۱۳۹۴ مهر ۲۰, دوشنبه

پدر سالاری


آغایم نمیمانه
روایتی از کمپ های پناهندگان در هالند

روزی، بدیدار آشنائ که تازه به هالند آمده بود و در شمال هالند در کمپی میزیست رفتم. آنروز ها افغانستان تازه از چنگال طالبان رها و در چنبر امریکائیان افتاده بود. از اینکه هالندی ها خود برای دفاع و باز سازی افغانستان در قالب ناتو آنجا حضور داشتند. روند بررسی دوسیه های پناهندگی،شهروندان افغانستان را بدون استثنا، بدلیل امن شدن کشور شان از مدتی بسته بودند. لهذا اوضاع مهاجرین در آن روزها چندان مطلوب و خوش آیند نبود.
بهر حال سفر با موتر از لیمبورخ تا شمال الی کمپ پناهندگان سه ساعت ، طول کشید. آشنایم در درب ورودی کمپ انتظارم را میکشید. پس از تعارفات معمول، با یک نگاه ور انداز در محوطه کمپ متوجه شدم. تعدادی از هموطنان،هر کدام از خطه ای مختلف،در سنین متفاوت، اما با عقایدی قسما مشترک و درد مشترک که به آسانی میشد از همه آنها مخرج مشترک گرفت دراین کمپ، به انتظار سرنوشت شان بسر میبرند.
بلی!،یکنفر جنرال اسبق پولیس، یکنفر دگروال که فرمانده اسبق دافع هوای اردو بود و چندین نفر از آدمهای ریز و درشت مهم سکتور های امنیتی، انجنیری و سیاسی کشور که دیروز در داخل کشور، حتا با دهها واسطه نمیتوانستی برای لحظه ای مصاحب شان شوی، در پهلوی چند تا از جوانان محصل و متعلم بعضآ بزرگ شده در غربت در کمال محبت و احترام اینجا میزیستند و  باهم چنان جوش خورده بودند که از صمیمیت آنها آدم حیران میماند.
 خلاصه پس از معرفی مختصر یکایک آنها توسط میزبان ، در یک لحظه حس کردم چنان با همه آنها صمیمی شدم که انگار سالهاست با هم آشنا هستیم. طوریکه اینها همه حاضر بودند بی هیچ دلیل، پای صحبت هر تازه وارد مهمان هموطن، بنشینند  و کابوس هایشان را صمیمانه و صادقانه با او شریک سازند. اصلن لزومی نداشت طبق رسم و رسومات روزگار،آدم خود را برایشان معرفی کند و ثابت کند که چرا، به چه دلیل، و کدام انگیزه از زنده گی شخصی و کیس آنها چیزی میپرسد! چونکه اینها هر کدام، خود شان با کمال میل ، به بازگو کردن درد های مشترک شان، پرداختند ! و از من به عنوان مهاجر کهنه گی، صرف همینقدر آرزو داشتند تا تجربه خود را، در یافتن دوباره، خود، در این محیط نو به آنها بی آموزانم و بس.
بزودی چای سیاه لب سوز تیره، آماده شد و به همگان پیشکش گردید. واقعن در رسم مروج ما مردم، برای قدم گذاشتن به صادقانه ترین برهه ی از صداقت یعنی دوستی، چاره ای جز هم پیاله شدن(چای) با آشنایان تازه نداریم. نوشیدن چای با این گردهمایی صمیمی، حسی را در درونم بیدار کرد! حسی جستجو! حسی اینکه بدانم بانی این صمیمیت جمعی کیست؟ میخواستم چیزی بپرسم ولی، جنرال صاحب رشته کلام را بدست گرفت و شروع کرد به درد دل! از سخنانش فهمیدم که: به اقتضای مسلک، تمام عمرش را در مسافری گذشتانده و اکنون هم در سر پیری ، در این تنهائی غربت جانگاه، خود را گم کرده است. ولی با قاطعیت منتظرست دوباره خود را پیدا کند. ظاهرا شکایتی ندارد و چیزی هم نمی گوید .اما دانستم چه می کشد. به موهای جو گندمیش که خبر از رسیدن پائیز می دهد نگاه کردم.  به این می اندیشم که چطور او بدون خانواده ، سال هاست زیر درخت امید به انتظار پاسخ مثبت و قبولی با شکیبایی نشسته است. ایشان آدم صبور و محترمی بودند که بعد از چندی بوطن برگشتند.
بعد شادروان دگروال صاحب فرمانده اسبق دافع هوا کشور،! شروع  کردند  به معرفی خودش و تجربه هایش از زندگی، از مخالفتش با کودتای تنی گفتند! از کارکرد هایش در ریاست کشفُ، بویژه  اینکه سالهای همکار و پرسونل پسرکاکایم، شهید بریدجنرال ارکانحرب خلیل الله حمیدی بوده حرفهای زیبائ فرمودند! البته بدون اینکه مرا بشناسد در توصیف حسن اخلاق نیک و لیاقت شادروان خلیل تا جائی گفتند که حتا بغض راه گلویم را گرفت!  در این میان ایشان همچنان حرفهایش را با شوخی های ظریفانه بیان میکردند، سخنان و تجارب ایشان حرفهای، دانته ایلیگیری در کمیدی الهی را یادم داد ! انگار او هم مثل دانته  در نیمه راه زندگانی ، خویشتن را در جنگلی تاریک گم کرده بود.، با آنکه وصف حالش در این جنگل انبوه وحشی دشوار بود،اما انگار او، صفایی را نیز در این جنگل یافته ، و از همان صفا برای پیش بردن بگفته خودش برنامه هایش با رضائیت خاطر سخن می گفت. طوریکه بعد هر جمله میگفت: مه پلان خوده پیش میبرم! مه د قصی چیزی نیستم! خوشبختانه از همین تاریخ به بعد با این شخصیت بزرگ نظامی کشور دوست شدم!چندین بار با ایشان در امستردام نشست و برخاست داشتم. تلخبتانه ایشان از بیماری قلب و در اخیر سرطان رنج میبردند، قلبی که سر انجام طاقت نیاورد و در یک روز از روزهای دلتنگی که هوای وطن کرده بود در بیمارستانی در امستردام از حرکت باز ایستاد. ایشان اکنون نزدیک به ده سال است که برحمت حق رفته اند. روانش را از ایزد لایزال شاد میخواهم
افسری دیگری که میگفت در امنیت سابق در محلی بنام"  دسپیچری" جگرن بوده، حرفهای همگان را با بی حوصله گی گوش می داد! و هر بار در میان روایتهای دیگران میدوید و آن داستان را در مقایسه با داستان مشابه در دسپیچری خودش بیان میکرد.انگار جسمش در هالند  و ذهنش در مدار همان " دسپیچری" پر پر می زد.
در حالیکه آرزو داشتم از تک تک اینها داستانها و روایتهای شانرا بشنوم دفعتن جوانی مرا خطاب قرار داده و از من پرسید! عاقبت ما را در این بی سرنوشتی چه پیش بینی میکنی؟ قوانین هالند پس از پاسخ رد گرفتن چسان است؟ البته با توجه به اینکه چند پیرهن بیشتر در این کشور کهنه کرده بودم  سوالاتی از همین قبیل را چند تای دیگر هم از من پرسیدند! منکه برای این سوالات جواب درست و حسابی نداشتم، عمدآ بحث را منحرف میکردم به "اما و اگر" ها و "شاید ها و احتمال ها" تکیه میکردم. در همین اثنا یکبار جنرال صاحب با صدای نسبتآ ناراضی رو بمن کرد و گفت: من اینها را بار بار نصیحت کرده ام که وقت تانرا تلف نکنید! بروید لندن! بروید ناروی! اینجا فقط وقت تان عبث میگذرد! حیف تان نکده!!! تا خواستم حرفهای جنرال صاحب را قسمآ با ماله کشی مهر کمرنگ تائید گونه بزنم! جوانی با شوخی گفت: جنرال صاحب چرا خودت چهار سال اس نشسته ای؟؟ عوض ما چرا خودت را نصیحت نمیکنی ؟ فکر کردم از این سخن جنرال صاحب شدیدا برآشفته خواهد شد اما او با لبخند رضائیت بخش گفت: خو برایتان گفتم دلیلش را!مه وقت میرفتم! ولی مره آغایم نمیمانه!!! سکوتی عجیبی در مجلس حکمفرما شد. عده ای که از تعجب نزدیک به شاخ کشیدن بودن تا خواستند چیزی بگویند، من به بهانه کشیدن سگرت از اتاق بیرون شده و با برآمدنم مجلس را تقریبن بهم زدم.   
در بیرون خطاب به آنهایی که اکثرآ جوان بودند گفتم: جنرال صاحب حرف کاملن طبیعی را بیان کرد.در کشور ما تصمیم ریش سفیدان،در امورات،شخصی و اجتماعی آدمها، تقریبن حجت نهائی است. افکار ریش سفید خانه و قریه در واقع بر تار و پود خانواده و جامعه تسلط فوق العاده دارند. بویژه در اطراف مهم نیست چه درجه تحصیل و چه رتبه داری، باید از پدر بشنوی! بسیاری از جوانان همسن و سال من وقتی هنوز سخن می گویند آنها نه از زبان خود، بلکه از زبان والدین خود سخن میگویند و پدران هم همآن ذهنیت والدین شان را دارند! این رسم ماست! تعجب نکنید و نخندید. .
گرچه این موضوع در همانجا ظاهرا پایان یافت اما افکار مرا طی این دو دهه پیوسته حول محور پدیده پدر سالاری در جامعه ما طوری متمرکز نموده که در این سالها این گپها را جسته و گریخته یاد داشت کرده ام
الطاف حسین پسر استاد سرآهنگ در یکی از مصاحبه هایش هرچه گفت از پدرش بود حتا یکبار هم از خودش نگفت
پسر استاد رحیم بخش در حالیکه مثل پدر میخواند در برابر پرسش خبرنگار تلویزیون آریانا گفت: ما بخاک پای اونا نمیرسیم صیب  
پسر مرحوم ساربان در مصاحبه خود عین مطلب را تکرار کرد! مضاف بر اینها پسران سیاستمداران مطرح، پسران خلفای طریقت و روحانیت، پسران شاعران و ادیبان هیچکدام بگفته خود شان به خاک پای پدر نمیرسند. در حالیکه برعکس در اروپا موزیک، ادبیات و سیاست به عنوان علم، همگام با تکنالوژی با هر نسل شتابان زده به پیش میرود. چند سال پیش بدعوت دوستم رابرت فن د کلود در یک باند موزیک شهر بیک هالند دعوت شدم. او مرا نخست پای عکسها و موزیم موزیک آنجا برد. اعضای گروپ تقریبن پنجاه فیصد شان از پدر و پدر کلان موزیسین بودند. رابرت، انسترومنت های موزیک پدران شانرا در عکس نشانم داد و گفت متاسفانه آنزمان انسترومنت ها قدیمی بود! نوتیشن درست نبود! و وقتی سی دی از ترانه دسته جمعی آنزمان را گذاشت! گفت اگر این ترانه را آنها با  آلات موسیقی امروزی اجرا میکردند بسیار بهتر میشد. در کل سخنش این بود که: هنرمندان نسل پیشین،برای نسل خود بهترین ها بودند! نه برای ما
گرچه کانون توجه ام در این نوشتار، به هیچ وجهه نقد دیالکتیکی رسوم خویشتن و رونمایی از تجارب اروپا نیست. اما این سوال هنوز در ذهنم حل ناشده باقیمانده است که چرا در کشور ما چنین نیست ؟ جوابی هم ندارم جز اینکه بگویم پدرسالاری




 

هیچ نظری موجود نیست: