۱۳۹۸ آبان ۲۳, پنجشنبه

سر تراش خانه و غزل

сартарош-xoHa
سلمانی را در تاجیکستان سرتراش خانه میگویند. وقتی بار نخست لوحه سرتراش خانه را در دوشنبه دیدم نه تنها اینکه مثل دوست همکارم نخندیدم بلکه مرحوم کاکای غوثو،سلمان آشنائ کابل، سلمان دانشگاه هوایی، سلمان تهران (آرایشگری هوشنگ)عقب آپکاری ۱۱۵ و سلمانی های حمام دار پشاور در یک پلک بهم زدن از پیش چشمانم رژه رفتند. اما انگار صدای گرم احمدظاهر که از تایپ ریکاردر این سرتراش خانه عاشقانه فریاد میزد ( زنده گی تلختر از مرگ بود گر تو نباشی - بعد از این مرده حسابم کن و بگذار بمیرم ) در همین گیر و دار رژه رفتنها مثل قاضی حکم توقفم را در این جا صادر کرد و بلافاصله بدون توجه و هماهنگی با همکارم در جا ایستادم.در حالیکه حسی عجیبی با نفوذ در ژرفای این آهنگ مثل پارازیت دنیای خیالم را توته و پارچه میکرد وارد سرتراش خانه شدم. سلمان تاجیک که چون پهلوان عمرمعدیکرب شکم برآمده داشت و پیراهن آبی رنگش برای آن چاقی اشکم چنان تنگی میکرد که دکمه سر نافش را پرانده بود. با خوشروئی مرحمت گفت و با نگاهی وراندازی بر قیافه مرتب ام فهمید که برای اصلاح موی پیش او نیامده ام. بنابراین با بی میلی پرسید: ناآشنا بنظر میرسید جایی را میپالید؟ با دستپاچگی گفتم: بلی از افغانستانم هوتل دوشنبه را میپالم. با مهربانی در حالیکه چروک‌های کم عمق پيشانی اش باز شده بود و چروک‌های ظریف تری از گونه ها یش به پایین جلوه گری میکرد گفت: از همین راه که میروی دو تا (آدم گذرک) را که گذر کنی میبینی اش!
چراغ ترافیکی را تاجیکان آٔدم گذرک میگویند
من این دو واژه را درست نمیدانم چرا که سر. تنها تراش نمیشه بلکه اصلاح و کوتاه هم میشود و چراغ ترافیک هم تنها آدم گذر نمیکند
غزل ناول شیرین
زر
افشان کاکلت برقی زد و چشمم صحاری شد
ز نور اشعۀ رویت دل من شیشه واری شد
قشنگی شهاب اندر لبت برقی زد و رخشید
 برخسارت شقایق لاله پاشید و اناری شد
شب درد و الم بود و  سکوتِ لحظه ها آندم
شمیم عنبر از موی طلایی تو جاری شد
به ذهنِم چون تجسّم کرد سرو قد موزونت
صفای کلبه ام از عشق و حرمان محو زاری شد
تمنایی! شکوهی! آتشی! عطری! گلابی چون
تماشایی ترین تصویر از پیشت فراری شد
گل خورشید گردانست حسن دلکشت ای گل
زحل با مشتری و زهره طوف بیقراری شد
نویسم می سرایم هر نفس رویای وصلت را
مگر این ناول شیرین اسیر  داغداری شد
تو فانوس خیال روشنم در شام تنهایی
شکیب از گونه هایت فصل رنگین  بهاری شد

--------

صحاری

  • جمع صحرائ
  • 1 - دشت دشت هموا





  • ۱۳۹۸ آبان ۱۷, جمعه

    سینمائ غزنی و فلم گاو و گاومیش


    میرا گاوں ، میرا دیش
    یا
    دهکده من! کشور من

    واژه غزنه مرا به کوچه های کودکیم می برد. سرزمینی که در آن نخستین قدم های کودکیم را بر خاک نهادم.
    مکتب رو و کتاب خوان شدم. استخوان ترکاندم  و جوان شدم، شوروشیدائی نو جوانی را با رفیقان و همصنفی های عزیزم تقسیم کرده گاهی با الهام از حافظ به عزم شگافتن سقف فلک، خیال پروری ها کردم و گاهی هم هوائ شعر و موسیقی و عشق کردم! و سرانجام از آنجا بدلیل جنگ کوچیدم و اکنون که هفت کوه سیاه دور 
    هستم.
     اما هنوز با گرفتن اسم مقدس غزنه  تب نوشتن  می گیرم، سوژه ها از پیشم 
    می پرند. دقتم برای ویرایش و نگارش از دست می رود. روز شمار خاطره های کودکی و نوجوانی، حرف های نهفته، جملاتم را تیت و پراگنده میکنند . حتا به این نمی اندیشم که نوشته و داستانم را کسی خواهد خواند یا نه ؟ به درد کسی خواهد خورد یا نه. فقط دلم می خواهد کلمات را پشت هم ردیف کنم و بعد یک عنوان که دلم میخواهد رویش بگذارم آخر برای خودم مهم است زیرا پیوستن به تاریخ سر زمینی که من بخشی از آنم میباشد.

