۱۴۰۰ خرداد ۲۱, جمعه

امضا به جای احمدظاهر

دوست خیالی مرحوم احمدظاهر 

تجربه حکم میکند، حتا اگر کسی در زندگی، فقط برای یکبار هم لاف زده باشد، مجبورست برای افشا نشدن آن لاف، تا دم مرگ هزار تا دروغ دیگر سر هم بندی کند. لهذا گیر کردن در یک چنین تسلسل باطل، لاجرم آدم را مغروق در منجلاب دروغ میکند، تا آنجا که از روی اجبار حتا گاهی حاضر بر تهمت زدن بر خویشتن هم میگردد

دوست نداشتم این خاطره را بدلیل فقدان فزیکی شخصیت محوری آن اصلن بنویسم. اما از اینکه امروز سالگره مرحوم احمد ظاهرست و حسی پیوسته برایم میگوید که تنها نوشتن میتواند آرامشم دهد.لهذا تصمیم گرفتم روایتی هرچند بظاهر شوخی های نوجوانی، اما مرتبط با سلطان عشق را ثبت کتاب خاطره ها کنم. پس با انتخاب اسم مستعار"دفتر خان"برای شخصیت مرکزی مرحوم و مغفور این داستان، میخواهم هم به افکار طلسم شده ام جان دوباره دهم و هم بزرگداشتی کنم از "احمدظاهر" عزیز.

 آری نخستین روزهای بود که از دانشگاه فارغ و در فرودگاه خواجه رواش شاغل کار شده بودیم. آنزمانها مسلک تخنیک و انجنیری هوائی بیشتر روی تجربه و مهارت تخنیکی پرسونل میچرخید تا تحصیل! بنابرین آدمهای که رتب شان پائین و تحصیلات اندک و حتا سواد درست حسابی نداشتند با داشتن تجربه و ید طولا در عرصه تخنیک از ما کرده یک سر و گردن بلندتر و حتا در صف آمرین بودند. پس طبیعی بود که پوز دادن های بعضی از آنها چندان در سر ما که آنوقت خیلی جوان بودیم خوش نمیخورد. بنابرین وقتی ما  بر نقاط مثبت خود تاکید و قسمی میبالیدیم برعکس آنها گاهی حتا شعور ما را زیر سوال قرار میدادند. طوریکه یکی از میکانیکان خود را هم صنفی نبی خان استاد ما جا زده بود و اینسان در روز روشن به ریش ما میخندید. گپهای دیگری هم از این قبیل بود که نقل همه مثنوی و هفتاد من کاغذ میشود لهذا فقط یک خاطره را نقل میکتم آنهم خاطره دفترخان

آری! روزی دوست  و هم صنفی عزیزم انجنیر شاه محمود جان از دور بمن میخانیک پَخ پَلوی را نشان داد و گفت این آٔدم خیلی اوقی است میگوید: من در هواپیمائ دی – سی – ده شرکت آریانا کار کرده ام و از جانب ظاهر شاه تقدیر شده ام. بنظرت راست میگوید؟ تا من دهن وا کنم واحد همصنفی دیگر ما که پدرش انجنیر سهاک، فلایت انجنیر هواپیمای مذکور  بود گفت: این حرف از بنیاد دروغ است چون هواپیمای دی- سی- ده در سالهای اخیر حکومت داوود خان خریداری شده بود اما در سال پنجاه و هشت خورشیدی به شرکت آریانا تسلیم داده شد. با این سخن تبر ما دسته یافت و تصمیم گرفتیم "دفتر خان" بیچاره را سر جایش بنشانیم.

لهذا سر نان چاشت رو سوی دفتر خان کرده و در نهایت احترام اما جدی برایش گفتم: من حدس میزدم شما را جایی دیده ام اما حالا فکر میکنم اشتباه کرده ام! در واقع من یکی از کسانیکه با احمدظاهر جان در کنار طیاره دی –سی- ده، آریانا عکس گرفته اند را جای شما به اشتباه گرفته بودم. مرحومی در حالیکه لقمه اش را میبلعید گلو صاف کرده و بدون اینکه حرفم را تائید یا تردید کند  گفت: ظاهر جان را میشناختم! ما بسوی یکدیگر دیدیم انگار برای گروپ شوخ ما همین یک جمله او کافی بود.! لهذا فردا در همه قوای هوائی از زبان دفترخان آوازه پخش شد که ایشان گفته اند: روزی در راه روان بودم، پشت سرم هارن پیهم موتر شد، به عقب نگریستم، احمدظاهر جان بود.! هرچند گفتم کار دارم ظاهر جان اصرار کرد بیا برویم یک چکر بند قرغه! ناچار در موترش نشستم و همینکه موتر در پهلوی مکتب عایشه درانی رسید موتر را گروهی از دختران مکتب توقف دادند و کتابچه هایشان را کشیدند تا احمدظاهر برسم یادگار در کتابچه هایشان امضا کند! احمدظاهر مرحوم یک سه چهار تایش را امضا کرد و سپس فاژه ای کشیده  گفت : دفتر خان بچیش تو میدانی و کار ات!!!  من یکصد و چهل و چهار کتابچه را به جای ظاهر جان امضا کردم.

 این آوازه که در اصل فقط شوخی بیش نبود ولی در واقع تهمت به دفتر خان و حتا احمدظاهر عزیز پنداشته میشد. مثل بم در گارنیزیون خواجه رواش منفجر شد. دفتر خان خیلی از این تهمت عصبانی بود. اما همانگونه که در اِغاز این مقاله نوشتم هیچگاه بر روی خودش نیآورد. خدایش ببخشاید.

 دید نقادانه 

چونکه فلسفه هر بزرگداشت  نقد گذشته و دادن پیام مشخص حاصل از آن نقد میباشد. لهذا وقتی نقادانه بر شوخی های نوجوانی می اندیشم، در این خاطره کسی را ملامت کرده نمیتوانم. بیچاره دفتر خان گناهی نداشت. شاید بعضی اوقات در زندگی لافیدن ضرور باشد. چونکه اگر بیچاره با صداقت تمام میگفت مکتب نخوانده ام باز هم با نیش و کنایه زخمی ترش میکردند. خداوند ما را هم عفو تقصیرات کند.زیراجوان بودیم و خسته و ورشکست  از زندگی!شاید اینگونه با خندیدن در برابر هر آنچه که خوشبختی زندگی را به حصار خود کشانیده و محدود کرده بود اعلام نفرت میکردیم.دوستان و هم صنفی های دل زنده ای داشتم که قطع خنده را، پیروزی فرهنگ مرگ میدانستند و نفرت از خنده، در دیدگاه ما انزجار از زندگی پنداشته میشد. خودم هنوز بر این باورم آنجا که خنده قطع گردد، شادی میمیرد و هستی از زایش باز میماند.

آری اینگونه نسل ما، خنده و لبخند را بر روی لبان شان تظاهر میکردند، ولی کسی از چشمخند ما آگاه نبود.از نظر من مهم تر از لبخند "چشمخند" است. گاهی لبانت به خنده باز میشوند اما چشمانت غمی بزرگی را به دوش میکشند که جز اهل دل کسی دیگر از آن آگه نیست! گاهی صدای قهقهه هایت در فضا میپیچد اما در عمقِ چشمانت گریه پنهان شده است. و کسی قادر به کشف آن بغض نیست! گاهی به ظاهر خوبی اما چشمانت چیزِ دیگری را نشان میدهند چشم ها" این دو عقاب کوچک چه رازها که در دلِ سینه نگه میدارند و چه شکست هایی را که بروز نمیدهند

و اما احمدظاهر

 اگر جوهر قلم دل را به نگارش روی کاغذ اندیشه، در مورد احمدظاهر، با بیان افکار و احساس خودم به حرکت درآورم، با اطمینان گفته میتوانم که فراسوی ایده ها، فرهنگها و علاقمندی های فردی صدائ احمدظاهر نقطه مشترک نسل ما بود. هر آهنگ او چون برگ های تازه شگفته یک گل ابریشم به شبنم نشسته در بیست چهار ساعت میدرخشید. هر فریاد او بسان عطری ناشناس که در گلستان زندگی می پیچد معطر در گوش و دماغ دل میپیچید. اشعار آهنگ هایش را که مینوشتم میفهمیدم که این گل بریشمی ریشه ای محکم در ژرفای زمین هجران دارد و روزها سر بر خاک شکست سائیده، کله برسنگ حرمان کوفته و لابد زمین عشق را شکاف کرده سر از سینه ای شاعر عاشقی بر آورده، و سپس از دهان احمدظاهر عزیز فریاد شده تا غنچه داده و بر گلستان نشسته، تا بر زیبائی باغ عشق بیافزاید و آنرا مفهوم بخشد.

تا هنوز وقتی احمد ظاهر میخواند من با تصورات یک کودک مبتلا به اوتیسم زنده گی میکنم گاهی هم وقتی احمدظاهر میخواند فکر میکنم بازیچه ی ذهن خلاق یک گرافیست ستاره یمانی می شوم. 

حتا اکنون که زمان سخت چابکی گرفته وپاها بار تن را با خوشحالی بر دوش نمی کشند وقتی احمد ظاهر فریاد میکند حس میکنم خدا پهلوی خورشید آرزویم ایستاده و هرلحظه ممکن است حنجره ابر های تیره را بدرد و پل رنگین کمان خوشبختی را به سمت من روانه سازد


 

هر کدام از آهنگهای احمدظاهر خاطرات خاص خود را دارند اما بعضی ها خاص ترند. روحش شاد.