاز از استاد سلیم سرمست). این اهنگِ ساخته شده در  آغاز سالهای 60  تا هنوز ورد زبان پیر و برنای افغانستان است.
آن سلسله مو آید اگر بر سر بازار،
بازار شود هر نفسش تازه چه گلزار.
کمان دارد ز ابرو، کمند دارد زگیسو،
شکر در خندهء او، شکر در خندهء او.
به پیشش خم شود سر ها بزانو،
بت ما جادو است، البته جادو.
ای سلسله مو ازاینسو گذر کن،
ماهم عاشقیم برماهم نظر کن.

بدل مهر تو دارم، زعشقت بیقرارم،
دوچشم اشک بارم، بپایت میگذارم.
برای دیدنت، در انتظارم، و گر فرمان دهی جان میسپارم.

ای گیسو کمند، ای ابرو کمان، تو ما را مترسان،
سر میطلبی، آمده و بستان.


شعر لاهوتی (آهنگ از ساربان)

دیوانه نمودم دل فرزانهء خود را،
در عشق تو گفتم همه افسانهء خود را.
غیر از تو که افروخته یی شعله بجانم،
آتش نزند هیچ کسی خانهء خودرا،
من زنده ام، آخر دگری را تو مسوزان،
ای شمع، مرنجان دل پروانهء خود را.
از بهر تو سر باختن من هنری نیست،
هر دلشده جان باخته جانانهء خود را.
دل کوچه بکوچه دود و نام تو گوید،
باز آ، ببر این مرغک بی لانهء خود را.
با سنگ زدن از بر دلبر نشود دور،
من خوب شناسم دل دیوانهء خود را.
(مسکو 1937، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 103)


شعر لاهوتی (آهنگ از ساربان)

ای درد تو آرام دل من،
ای نام تو الهام دل من،
یادتو سرانجام دل من،
از مهر تو پر جام دل من،
وصلت زجهان کام دل من.

من عشق ترا پنهان نکنم،
پیمان ترا ویران نکنم،
با غیر تو من پیمان نکنم،
بهر تو دریغ از جان نکنم،
جان بخشمت و افغان نکنم.

دانی تو که من بیمار تو ام،
دلسوختهء گفتار تو ام،
جان باختهء رفتار تو ام،
تو یار منی، من یار تو ام،
من منتظر دیدار تو ام.

باز آ ببرم ای دلبر من،
بنشین به کنارِ بستر من،
بر گیر و بدامان نه سر من،
بنگر به دو چشمان تر من،
ای دلبر من، ای دلبر من!
 (1937، از مجموعهء اشعار منتخب، صفحات 145-146)
فراق
شعر لاهوتی (آهنگ از ساربان)
فراق آتش بجان افروخت،
جانان کمنما تاکی؟
دل عالم بحالم سوخت،
اینسان چر جفا تاکی؟
جانان کمنما تاکی؟
اینسان پر جفا تاکی؟
چندان بیوفا تاکی.
برنجی چون بخندم یار، تو یاری نمیدانی.
بخندی چون بگریم زار، دلداری نمیدانی.
برانی چون بخواهم بار، غمخواری نمیدانی.
بمن عشقت جنون آموخت، آخر این ادا تا کی؟
جانان کمنما تاکی؟
اینسان پر جفا تاکی؟
چندان بیوفا تاکی.

همیشه با منت جنگ است، صدقم را نمی بویی،
زخونم ناخنت رنگ است، جرمم را نمی گویی،
چر اینسان دلت سنگ است؟ حالم را نمی جویی.
زدنیا دیده ام را دوخت مژگانت، بلا تا کی؟
جانان کمنما تاکی؟
اینسان پر جفا تاکی؟
چندان بیوفا تاکی.

بحالم رحم کن، زین بیش مانم بیتو گر یکدم،
ببرُم از جهان پیوند، جان را هم نمیخواهم.
همه صاحبدلان گویند، لاهوتی در این عالم،
فقط درس وفا آموخت، با او بیوفا تاکی؟
جانان کمنما تاکی؟
اینسان پر جفا تاکی؟
چندان بیوفا تاکی.
(1940، از مجموعهء اشعار منتخب، صفحات 153-154)

شعر لاهوتی (آهنگ از ساربان)

خورشید من
دور از رخت سرای درد است خانهء من،
خورشید من کجایی؟
سرد است خانهء من.

دیدم  تو را زشادی، از آسمان گذشتم،
جانان من که گشتی، دیگر زجان گذشتم،
آخر خودت گواهی: من از جهان گذشتم.
بی تو کنون سرای درد است خانهء من،
خورشید من کجایی؟
سرد است خانهء من.

من دردمند عشقم، درمان من تویی، تو.
من پایبند صدقم، درمان من تویی، تو.
امید من تویی، تو، ایمان من تویی، تو.

دور از رخت سرای درد است خانهء من،
خورشید من کجایی؟
سرد است خانهء من.

غیر از تو من بدنیا یار دگر ندارم،
جز از خیال عشقت فکری بسر ندارم،
سر میدهم و لیکن دست از تو برندارم.