     بهر صورت سالهای حکومت شاهی جمهوری داوود خان بود. صنف پنجم مکتب نمبر اول شهر نو غزنی بودم. غزنه در آرامش نفس میکشید.در دوصد  قدمی مکتب ما روبروی ژاندارمه  
    تعمیر دو طبقه ای زیبائ بود که آنرا سینمائ غزنه میگفتند. من روزانه هنگام رفتن بمکتب دوبار از پیش روی سینما میگذشتم و پست کارت های آنرا که در یک قفسه سیمی بسته بود با دقت مینگریستم. جالب این که در روز روشن در بالای تخته اعلانات فلم؛ یک گروپ صد ولت روشن بود. برایم خیلی تعجب آور بود که در تموز تابش آفتاب چرا در آن بی برقی آن گروپ آنجا روشن بود. این تنها نبود آدمی بیتلی به اسم عبدالله هم روی گادی مینشست و فلم تازه را در شهر اعلان و اشتهار میکرد. روزی در پیشروی مکتب عبدالله اعلام کرد: امروز در سینمای غزنی فلمی هنری هندی بنام میرا گاو و دیش به اشتراک درمندر نمایش داده میشود. نام فلم بزودی در شهر بنام گاو و گاومیش تشهیر شد بخاطریکه در میان پست کارت ها هم گاومیشی سپید و مستی در کنار وینودکهنه بچشم میخورد. تا جائیکه معلم معلومات طبیعی روزی در اثنای قهر گفت: اگر فلم گاو وگاومیش را ببینین هیچ صحنه اش از یاد تان نمیره! مگر درس را یاد نمیگیرید. بهر صورت سینمای غزنه بزودی بسته شد و بتاریخ پیوست!عده ای میگفتند زیارت ها باعث بستنش شدند. ولی آهنگ قصه عشق این فلم در شیریخ پزی شریف جان با لی پختن شیریخ در دیگ شیریخ پزی که هر جا هست گل و گلزار باشد و کبابی حاجی غفور با صعود دود  همیشه خاطره می انگیخت
    های شرموں کیس کیس کو بتوں ایس کیس میں سنوں سب کو اپنی پریم کهانیوں
     بعد ها این آهنگ را احمدظاهر عزیز در یک کست مجلسی نیز زمزمه کرده بود که از آن سبب این آهنگ دوست داشتنی تر شد. میخواهم این آهنگ را با برگردان پارسی  و شعر هندی آن ذیلا تقدیم تان کنم

    قصه ای عشق

    خجالت میکشم
    به کی باید بگویم
    چطور میتوانم به همه اعلام کنم
    قصه عشقم را
    این عشق ظالم سه علامت دارد
    نخستین نشانه اش دیوانگیست!
    اصلن جوانی  به هوای طوفانی میماند
    پیش روی جوانی(طوفان)خس و خاشاک چیزی نیست
    میشمرمم!! به کی و چطور باید بگویم
    پیرهن آبی؛ رو سری زرد ( این مصرع مرا یاد داستان زردپری سبز پری می اندازد نویسنده)
    دارائ ویژگی های ظریف و سر به هواست
    رفتارش مخمور- رنگ مرغوب و مناسب و چشمهای مقبول

    هندی 
                    های شرموں کیس کیس کو بتوں ایس کیس میں سنوں سب کو
    اپنی پریم کهانیوں اپنی پریم کهانیوں
    بالما کیں - ظالماں کیں هایں!! تین نشانیاں
    های شرموں
    پهلی نشانی میں هو جیسکیں دیوانیں - روت جیسی طوفانی ایسی اوسکیں جوانیا
    اوسکی آگی پهیکین لاگین سبکی جوانیا
    های شرمو
    کرته هیں نیلا رنگ پاگلیں کا پهیلا روپ اوسکا کاتیلا ایسا وه چابیلا
    چال شرابی رنگ گلابی آکهوں مستانیاں
    های شرمو
    آنگهوں کو میتی دیکهو سانسوں -کو کیسی وها پیپل کی نیچی میلی میں سب سی پیچی پلا هیں

    داستان فلم دهکده من کشور من علاوه بر گپهای فلمی اش یک پیام روشن نیز دارد و آن اینکه : هیروئ فلم میگوید : من ذهن شفافی دارم. می دانم از کجا منِ درونی ام شروع و چطور شکل گرفته است!!!.  دهکده ام بر (منِ) درونی ام آنقدر نقش دارد که همین دهکده نقش میهنم را بازی میکند اما اینکه چه مسیری را تا اکنون رفته ام؛ درست یا غلط؟ نمیدانم. اما حالا این «تعریف هویتی»میهنی  را از خودم دارم. که دهکده من یعنی وطن من !! به تعبیر دیگر  میهنپرستی از محلگرایی آغاز میشود! این برداشت من از فلم ست!
    یاد دهه پنجاه  خورشیدی  و سینمائ غزنه بخیر