۱۴۰۰ تیر ۱۱, جمعه

بگرام و بایسکیل لالا فتاح

 شباهتی با زندگی من 

این روز ها نه تنها تصویرجهان بلکه کالبد من هم شبیهِ بایسکیل خاک گرفته و زنگزده ی لالافتاح شده است.این بایسکیل که با تایر های بی باد، بدنهٔ و قنجغه زنگزده، قاب و زنجیرِ خطا خورده ، بریک ها سکلیده در گوشه ی حویلی دستگیرخان زیر صفه پارک شده بود و انگار که چندین سال بود کسی سویش نمیدید،مرا بیاد بایسکیل های که برای آموزش بایسکیل رانی در غزنی کرایه میدادند انداخت و تا جایی نگاهم را بخود جلب و میخکوب کرده بود که دستگیرآغا بی پرسان بحرف آمد و گفت: بایسکیل لالایم اس! اگه زنده اس خدا آزادش کنه در دهانم نمیایه یا چه بگویم خدا ببخشیش ! از مکتب آمد! ای ره همینجا ایستاد کد. پشتش از دفتر حزب ولسوالی آمدین! بردینش تا امروز سر و درکش معلوم نیس ! والده ام ما ره اجازه نداد که استفاده کنیم میگه میایه ! ما ره هم گریه میگیره زمستان و تابستان سونیش سیل داریم

لالایم در همان یک اطاق با همسرش خوشبخت زندگی میکد. (اشاره به انسوئ صفه) بردینیش . کُشتینیش ! بیگناه بود.

دستگیر خان را در فابریکه ترمیم طیارات و هیلیکوپتر های بگرام شناختم. او کارگر اجیر بود. و من علاوه بر کار های مسلکی معلم سواد آموزی آنها بودم. او باوجودیکه سنش بلند بود بزودترین فرصت باسواد شد.  من،امیرجان، سیدطاهر آغا و عارف خان را بخانه اش مهمان کرد. آنوقتها در بگرام اوضاع امنیتی چندان خوب نبود. اما ما بی هراس به مهمانی دستگیر آغا در دهکده شان رفتیم و کریت بزرگی از انگور هم از ایشان تحفه گرفتیم. نمیدانم چرا این روزها با دیدن هر عکس غم انگیز بیاد بایسکیل کهنه لالا فتاح می افتم؟ انگار آن بایسکیل تصویر کامل از یاس، غم، ناامیدی و تجسم کامل یک کوه حسرت و انتظار بود. انگار او تبلور تمام عیاری از یک بت انتظار بود. نمیدانم چرا خودم بار بار حسی همان بایسکیل را پیدا میکنم؟ حسی یک فراموش شده زنگزده!حس میکنم حتا واژه هایم سرگردانند و شعرم  راهشان را پیدا نمیکنند. میخواهم فریاد بزنم و رهنمایی بخواهم. اما انگار که سرود هایم بی حس شده اند. واژه ها میدانند که بیهوده منتظرم. شاید روزی امید بستن به کسی و چیزی، بدلایلی خاصی دلگرم کننده بود؛ ولی امروز انگار که سلاح شعرم دیگر جز واژه های زنگ زده و از کار افتاده ای بیش نیستند. وقتی چیزی در درونم کسی را فرا میخواند. حسی از همان درون میگویند که دیگر فریاد زدن نتیجه ای جز بی صدا شدن ندارد. شایدبرزخ  غروب من فرا رسیده است؛زیرا غروب ابتدای شب است و انتهای روز.نه میل به شروع دارد و نه شوق پایان!!! 

خلاصه اینکه این را میفهمم که این روز ها نه در رفتنم حرکت مانده و نه در ماندنم سکون.حال  مادر لالا فتاح را خوب میفهمم . زیرا آنهایی که دفعتن جا خالی میکنند و با خودشان تمام امید ها ، آرزو ها ، حس ها،حرف ها و همه چیز را میبرند تجربه دارم. از آنهاییکه میروند تا دنیای دیگران را تغییر دهند؛ولی بی خیال از اینکه جهان را  اطرافیان خویش را ناگهانی طوری تهی میکنند، که دیگر دنیا را برای آنها یک سیاه چال میسازند، یک تاریکی بی انجام و آغاز.یک تاریکی که آن بیچاره گان در هجران او در درون  خود حبس شده  و در دام خود گیر می افتند ! یعنی که یک خالی بزرگ  برای همیشه در دنیای دیگران میکارند.

دیشب خواب دیدم، که در وسط بحر هستم و موج های عظیم و سهمگین از دور بسویم پرواز کنان می آیند و از بالای سرم عبور کرده زیر پاهایم میریزند، تا چشم کار میکرد آب بود و امواج، اما یکجایی انگار میدانم که خواب میبینم و در بیداری نیست زیرا دوست داشتم خودم را با همان درسهای اول آببازی به لب ساحل رسانده نجات دهم ،  از اینکه موج ها خفه ام نکنند نمیترسیدم، موج ها از پشتم می آمدند و میخواستند، مثل دوران فرعون همه جا را بگیرند اما دفعتن به یک گنبد طلایی رسیدم و همآنجا گم کرده ام را یافتم ولی از خواب پریدم.  با این سوال های بی پاسخ که: آیا روزی این غم،این اندوه ،این گرد پاشیده شده ناامیدی،یاس،این خبرهای تلخ از چهره این سرزمین وباشندگان آن زدوده خواهد شد؟ آیا  روزی شادی جا گزین اندوه مردم ما خواهد گردید؟ آیا روزی سنگینی این گورهای بی نشان، این اعدام های شبانه و روزانه  بی گناهان از روی قلبهای این ملت برداشته خواهد شد؟ درون قلبم اشکریزمیشود

و غزلی که در همین هوا سالهای پیش سروده ام

ستاره ام کوچید

خبرم آمده امروز  که حیف....
ستاره میکوچد
..... بهمین زودی ها
فردا یا پس فردا
ستاره ناز ز شهر و  مدار من کوچد
میرود فاصله ها
میشود ناپیدا
بایدش کرد فراموش هیهات
با خودم میخوانم جملۀ بودا را
-ساکن دی نه باش)
خواب آینده  نه بین
(باهمین لحظه تمرکزبنما حواست
وآه! چه دُر سفته یی بودای بزرگ
باید اینطور کنم
آری اما و کنون
میروم با همین خیال محال
میروم پا- به پای خورشید
لاجرم خور به پشت کوه خمید
چادر شب به شهر گسترانید
برق امشب در این محله نیست
هریکینم ز دود؛ شیشه سیاه ست
بایدش بگشایم
شیشه اش پاک کنم
تا که در نور این چراغ امشب
هر چه عشق است میان سینه ام خاک کنم
با همین قصد  با تمام توان
نفسم را
میان شیشۀ تبدار اریکین کبود
از تۀ دل  پُف کردم
با تف آه افسرده  و سرد
بار دگر "کوف" کردم
شد نمایان  یکی گلبن ابری بهار
اندرون  شیشه
یک آسمان باران
و شگفتا! و صد شگفتا!  که
نفسم ! در میان آن  شیشه
نوشته بود اسم زیبایش
حیفم آمد شیشه را پاک کنم
نقش اسم ترا چگونه بشست
بعد یک چرت و یک لحظۀ درنگ
ساعتی غرق درونم گشتم
عاری از عاطفـه ها
تهی از موج و سراب
چشم من راه کشید
چادر شب انگار
آخرین ذرهء نوری ز زمین می بلعید
کبریتی دردل زرنیق زدم
و به آن شعله لرزان و مواج
چراغ کلبه تنهایی من روشن شد
روی آن کورسوی دودی و سرد  
شیشه را با دل ابری  و نشان اسم تو
بگذاشتم
عرقی سردی به پیشانی آن شیشه پدیداربشد
ناگهان
عرق شرم رفته رفته زجا
 می لغزید
بسان لغزش یک اشک خوشی
و شگفتا ! که یکبار دگر
عرق شیشۀ تابدار  چراغ
نقش بسته است اسم زیبایت"
گوییا اسم  تو بودست  درون نفسم
و با اینحال محال است  که ترا
حتا یک ثانیه هم
دل فراموش کند

میکروریان-کابل