دور از رخت سرای درد است خانهء من،
خورشید من کجایی؟
سرد است خانهء من.
(استالین آباد،  1938، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 119)
شعر لاهوتی
کشتی غم
آهنگ از استاد همآهنگ (این آهنگ در آغاز سالهای 60 میلادی گل کرده و باعث شهرت گسترده همآهنگ در افغانستان شد).

چه کرده ام که زجانان خود جدا شده ام؟
چه گفته ام که گرفتار این بلا شده ام؟
بمن نگفته کسی تاکنون، گناهم چیست،
کز ان گناه سزاوار این جزا شده ام.
مگر خدای من است او، که تا از او دورم،
زخود بر آمده غرق «خدا- خدا! »شده ام.
خوشا بحال دل من که پیش دلبر ماند،
خبر ندارد از این غم که مبتلا شده ام.
صبا به محضر جانان سلام من برسان،
بگو که از تو جدا سخت بینوا شده ام.
زآب دیده زمین را نموده ام دریا،
درون کشتی غم بیتو نا خدا شده ام.
به آه و غصه و افسوس و اشک وبیداری،
میان همسفران بی تو آشنا شده ام.
برآید ار زدهانم سخن، فقط اینست:
چه کرده ام که ز جانان خود جدا شده ام؟
(مسکو- استالین آباد، 1937، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 106)


شعر لاهوتی
آهنگ از مسحور جمال (غوث نایل آنرا نیز خوانده است)

گر تو پنداری دلم را جز تو یاری هست؟-  نیست،
یا غمم را غیر یادت غمگساری هست؟-  نیست.
گر بگویم، سینه از دست تو پرخون نیست؟- هست،
ور بپرسی کز تو در خاطر غباری هست؟ نیست.
از دوصد فرسنگ ره الهام میباری بمن،
مهربانتر از تو در دنیا نگاری هست؟ نیست.
پیش تیرت گربگویی دیده برهم زد؟ نزد،
شیر چشمت را به از این دل شکاری هست؟ نیست.
گر کسی گوید که در دنیا به دوش زندگی،
سخت و سنگین تر زهجر یار باری هست؟ نیست.
دوست شاد است از من و دشمن پریشان، مرد را،
در جهان بالاتر از این افتخاری هست؟-  نیست!
(تاشکند، 1941، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 129)



شعر میهنی  "همت کنید ای دوستان" لاهوتی که استاد شجریان آنرا خوانده است.

همت کنید!
همت کنید ای دوستان
دشمن به میدان آمده
با حرص خرس گرسنه
با مکر شیطان آمده
آمد به قصد جان ما
بر ضد فرزندان ما
این سگ برای نان ما
نزدیک انبان آمده
هاراست، هار این بیشرف
شمشیر هم دارد به کف
یکصف شویم از هر طرف
جلاد انسان آمده
یکسر شده او را زنیم
شمشیر او را بشکنیم
پامال و نابودش کنیم
کو دشمن جان آمده


شعر از  لاهوتی، خواننده گان :   فرامرز آصف (ایران) و ظاهر هویدا (افغانستان). ظاهر هویدا این آهنگ را در افغانستان و ایران اجرأ کرده که در ایران، افغانستان و تاجیکستان از شهرت گسترده برخوردار است. او آهنگ کمر باریک را در ایران (سال 1351) یکجا با شهلا، کورش، مهرداد و سامان خوانده بود.
ظاهراً این آهنگ را فرامرز آصف پیشتر اجرأ کرده بود.

کمر باریک من،
شام تاریک من، 
بیا به نزدیک من، 
صبح، صفا کن، جفا دیگر بس است،
با ما وفا کن، کمر باریک، 
با ما صفا کن، کمر باریک.

الهی ماند این دل خانه ی تو،
تو بلبل باشی و دل واله ی تو، کمر باریک، 
کتاب کودکان گردد به مکتب،
پر از حرف من وافسانه ی تو،
کمر باریک، 

تو شاخ پر گلی، 
من برگ زردم، تو شور خنده ای، 
من آه سردم کمر باریک، 
تو خورشیدی و من سیاره ی تو،
مرا بگذار تا دورت بگردم، کمر باریک. 

کسی که عاشق است از جان نترسد،
دِلش از کُنده و زندان نترسد کمر باریک. 
دل عاشق مثال گرگ گشنه است،
که گرگ از هی هی چوپان نترسد کمر باریک. 

الا دختر بلای آسمانی،
گهی با ما گهی با دیگرانی، کمر باریک. 
خدایت داده مو و روی زیبا،
ولی سنگین دل و نا مهربانی، کمر باریک.  
http://sherotarane.persianblog.ir/tag/%


نشد یک لحظه از یادت جدا دل!
شعر از لاهوتی، این شعر در افغانستان و ایران خوانده شده. در افغانستان بشکل گروهی بشرکت ظاهر هویدا و شیر شرار و در ایران به آهنگسازی فریدون خشنود و خوانندگی گلپا (گلپایگانی) اجرأ گردیده است.

نشد یک لحظه از یادت جدا دل!
زهی دل آفرین دل مرحبا دل!
ز دستش یکدم آسایش ندارم،
نمی دانم چه باید کرد با دل؟
هزاران بار منعش کردم از عشق،
مگر برگشت از راه خطا دل!...
به چشمانت مرا دل مبتلا کرد،
فلاکت دل مصیبت دل بلا دل!
ازین دل داد من بستان خدایا،
درون سینه آهی هم ندارد.

ستمکش دل، پریشان دل، گدا دل!
ز دستش تا به کی گویم: خدا، دل!
به تاری گردنش را بسته زلفت،
فقیر و عاجز و بی دست و پا دل!
بشد خاک و زکویت بر نخیزد،
زهی ثابت قدم دل،  با وفا دل با وفا دل!
زعقل و دل دگر از من مپرسید،
چو عشق آمد، کجا عقل و کجا دل؟
تو، لاهوتی، زدل نالی، دل از تو،
حیا کن، یا تو ساکت باش یا دل!
(اسلامبول  1918، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 81)


شعر لاهوتی ، آهنگ ازاستاد ارمان که با گیتار اجرا کرده است ظاهراً (این آهنگ پسانها در تاجیکستان توسط خرما شیرینوا نیز خوانده شده است. )
دل را ببین، دل را ببین،
در کوی جانان آمده.
سر واژگون، تن غرق خون، افتان و خیزان آمده.
خواهد که جان پیشش رود،
جانان در آغوشش دود،
دنیا فراموشش شود...
مست است و مهمان آمده.
دل را ببین، دل را ببین،
در کوی جانان آمده!

با انکه راهش تنگ بُد،
هم دور و هم پر سنگ بُد،
با رهزنان در جنگ بدُ،
فاتح ز میدان آمده.
دل را ببین، دل را ببین،
در کوی جانان آمده!

گل دیدش و در خنده شد،
بلبل از او شرمنده شد،
طوطی به نطقش بنده شد...
دل نیست این، جان آمده.
دل را ببین، دل را ببین،
در کوی جانان آمده!

دل نیست این دیوانه است،
دیوانهء جانانه است،
پر درد و پر افسانه است،
از بهر درمان آمده...
دل را ببین، دل را ببین،
در کوی جانان آمده!

ساقی بساطی نو فگن،
مطرب بیا چنگی بزن،
لاهوتی شیرین سخن،
امشب غزلخوان آمده.
دل را ببین، دل را ببین،
در کوی جانان آمده!
(مسکو 1954، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 142)
ابوالقاسم لاهوتی  متخلص به احمد زاده بروز 4 دسامبر 1887 م  در کرمانشاه فارس به دنیا آمد. لاهوتی از سوی مادر کُرد بود. پدرش پیشه کفش دوزی داشته و علاقمند به تصوف، شعر، ادب و آزادی بود. وی در خانه پدر با محیط ادبی کرمانشاه آشنا شده شیفتهء ادبیات و شعر پارسی شد.

لاهوتی از شانزده سالگی به سرایش شعر آغازید. او در سنین جوانی مدتی هوادار درویشان بود، چنانچه غزلهای نخستینش تحت تأثیر پدرش و به روحیهء درویشی و تصوفی بود. برمبنای بعضی از اشعارش در زمانی از حیران علیشاه که از درویشان نامدار کرمانشاه بود، پیروی میکرده. 

 کتب و آثار لاهوتی در ایران پیش از انقلاب نه تنها ممنوع بود بلکه رژیم شاه با شدت فراوان از شهرت وی جلوگیری نموده و حتی به افترأ و جعل متوسل میشد در حالیکه در افغانستان کتب و آثار ناموران تاجیک چون عینی، لاهوتی،  دهاتی و غیره آزادانه وارد شده و بدسترس علاقمندان قرار میگرفتند. به یقین در افغانستان بیشتر از هرجایی اشعار لاهوتی (عمدتاً از سالهای 60 میلادی بدینسو) توسط  آهنگسازان و خوانندگان نامدار افغانی (چون استاد فرخ افندی، نینواز، ترانه ساز، مسحور جمال، خیال و احمد ظاهر، پرانات، ساربان و دیگران) کمپوز و خوانده شده اند.  نشر نخستین کتب اشعار لاهوتی در ایران پس از پیروزی انقلاب اسلامی میسر شده وبعدها خوانندگان ایرانی اشعار لاهوتی را کراراً خواندند. تا جاییکه برای نگارنده آشکار شد، علیرضا افتخاری خوانندهء ایرانی در آلبوم "امان از جدایی" دوشعر لاهوتی را خوانده که عبارتند از "تنیده یاد تو در تار و پودم میهن ای میهن" و " حرام". البته سروده میهن لاهوتی را شاد روان احمد ظاهر پیشتر در افغانستان خوانده بود، که در ایران نیز خوانده شده است. همچنان اکبر گلپایگانی آهنگ "نشد یک لحظه از یادت جد دل را " خوانده که توسط خوانندگان افغان و تاجیک نیز اجرأ شده است
اشعار زیر نمونه هایی از آن بیتها و سروده های ماندگار لاهوتی اند که به وسیلهء آهنگسازان سرایندگان نامور افغان و ایرانی و همچنان تاجیکستان تهیه و  اجرأ شده اند که اکنون جزء ثروت و افتخارات فرهنگی منطقه محسوب میشوند:
گرچه لاهوتی افغانستان را ندیده بود، مگر از یکی دو پارچه شعرش بر میآید که دل در گرو زیبا رویی افغان گذاشته بوده و او را مدام وصف میکرده، چنانچه در اشعار آتی اش مینویسد:

آن دلبر افغان چه سلحشور برد دل،
چشم بد از او دور که مغرور برد دل.
مرغ ار شود و ماهی اگر، از مژه و موی،
با تیر برد راهش و با تور برد دل.
نزدیک بیایید و ببینید چه جانیست،
آن دیده که با یک نگه از دور برد دل.
دل را بده و آبروی خویش نگهدار،
گر خود ندهی، خندد و با زور برد دل.
پیداست که دلدار شدن لذتی عالیست،
اینگونه که مستانهء مغرور برد دل.
بی تیره نفاب آید و صید افگند آزاد،
دزد است، نه جانانه که مستور برد دل.
همچون دل من عبد وفادار که دارد،
پس این همه دیگر به چه منظور برد دل؟

(مسکو 1954، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 141)

یا اینکه:

در جان و دل از نگه ات رخنه و راهیست،
قربان دوچشم سیه ات، این چه گناهیست؟
از دست تو خون گشته دل زار، در این کار،
هر ناخن رنگین تو رخشنده گواهیست.
یک شهر به یک چشم زدن دل بستاند،
نازم به صف مژه ات، این کار ِ سپاهیست.
عاشق که بود شامل لطف تو جسور است،
بی مهر تو دلخستهء بی پشت و پناهیست.
پرسی که چه روزیست مرا بی مه رویت؟
یک حرف: بموی تو قسم روز سیاهیست.
گویی زچه در سنِ جوان موی سفیدم؟
جانم، چه کنم؟ بی تو مرا ثانیه ماهیست.
هرنم به گلو آیدم از هجر تو- دردی،
هردم که برون میرود از سینه ام آهیست.
رنجیدنت انصاف نبود، ای بت افغان،
دل دارم و عاشق شده ام، این چه گناهیست؟!

(مسکو 1954، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 140)

و همچنان:

افغان مرا میشنوی، ای بت افغان؟
از آتش هجران تو است، اینهمه افغان.
وه، وه، چه شبی بود که از دیدن رویت،
شد طالع تاریک من آنگونه درخشان.
گر بهر اسارت کنیش نیم اشارت،
با شوق شود دل به کمند تو شتابان.
اظهار محبت به تو از بی ادبی نیست،
در قالب نظمم خودِ پاکی شده پنهان.
باین سر کافوری و با این دل خرم،
زیبد که بخوانی تو مرا پیر جوانان.
این جسم تو نوریست در اطراف وجودت،
بی شبهه توان گفت که جانی، تو فقط جان!
لاهوت
در سال 1284 خورشیدی نخستین غزل او که مظمونی آزادی خواهی داشت در روزنامه حبل المتین کلکته و ایران نو انتشار یافت و در آستانهء  انقلاب مشروطه (1905 – 1911) ايران تا اندازه ایی برای او شهرت به ارمغان اورد، پس از این لاهوتی بمثابهء یک شاعر جوان و با رسالت وارد جریانات سیاسی شده، با اشعار آتشين و پيکار انقلابی خويش در روند آن سهم بسزایی داشت. اشعار انقلابی و میهنپرستانهء لاهوتی در آنزمان در رديف سروده های میهنی و تبليغاتی ملک الشعرا بهار، اشرف الدين حسينی (گيلانی)، عارف قزوينی و فرخی يزدی در اين دوران سر زبان مردم زحمت کش و ستم کشيده ايران بود. 


ای رنجبر فقير معصوم،
تا چند ز حق خويش محروم؟
بيدار بشو، بس است غفلت!تا کی به مرارت و مذلت؟0]
یکی از بزرگترین دستآوردهای لاهوتی در اتحاد شوروی تلاش خستگی ناپذیر برای بالا بردن شناخت و ارزش زبان فارسی در اتحاد شوروی وقت این است که به کمک دانشمندان فارسی شناس و بویژه همسرش و  آقای و ا.ا. استاریکف - فردوسی شناس بزرگ روس - دست به برگردان شاهنامه از زبان پارسی به زبان روسی زد.لاهوتی بزبانهای فارسی (تاجیکی)، روسی، فرانسوی، عربی، ترکی، کردی و فرانسوی حرف میزد. سالهای پسین او در مسکو بوده و مشغول ترجمه آثار پوشكين، گوركى، ماياكوفسكى و شعراى معاصر شوروى به فارسی بود. لاهوتی اتللو، رومئو و ژوليت و شاه لير شكسپير را نیز به فارسی ترجمه نموده و نمايشنامه هاى لوپه دوگا را براى تئاتر استالين آباد وكمدى جاودانى گريبايدوف، «بدبختىِ با فهم بودن» را نیز برگردان کرده است. البته در کار ترجمه فارسى- روسی و برعکس و پژوهشهای لاهوتی همسر و همكارش سسيلى بانو که خود شاعر و مترجم بود، نقش مشاور فعال را داشت. لاهوتی به نوبت خود نیز به همسرش در مورد ترجمه و ويرايش شاهنامه حماسى فردوسى به او مشورت داده بود. [20]  او نخستین فارسی زبانیست که سرود انترناسیونال را به فارسی برگردان کرده است.
پس از مرگ لاهوتی همسرش در میان سالهای 1960-1963 شاهنامهء فردوسی را به روسی ترجمه نموده به نشر رساند.
لاهوتی بتاریخ 16 مارچ  سال 1957 (مطابق 1336 خورشیدی پس از 73 سال زندگی در گذشت . وی که آرزو داشت در خاک میهنش ایران جان دهد و در وطن به خاک سپرده شود در غربت جان سپرد و در همانجا به گور سپرده شد.
آرامگاه لاهوتی در گورستان مشهور مسکو جایی که اکثر نامواران، هنرمندان و دانشمندان روسی- شوروی دفن اند (نوه دیویچیه) میباشد.
لاهوتی به پاس خدماتش به اتحاد شوروی به مدالها و نشانهای زیادی از جمله نشان "افتخار" لنین، نشان درفش سرخ جمهوری تاجیکستان شوروی  وغیرمفتخر شده بود.
بازماندگان مشهور لاهوتی عبارت اند از:
-        دلیر قاسمویچ لاهوتی (پسرش، متولد 1934 کیمیا دان و فیلسوف روسی)
-        لیلا قاسموفنا لاهوتی ( نواسه لاهوتی دختر دلیر لاهوتی زبانشناس و ایرانشناس روسی) 
در ناحیهء میرآباد تاشکند یک جاده بنام لاهوتی مسما ست.
تیاتر اکادیمیک دوشنبه نام لاهوتی را دارد. یک قسمت خیابان رودکی در دوشنبه  در زمان شوروی نام لاهوتی را داشت. همچنان مدارسی در تاجیکستان بنام او نامگداری شده اند.
یکی از ویژگی های شعر لاهوتی اینست که "شاعر خود را در تنگنای قافیه قرار نداده و تا اندازه یی آزاد گفته و اوزان عروضی را هم بیش و کم به هم ریخته تا بتواند پیام مارکسیستی و انقلابی اش  را بدون تکلف در کوتاهترین و رساترین شکل به گوش مردم برساند. به یقین میتوان لاهوتی را نخستین کسی دانست که با قالب شکسته و غیر عروضی سروده است."[11] بدون شک آشنایی لاهوتی به شعر و ادبیات انقلابی آنزمان شوروی و شناختش از سخنسرایان و نویسندگان نامور شوروی چون مایاکوفسکی، ماکسیم گورکی، سرگی یسینین، انا اخماتوا و دیگران در این امر بی تأثیر نبوده است. دیوان لاهوتی مجموعه ای است از قطعه و غزل و مقداری تصنیف و ترانه ، که عموماً با زبانی ساده و روان سروده شده است. زبان شعرهای اجتماعی او اغلب حماسی و خشن و فاقد تصویرهای شعری است. از نظر مسلکی برروی هم او را باید شاعری مادی و معتقد به مارکسیسم- لنینیسم  قلمداد کرد که شعر خود را سلاحی میدانست برای تحقق آرمانهای طبقه کارگر و دیگر زحمتکشان.

لاهوتی هرگز به کار شعر و شاعری به معنای هنری و بسیط آن دل نداد و بیشتر روزگارش به کارهای سیاسی و نظامی گذشت. با این حال در فرهنگ و اندیشه قوم تاجیک اثر مثبتی برجای گذاشت، تا آن جا که هم اکنون در تاجیکستان به عنوان یک چهره ادبی و انقلابی  احترام او پس از گذشت چندین دهه پایدار مانده است.

او انسان حساسی بوده و در مبارزات و در اشعارش انسانهای زحمتکش، زادگاهش ایران، پناهگاهش تاجیکستان و اتحادشوروی همیشه جایگاه مهمی داشتند.

او در اپریل سال 1915 به وطن برگشته و بیدرنگ به پروسهء انقلابی پیوست.  بقول خودش او برای مخارج زندگی در استانبول در بارانداز كار كرده، شاگرد قهوه چى بوده، درس میداده ودبيرى نشريه اى فارسى را بر عهده گرفته بود كه اندكى بعد از سوى مقامات ممنوع شد. او توانست در آنگاه چند مجموعهء كوچك از اشعارش را منتشر كند.[12]

لاهوتی از جملهء معدود کمونیستان و انقلابیان ایرانی بود که در اتحادشوروی  بحیث پناهنده و شهروند کامل الحقوق آن پذیرفته شد. چه بسا ایرانیان دیگر که به اتحادشوروی در آن زمان پناهنده شدند، توسط پولیس و نیروهای ویژهء استخبارات (موسوم به چِ. کا.) به زندانها افگنده شده و بجرم بی بنیاد جاسوسی روانهء زندانهای شوروی در سایبریا منجمله تبعیدگاه مخوف مجمع الجزایر گولاگ شدند.

ابو القاسم لاهوتی ماه اپريل سال 1922 در شهر باکو غزل معروف خويش «نوشم به شادمانیِ آن دم شراب سرخ» را میسراید که در تاجيکستان به استقبال پرشوری مواجه می شود.

بالاخره او در آغاز سال 1923 به مسکو آمد، جایی که زمینهء کار در مطبعهء خلق هاى اتحاد جماهير شوروى سوسياليستى به عنوان حروفچين برایش مهیا شد. او در سال 1924 به عضویت حزب کمونیست (بلشویک) اتحادشوروی درآمد.

نظر به خواهش شخصی لاهوتی او در سال 1925 برای کار به جمهوری خودمختار تاجیکستان که در آنوقت جزء جمهوری ازبکستان شوروی بود، رفت. او در آنجا  با عرفای نامور تاجیک چون صدرالدین عینی آشنا شده و شیفتهء فضای گرم تاجیکستان و مهماننوازی تاجیکها شده و آنرا بمثابهء میهن دومش برگزید. چنانچه وی در این باره نوشته است:

فخر دارم که ملک شورائی،
داده اینسان بمن توانایی. 
فخر دارم، که این شریف وطن،
تکیه گاه منست و خانهء من.
فخر دارم که اندرین خانه،
نیستم من درخت بیگانه،
فخر دارم که تودهء تاجیک،
میشمارد مرا رفیق و شریک.
کز نخستین قدم که او آزاد،
در ره زندگی نو بنهاد.
تا به این دم که شد قرین کمال،
همرهش بوده ام بهر احوال.
شاکرم من که روس خصم افگن،
حامی ام گشته چون برادر من....[13]     

از همان آغازِ آمدن لاهوتی به تاجیکستان او شاهد مبارزهء شدید تاجیکها برای حفظ هویت فرهنگی، قومی و زبانی شان بود، در حالیکه روسهای عظمت طلب و ازبکهای شووینیست بشدت از ایجاد جمهوری مستقل متحدهء تاجیکستان و بویژه برسمیت شناختن زبان آنها بنام زبان فارسی جلوگیری میکردند. آنها زبان فارسی را بیگانه (ایرانی- افغانی)  پنداشته (چیزی که اکنون یکعده عظمت طلبان بنیادگرا در بارهء فارسی- دری در افغانستان میگویند که گویا فارسی و دری دو زبان بیگانه اند!) و میگفتند که این زبان از خود الفبأ و گذشته ندارد، بناً نخست الفبای فارسی را (که گویا اصلاً عربی بوده و خیلی دشوار است!) در تمام آسیای میانه ازبین بردند و سپس سرزمینهای تاجیک نشین را شامل ازبکستان ساخته و تا توانستند جلو رشد فرهنگی و خودشناسی تاجیکها را گرفتند.

روسها از زمان تزار که آسیای میانه را اشغال کردند، تا تمام دوران حاکمیت شوروی تسلط پشتونها در سر زمینهای همسایهء جنوبی خویش را ترجیح میدادند. چون از مقاومت تاجیکها، ترکمنها و همچنان ازبکهای شوروی و روابط تاریخی و فرهنگی آنان و بویژه ایجاد همبستگی میان آنها و باشندگان شمال افغانستان سخت در هراس بودند.[14]  اما قدرت روز افزون رضا شاه کبیر در ایران، تغیر نام فارس به ایران، اوجگیری پان ترکیسم و پان ایرانیسم که بطور غیر مستقیم از آلمان نازیستی و ترکیهء کمالیستی آب میخوردند و بویژه سرنگونی حکومت شاه امان الله که دوست شورویها بود، وضع را در منطقه جداً دگرگون ساخت. در سال 1929 در افغانستان روستایی عیار مشرب بنام امیر حبیب الله کلکانی (که اصلاً تاجیک تبار بود) به سلطهء عنعنوی پشتونهای درانی (محمد زایی) پایان بخشیده زمام امور را بکف گرفت. این پدیده برعلاوهء رشد خود آگاهی تاجیکان شوروی برای داشتن یک سرزمین و محیط فرهنگی با زبان خودشان، شورویها را بالاخره به آن واداشت تا در سال 1929 جمهوری متحدهء تاجیکستان را در سرزمین کنونی (البته مردم این ناحیهء اساساً بنام تاجیکان کوهستانی یاد میشدند و شهر خجند یگانه شهر تاریخی آن دارای اکثریتِ ازبک تبار بوده و شهر های تاریخی تاجیکان مانند سمرقند، بخارا و ناحیهء فرغانه تاکنون در ترکیب ازبکستان میباشند) برسمیت بشناسند. در مبارزهء دشوار برای تثبیت هویت، زبان و سرزمین تاجیکها نقش فرزانگانی چون عینی، لاهوتی باباجان غفوروف و  دیگرانخیلی برجسته بود.

در این مورد دکتر برات شمسا مینویسد: « در این راه یعنی تلاش برای اثبات فرهنگی تاجیکان و اینکه آنان یک هویت دیرینه تاریخی در ماوراء النهر دارند و منافع روسیه در هم پیمانی با ایران و ایرانیان شرقی در افغانستان و هند است، و اصولا فارس ها، تاجیکان، پشتونها، هندوان و روس ها در ریشه های نژادی یگانه اند و می توانند هم زیستی دوستانه و همکاری مداومی با یکدیگر داشته باشند، ضروری بود. برخی از دانشمندان و سیاست مداران شوروی این ضرورت را احساس می کردند که از جمله می توان به چچیرین - وزیر خارجه وقت شوروی در سال 1924- اشاره کرد. رهبران فرهنگی و سیاسی وقت تاجیک از جمله صدر الدین عینی و محمد الدین اف و عبد الرحیم حاجی بای اف برای اثبات موجودیت تاجیکستان که یک ملت جداگانه مستقل‌اند، تلاش های زیادی را انجام دادند.

آنها با این سیاست که تاجیکان نه ترک، نه ازبکند و نه فارس و نه ایرانی، بلکه تاجیکند و دولتی به نام تاجیکستان باید داشته باشند، به نبرد پان ترکیست ها رفتند. آنها خود را در این فضا از ایران جدا گرفتند، چرا که ترس از آن داشتند که از طرف بلشویک ها و رهبران حزب کمونیست به پان ایرانیسم متهم شوند. بدین ترتیب وقتی همان مردان ذکر شده به مسکو رفتند، توانستند با کمک گیورگی چیچرین در مسکو، جمهوری خود مختار تاجیکستان را در تابعیت جمهوری ازبکستان تشکیل دهند، که یک گام به جلو و یک پیروزی بود که بدست آوردند. کاربرد عنوان های تازه ملت تاجیک، زبان تاجیکی، ادبیات تاجیکی، تاجیکستان باعث نجات تاجیکان فارسی زبان شد. به کارگیری این عنوان ها، آنها را از اتهام جاسوسی ایران بر حذر می داشت. استاد صدر الدین عینی و دیگران تلاش زیادی را برای اثبات هستی ملی خود انجام دادند.

در این بحبوحه تلاش های استاد عینی، ابولقاسم لاهوتی که در سال 1922 به شوروی پناهنده شده بود، پس از نخستین ملاقات با استاد عینی در سال 1925 بی چون و چرا به قبول این تز یعنی اصطلاحاتی از قبیل " زبان تاجیکی"، " قوم تاجیکی و ..." رضایت داد و از همان آغاز در کنار صدر الدین عینی در راه احقاق حقوق تاجیکان جنگید. اعلام جمهوری خود مختار تاجیکستان راه را برای پنج سال بعد که تاجیکستان به " جمهوری متحده تاجیکستان" تبدیل شد، هموار کرد. " نمونه ادبیات تاجیک" که صدر الدین عینی آنرا نگاشت، در چنین فضائی خلق شد.»[15]

در سال 1926 نخستین مجموعهء شعری لاهوتی بنام "ادبیات سرخ" در دوشنبه چاپ شد که به شهرتش افزود.

گرچه تمام عمر لاهوتی در اتحادشوروی و از جمله تاجیکستان گذشت اما در سفر و هجران هیچگاه میهنش را از یاد نبرد، که  این شعرش نمونهء هویدایی از جملهء سروده های بسیارش در مورد ایران و زهر تلخ هجرت است:

سلام صمیمی، ثنای مؤثر
زجسم مهاجر بجان مجاور!
 بضد طبیعت که پیوسته پیکر
بجا ماند و روح گردد مهاجر،-
تو آن روح هستی که ماندی بخانه،
من آن جسم هستم که گشتم مسافر.
خیال دگر کس، بگو، در سر من
نیاید، که این ملک دارد مباشر.
تویی در وجودم چو در گفته معنی،
تویی در سرشتم چو باطن به ظاهر.
نشاید مرا بی تو گفتن که دایم
بود یاد تو با دل من معاشر.
منم- تو، تویی- من، تویی- من ، منم تو،
چه آنجا، چه اینجا، چه غایب، چه حاضر.

(خجند، 1933، از مجموعهء اشعار منتخب، ص. 65)


شورانگیز ترین جنبهء دیدگاه لاهوتی میهن و میهن پرستی اوست. بویژه شعر آتی اش پیرامون میهن در میان فارسی زبانان و بویژه افغانان ازشهرت زیادی برخوردار است، چنانچه این شعر توسط زنده یاد احمد ظاهر در سالهای 70 میلادی خواندده شده است:

تنیده یاد تو در تارو پودم میهن ای میهن
 بود لبریز از عشقت وجودم میهن ای میهن
تو بودم کردی از نابودی و با مهر پروردی
فدای نام تو بود و نبودم میهن ای میهن
به هر مجلس به هر زندان به هر شادی به هر ماتم
 به هر حالت که بودم با تو بودم میهن ای میهن
به دشت دل گیاهی جز گل رویت نمی روید
من این زیبا زمین را آزمودم میهن ای میهن

دل لاهوتی همیشه از ویرانی و بی سرو سامانی کشور زادگاهش اندوهگین بود، چنانچه:

به نامه ات وطنم را نوشته ام آزاد،
به رخ ز دیده ام از شادی آب می آید.
من آن مبارز ایرانم که از وطنم،
فقط به یادم تیر و طناب می آید.
کنم چو فکر از آن خلق و آن ستم کانجاست،
 به دل غم و به تنم اضطراب می آید.

مگر لاهوتی میهن دوم داشت و آن اتحادشوروی و بویژه جمهوری تاجیکستان بود که در اشعارش چنین از آنها یاد میکند:

 به وطن شوروی

تا پرتو خورشید بکوه و دمن افتد،
گل باشد و بوی خوش او برچمن افتد!
دستی که بیازد بتو در زیر فلک نیست،
ورهست چنین دست خیانت زتن افتد.
فتوی به فنای تودهد هر دهن شوم،
با مشت پر از قدرت ما از سخن افتد.
هر سر که به نقصان حدود تو کند فکر،
با دست دلیرانهء خلق از بدن افتد.
خواهد کسی ار پاره کند، رشتهء فتحت،
از پارچهء ننگ به رویش کفن افتد،
توتکیه گه رنجبر روی زمینی،
بر پشت زمین زلزله از این سخن افتد.
بدخواه تو، هرکس که بود، نام سیاهش،
بایست که از دفتر اهل زمن افتد.
تو شمع جهانی، نتواند کشدت کس؛
ظلمت زچنین قصه به هر انجمن افتد.
خصم تو کند جهد که دامان شریفت
زیر قدم دشمن بنیانفگن افتد.
شاهین اجل همره آن بوم که خواهد،
این گلشن ما در کف زاغ و زغن افتد.
اینجا که بود عدل و خرد رهبر مردم،
هیهات که دولت به کف رهزن افتد.
بگذار عدو میرد و تو زنده بمانی،
ورمهر تو پرتو به سر مرد و زن افتد.
افتادن بدخواه تو امریست محقق،
خواهد دلم اما که به شمشیر من افتد.

(اشعار منتخب، استالین آباد 1959، ، نشریات دولتی تاجیکستان، مسکو ، ص63-64 . سرودهء سال 1937)

او در سالهای 30 سدهء گذشته اشعار بیشتر انقلابی و بلشویکی را که اکثراً شهره تمام شوروی شدند، سرود که "گلدستهء به تابوت لنین"، بمناسبت ششمین سالگرد درگذشت لنین، "ما پیروز میشویم"، "پیروزی دنباس"، "قوت اتحادشوروی سوسیالیستی"، "فردا" و "باسماچ" از آن جمله اند.

دگرگونیهای اجتماعی سوسیالیستی در روستاهای تاجیکستان (قشلاقها)  نیز یکی از موضوعات مهم اشعار لاهوتی در سالهای 30 میلادی بود. چنانچه وی در این سالها اشعار "گذارشات" (سال 1932)، "تاج و بیرق" (سال 1935) را سرود که با استقبال گرم در تاجیکستان مواجه شد.

همچنان شعر "سفر به فرنگستان" (سال 1935) او که پس از سفر خارجی اش سروده شده بود، ارتقا و کمال شعری و سیاسی لاهوتی را انعکاس میدهد. [16]

 لاهوتی همزمان با مبارزهء شدید علیه دشمنان نظام شوروی به کارهای فرهنگی و روشنگرانه نیز میپرداخت. وی مدتی مسئول شعبهء تبلیغ و ترویج کمیتهء ایالتی تاجیکستان بوده پسانها معاون کمیسار مردمی آموزش و پرورش (معاون وزیر معارف) شد.[17] او از آغاز در امر ایجاد بنگاه نشرات دولتی تاجیکستان و نشرات منظم جمهوری نقش فعال داشت. از این پس او پلهء های شهرت و ناموری را چنین پیمود:


-         وی در سال 1929 به عضویت کمیته مرکزی ح.ک. تاجیکستان شوروی شامل شد.

-         لاهوتی در سال 1931 خبرنگار روزنامهء پراودا ارگان مرکزی حزب کمونیست اتحاد شوروی شد.

-          در سال 1933 جامعهء ادبی اتحاد شوروی  از 30 سالگی فعالیت خلاق لاهوتی بحیث شاعر و ادیب تاجیکستان تجلیل بعمل آورد. چنانچه ماکسیم گورکی بمثابهء بنیانگذار ادبیات شوروی شخصاً او را تحسین نموده گرامی اش داشت.

در اینسالها لاهوتی با دل و جان در اعتلا و رشد تاجیکستان بمثابهء کشور محبوبش میتپد. او در تربیهء نسلی از عرفای تاجیک در آنسالها صادقانه کوشیده و در رشد اقتصادی و فرهنگی جمهوری توجه فرهنگیان و دانشمندان شوروی را طلبید. وی در سال 1934 با ایراد بیانیه یی پیرامون ادبیات شوروی تاجیکستان در کنگرهء سراسری نویسندگان شوروی بخوبی درخشید.
این مقاله از نوشته خلیل وداد بارش تلخیص شده است

هیچ نظری موجود نیست: