۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

مخمس بر غزل سمنانی پناهی

دین منی خدای منی  رهبر منی
باران شوق و رحمت خشک و تر منی
بیت و غزل سرودۀ من مسطر منی
پنداشتم همیشه گل خاطر منی 
عشق منی امید منی ؛ دلبر منی 

خشت نخست کعبۀ عشق ار بود عدم
معموره  کج  به اوج  ثریا نهد  قدم
میگفت این  زبان نگاه تو  دم بدم
پنداشتم  چو نقش دل آویز صبحدم
در  انتظار  شام  سیه پیکر  منی 

بس داغ آرزو شده لبریز زندگی
حسرت کشیده رنگ به پائیز زندگی
 آتش زند به مرکب  شبدیز زندگی
پنداشتم  بدشت غم انگیز زندگی 
یارمنی  پناه منی  یاورمنی 

 چون میشوی بلند قیام  قیامت است
دریای عشق غرقۀ  امواج  حیرت است
با آنکه اسم زندگیم  راز عبرت است
پنداشتم نگاه تو پیک محبت است 
شوق منی ؛نشاط منی؛ساغر منی 

گفتند آب جوش بود دشمن قروت
با گردش زمانه شد این گفته ام ثبوت
هرچند میپزم پلو اندر پس بروت
پنداشتم  که از پس تنهایی سکوت
از عمر آنچه مانده بجا  در بر منی 

پنداشتم که شام فراقم نوید داشت
شاید که ماه روزه هلالی ز عید داشت
حسرتسرای دل اگرم تب شدید داشت
پنداشتم بوصل تو باید امید داشت
 غافل که دشمن دل غم پر ور منی

موج سراب برده مرا تا حصار چین
 چون موم زخم خورده ام از شهد انگبین
پای شکیب در َگل و تقدیر اینچنین
 رنگ فریب بود همه نقش و بعد ازین 
 اهریمن  فریبی  و در خاطر منی





هیچ نظری موجود نیست: