۱۳۹۴ دی ۴, جمعه

غزل کاش و برگردان آهنگ کب آئي




کاش
چنان با (کاش هایم) روز ها تا شب گلاویزم
که حسرت باد حرمان آید و چون برگ می ریزم
درخت تن ز سرمای شکست کاش ها خشکید
اسف بر باد رفته تر ز برگ زرد پاییزم
اگرنابود شد از شرم و غم شهمامه و سلسال
بقدر ریزش این فاجعه از غصه لبریزم
منم آن بیگناه نیم جان بر چوب دار عشق
که از شرم پشیمانی نه می افتم نه می خیزم
فقط دیوار می فهمد غم و بغض مرا امشب
سیه بختی بود تک کوکب اقبال شبدیزم
هزاران (کاش) دیگر درمیان سینه ام نقش است
و من دنبال آب رفته با بیل سمن بیزم
به برمودائ عشق واقعی گم گر شوم این بار
به هر ضلع ثلاثه خویشتن با بوسه آویزم
چو مردابی که تنها و خموش و بی بها مانده
حسود یک هماغوشی؛ ملال و حسرت انگیزم
۱۰ سپتامبر ۲۰۱۹ هالند- زوترمیر
========================
شهمامه و سلسال= تو بت بودا در بامیان
برمودا= اشاره بر مثلث برمودا در امریکا




برگردان آهنگ هندی کب آئي

ملکه خیالاتم چه وقت می آیی؟
فصل عاشقانه فرا رسید تو چه وقت می آیی؟
عمرم عبث گذشت چه زمان می آیی؟
بیا عزیزم ! بیا
در کوچه های عشق در باغها گلها جوانه زده
طبیعت حصار زیبای کشیده و میپرسد
در چه روزی بهتر از این آهنگی خواهی خواند بدین خوبی
مثل یک گل بشگفته نزدیک قلبم شو
از دورها ملاقاتم کن من بیقرارم
تا چه زمان شکنجه ام میکنی؟
بالای قلب  رومانتیک عاشقانه ام ایمان و باور داری
عاشق شدن  افتادن در دام عشق را میفهمی
اگر چنین واقع شود حتمن توبه خواهی کرد


میری سپنون کی رانی کب آیی گی تو
آیی روت مستانی کب و آیی گی تو
بیتی جایی زندگانی کب و آیی گی تو
چلیه آه تو چلیا- چلیا هان تو چلیا
پهول سی کهیل کی پاس آه دل کی
دوز سی میلکی چاهین نه آیی
اور کب تک مجهی تادپاییگی تو
کیا هی بهاروسا عاشق دل کا
اور کیسی پی یه ها جایی
آه گیا تو

۱۳۹۴ آذر ۲۵, چهارشنبه

تفریح در کار است یا تقدیر


هفته ای گذشته میزبان دوست بزرگوارم جناب شمس کیبی بودم. از ایشان در مورد دوستان مشترک مان پرسیدم. در مورد یکی از دوستان فرمودند: بشدت مصروف است! شب و روز نمیشناسد! مال می اندوزد و کار میکند. حتا اولادهایش در حضور من؛ پیوسته اصرار کردند که دیگر وقت تفریح فرا رسیده است و باید بس کند. لیکن گوش ندادند. منهم همنوا با فرزندانش برایش توقف و تفریح توصیه کردم! اما ایشان در پاسخ با لبخند فرمودند: بهترین تفریح برای من انجام کار پر درآمد است. با شنیدن این سخن متعجبانه خاموش شدم. آیا چنین چیزی ممکن خواهد بود؟زیرا بطور طبیعی همه ما نیاز به تفریح داریم. تا فرسوده نشویم، اما آیا همین تفریح میتواند در عین زمان کار هم باشد؟ این سخن برایم تبدیل به یک دغدغه شد و بدنبال آن شدم تا در مورد واژه و پدیده تفریح اندکی بیشترتحقیق کنم و در نتیجه فهمیدم که : ظاهراً این واژه، از ریشه ی “فرح” یعنی چیزی که شادی آور و شادی آفرین باشد گرفته شده است. بنابرین دوست مشترکمان درست میفرمایند! تفریح، تعریف مشخصی ندارد. ممکن است من، خوابیدن را تفریح بدانم. دوست دیگری سیاحت کردن را. عده ای به موسیقی؛ شعر و قهقه ی مستانه ی برای تفریح بپردازند و برعکس ممکنست عده ای دیگری، سکوت در رختخواب را تفریح بدانند. بدون شک شماری هم شاید مطالعه کردن؛ کار کردن و نوشتن برایشان تفریح حساب شود و یگان تا مثل مولوی متوکل که در پاسخ خبرنگار که ازیشان پرسیدند: چرا در استدیوم ورزشی قصاص میکنید فرمودند قصاص فرحت به بار می آرد.
بنابرین به دوست عزیزم توصیه میکنم که اگر اینبار کسی یا حتا برادر زاده ها برایش بگویند: تو خسته نمیشوی که روزی بیست ساعت کار میکنی؟

!  پاسخ ساده تر ات باید این باشد: من فقط بیست ساعت تفریح میکنم و بعد هم میخوابم و دوباره برای تفریح بیدار میشوم..همین
اما من فکری دیگری هم بسرم زد شاید تفریح و استراحت؛ زحمت و مشقت هم کار کاتب تقدیر باشد از همین سبب آهنگ کاتب تقدیر را با برگردان تقدیم تان باد

برگردان آهنگ هندی کاتب تقدیر.
ای نویسنده تقدیر! این نکته را بمن بگو
بمن بگو این را
چرا در لوح تقدیر من فقط اندوه  قلم زده ای؟
:چکاری اشتباهی کرده ام؟ که
به دیگران خوشی و لذت
 برای من درد ؛غم و مصیبت
به دیگران لبخند
 برای من سیل اشک
دیگران شریک لذت بهار رنگین زندگی 
من نمایه ای از تصویر بدبختی
شب و روز مردم شراب فرحت بخش مینوشند
من فقط خون جگر خود را مینوشم
نه  چهچه بلبلان در هنگام خواندن برایم معنی دارد
نه جرقه ای  کرم شب تاب
 نه سوسوی ستاره گان
در این تاریکی مطلق زندگیم در معرض تهدید و خطر هست
چه هست این زندگی
چه سهو و خطا کرده ام که مجازات میشوم
به انتقام کدام گناه





ای کاتب تقدیر مهجهی ایتنا بتا دی
ایتنا بتا دی
کیو مجهسی خفه هی تو؟ کیا مینی کیا هی
آرون تو خوشی مجهکو فقط درد و رنج و غم
دنیا کو هنسی اور مهجهی رونا دیا هین
هیس می سب کی آهی هی رنگین بهارین
بدبختیو ن لیکین پهجهی شیشی مین اوتارین
پیتی هی لوگ روز و شب مسرتون کین مین
مین هون کی صدا خون جگر مینی پیا هی
کیا مینی کیا هی کیون مجسی خفه هی تو
دا جیناکی دم سی یی آباد آشیان
وه چیهجهی هاتی بلبلین جانی گیا کهان
جوگنو کی چمک های ده سیتارون کی روشنی
اس گهپ  اندهیری مین های میری جان پر بنی
کیا تهی؟ کیا تهی
کیا تهی خطا کی جیس کی سزا تونی مهجکهو  دی
کیا تا
گیا تا گناه کی جیسیکا بدلا مهجسی لیا هی
کیا مین کیا هی کیا مین کیا هی
کیا مجهسی خفه هی تو

۱۳۹۴ آذر ۱۵, یکشنبه

و فرجامین وداع با مادرم



فردا هفتم دسامبر است. پنج سال قبل از امروز ؛ در سپیده گاه صبح زود همین تاریخ بالاجبار و بدون ذکر هیچ حرفی برای همیش با مادر بیمارم وداع کردم و با دنیای از یاس و پریشانی بخانه برگشتم! نگاه مادرم هنگام وداع هزار زبان داشت. وای چه سخت است وداعی که در آن حرفها ناگفته بماند! نگاهی که امید دیدار دوباره در آن مرده باشد
بهر صورت دقیق پس از سه شبانه روز آن مرحومی جان را به جان افرین سپرد! خدایش آمرزش کند.
نمیدانم چرا امروز تقویم زندگی  در ذهن آشفته ام با حضور مادرم بار ها ورق میخورد؟ البته نه تنها خاطرات آشفته و نا امیدی همین روز های تقویمی بیماری اش بویژه ( ۶ دسامبر سال ۲۰۱۰) که من و برادرم او را در عالم نیمه جان و نزع از بیمارستان پشاور به کابل آوردیم در صفحه ذهنم رژه میرود بلکه سفینه ذهنم می رود به روز های کودکیم! حتا آن زمانیکه مادرم از بیماری روماتیزم بشدت رنج میبرد دستها و پاهایش می پندید. پسر عم ام داکتر منصور برایش روزانه تا ده دانه اسپرین بایر تجویز کرده بود و طبیب یونانی دوای طبخ شده بد بوی ساخته از ( سیر شیر و عسل ) را  که همان بیچاره بود آنرا از گلو فرو میبرد توصیه کرده بودمرتب میخورد تا بتواند برای کار های خانه از بام تا شام بدود. گاهگاهی حتا برای انجام کارهای روزمره بویژه وقت مهمانداری از من که کودک زیر سن ده ساله بودم کمک میخواست که ندرتآ بجای کمک بر جنجالهایش می افزودم 
طوریکه چند باری پیاله، بشقاب و چاینک چینی هنگام کمک بمادرم از دستم افتاد و شکست. تا هنوز یادم هست درحالیکه  همچنان  بهت زده از صدای مهیب شرنگس آن چینی شکسته بودم  خیره  به تکه های چینی شکسته،میماندم . مهمانان هرکدام چیزی می گفت، یکی می گفت صدقه سرت، یکی می گفت بلا بود خورد به پشقاب، یکی می گفت شور نخو، پاهایت لچ است توته  های شیشه ده پایت می رود. اما مادرم با اینحال با دلهره در فکر پطره و ترمیم آن شی شکسته می افتاد و ... با حسرت میگفت کور هستی جوانمرگ! دیگه خدا ما را ای رقم خواهد داد؟ (گوردنر بود گوردنر- قاشقاری بود و....) سپس با آه حسرت توته های شکسته را جمع و برای پطره کردن به پطره گر میفرستاد! بعد ها با پیدا شدن اشیای ناشکن قصه ای پطره گر هم مفت شد. یک روز، نمی دانم چند ساله بودم که یک گیلاس شیشه ای در دستم بود در اثنای ریختن چای  شکست و نگین نگین شد . من از این شکست خوشحال شدم چون از یکسو امیدی به ترمیم دوباره و رفتن پیش پطره گر نمانده بود! و از سوی دیگر انگار پاسخ پرسشهایم را یافته بودم.زیرا گاهگاهی دادای بلقیس مرحومی خانه ما میامد و میگفت: فلان آدم در دل اشکشته (شکستهّ ) مه خوده زد! مادرم هم میگفت ده دل شکسته ام خود را نزن! روز ها در کودکی فکر میکردم دل چگونه میشکند؟  اما همین شکست گیلاس نا شکن از اثر چای داغ برایم نوعی ازپاسخ کلیدی در این معما بود.شاید دل مثل چینی نشکند بلکه مثل ناشکن پاش پاش شود ! اما بنظرم قاعده زندگی همان سالها و رسم همان روزگار طوری بود. که به آدمها یاد میدادند که اگر هزار بار بشکنی، باید هزار و یک بار بوسیله پطره شدن بر خیزی و هزار و دو بار دیگر بشکنی و  این دایره خبیثه ادامه داشت 
مادرم میگفت سه ساله بوده که مادرش را از دست داده بوده و پیش سه مادر اندر بزرگ شده بوده از قصه هایش معلوم میشد که بار ها شکسته بود اما  پس از هر شکست  با  نیمچه‌امیدی دوباره بپا برخاسته بود !  و آن برخاستن و آغاز دوباره پطره ای باعث شکستن و باختن سه باره و چند باره اش گردیده بود. او که سالها برای بقا خود و خانواده اش با انواع حادثه ها سختیها رنجها دست وپنجه نرم کرده بود در آخرین روز های زندگی از درد همان (دل شکسته) اش خسته ودرمانده شده بود
گرچه پس از رفتن به محصلی و اقامت در لیلیه و سپس گرفتن  وظیفه در بگرام و به تعقیب آن مهاجرتها دیگر از کنارش دور شده بودم اما با آنهم گاهگاهی حضورش در کنارم غنیمت بود و زمانی که نخستین برگ از قصه دلتنگیهایم  ورق خورد هر روز بیشتر از دیروز نیازمندش شده بودم زیرا تنها او بود که غم را از عمق چشمهایم میفهمید. آری ! پنج سال است که کمبودش  را بویژه در این فصل سال بیشتر حس میکنم و دلتنگی هایی دیرگاهی هر آن لحظه مثل خنجری بر روح افسرده ام وارد میشود
روحت شاد مادرم

۱۳۹۴ آذر ۱۳, جمعه

چوکی ره ایلا نمیته

سب کو معلوم هین اور سب کو خبر هو گهی 


هوا خیلی عالی و آفتابی بود! آسمان آبی و پاک! آفتاب یکشنبه مثل خودش میدرخشید! دوستی زنگ زد و به محفل مولود شریف دعوتم کرد. قبول کردم. در ثواب شریک شدم  و پس از ختم مراسم؛ سر میز طعام؛ طبق معمول سخن رفت سر انتخابات!!!  یکی از دوستان در حالیکه حرف سخنران دیگر را با خشم قطع میکرد با قاطعیت بتکرار گفت: اشرفغنی چوکی ره ایلا نمیته بیدر! اصلن کی چوکی ره مفت ایلا میته؟ کدام لوده اگر چوکی ره ایلا بته! مرحوم استاد ربانی چوکی ره تا بدخشان نبرده بود؟ انتخابات منتخابات یک گپ اس بیدر!!!  آغا رضا ایرانی که با ما دیگر خلط شده و یگان جمله پشتو را هم یاد گرفته ! بسیار متعجبانه طرف دوستم مینگریست. انگار که این دوست من بزبان فرانسوی یا هسپانیایی گپ میزد نه فارسی ! از تعجب اش فهمیدم گفتم: (چوکی) ما (صندلی) را میگوئیم! آغا رضا گفت: این را حدس زده بودم ولی با اینحال  آخر اشرفغنی چرا صندلی را ول نکنه؟؟ یعنی چه؟؟ اون رئیس جمهوره یا صندلی بردار؟؟ خندیدم و در دلم گفتم خوب اس که چاچا معروفی و هاشمیان مرحوم در اینجا تشریف ندارند ورنه تفاوت دری و فارسی را از سانسگریت تا ناکجا ها تشخیص میدادند. به هر حال به آغا رضا گفتم چون هر مقام و منزلت دولتی؛ کرسی ای برای جلوس در آن مقام دارد. بنآ در زبان هندی آن کرسی را چوکی میگویند و چوکی برای نشستن در یک  مقام  دولتی در افغانستان مشتق شده از چوکیداری! چون ما بزعم شما فلکه یا چهار راه را با کاپی از زبان هندوان (چوک )میگوئیم و آنکه سر فلکه پهره داری میکنه میشه چوکیدار! اما مقامهای ولایت و ریاست و مدیریت و وزارت را چوکی گفتن اندکی بی معنی است خو ما میگوئیم دیگه! امیدوارم استادان عرصه ادب در این عرصه توجه کنند! آغا رضا سر میجنباند؛ اما قانع نشده بود! گفت بهر حال جمله قشنگ دری تازه ای خالص افغانی را آموختم.! بنظرم این جمله تونه نه در خجند و سمرقند کسی میدونه نه در تهران و یزد شما بلکل فارسی نمیگین اصلن این جمله بی ربطه! آخه اشرف غنی نمیتونه صندلی شه ول نکنه !!! آخه باید توالیت بره یانه؟ پس یعنی چه ؟ چوکی ره ایلا نمیته!!! خندیدم و بشوخی برایش گفتم همینجاست که آریایی اصیل نیستی! اما از شوخی گذشته

از نظر من اصلا فلسفه زندگی در همین نکته نهفته است؛ آدمها وقتی قدرت ؛ ثروت و عشق را  می بینند و می پسندند!سعی می کنند به گونه ای به آنها طوری نزدیک شوند، تا بالاخره تصاحبش کنند! معمولن بعد از تصاحب تغییری در آن میدهند و آخر الامر طوری به آن دل میبندند که رهایش نمیتوانند کنند. عشق و قدرت دو مولفه ای جنون آمیز بشریست و چسپیدن به این دو جز از فطرت بشر اس! اما برای قانع شدنت جستجو میکنم.تا این جمله را در آینده بهتر برایت توضیح خواهم کرد

در این میان دوستی از خودم پرسید: که خودت چوکی را ایلا کردی یا آوردی همرایت؟ در پاسخش گفتم: کار من سال هاست که فقط رها کردن است. عنوان کتاب (رها در باد ) را که بار اول دیدم گفتم کاش پیش از خانم بها من چنین کتابی مینوشتم! متاسفانه در طول حیات همیشه آنقدر در جستجو و پسند غرقم که نه گذر زمان را حس می کنم و نه هم دور شدن از آنچه را که میتوانستم داشته باشم اش و یا هم روزی داشتم اش؛ مالک اش بودم ولی با غفلت یا هم از سر اجبار ایلا دادم.
. حالا هم که این خاطره را مینویسم فکر می کنم عمر من همه در خرابه های نادرست اندیشی به سر شده میرود. همیشه در پی چیزی بوده ام که انتهایش به مقصد خاصی ختم نمی شود. گاهی هم با مشخص شدن مقصد؛ قدمهایم خود بخود کند می شوند، زمین گیر می گردم و  آدمی میگردم که ترجیح می دهم به مقصد نرسم تا در نیمه  راه آهنگ برگشت کنم. اصلا مرا چه به رسیدن؟! آری! روزی که فهمیدم آن چوکی از عهده بر آورده شدن مقصد از دست رفته ام عاجزست ایلایش دادم، هرگز تمایلی به  قالب شدن درآن چوکی و کسب و عاید اش نداشتم!! لهذا ترجیح دادم بکس و  کلاهم را بردارم و برای همیشه از آن ساختمان بیرون بیایم عکس خداحافظی ام را ضمیمه میسازم
پس از خدا حافظی آمدم خانه و چوکی را در فرهنگ دهخدا اینگونه یافتم
چوکی : (هندی ، اِ) نشیمنگاه مرتفع و سکو و کرسی است . قراول خانه . محلی که در آن گمرک را جمع کنند.(ناظم الاطباء
- چوکی گماشته ؛ رئیس گمرک جزء.  محافظ و پاسبان . (ناظم الاطباء).
اما این بحث با همه هندی بودنش یک آهنگ هندی را یادم داد که میگه (آچ کل تیر میری پیارکی چرچی هر زبان و پر- سب کو معلوم هین اور سب کو خبر  هو گهی) این آهنگ هم با برگردان تقدیم تان



برگردان آهنگ هندی آج کل تیر میری پیارکی 


این روز ها عشق ما موضوع داغ بر سر زبانهاست
همگی اینرا میدانند و همگی آگاه شده میروند
ما در عشقبازی کار های ویژه ای انجام دادیم
ما هردو در مسیر شاهراه عشق اسم خود را نوشتیم
دو جسم روزی دارای یک روح میشود
دو همسفر با اهداف مشترک به سر منزل مقصود میرسد
چرا بترسیم در حالیکه ما مالک دلهای یکدیگریم
بلکه  من ترا در هر زندگی دلبرم  میگزینم




آچ کل تیر میری پیارکی چرچی هر زبان و پر
سب کو معلوم هی اور سب کو خبر هو گهی
هم نی- تو پیار مین - ایسا کام کر لیا
پیار کی راه مین اپنا نام کرلیا
آچ کل تیر میری

دو بدن ایک دل ایک جان هو گیا
منزلو ایک هوی همسفر بن گیا
آج کل
کیون بهلا هم دارین دل کی مالک هین هم
هر جنم مین توجهی اپنا مانا صنم
آج کل تیر
.......................................

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

تصویر شکست


شهبانوی اریکه ی زیبایی و خیال
 شهباز قله های قشنگی ولی محال
اینک پلنگ گنگ خیالم به بیشه خفت 
چون دید زر به حلقه کلِک تو در هلال
من شطّ ِ رنج و خستة اشکست زندگی
تو بر سریر شاهی شطرنج شور و حال
خاتون قصه های هزار و یکم تویی
پوشیده یی قمیص گلابی و خال خال
خندی اگر به نیم سپنج من و دلم
بر عاشقت مخند که عشقم بود زلال
خیزابه های اشک من  اصخار بشکند
گر پیچمش به سینۀ امواج بی‌سؤال
در پیشگاه باد برقصم چو موج دود
رقاص پرده های شکستم به تیر فال
می خواستم که با تو  شوم جاودانه چون
اسطوره های پاکی و سرچشمۀ کمال
دشت شکیب و آهوی زرین یال عشق؟
محکوم سرنوشت و جنون اند و پایمال



۱۳۹۴ آذر ۶, جمعه

از دل برود هر آنچه از دیده برفت


بنظرم کسی که مصرع "از دل برود هر آنچه از دیده برفت" را سروده، پدر علم ژورنالیزم و کارشناس اصلی فیس بوک ما مردم بوده است. چون شاعر خوب میدانسته که واکنشهای اجتماعی ما به یک آوازه همان ساعت بند است و به محض اینکه همان آوازه اندکی دور شد دگر گور میشود. در همین یک هفته اول که گذشت در مطبوعات کشور میرزا اولنگ،سر خط خبرها بود بعد قضیه ای گوش بریده آصف مهمند جایش آمد و میرزا اولنگ دیگه فراموش شد و حالا ترامپ و ستراتیژی اش هر دو را چنان زیر گرفته که از فیس بوک خو بیخی گم و گور و دور شان کرده اما جالب اینجاست که حتا از وبسایت ها هم حذف یا قسمآ برداشته شده اند و هرچه میبینی ترامپ است. آنقدر این سترانیژی تکراری نشر شد که دلم را فیس بوک گرفت و مرا بیاد آهنگ هندی غم دیا مستقل انداخت .همین آهنگ را امروز بار ها شنیدم و سپس برای خوانندگان وبلاگ برگردانش کردم

برگردان آهنگ هندی غم دیا مستقل

اندوه و غم برای ابد پخش شده

 نمیدانند قلبها ظریف و شکننده است 
برای  تحمل اینهمه مصیبت 
در این جهان لعنتی و ظالم
من شعله را روشن کردم
ای ماه نو ! برو  وبه معشوقه ام بگو
قلبم را ترک کردی وبه عشقم پشت پا زدی
سپس با یک نگاه دزدانه و غمگین
روبرویم ایستادی رفتی
و من تنها شدم تا افسانه سرایم
وای از این دنیای ظالم
 وای از این دنیای لعنتی و ظالم
آیا کسی  داستان مرا خواهد خواند
آیا بر بیداد عشق بالای من کسی نظری خواهد افگند
جگرم آتش گرفته
اما هنوز مجبورم تبسمم را نگهدارم
ای دنیای لعنتی و ظالم

۱۳۹۴ آذر ۱, یکشنبه

شکست در سراب اقتدار

تلاطم دیگر در سراب امیدواران

   جائیکه همیشه حق پایمال و ناحق بربام افتخارست؛ آنجا باران بطور طبیعی گرم  و خورشید بسردی میتابد. بنابرین درودی به گرمی باران و سردی خورشید کاذب؛ نثار آنعده دوستان متلاطم شده ام باد که از یک هفته بدینسو بار دگر دچار سر در گمی در از دست دادن امید کاذب شان شده اند.
دوستانی که دیروز خود را با استدلال میان بد و بدتر نسبت بما حق بجانب و نوعی ّ ناچارّ  قلمداد میکردند و بر ما که کوچکترین حرفی از سر خیرخواهی مینوشتیم؛ با شمشیر زبان و قلم ظالمانه میتاختند
راستی تلاطمى را كه عنوان نوشتار قرار داده ام، در واقع سخن با آنهائی ست كه با انتخاب اشتباه و رفتن در کوتل های شیطان گمک ،پیهم دچار شکست فرسایشی میشوند اما به روی خویش نمی آورند. بگفته ایرانیها اینها بدست خود چوب لای چرخ خویش گذاشته و حركت در مسير آزاده گی را بدست خویشتن کنُد و گام برداشتن در راه  کسب اقتدار سیاسی را با صبر استرایژیک تضعيف میکنند. در نتیجه سبب شکست و فرسایش آرمانها و سستى اراده جمعی مى گردند. اما با به هوش آمدن از قربانی شدن و یک (دو قمار) شدن دوباره با حیف  و حسرت و افسوس ؛ سراسیمه در پی توجیه اشتباه و خبط خود گردیده و بلافاصله وارد مقوله علل و معلول میشوند. آنگاه با  تلاطم های موج خیز؛ خبط سیاسی شان را بگردن بگفته خود شان ّعلتّ  می اندازند. ولی آنگاه  برای جبران اشتباه همیشه دیر شده و کاری بجز زانوئ غم بغل کردن ندارند. كه امیدوارم اين تلاطم کنونی تکرار همان تلاطم ها نباشد و بتواند اینبار موفقانه به ساحل آرامش برسد.
نخست دوستان باید به این نکته ظریف توجه داشته باشند که: هميشه ّعلتّ بر ّمعلولّ تقدم ندارد. گاهي ّمعلولّ، ّعلتّ ؛ علت خودش مي شود. به طور مثال،ما شهری را برای زنده گی خویش مي سازيم. در اصل ما علت و شهر معلول حضور ماست، اما در عین زمان شهرعلت؛ علت حضور ما نيز شمرده میشود. زیرا اگر شهری نمیبود ما در آنجا حضور نمیداشتیم.از حضور گذشته حتا مقوله های ّعشق و سیاستّ هم در جاده ها و پسکوچه های شهر (معلول) میتواند اتفاق بیفتد. همین پس کوچه ها و در کل شهری که همزمان علت اصلی وقوع عشق و سیاست محاسبه میگردد. طوریکه شهر و کوچه هایش ، تنها مكان؛ امكان جوش خوردن عشق و سياست میباشد. اگر کوچه ها جاده های شهر نبودند نه عشقی اتفاق می افتاد و نه رهپیمایی ای صورت میگرفت! با این مثال باید قبول كنيم که: ما خود معلول علت آينده خویش هستيم.و تلخبختانه علت اصلی ناکامی های خویشتن هم همین خود مائیم! هر چند، معلول شدن با قرباني شدن تفاوت چشمگير دارد.اما  بهترست برای اثبات این بحث  به حافظه تاریخ مراجعه و اتكا كرد. اين يك قاعده ي علمی و اخلاقي است.
والتر بنيامين معتقدست که ، تاريخ را پدر خانواده مي نويسد. اگر پدر خانواده با بیخاری شبانه پیشروی  تلویزیون بنشیند. هیچ اخبار و سریال تکراری آزارش نه دهد. منتقد هیچ برنامه و حرکتهای از یک فورم به فورم تکراری و دست مالی شده نباشد.  توهمات را معنی و نشانی نکند، بلکه  بمه چی گفته برایش کف بزند. حتا اگر زنبورهای بظاهر عسلی به کندوی مغز اولاد ها یورش ببرند.با بی مسئولیتی بگوید خیر است  فقط اتفاق بود. کلان شدند از یاد شان میره. دیگر این بیخاری معنادار است.
این پدر سالاری که پیهم منجر به تکرار تراژیدی در کشور میگردد بی اختیار مرا به یاد روایت شاهنامه از فردوسی بزرگ می اندازد؛ به یاد روایت رستم و دزدیده شدن رخش (اسپ) و گرفتن زین بر پشتش (همینگونه که ما امروز زین بر پشت نهاده ایم)؛ و آمدن به شهر سمنگان و نطفه بستن تراژیدی بزرگ که باعث کشته شدن فرزند به دست پدر میگردد.
چو نزدیک شهر سمنگان رسید                   خبر زو به شاه و بزرگان رسید
 آیا ما نمادی از این تراژیدی غم انگیز نیستیم؟ کشته شدن به دست پدری که به عبث او را رستم زمانه تصور کردیم تراژیدی بزرگ یک ملت نیست؟ آیا او  در واقع ضحاکی نبود؟ بگفته شهید قهار عاصی ما که(بخانه خانه رستمی) بودیم زمانی هر یک میخواستیم و آرزو داشتیم که خود رستمی باشیم. آنگاه یک تنه پای به میدان بنهیم و سودای گشودن هفت خوان را کنیم. اما نظر به رسم و رسوم نمیتوانیم چون پدری ما را سر میزند، گرچه ما زاده همین خاکیم که هنوز پس از قرنها عجم زنده میکند و ما را به شیردلی رستم و فرزانگی زال و سیمرغ فرا میخواند اما همیش امید به یک لات بی سر و پا میبندیم آخر تاکی؟ و چرا؟؟؟ میهنی که قهرمانانش در راه پاسداری از تسلط ایدیالوژی کمونیزم؛ دیروز جامه خلفای اسلام را پوشید و چهارده سال آزگار  وضو بر خون کردند . گاه خاد و کا جی بی - پوست از تنشان جدا ساختند. گاهی هم با آی ایس آی و احتساب جنگیدند؛ اما نشکستند امروز داوطلبانه شکست خویشرا پذیرفته اند. طوریکه باید رهبرانش همینسان  چاکر منش منتظر اوامر امریکا باشند و پا بپای تویت امریکایی ها راه بروند و با هر غر و فش امریکا صدائ آزادگی در گلوی شان خفه شود. حتا اگر گاهی از روی سیاست دم از آزادی و استقلال بزنند پول خرید پرچم آزادگی را هم باید از خیرات بیگانه  فراهم کند؟.
در مقوله امید همه ما آدمها گاهی به چیزی یا کسی از نوعی (امید به فلان ...) امید میبندیم این نوع امید را میشود «خوشبینی» نامید. با این امید از جنس خوشبینی معمولن محاسبات و پیشبینی های میکنیم که شاید محاسبات ما درست از آب درآیند و نتیجه ی دلخواه ما حاصل شود.اما غافل از اینکه در این نوع امید بستن ها به فلان کس .یا فلان چیز، گاهی مقوله امید در چارچوبِ محاسبات ما  میتواند برعکس رخوت آور شده  و ما را گرفتارِ خیالات خام و آرزوهای تباه کن گرداند. این خوشبینیِ ممکن محاسبات ما را به فرجامی تلخ برساند. خوشبینی و «امید به...» در یک چنین اوضاع گاهی، میتواند باعث انسداد تمام راه های گشوده ما گردد تا باز گشایی و گشودگی راه های بسته. 
 تلخبختانه که این نوع امید ها گاهی باعث محروم کردن خود از همه امکانات دیگر و خرچ کردنِ تمام نیرو  در مسیری نامطمئن و ناپیدا میگردد.
گاهی هم امیدواریِ های واهی در دل ما پیدا میشود که مطلقا  تعلق به چیز یا کسِ خاصی ندارد.مثل امید به همنوائی چرخ گردون؛ امید به  بهبودی اوضاع به نفع ما که این نیز نوعی فرار از بار مسئولیت بشمار میرود و  نوعی از وقت به هدر دادنست.
لهذا در دالان های هزارخم کوچه ئ سیاست مثل کوچه گاو کشی شهر من؛ امید بستن به اینکه راه راستی پیش روی ما طور اتفاقی بیآید یا کسی بر ما آن کژی ها را از روی خیرخواهی راست کند ناممکن است ، بلکه برماست تا یاد بگیریم حتا در مسیر راست هم با سیاست انحنایی راه برویم و هیچگاه عقب گرد نکنیم، حتا اگر با این کجروئ ها سر چرخک شویم ، زیرا تا زنده ایم؛ اگرچه روح نیستیم؛ ناگذیر باید جسم ما روح گونه بتواند از درز و جدار های که خود ساخته ایم با سیاست بگذرد در غیر آن همین آش است و همین کاسه

  

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

تجلیل از شش سالگی وبلاگ با آهنگی از گوگوش

شش سال آزگار است که بجای سیاه کردن کتابچه یاداشتم بر روی ديوارهای کهن اين دروازه پارینه مینویسم. این وبلاگ  یا بهتر بگویم دیوانه خانه من پالیسی مشخصی ندارد! بر مقتضای شعر مولانای بزرگ ( هرچه میخواهد دل تنگت بگو) مینویسم.گاهی خاطره هايم را حک ميکنم. گاهی از سیاست؛  زمانی از شعر و ادب و عرفان مینویسم و ندرتآ هم موسیقی میگذارم.  نميدانم کارم درست است يا خير؟ اما شنیده ام که با نوشتن میشود خالی شد! آخر من هم آدمم و مثل هر آدمی دلی در سينه دارم که از خوشی میشگفد و ازغم مینالد.در طول همه این سالهای که گذشت بطور مستمر و پیگیر از غمهايی که سالها در  زندان دلم زنجیر و زولانه است از عقده های دلم٬ از بغض ها فرو خورده از خاطرات خاک خورده و فراموش ناشدنی از شک  و تردید ها٬ از پیروزی ها و شکستها هرچه دل تنگم خواست بر روی این دروازه نوشتم. خوشبختانه با ایجاد این وبلاگ دوستانی خوبی هم یافتم که  پا به پای من آمدند و با من دلسوزانه ماندند! هميشه با حرفها٬‌ راهنمايی هاي نیک٬ تجارب مفید شان کمکم کردند که بدینوسیله از تک تک شان سپاس گذاری میکنم. ناگفته نماند که  دیوانه خانه ام باز دید کننده گان  چشمگیری هم داشت که از حضور تک تک آنها نیز همچنان سپاس گذاری و قدردانی  میکنم
آری عزیزان گرامی و سروران همدل! شما که با سر زدن در وبلاگم بر درد  ها و ناله هایم گوش دادید و با خوشی هایم شادی کردید بمن این انرژی را نیز داده اید که تا زنده ام  برایتان بنویسم ! اگر علاقه ای به شنیدن افسانه حزن من داشته باشید

سپاس از شما
از تو يک تبسمم
چی  به پاي تو بريزم لايق پاي تو باشه
چي بخونم که بتونه جاي حرفاي تو باشه
پيشکشم براي تو يه سبد محبته
از تو يي تبسمم واسه من غنيمته



اگه کار من تمومه تو شروع ديگه هستي
تو براي غمگساري سنت منو شکستي
من که سفره دلم پيش تو بازه
اي که عشق تو هميشه چاره سازه
دوست دارم فدات کنم هر چي که دارم
اما قلبت از محبت بي نيازه

اگه کار من تمومه تو شروع ديگه هستي

من پر از مضمون عشقم واژه هاي تازه تازه
بي بي عشقم براي اون که مي خواد دل ببازه
پيشکشم براي تو يه سبد محبته
از تو يک تبسم هم واسه من غنيمته

گرمي قلبمو از دست تو دارم
اگه جونمو بخواي حرفي ندارم
من حروف عشقو از تو ياد گرفتم
از تو هستم هر چي دارم از تو دارم
اگه کار من تمومه تو شرع ديگه هستي
تو براي غمگساري سنت منو شکستی



۱۳۹۴ آبان ۱۷, یکشنبه

آیا براستی دو شریک قدرت از هم جدا خواهند شد؟


از بدو تشکیل "حکومت وحدت ملی" مردم و مطبوعات؛  این حکومت رابیشتر " حکومت دوسره یا حکومت ع و غ"  لقب داده بودند تا حکومت وحدت ملی. اما در سفری که دو شریک قدرت به اروپا داشتند تلویزیون "من و تو" ایران دو رهبر این حکومت را "دوقلو های بهم چسپیده قدرت " خطاب کرد. که من همین نام را با مسمی تر از تمام اسامی دیگر یافتم. زیرا طوریکه معلوم میشود هنوز که هنوزست هم جهان در راس ایالات متحده امریکا میخواهد این دوقلوئ بهم چسپیده همانطور دوقلو باقی بماند و هم از اظهارات هر دو رهبر  پیداست که خود این دوقلوها هم چندان راضی به جدا شدن از همدیگر نیستند.
آری ششمین بهار را این دوقلو ها ، در حالیکه در لبان پیروان این یکی هر روز و هر بهار گل پیروزی و شادمانی نقش میبندد و بر جبین پیروان آن دیگری روز تا روز غبار پریشانی مینشیند؛ پشت سر میگذرانند . آن یکی از تلاش بسیار در راه  پیروزی و این یکی از خواب بیشمار در شکستهای پیاپی خسته است و
بی هیچ دستاوردی فقط عمر هدر میدهد. .اما نمیدانم که حکمت چیست که اینها باز هم به نحوی  سرود دوقلویی میخوانند. در سخنان اشرفغنی آهنگ محترم سلما جهانی ( بی تو بودن نتوانم – باتو بودن نتوانم – زنده گی سخت عذاب است که خودم را ز فراقت به امید مژده وصل تو کشتن نتوانم )فریاد میشود و  از سخنان داکتر عبدالله سرود همدلی  و بی تذبذب عاشقی را از معشوق بی وفا در آهنگ  خانم وجیهه ( تو گفته بودی بی تو میمیره دلم – اگر نباشی بی تو اسیر دلم – تو گفته بودی ما بیوفا نمیشیم – تا زنده باشیم از هم جدا نمیشیم – ای 
برو برو بابا- پمبو نمیتواند ما را جدا بسازه! اگه بمیریم باید با هم بمیریم هی برو برو بابا) بگوش می آید.

و اما در پیوند به این موضوع راجع به دوگانگی های بهم چسپیده دو روایت بیادم آمد که لازم میبینم اینجا هر دو را مختصرآ نقل کنم! نخست اینکه اوایل همین سده بیست و یکم (شاید سالهای ۲۰۰۲ م) بود که دوخواهر بهم چسپیده ایرانی بنامهای لاله و لادن را در کوریا با عملیات جرایی از ناحیه سر جدا کردند. تلخبتانه لادن در دقایق اول پدرود حیات گفت و لاله پس از یکروز جان داد.  من و دوست بزرگوارم جناب شمس کیبی این عملیات را یکجا از طریق تلویزیون ماهواره ای دنبال میکردیم. زندگی اجباری و سپس مرگ حتمی این دو خواهر هر دوی مان را تا آن حد احساسی کرد که هردو تا سرحد اشکریزان رسیدیم. در همین حالت از خانه جناب کیبی برآمدم. که ناگهان با دوست دیگری ایرانی بنام بابک سرخوردم. پس از احوالپرسی مختصر با او همین مسئله را قصه کردیم. ایشان در حالیکه از مرگ این دو خواهر مثل ما ناراحت بودند؛برایم این مرگ را خیلی بهتر از تحمل آن  زندگی  ناخواسته عنوان کرده و گفتند:.
شنیده ام صد سال پیش دریکی از روستاهای کرمانشاه دو برادر دوگانگی از پشت بهم چسپیده ای زندگی میکردند که  با وجود داشتن اختلاف نظر سلیقوی و مزاج متفاوت؛ بخاطر نبود امکانات امروزی طبی؛ در کنار هم اجبارا بزرگ شدند و عمری را باهم زیستند. این دو وقتی بالای یکدیگر قهر میشدند با هم میجنگیدن یکی دیگر شانرا مورد ضرب و شتم قرار میدادند بعد پیرمردی در همین قریه به آن دو همیشه برسم نصیحت میگفت: شکر بکشید. بد از بدترش توبه !آن دو هم از این سخن سخت عصبانی میشدند و میگفتند :مگر از این هم بدتر هست؟! پیرمرد هم با اعتماد به نفس بیشتر تکرار میکرد که خدا بدتر ندهد.
تا اینکه براثر بیماری یکی از آن دوبرادر از دنیا رفت و دیگری زنده ماند .. چون امکان دفن آن یکی مرده بخاطر این یکی زنده وجود نداشت! این برادر زنده جنازه برادر مرده را شب و روز بر دوش میکشید و صحنه ای بسیار وحشتناک و رقّت آوری بود در قریه. خلاصه پس از مدّتی جسد متعفّن باعث مرگ آن برادر زنده دیگری هم شد و هر دو از جهنم زندگی راحت شدند. بابک آغا قصه کرد که: از پدرکلانم شنیدم که: برادر زنده همیشه پس از مرگ برادر دوقلویش گریه میکرد و میگفت  آن پیرمرد دوراندیش خیلی به جا میگفت: که خدا بدتر ندهد  بد از بدترش توبه!  من فکر میکردم که از این بدتر غیر ممکن است. البتّه پیرمرد ا مدّتی پیشتر از دنیا رفته بود.
از این داستان حدس زدم  این دوقلوی بهم چسپیده سیاسی ما بخیالم تا جسد یکی در پشت دیگری نباشد از هم جدا شدنی نیستند.

اینها بجای اینکه سفیران امید بمردم شان باشند، به سرنشینان کشتی هستی امید و مژده ی روشنی و سپیدی بدهند. با سخنان غم آلود و غبارآلود، هر روز امید را از مردم میگیرند. آری گذشته گذشت، شیشه ی عمری بود که شکست و تاری بود که گسست. سال نو! حال نو! آغاز نو دفتر سپیدی را روی  دستان شما گذاشته است، تا چه نقشی مینگارید و چه نقشه ای میپرورانید؟ اما این نقش یا نقشه را باید تک تک اجرا کنید نه یکجا! زیرا آزموده را آزمودن خطاست و مردم میدانند که به سوگند ها و وعده ها وفا نمیکنید مثل آهنگ قسمی وعدی


بر گردان آهنگ هندی قسمی وعده
به سوگند ها و وعده ها وفا میکنیم
درتولد های پیاپی باهم ملاقی میشویم
ترا دیدم و چنین فهمیدم که
محبت سالهاست در قلب من خوابیده است
تو گوینده استی و من سخن،
 بیا رفیق زندگی من
---
از نهر ها بی خبریم، دل را با دل میشناسیم
هرگز از محبت پر نه میشود، جانی که دیوانۀ مهر است
بر لبم می آید، سخنان فراموش شده ای گذشته 
--
تو تکیه گاه زندگی منی، با همی ما از قرنها است
تو گوینده هستی و من سخن، بیا رفیق زندگی من
هر دلی که از محبت خبر دارد، آن دل تجسم خداست
این تجسم هرگز بدل نه میشود، صورت انسان بدل میشود
دلبستگی این قدر میتوان، به اندازۀ این شب و روز.
عزیزی غزنوی



۱۳۹۴ آبان ۱۰, یکشنبه

اعجاز آتش

زمستان و آتش

عصر یک روز زمستانیست،باران همراه با شمال تند مشتاقانه خود را به شیشه های کلکین خانه میزند. در بیرون موسیقی بی کلامی در حال پخش است. با اینکه از برکت مرکز گرمی، هوائ درون خانه معتدل و خبری از فصل سرما نیست. اما با شنیدن شیپور باد خاطرات زمستانی با سپاه عظیمش روی برج های شهرخاطره ها حمله ور میشوند و آهسته آهسته به آغوش قصه ها و خاطرات گذشته میکشاندم
اصلن زمستان هم با همان وسایل زمستانی مثل بخاری ، صندلی و امثالهم مسما و زیبا بود. صدای سوختن چوب در بخاری، گاهگاه با یگان ترق بلند و تکان دهنده، جوشیدن چاینک نکلی روسی روی بخاری که بخارش بسوی هوا صعود میکرد، پیاله های چینی یا هم گیلاس های روسی شسته در پطنوس، گاهگاه حتا پوست مالته روی میز گرد کوچک بخاری هم یکایک از نظرم میگذرند. اما سرخی و حرارت ذغال هائ که آرام آرام در میان بخاری، منقل صندلی یا تنور در حال سوختن بودند از نظر من هم ترسناک و هم دوست داشتنی بود. تنور را به این لحاظ گفتم که در غزنی گاهگاه در روز های سرد عده ای در لب تندور مینشستند. و آتش را که خوریج میگفتندش شور میدادند. آٔدم های ترسندوک مثل من طبعن با تردید با خود فکر میکنه اگر در این تنور بیفتم و بسوزم وای بحالم درحالیکه سردی زمستان هم بحدیست که اگر ازش اندک دور شوی یخ ات میزنه. خلاصه اینکه نشستن لب تنور یا پهلوی بخاری که رنگ دیواره آهنی اش سرخ و آتشین شده و با چشمان خسته خیره شدن به آن از کیف های ویژه زمستانی بود. ضمنآ شنیدن صدای باران و لغزیدن قطرات باران روی شیشه کلکین، لمیدن در کنار بخاری یا زیر صندلی همراه با کتابهای قصه که دلت نمیخواست تمام شود از زیبایی های دیگر زمستانها بود.یادم هست درکتاب امیرحمزه از حمام انوشیروان که برده های او آنرا بقدر خواهش وی گرم میکردند و آب سرد و گرم را در حمام طوری باهم می آمیختند تا وی در حمام احساس سردی و گرمی نکند اینگونه حمام های معتدل در آنزمان یک تخیل و رویا بنظر میرسید. همچنان در افسانه امیرارسلان ازپادشاه روم نقل شده بود که ظرف سفالین وی چنان آب را سرد میکرد که مردم به وی بخاطر خوردن آب سرد در تابستانها حسرت میخوردند!و این نیز خود یک رویا ی خارج از دسترس همگان شمرده میشد.اما همین امروز اول با خود فکر کردم چرا با تمام سهولت های که مرکز گرمی با خود دارد هرگز لذت بخاری و صندلی همآنزمان را ندارد؟. مضاف برآن فکر میکنم پادشاه روم هیچگاه طعم آب سردی را که ما و شما از یخچال در گرماي تموز می چشیم نچشیده باشد و انوشیروان عادل هم هیچگاه در حمامی که ما براحتی درجه حرارت آبش را تنظیم میکنیم حمام نکرده باشد . آری از برکت تکنولوژی و زمان بگونه ای زندگی میکنیم که حتا پادشاهان گذشته نیز اینگونه نمی زیستند اما باز هم همان کیفیت را ندارد نمیدانم چرا؟

و اما رموز  آتش

همیشه وقتی در سرمای زمستان آتشی را مشتعل میبینم، نخست غرق در این افکار میشوم که: از کجا بفهمم اگر باد وزیدن بگیرد شراره های این آتش را به جان و تنم نمیندازد؟ یعنی که چطور میتوانم ازش انتظار نوازش و آرامش داشته باشم؟آیا میتوانم لهیبش را مهار یا فتح کنم؟ تا کجا میتوانم دوری اش را تحمل کنم؟ تا کجا میتواند گرمم کند؟ چند ساعت دیگر؟ همانگونه که آتش میتواند با لهیب سرکشش مرا بسوزاند دل من هم توحش و سرکشی میخواهد! شاید بخشی از وجود آدم دوست داشته باشد که با آتش بسوزه و بخشی دیگری فقط بخواهد گرم بماند این هردو چطور امکان پذیرست؟ از کجا باید بفهمم آتش من در کدام تنور شعله و شرار خواهد کشد.؟ با همین افکار پریشان تاریکی چادر سیاهش را میگستراند حس میکنم دیگر تهی ام از حرف وَ سخن ! از احساس گرما  و سرما. در واقع مرز روشن بین من و این خاطرات گذشته وجود دارد

دلم میخواهد صلح و آرامش گذشته میبود. از کلکین خانه، سراسر باغ پدری را میتوانستم ببینم. یک چوکی گهواره ای کنار بخاری میبود و کتاب سبز پری ، من عاشق این لحظه هایِ بی نام زندگی ام.

نمیدانم چرا اینها را مینویسم فقط اینقدر میدانم که چیزی در سر و گلویم هست که می‌خواهد از راه چشمانم فرار کند..

اعجاز

جلوس پیکر ماهت  بگفتا ناز یعنی چه؟
ز اسرارنگاهت خوانده ام من راز یعنی چه؟
کَند از بیخ بنیادم یکی صاعقه چشمت
نما شاهینی و خمیازه های باز یعنی چه؟
شکسته ساقۀ آوازمن را ضربۀ طوفان 
من و ققنوس دانیم  شهپر پرواز یعنی چه؟
 ز سوز تلخ  هجران خلوتم از آه  لبریز است
توان فهمند تا این همنشینان آز یعنی چه؟
 بدشت قلب من دفن ست  نام تابناک عشق
شراره میکشد گوید مرا بگداز یعنی چه؟
 بروی جلگه ای  بارانی قلبم بمانی گام 
حباب بغض چون ترکد دگر اعزاز یعنی چه؟
تو از پهنای داغ  دشت احساسم،چی میدانی  
شنیدی نالۀ دل؟ تا بدانی ساز یعنی چی
تسلی آفرینِ  روح عاشق هست تصویرت
ز محراب تو میدانم نماز و راز یعنی چه؟ 
 روانِ مرده ام دیگر شکیبا نیست همراهم 
که بینم نیستی و زنده ام اعجاز یعنی چه؟

۱۳۹۴ آبان ۴, دوشنبه

عرق روح روی عرق تن و هو ساتهه تیری

۱۴ اکتوبر ۲۰۱۷ کابل  

مراسم خاکسپاری فاتحه و ختم پدرم دیروز به پایان رسید ! انگار به روال زندگی عادی برگشتم ! و همین لحظه به سواری تکسی سراچه، در کابل این شهر دوست داشتنی که زادگاهم نیز هست با صدای یکی از این خواننده های بد صدای جدید که تخصص اش فرورفتن در مغز و روان شنونده است، عذاب میکشم. زمان مناسبی نیست. نزدیکی های چاشت پائیز است، اما آفتاب بیش از حد تصور داغ است. همراه با راه بندان ترافیکی. احساس گرسنگی میکنم. چوکی راننده بیش از حد چرب و خاک پر و زانوهایم را فشرده است. کاش در سیت عقب نمی نشستم زیرا چوکی به زانو هایم هر لحظه بیشتر میچسپد. از لودسپیکر پشت سرم خواننده با سوز فریاد میکشد «تیریته پنچر کنم تایریته پنچر»! وای! حتا تصوراتم هم عیب کرده، تایر را پنچر کردن یعنی چه ؟ و این را چه مناسبتی با سایر مصرع ها؟ عرق پخش شده روی صورتم دیگر با دستمالک کاغذی پاک شدنی نیست! و این آهنگ بی معنی حتا نفس کشیدن را ناممکن کرده است.

این تنها نیست! انگار عبور از این جاده با سرعت پای آدم در بین تکسی گرهِ پائیزی دیگری را در روح و روانم انداخته که هر تلاشی لذت بخش و فرحت بخش را بیمعنا میکند. کاش میتوانستم از این گره نیر بنویسم! تا اگر اندکی باز میشد اما فکر میکنم حتا توضیحش هنوز سخت است. یعنی خاطره های این جاده هم مثل عرق تن در سطح روحم. پخش میشود. منتها فرق بین عرق تن و عرق روح اینست که این عرق تر نمیکند اما میخراشد. از این خراش خون نمیچکد،اما دردی مزمن، بیدرمان و سوزناک دارد مثل بریدن انگشت با کاغذ! خدایا !!در این افکار بودم که نمیدانم راننده چه در دلش گشت با یک فشار روی تایپ موترش سی دی را عوض کرد و مرا بیاد فلم مقدر کا سکندر برد او آهنگ هوسات تیری را گذاشت رفتم با واژه واژه ای آهنگ در دنیائ خودم و ندانستم دیگر تکسی چگونه به خانه رسید

برگردان آهنگ هندی هوسات تیری

ای همراه و همدم من! زندگی بدون تو چیست؟
حتا در میان غنچه های گل و  کوچه های عشق
بدون تو در هیچ جا هیچ چیز نیست
زندگی بدون تو هیچ نیست
در هر تپش و ضربان قلبم عطش تشنگی های محبت توست
در  نفسهایم عطر  تو جاریست
از این گوشه زمین تا پهنه آسمانها در چشمانم فقط تویی و ماحول تو
!ممکن است این عشق بشکست نیانجامد
ممکن گاهی بالایم قهر نشوی  
ممکن است این همدلی هیچگاه تمام نشود
زندگی چیست بی تو
بدون تو شبهایم در ریاضت و زهد میگذرد و روز هایم در ولگردی
و زندگیم در قطرات اشک شعله میزند و در انبوه رویا ها خاموش میشود
پس زندگی چیست بی تو؟
زندگی من بی تو و زندگی تو بی من زندگی نیست
زندگی چیست بی تو ای همدم
********
شگفت زده ام بدون آنکه بدانم چگونه یکی در خیال تشنه من آمد و جاگزین شد
و در جنون این دل دیوانه، هر دو همه چیز  خود را از دست دادیم
 داستانهای دل
که من . تو آنها را میشناسیم و دیگر هیچکسی آنها را نخواهد شناخت
ای همدل و همسفر! زندگی بدون تو چیست؟



+======
له له له هم هم هم

او ساتههی ری تیری بینا بهی کیا جینا؟
پهولو مین کهلیون مین سهپنون کین گلیون مین
تیری بینا کهچ کهین نا
تیری بینا بهی کیا جینا
*********************
هر دهرکن مین پیاس هی تیری سانسون مین تیری خوشبوهی
اس دهرتی سی اس امبر تک میری نظر مین تو هی تو هی
پیار یی توتی نا
تو مجسی روتینا ساتهه یی چوتی کهبهی نا
تیری بینا بی کیا جینا
توج بین جوگهن میری راتین توج بین میری دن بنجاهرن
میرا جیون جلتی بهنونی بهوجهی بوجهی میری سپنی ساری
تیری بینا میری تیری یها زندگی زندگی نه
تیری بینا بی کیا جینا
جانی کهیسی انجهانی هی آن باسا کوهی پیاسی من مین
اپنا سب کچ کو بهیتهی پاگل منکی  پاگل اپن من
دل کی افسانی
مین جنم ! تو جانهی ! یهی جانا کوهی نهی هی

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

مخمس بر غزل سمنانی پناهی

دین منی خدای منی  رهبر منی
باران شوق و رحمت خشک و تر منی
بیت و غزل سرودۀ من مسطر منی
پنداشتم همیشه گل خاطر منی 
عشق منی امید منی ؛ دلبر منی 

خشت نخست کعبۀ عشق ار بود عدم
معموره  کج  به اوج  ثریا نهد  قدم
میگفت این  زبان نگاه تو  دم بدم
پنداشتم  چو نقش دل آویز صبحدم
در  انتظار  شام  سیه پیکر  منی 

بس داغ آرزو شده لبریز زندگی
حسرت کشیده رنگ به پائیز زندگی
 آتش زند به مرکب  شبدیز زندگی
پنداشتم  بدشت غم انگیز زندگی 
یارمنی  پناه منی  یاورمنی 

 چون میشوی بلند قیام  قیامت است
دریای عشق غرقۀ  امواج  حیرت است
با آنکه اسم زندگیم  راز عبرت است
پنداشتم نگاه تو پیک محبت است 
شوق منی ؛نشاط منی؛ساغر منی 

گفتند آب جوش بود دشمن قروت
با گردش زمانه شد این گفته ام ثبوت
هرچند میپزم پلو اندر پس بروت
پنداشتم  که از پس تنهایی سکوت
از عمر آنچه مانده بجا  در بر منی 

پنداشتم که شام فراقم نوید داشت
شاید که ماه روزه هلالی ز عید داشت
حسرتسرای دل اگرم تب شدید داشت
پنداشتم بوصل تو باید امید داشت
 غافل که دشمن دل غم پر ور منی

موج سراب برده مرا تا حصار چین
 چون موم زخم خورده ام از شهد انگبین
پای شکیب در َگل و تقدیر اینچنین
 رنگ فریب بود همه نقش و بعد ازین 
 اهریمن  فریبی  و در خاطر منی





۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

پدر سالاری


آغایم نمیمانه
روایتی از کمپ های پناهندگان در هالند

روزی، بدیدار آشنائ که تازه به هالند آمده بود و در شمال هالند در کمپی میزیست رفتم. آنروز ها افغانستان تازه از چنگال طالبان رها و در چنبر امریکائیان افتاده بود. از اینکه هالندی ها خود برای دفاع و باز سازی افغانستان در قالب ناتو آنجا حضور داشتند. روند بررسی دوسیه های پناهندگی،شهروندان افغانستان را بدون استثنا، بدلیل امن شدن کشور شان از مدتی بسته بودند. لهذا اوضاع مهاجرین در آن روزها چندان مطلوب و خوش آیند نبود.
بهر حال سفر با موتر از لیمبورخ تا شمال الی کمپ پناهندگان سه ساعت ، طول کشید. آشنایم در درب ورودی کمپ انتظارم را میکشید. پس از تعارفات معمول، با یک نگاه ور انداز در محوطه کمپ متوجه شدم. تعدادی از هموطنان،هر کدام از خطه ای مختلف،در سنین متفاوت، اما با عقایدی قسما مشترک و درد مشترک که به آسانی میشد از همه آنها مخرج مشترک گرفت دراین کمپ، به انتظار سرنوشت شان بسر میبرند.
بلی!،یکنفر جنرال اسبق پولیس، یکنفر دگروال که فرمانده اسبق دافع هوای اردو بود و چندین نفر از آدمهای ریز و درشت مهم سکتور های امنیتی، انجنیری و سیاسی کشور که دیروز در داخل کشور، حتا با دهها واسطه نمیتوانستی برای لحظه ای مصاحب شان شوی، در پهلوی چند تا از جوانان محصل و متعلم بعضآ بزرگ شده در غربت در کمال محبت و احترام اینجا میزیستند و  باهم چنان جوش خورده بودند که از صمیمیت آنها آدم حیران میماند.
 خلاصه پس از معرفی مختصر یکایک آنها توسط میزبان ، در یک لحظه حس کردم چنان با همه آنها صمیمی شدم که انگار سالهاست با هم آشنا هستیم. طوریکه اینها همه حاضر بودند بی هیچ دلیل، پای صحبت هر تازه وارد مهمان هموطن، بنشینند  و کابوس هایشان را صمیمانه و صادقانه با او شریک سازند. اصلن لزومی نداشت طبق رسم و رسومات روزگار،آدم خود را برایشان معرفی کند و ثابت کند که چرا، به چه دلیل، و کدام انگیزه از زنده گی شخصی و کیس آنها چیزی میپرسد! چونکه اینها هر کدام، خود شان با کمال میل ، به بازگو کردن درد های مشترک شان، پرداختند ! و از من به عنوان مهاجر کهنه گی، صرف همینقدر آرزو داشتند تا تجربه خود را، در یافتن دوباره، خود، در این محیط نو به آنها بی آموزانم و بس.
بزودی چای سیاه لب سوز تیره، آماده شد و به همگان پیشکش گردید. واقعن در رسم مروج ما مردم، برای قدم گذاشتن به صادقانه ترین برهه ی از صداقت یعنی دوستی، چاره ای جز هم پیاله شدن(چای) با آشنایان تازه نداریم. نوشیدن چای با این گردهمایی صمیمی، حسی را در درونم بیدار کرد! حسی جستجو! حسی اینکه بدانم بانی این صمیمیت جمعی کیست؟ میخواستم چیزی بپرسم ولی، جنرال صاحب رشته کلام را بدست گرفت و شروع کرد به درد دل! از سخنانش فهمیدم که: به اقتضای مسلک، تمام عمرش را در مسافری گذشتانده و اکنون هم در سر پیری ، در این تنهائی غربت جانگاه، خود را گم کرده است. ولی با قاطعیت منتظرست دوباره خود را پیدا کند. ظاهرا شکایتی ندارد و چیزی هم نمی گوید .اما دانستم چه می کشد. به موهای جو گندمیش که خبر از رسیدن پائیز می دهد نگاه کردم.  به این می اندیشم که چطور او بدون خانواده ، سال هاست زیر درخت امید به انتظار پاسخ مثبت و قبولی با شکیبایی نشسته است. ایشان آدم صبور و محترمی بودند که بعد از چندی بوطن برگشتند.
بعد شادروان دگروال صاحب فرمانده اسبق دافع هوا کشور،! شروع  کردند  به معرفی خودش و تجربه هایش از زندگی، از مخالفتش با کودتای تنی گفتند! از کارکرد هایش در ریاست کشفُ، بویژه  اینکه سالهای همکار و پرسونل پسرکاکایم، شهید بریدجنرال ارکانحرب خلیل الله حمیدی بوده حرفهای زیبائ فرمودند! البته بدون اینکه مرا بشناسد در توصیف حسن اخلاق نیک و لیاقت شادروان خلیل تا جائی گفتند که حتا بغض راه گلویم را گرفت!  در این میان ایشان همچنان حرفهایش را با شوخی های ظریفانه بیان میکردند، سخنان و تجارب ایشان حرفهای، دانته ایلیگیری در کمیدی الهی را یادم داد ! انگار او هم مثل دانته  در نیمه راه زندگانی ، خویشتن را در جنگلی تاریک گم کرده بود.، با آنکه وصف حالش در این جنگل انبوه وحشی دشوار بود،اما انگار او، صفایی را نیز در این جنگل یافته ، و از همان صفا برای پیش بردن بگفته خودش برنامه هایش با رضائیت خاطر سخن می گفت. طوریکه بعد هر جمله میگفت: مه پلان خوده پیش میبرم! مه د قصی چیزی نیستم! خوشبختانه از همین تاریخ به بعد با این شخصیت بزرگ نظامی کشور دوست شدم!چندین بار با ایشان در امستردام نشست و برخاست داشتم. تلخبتانه ایشان از بیماری قلب و در اخیر سرطان رنج میبردند، قلبی که سر انجام طاقت نیاورد و در یک روز از روزهای دلتنگی که هوای وطن کرده بود در بیمارستانی در امستردام از حرکت باز ایستاد. ایشان اکنون نزدیک به ده سال است که برحمت حق رفته اند. روانش را از ایزد لایزال شاد میخواهم
افسری دیگری که میگفت در امنیت سابق در محلی بنام"  دسپیچری" جگرن بوده، حرفهای همگان را با بی حوصله گی گوش می داد! و هر بار در میان روایتهای دیگران میدوید و آن داستان را در مقایسه با داستان مشابه در دسپیچری خودش بیان میکرد.انگار جسمش در هالند  و ذهنش در مدار همان " دسپیچری" پر پر می زد.
در حالیکه آرزو داشتم از تک تک اینها داستانها و روایتهای شانرا بشنوم دفعتن جوانی مرا خطاب قرار داده و از من پرسید! عاقبت ما را در این بی سرنوشتی چه پیش بینی میکنی؟ قوانین هالند پس از پاسخ رد گرفتن چسان است؟ البته با توجه به اینکه چند پیرهن بیشتر در این کشور کهنه کرده بودم  سوالاتی از همین قبیل را چند تای دیگر هم از من پرسیدند! منکه برای این سوالات جواب درست و حسابی نداشتم، عمدآ بحث را منحرف میکردم به "اما و اگر" ها و "شاید ها و احتمال ها" تکیه میکردم. در همین اثنا یکبار جنرال صاحب با صدای نسبتآ ناراضی رو بمن کرد و گفت: من اینها را بار بار نصیحت کرده ام که وقت تانرا تلف نکنید! بروید لندن! بروید ناروی! اینجا فقط وقت تان عبث میگذرد! حیف تان نکده!!! تا خواستم حرفهای جنرال صاحب را قسمآ با ماله کشی مهر کمرنگ تائید گونه بزنم! جوانی با شوخی گفت: جنرال صاحب چرا خودت چهار سال اس نشسته ای؟؟ عوض ما چرا خودت را نصیحت نمیکنی ؟ فکر کردم از این سخن جنرال صاحب شدیدا برآشفته خواهد شد اما او با لبخند رضائیت بخش گفت: خو برایتان گفتم دلیلش را!مه وقت میرفتم! ولی مره آغایم نمیمانه!!! سکوتی عجیبی در مجلس حکمفرما شد. عده ای که از تعجب نزدیک به شاخ کشیدن بودن تا خواستند چیزی بگویند، من به بهانه کشیدن سگرت از اتاق بیرون شده و با برآمدنم مجلس را تقریبن بهم زدم.   
در بیرون خطاب به آنهایی که اکثرآ جوان بودند گفتم: جنرال صاحب حرف کاملن طبیعی را بیان کرد.در کشور ما تصمیم ریش سفیدان،در امورات،شخصی و اجتماعی آدمها، تقریبن حجت نهائی است. افکار ریش سفید خانه و قریه در واقع بر تار و پود خانواده و جامعه تسلط فوق العاده دارند. بویژه در اطراف مهم نیست چه درجه تحصیل و چه رتبه داری، باید از پدر بشنوی! بسیاری از جوانان همسن و سال من وقتی هنوز سخن می گویند آنها نه از زبان خود، بلکه از زبان والدین خود سخن میگویند و پدران هم همآن ذهنیت والدین شان را دارند! این رسم ماست! تعجب نکنید و نخندید. .
گرچه این موضوع در همانجا ظاهرا پایان یافت اما افکار مرا طی این دو دهه پیوسته حول محور پدیده پدر سالاری در جامعه ما طوری متمرکز نموده که در این سالها این گپها را جسته و گریخته یاد داشت کرده ام
الطاف حسین پسر استاد سرآهنگ در یکی از مصاحبه هایش هرچه گفت از پدرش بود حتا یکبار هم از خودش نگفت
پسر استاد رحیم بخش در حالیکه مثل پدر میخواند در برابر پرسش خبرنگار تلویزیون آریانا گفت: ما بخاک پای اونا نمیرسیم صیب  
پسر مرحوم ساربان در مصاحبه خود عین مطلب را تکرار کرد! مضاف بر اینها پسران سیاستمداران مطرح، پسران خلفای طریقت و روحانیت، پسران شاعران و ادیبان هیچکدام بگفته خود شان به خاک پای پدر نمیرسند. در حالیکه برعکس در اروپا موزیک، ادبیات و سیاست به عنوان علم، همگام با تکنالوژی با هر نسل شتابان زده به پیش میرود. چند سال پیش بدعوت دوستم رابرت فن د کلود در یک باند موزیک شهر بیک هالند دعوت شدم. او مرا نخست پای عکسها و موزیم موزیک آنجا برد. اعضای گروپ تقریبن پنجاه فیصد شان از پدر و پدر کلان موزیسین بودند. رابرت، انسترومنت های موزیک پدران شانرا در عکس نشانم داد و گفت متاسفانه آنزمان انسترومنت ها قدیمی بود! نوتیشن درست نبود! و وقتی سی دی از ترانه دسته جمعی آنزمان را گذاشت! گفت اگر این ترانه را آنها با  آلات موسیقی امروزی اجرا میکردند بسیار بهتر میشد. در کل سخنش این بود که: هنرمندان نسل پیشین،برای نسل خود بهترین ها بودند! نه برای ما
گرچه کانون توجه ام در این نوشتار، به هیچ وجهه نقد دیالکتیکی رسوم خویشتن و رونمایی از تجارب اروپا نیست. اما این سوال هنوز در ذهنم حل ناشده باقیمانده است که چرا در کشور ما چنین نیست ؟ جوابی هم ندارم جز اینکه بگویم پدرسالاری