۱۳۹۴ مهر ۱۷, جمعه

نخستین پهلو زدن برای بیداری


بیداری از خواب هزار ساله

در کودکی، هر بار وقتی به صحبت های بزرگان خانواده و محاسن سپیدان برجسته شهر بدقت گوش میدادم.نخستین نقل و نبات مجلس آنها، یاد و حسرت ایام گذشته، بویژه فراوانی خوراکه باب و چیز های که اکنون به ندرت میتوان یافت، بود. گاهی تا حدی در این خصوص مبالغه میکردند که ما کودکان بوی میوه‌ها بویژه یخ ناک، قیسی، پری کوک و رواش تازه را در زمستان و قروت روغنی ، پنیر و قیماق کشک را در تابستان حس می کردیم.آشک تهیه شده از گندنه دست کنده در پیش چشم ما مجسم میشد و صدای زنگوله گردن اسپها و خرها ی حامل بارهای بادرنگ، تره و ترکاری باب به شهر را حتا در گرد صندلی و سر سرخی خیالی می شنیدیم. در ثانی بیشترین صحبت ها، بر محور حس قناعت و جمودی نسل شکر گذار و خدا بیامرز گذشته دور می‌زد.، نسل بی درد و به اصطلاح خوشبخت که حتا تعبیر خوابهای شان را بدست معبران حاکم سپرده بودند. نسلی که نه تنها کاری با کار حکومت نداشتند، بلکه حتا با لالائی حکومت در خواب می رفتند. نسلی از دنیائ به اصطلاح آزاده ولی بی خبر و بی باز خواست! کسانیکه ظاهرآ نه همنشینی با شاه را میپسندیدند و نه یاری با گدا را در شآن خود شان میدیدند.

خلاصه اینکه از دنیای یکنواخت خدا آمرزیده گانی که فراتر ازخور وخواب چیزی دیگری در زندگی نداشتند با هزاران حسرت و نیکوئی ها یادآوری میشد. از دنیای تسلیم شده گان به سرنوشتی که امثال حاکم سید عباس خان برایشان رقم می زدند تقدیر ها بعمل آورده میشد، از کسانی که در تمام عمر هرگز به مرز های خطر نزدیک نشده بودند و پیش از افتادن نخستین برف بر زمین در سر سرخی بستره پهن میکردند تقدیر و در برابر کسانیکه برای بدست آوردن لقمه نان بهتر، مانند شهید نقشبند که مادرم او را "نخ چوبند"میگفت ریسک کرده و پی تجارتش در قندهار کشته شده بود، بنام طماع و حریص مذمت میشد.

از این لحاظ خاطرات و رویاهای کودکی من نیز مانند کوچه پیچاپیچ گاو کشی شهرم،که مادرم هر بار با ترس از آنجا یاد میکرد آگنده از رنگهای متنوع، بوها و صداهای مختلف آدمی و حتا اجنه و کونتی است.تصاویری گاه روشن و گاه کم‌رنگ افتاده بر دیوار های شهر خاطرات که مرا کوچه بکوچه و سرائ به سرائ و حتا قریه به قریه می پیچاند.

در واقع برای نسل پیشتر از من، عقبگرد به گذشته و زیستن در دایره ئ بسته فرهنگ نیاکان، خوابیدن و لوت خوردن در زیر لحاف بسته جایداد و ارث پدری رویای بزرگ و سعادت دارین شمرده میشد! بریده نشدن از بند ناف اجداد و تن دادن به رزق و روزی ناچیز تا حدی مرسوم بود که کسی برادرش را که قاری قران هم بود بخاطرصاحب شدن ارث مکمل پدری کشته بود و جنازه اش را در پشت خانه خسرش انداخته بود. مادر مرحومم این داستان را با دقت همراه با معاونین قاتل که نام یکنفرش تا اکنون یادم هست میکرد. خلاصه اینکه تاآغازین سالهای جمهوریت داوود خان عقب مانده ترین لایه های اجتماعی، صرف در تابستانها از حجره های نمناک زمستانی با تفکراتی بغایت عقب مانده ومتعصب سر بیرون می آوردند و حسرت آرامش زمستان گذشته را میخوردند و بس! نسلی که هیچگاه دیده برواقعیت ها نمی گشودند و مخالف هر نوع تغیر بودند

اپوظبی میریم بخیر

خوشبختانه که همچنین بودند کسانی که زحمت بیداری و فرا رفتن از مرزهای بسته سنت را بر لذت خور وخواب ترجیح داده و با اینگار توانسته بودند تا جامعه را آبستن تغیر کنند. آنها با سعی و تلاش و آوردن دستمزد های زیاد ثابت کرده بودند که خوشبختی، حاصل تلاش و رنج کسانی است که آتش نا میرائی تغیر و تحول در درون شان شعله میزند.آتشی که بهای آن پذیرفتن رنج ، ریختن عرق و سوختن جگر است. یکی از این قهرمانان و پهلوانان روزگار مردی بود از قریه سنجتک که با پسر عمه ام مرحوم حاجی محمد ظاهر دوستی و خویشاوندی داشت. وی پس از مدتی کار در ابوظبی با پول فراوان به غزنه برگشته بود. او در برابر سوال اینکه چگونه تصمیم گرفت مسافر شود. مسافری و پردیسی که در آن وقت سخته خواری شمرده میشد را بر خلاف عرف معمول بر گزیند میگفت: راستش از خیلی وقت پیش احساس کردم که قناعت بر ارث پدر خود را بازی دادن است. فکر کردم اینگونه شیطان ما را گول میزنه بیا پناه برخدا! بعد حاجی صاحب مشتاقانه رو به پدرم کرده میگفت : میریم ابوظبی ! گمشکو در ای کاتبی چیزی نمیشه و هر دو با رضائیت میخندیدند. یعنی نخستین هسته ای جنبش های بیداری ار سنت و رفتن بسوی مدرنیته آغاز شده بود. یعنی اکثریت دیگر پذیرفته بودند که هرچند شمایلی از خوشبختی را، تقدیر برای دوام آوردن در برابر زهر زجر زندگی، گاهگاه بطور هدیه بشکل واکسینی میبخشد. اما این شفائ موقت به هیچ وجهه برای عبور از ملال و مصیبت همیشگی نیست!! باید پوستین تحجر را بیرون کشید. و دیگر قناعت به لقمه ای نان وزیستن در چهار دیواری محقر بدون داشتن گیس و تیپ کاری درستی نیست.

هنگامیکه این سطور را مینوشتم یکبار حس کردم، پدرم زیر درخت توت روی گلمچه، قدیفه ی را بر رویش کشیده و تن بخواب آرام ظهر تابستانی داده است. در پهلویش پشک اش نشسته سرتاپای خود را می لیسد. آنسوتر نور زرد خورشید بر رخسار سرخ چگه (گیلاس های کوچک) آویزان شده بردرخت بشکل زیبایی تابیده و منعکس میشود.درست بسان بناگوش کسی،.زنبورهای عسل در فضا می چرخند و صدای وز وز و ریتم آرام شان باغ را پر کرده است. همه چیز در آرامش است. نفس جوانی می کشم، درخت شعرم گل میکند چنان مشتاقانه که لذت آنرا دربند بند تنم، تا مغز استخوان هایم حس می کنم.

میخواهم پدرم را بیدار کنم. که رفیقش آمده و تصمیم رفتن به ابوظبی قطعی شده است. قدیفه را بر میدارم آه، افسوس کسی زیر آن نیست. فضائ خالی، سایه‌ای محو و اندوهی عمیق. پشتم را می لرزاند! اینجا جز خودم هیچکس نیست! هیچ صدائ بجز صدای موتور یخچال شنیده نمی شود. زمان زیادی سپری شده و این تنها یک رویاست.،.خاطرات این ناظران خاموش اما گویای تاریخ، در دیوار های خانه می پوسند و محو می شوند. دیوارهائ که دورتر و دورتر می گردند وتاآب زلال کاریز خواجه احمد جاری میشوند. از آن آب دو لپ میگیرم و بر رویم میزنم عبدالمحمد صنفی ام از درب مظفری درملتون میبراید و میگوید چه میکنی اوبرادر؟ میگویم چپ باش که  در همین کاریز زلال، عکسی را دیده ام. گفته بودم شعرم گل کرده اما همین شعر  که در سابق سروده بودم بر لبم جاری شده همین را با آب میخوانم.

عکس به قاب 
گلِ  نیلوفر آبی تو مانند شهاب 
جلوۀ قامت زیبا و قشنگت جذّاب 
رفعت کاخ جلال تو بود خلسۀ نور
شرر عشق تو در سینۀ عشاق مذاب 
من بدریای تو با جذبه فرو ریخته ام
درد عشق تو نموده ست مرا بی تب و تاب
هرگزم دیدۀ نمناک به آرام نخفت
در يمِ آرزو امید بود همچو حباب 
شب تاریک نمو کرده بشهر رؤیا
هست استارۀ من عكس بروی یک قاب 
دست دل آئینۀ طاقچۀ یادت هست
چونکه چشم تو مرا قبله بود هم  محراب 
ساغر شب شده جاری به گلوی غم و درد
 قصه هجر من و مثنوی و شهر کتاب 
گل لبخند چو مهمان لبت میگردد
عسلِ بوسۀ شيرين، به دهن  گردد آب 
با نفس هاي اهورايي توعالم دل
گشت مجنون و نویسا قلمم مصرع ناب
موی رگهای هوا مست به پیشت رقصید
چون دل مردۀ من غرق بود در مرداب
چشمۀ نوری،گلی ماهی و هم زمزمه  ای 
پای صد خلد برین با نگه افگندی طناب  
چشم خاموش مرا بینی و نظاره کنی 
این تغافل به شکیبایی من بست قلاب

هیچ نظری موجود نیست: