۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

برگشت دیگری از کام مرگ

عملیات ژوره

خوست تابستان ۱۳۶۵

از یک هفته بدینسو وقتی میخواهم سلسله نوشته های خاطراتم را دنبال کنم.با تایپ هر واژه سیمای عزیزانی در برابر دیده گانم ظاهر می شوند. که با یاد آوری از مرگ و زندگی هر کدام روحن شکنجه می شوم، جسمن به دار آویخته می گردم،با جنازه های سوخته و تلنبار شده تک تک شان اشکریز میشوم. گاهی هم در عالم رویا به گورستان های غریب وبی نام و نشان شان می روم و خاک شدنشان را نظاره می کنم! سرانجام خورد وخمیر قلم بر زمین میگذارم وانگشتانم با زنجیر اسیران قفل میشوند

آری!  این نوشته ها سرگذشت یک نسل اند، نسلی که در راه ایفای وظیفه "صداقتمندانه" جان دادند و دریغا  که این اجرای صداقتمندانه وظیفه  نه برای خودشان  بود و نه برای عشق شان و نه هم برای خدمت به آبادانی سرزمین شان بلکه نوعی ساده انگاری، اجبار زندگی، تحمیل دهر ویاهم... راست بگویم هنوز نمیدانم اسمش را چه بگذارم؟ زیرا وقتی کتاب "ابله" شاهکاری از داستایوفسکی نویسنده پر آوازه روسیه را،خواندم  بیش از حد به بی ارزش بودن " صداقت" در دوران "دروغ و نیرنگ" پی بردم. که نسل من در واقع قربانی همین نوع صداقت ها در ی چنین دورانی بودند و اینک مشت نمونه خروار رویدادی را از حافظه ام با امانتداری تقدیم حضور تان میکنم

صبحگاه یک روز آفتابی در فرودگاه خوست، ما پرسونل غند هیلیکوپتر با قطعات کوماندو و سایر نیرو های ارتش در صفوف نظامی ایستاده بودیم. برید جنرال محمد آصف شور بحیث قوماندان عمومی عملیات ژوره، با رژه و سلام عسکری آمادگی قطعات را برای نبرد به معاون لوی درستیز قوای مسلح افغانستان تقدیم کرد. معاون لوی درستیز یا فرمانده کل قوا پس از صدور دستور "ستری مشی"(خسته نباشید) و "آرام سی"(راحت باشید)  به ما، قوماندانان صنوف مختلفه ارتش را نزد خویش  فرا خواند. سکوت مبهمی حکمفرما شد. سر انجام دگروال رسول خان پیلوت قوماندان غند، با برگشتش آن سکوت مبهم را در هم شکست و حال قشنگ چنددقیقه ای همه را خراب کرده گفت:وظیفه ما و شما دیسانت قطعه کوماندو در دامنه کوه ژوره است. ما پنج جوره یعنی ده بال هیلیکوپتر باید هر بار یکصد و شصت سرباز را به محل دیسانت میکردیم. و آنروز باید حداقل چهار پرواز انجام میدادیم. تا لااقل ششصد و پنجاه نفر را در خط اول منتقل کنیم.نامهای عمله پرواز خوانده شد از قضا من با رسول خان و یک دگروال نورستانی که نامش فراموشم شده سرکشاف غند بود نخستین طیاره یا لیدر گروپ بودیم که دیگران باید ما را دنبال میکردند. رسول خان آدم دلاوری بود و خودش در صف مقدم بحیث رهنما همه پرواز میکرد. خلاصه هیلیکوپتر ها یکی پی دیگر بپرواز شده نخست رفتیم به محلی بنام لوی مزغور، تا از آنجا سپاهیان بخت برگشته کوماندو را گرفته به دامنه کوه ژوره پیاده کنیم.  تا ساعت یک بعد از چاشت ، سه بار این پرواز بدون کدام وقایع به خیر و خیریت و با موفقیت تمام شد.  سپس برای صرف نان چاشت بجای لوی مزغور برگشتیم به فرودگاه. در فرودگاه خوست روسها نیز در همان طعامخانه ما نان میخوردند. دیگ سوپ بزرگی که برگ پهنی روی سوپ آرمیده بود از سوی آنها  برای نان نمک شدن افغان -شوروی سرویس میگردید. بعضی ها بویژه پیلوتان جوره حربی که در شوروی تحصیلات کرده بودند با لذت از آن کاسه ای میگرفتند. اما من از بویش خوشم نیامد و نگرفتم. ظاهرن تا این لحظه عملیات موفق بود و در بالای میز غذا نوعی پیروزی بمشاهده میرسید.رسول خان خطاب به همه کرده گفت: لیکن من و سرکشاف صاحب دیگه پیر شده ایم پرواز آخر را!!! سپس سوی همه عمله بدقت دید و نگاهش را به مرحوم زاهد متمرکز کرده  گفت: میتانی لیدر همه گروپ باشی! زاهد با متانت گفت ! بلی صاحب! سکوت دوباره ای در هنگام نان خوردن حکمفرماشد. از طعامخانه برآمدیم. زاهد سوی هیلیکوپتر خودش رفت.در دلم گفتم ایقدر طالع خو ندارم که مثل رسول خان و سرکشاف از پرواز خلاص شوم لهذا  اینبار با هر که باشم از این مهلکه نجات نخواهم یافت. در همین اثنا دیدم قاسم و عارف آمدند و گفتند ما و شما عمله آخر یا فارمیترآخرین این گروپ هستیم.هیلیکوپتر را چالان کردم پرواز کردیم سوی ژوره!  در آخرین دور در ارتفاع پاهین بودیم که دیدم هیلیکوپتر زاهد در اثنای نشستن بزمین انفجار مهیبی کرد و سپس شروع به سوختن کرد! پروانه هیلیکوپترش  را هم دیدم که براساس قوه گریز از مرکز بسرعت بسوی کوه پرید. طیاره دوم که تواب و علی مدد در آن بودند و تازه بزمین نشسته بودند از زمین برخاستند ولی با اصابت راکت در اثنای برخاست دوباره بزمین فرود آمدند دیدم عمله طیاره را تخلیه کرده به سوی نامعلومی گریز می کردند. (آنها اسیر شدند). هفت طیاره دیگر هم یا بزمین نشسته بودند و عسکر تا میکردند یا هم در اثنای نشست بودند ولی ما در ده متری زمین رسیده بودیم که گریز گریز شروع شد قاسم دلش بود ماموریت را با نشستن و پیاده کردن کوماندو به اتمام رساند اما من و لالاعارف گفتیم منطقه را مخالفین گرفته اول خو همه کشته میشویم در ثانی اگر ما بگریزیم این شانزده عسکر بکام مرگ میرود و با این ترتیب با برگشتن ما قافله برگشت و اینبار هیلیکوپترم در هزیمت مقام اول را گرفته از دام مرگ حتمی نجات یافتم.آری تا ما نان خورده بودیم نیروهای جلال الدین حقانی تمام عساکر قطعه کوماندو را کشته و اسیر گرفته بود و برای برگشت ما دقیق دافع هوا را در جایی نصب کرده بودند که هیلیکوپتر از آن خطا نمیرفت و انگار برای آمدن ما دقیقه شماری میکردند. بدون شک اگر اینبار رسول خان لیدر گروپ میبود. بجای زاهد و فضل الرحمن هم صنفی ام، من قطعه قطعه در هیلیکوپترم سوخته بودم و امروز با هزار ساله مردگان سر بسر بودم..

در شفر مخابروی آنزمان که "شهید" را "قهرمان"،  زخمی را "رفیق" و "اسیر" را نمیدانم چه میگفتند؟پیلوتان هر هشت طیاره درهم و برهم  از وجود سه "قهرمان" و سه "رفیق" پیهم به مرکز گذارش میدادند. تلخبختانه در میان سه "قهرمان" حتمی، زاهد دوست صمیمی ام و فضل الرحمن همصنفی ام بود. که از همان لحظه ببعد واژه "قهرمان" با یاد آوری و تجسم چهره معصوم این دو، همیشه بر روحم شلاق میزند. بهر صورت در میدان خوست باز نخستین نشست را ما کردیم. هیلیکوپتر را خاموش کردم. و پس از خارج شدن عساکر کوماندو با قدم هایی شمرده و آرام از پله های زینه ای حلبی هیلیکوپتر پایین شدم. حس میکردم ذهنم برای پیاده روی همراهی ام نمیکند و بدنم برای خودش حرکت میکند یادم هست سرعت راه رفتنم خیلی پایین بود و انگار از قصد این کار را میکردم تا کنترول آنچه رخ داده و پس از این رخ خواهد داد را بدست بگیرم.خلاصه بدون گفتن یک کلمه به موتر جیپ رهنمون و به هوتل خوست منتقل شدیم. همینکه درب اتاق را باز کردم چشمم به بیک کالای علی مدد افتید که شکل توپ فوتبال  بود و همین دیروز سر آن تبصره کردیم و علی مدد خود آنرا سر سبیل میگفت! علی مدد از غزنی و یکسال از من در دانشگاه پیشتر بود. از صنف اول روابط خوبی داشت. بکس علی مدد با آنکه مطمئن بودم زنده است و همین اکنون که این نوشته را مینویسم هم بفضل الهی در هامبورگ خوش و خوشحال زندگی میکند. عرصه اتاق را برمن تنگ میکرد.انگار سر سبیل بمن فرمان بیرون شو را می داد. از تاق چند بار برآمدم بدون آنکه بفهمم کجا میروم اما در بیرون جتکه میخوردم و از خودم میپرسیدم که کجا میروی؟برگرد اتاق!آخر آنزمان پوره بیست ساله بودم. نمیدانم چرا همان عصر بدنم از من قطعن پیروی و اطاعت نمیکرد. زاهد از پغمان بود و وقتی در کندک چهار ستاژ را آغاز کردم احد جان دوست صمیمی ام همرایم معرفی کرد. خانه ما در یک مسیر بود. من ، زاهد، احد و چند تن دیگر از پیلوتان محمدالله لطیف از  یک لین بس صاحب منصبان استفاده میکردیم. پسر خاله اش که سید محسن نام داشت و پیلوت طیاره ترانسپورت بود نیز در همسایگی ما میزیست و گاهی زاهد را مجبور میکرد همرای ما از بس پیاده شده و یک ایستگاه را پیاده برود.گرچه آشنایی ما یکسال بیشتر طول نکشید اما هیچگاه فراموشم نمیگردد. پیلوت لایق و ماهری بود. خدایش ببخشاید.

میگویند و بسیار شنیده ام چون درگیری های ذهنی، نتیجه ای جز افسردگی و رنج ندارد.لهذا به خاطر آرامش، باید فکر کردن به گذشته را رها کنیم. اما واقعن میشود؟ امتحان میکنیم. با خواهش از دهر و تقدیم آهنگ دیگر اشکم مریز فال میگیریم

 آهنگ زیبای از ماری هوپکین و احمدظاهر


THOSE WERE THE DAYS  Mary Hopkin 
Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And dreamed of all the great things we would do

Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la... 

Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I'd see you in the tavern
We'd smile at one another and we'd say
.. 

Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me

Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
La la la la... 

Through the door there came familiar laughter
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we're older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same




دیگر اشکم مریز 

۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

فرار از کام مرگ با یک غزل

دهم جدی ۱۳۷۲ مطابق شب سال نو ۱۹۹۴م کابل
غروب زمستانی زیبائ بود. کابل در نوعی آرامش قبل از طوفان بسر میبرد. از میکروریان سوم قدم زنان بسوی میکروریان کهنه می آمدم که متوجه شدم دقیق در سر پل میکروریان نیرو های جهادی موسوم به اردوی اسلامی مصروف سنگر کنی در دو سوی سرک اند. آنسوتر در اطراف بلاک آغاصاحب یا بهترست بگویم نخستین بلاک میکروریان کهنه عساکر دوستم تجمع کرده بودند. تعجبی نکردم آنروزها این نوع حرکتها عادی بشمار میرفت.لهذا بیخیال بمنزل سید ذکریا آغا در منزل چهار رفتم. تا پیام و نامه اش را که از پشاور آورده بودم به خانواده شان برسانم. ایشان روز قبل از پشاور بسوی تاشکند پرواز و تاکید کردند بمجرد رسیدن در کابل، بخانه شان احوال دهم. منهم ساعتی پیش بکابل رسیده بودم و درحالیکه هنوز گرد و غبار ناشی از راه را از تنم نه شسته بودم نخست از همه به مصطفی جان پسر آغا صاحب زنگ زدم. اما ایشان پس از سلام علیک مختصربدون اینکه به حرفم پوره گوش دهد گفتند: شب منتظرت هستم! فعلن خداحافظ! اینجا بیا باز شب ده قراری گپ میزنیم. منهم قبول کردم
مصطفی جان آنشب ده تن از رفقای دوران عسکری اش را مهمان کرده بود که با پیوستن من میزبان یازده نفر بود. ایشان با خوشرویی از من پذیرایی کرد.اما من از آمدنم در میان اینهمه دوستان نا آشنا شدیدآ پشیمان و معذب شدم.در پی بهانه بودم که در صورت ممکن تا آذان شام دوباره به کلبه ام برگردم.ولی محبت هرکدام از این دوستان تازه مجبورم کرد در یکی از دو میدان قطعه بازی تیکه و فیسکوت شرکت کنم. در نسل ما بدلیل نبود برق امکان تماشای تلویزیون و فلم میسر نبود فقط پربازی بهترین وسیله سرگرمی بشمار میرفت و منهم به همین دلیل ماندنی شدم
.خوشبختانه با آذان نماز شام برق آمد و نان شب را در روشنی خوردیم . تلویزیون کابل همانشب در تقبیح یازدهم جدی سالگرد حزب دموکراتیک خلق، برنامه ویژه داشت که همه ما بدقت آنرا دنبال میکردیم ولی متاسفانه حین سخنرانی آقای آریانفر برق دوباره رفت. با روشن شدن گیس میدان قطعه بازی باز چسپیدولی من برای سگرت کشیدن به بالکن آمدم. نگاهم در آن خاموشی و سکوت به سمت شاخه های کم برگ درختان که با بادهای زمستانی در گلاویز بودند پر گرفت . در حالیکه با دو دست به پنجره آهنی بالکن تکیه داده بودم عبور ابرهای مسافر از معابر آسمان کابل نگاهم را میخکوب خود کرد. نیاز بر ابر سواری و ابری بودن آسمان زنده گی چرتم را تا حدی خراب کرد که منجر به سوختن انگشتانم با سگرت گردید. یادم آمد امشب، شب سال نو میلادی است.غیر از همین آسمان بالای سر من که در تاریکی و سکوت بسر میبرد دیگر در تمام جهان در این موقع با نور و روشنایی جشن و هنگامه برپاست. دوباره به آسمان نیمه صاف کابل که دیگر چادر تیره اش را بر سطح شهر کاملن پهن و گسترانیده بود با دقت دیدم. ستاره ها به مانند فرشته هائ که زانوی غم در بغل گرفته بودند میدرخشیدند، به گونه ای که وقتی سویشان نگاه میکردی، فکرمیکردی که این ها نه ستاره بلکه بالون های آرزویی هستند که خبر از پر پر شدن و خاموش شدن زود هنگام شان میدهند. درختان جوار قطعه مخابره و پیش روی بلاک بی هیچ پوششی تن به باد پائیزی وسرمای زمستان داده بودند..در حالیکه دهها شهاب خفه کن از شش جهت گلویم را میفشرد، هزار فکر زیبای بلند و بالائ دیروزی، هزاران خواهش بجا و بیجای از ریشه خشکیده،از پیش دیده گان خسته ام رژه میرفتند. لافهای سالهای قبل مبنی بر اینکه: امسال بهار را خودم خواهم ساخت، در حالیکه برعکس بجای بهار پائیز همیشگی را برایم ساختم روحم را می آزرد.وقتی به دستانم ، بویژه به انگشتان کم رمقم که از اثر سوختن با سگرت هنوز سوزش داشت نگاه کردم ، حس میکردم اینها هنوز نوازش و شراره را میتوانند یکسان خلق کنند. بلی هنوز این دستهای ناتوان، با نوشتن واژه عشق، نگرشم را به گیتی عاشقانه میکردند، هنوز وقتی در دنیای خیال لای موهای، گم میشدند میتوانستم شعر بسرایم. لهذا اگر هم بار دگر کم آورند!!بدون شک شکر در کامم زهر میگردد..
غرق همین افکار بودم که مصطفی صدا زد! بیا همینجا سگرت بکش! بیرون یخ اس؟! گفتم سگرت تمام شده فقط میکروریان سه را میدیدم. کلکین های همسایه ها روشن معلوم میشه! آنها برق دارند. به اتاق بر گشتم و با مصطفی و مجتبی جان تا ساعت های دو شب سرگرم گفتگو و اختلاط شدم.آنسوی اتاق دو میدان تیکه سر گرفته بود. نمیدانم در میان اینهمه غوغا چسان خواب بالایم غلبه کرد و شاید یک یا دو ساعتی خوابم برده بود که صدای غرش نخستین شلیک تانگ و توپ از خواب بیدارم کرد. آری حمله ای قطعات دوستم همراه با گلبدین در نخستین بامداد اول جنوری سال ۱۹۹۴میلادی بالای قطعات دولت آغاز شده بود و دولت در دفاع از خود ظالمانه بلاک ما را بحیث خط اول دشمن هدف گرفته بود. بطوریکه بدون مبالغه از ساعت ۳ شب تا ۱۲ روز در هر چند ثانیه یک بار بلاک ما مورد شلیک یک موشک، هاوان توپ و هزاران مرمی قرار میگرفت.بعد از ظهر روز اول دیگر گپش از ثانیه به دقیقه ها رسید و تا روز هفتم و اعلام آتش بس شب و روز زیر باران آتش بسر بردیم. دیگر صدای یکی دیگر را نمیشنیدیم. تمام مسکونین بلاک بسوی تهکاوی هجوم برد اما تلخبتانه دیدیم که تهکاوی هم پر از آب است. لهذا همگی در زینه ها جابجا شدند. تلختر اینکه ساعت هشت صبح دروازه خانه بشدت دق الباب شد. وقتی مصطفی در را باز کرد دیدیم که چند عسکر دوستم تا دندان مسلح که غبار غلیظی جلوی چشمانشان را گرفته بود، داخل خانه شدند تا از صالون آغا صاحب بالای پوسته های دولت فیر کنند. نه مصطفی و نه هیچکدام ما نتوانستیم به این شرف باخته گان وحشی بگوئیم که نمیبینید اینجا حریم شخصی یک خانواده است.؟ صدای زنها و کودکان را نمیشنوید؟ پس چگونه ادعای انسانیت دارید؟ یا سعدی اشتباه کرده و ندانسته که بعضی از دو پا ها سمی اند و هیچ وقت اعضای یک پیکر نیستند یا ما معنی ابیاتش را عمیقاً نمیفهمیم. اما از حسن تصادف یکی از مهمانان مصطفی، ازبیک تبار بود. برایشان چیزی به ازبکی گفت و آنها از این کار منصرف شده رفتند. خلاصه در اخبار صبح بی بی سی شنیدیم که جدیدا شورای هماهنگی تشکیل شده و قریب الرحمن سعید نماینده گلبدین برخلاف چند ماه پیش که میگفت جنگ تا خلع سلاح گلم جمان ادامه داره اینبار قسم خورد جنگ تا پیروزی گلم جمان و سقوط دولت کابل ادامه دارد. خانواده مصطفی جان مضاف بر مشکلات ناشی از جنگ در غم شکم یازده مهمان ناخوانده و گیرمانده در اینسوئ خط نیز مانده بودند.این یازده نفر بجز از من که در کابل مسافر و مجرد بودم دیگران همگی خانه هایشان در میکروریان سوم بود همه شلیک و آةش و دود را بالای خانه هایشان از کلکین میدیدند و از غم چون مار بخود میپیچیدند. اما نمیتوانستند خط را عبور کنند. جنگ برای ثانیه ای آرام نمیگرفت شب و روز بیست و چهار ساعت همینگونه دوام داشت بعد سه شبانه روز سه نفر از مهمانان، که دیگر تحمل شانرا از دست داده بودند سر را به کف دست گرفته! دستها را بالا از خط عبور کردند که به فضل خداوند توانستند به خانه هایشان صحیح و سلامت برسند. بعد رفتن آنها جنگ دوباره شدت گرفت. دیگر به صدا های گوشخراش عادت کرده بودیم و از صدای مهیب انفجار راکت نمیترسیدیم. در این میان فکاهی هم میگفتیم و گاهی هم میخندیدم. این هفت نفر باقیمانده هر لحظه قسم میخوردند که اگر از همین مهلکه نجات بیابند دیگر یکروز هم در این شهر نمی پایند و از من پرس پال ویزه کشور های خلیج و اتحاد شوروی را میکردند.مجتبی جان به دوستانش گفت: از انجنیر نپرسید او وطنپرست است و دونیم ماه میشود خودش از دنمارک به این دوزخ برگشته است. شش نفر با تاسف بمن مینگریستند فقط یکی پرسید آیا درست است؟ در پاسخش گفتم: بلی! چون دیدم دیگران همه هوا کرده اند، با خود گفتم مگر میشود وطن را تنها رها کرد؟ اما اینکه در آن لحظه چگونه میتوانستم ضربان قلبم را با بغضهایش هماهنگ تر کنم همین اکنون هم حیرانم؟ آری! حوادثی آنروز تقریبن قابل پیشبینی بود ولی با جسمی که نمی خواست از روحم فرمان ببرد. پیشگیری بر حسب اراده و برنامه در آنزمان برایم مقدور و ناممکن بود. از روز چهارم به بعد که دیگر جنگ طولانی شد و آذوقه مصطفی جان شان نیز به اتمام رسیده بود. حتا سگرت های صفی جان داماد آغا صاحب که بیچاره برای تجارت خریده بود نیز به پایان رسید. دیگر با افسردگی تمام برای مرگ حتمی لحظه شماری میکردم.
صفحه تیاتر ذهن در صحنه جنگ و اوج افسردگی
ثانیه هایی که در صحنه فرار از مرگ، با یک حس مبهم، پیچ و تاب خورده ، در اوج یاس و حرمان به سوی بی نهایت سرازیر می شوند، از آن ثانیه های نیستند که خوانده بودیم ( تک تک ساعت چه گوید گوشدار- گویدت بیدار باش ای هوشیار). این گونه ثانیه ها با زدن عقربک ها واقعن پندت میدهند اما نه پند شیرینتر از قند! بلکه تلختر از زهر! حس گیر کردن میان گیچی و هوشیاری، گم شدن خیالات میان لحظه ها، سقوط از مرتفع ترین نقطه قله ذهن و سپس متلاشی شدن بروی سنگ فرشهای خاطرات حزین، دستمال دست آدم را خواهی نخواهی برای پاک کردن اثرات آن از پیشانی و چشمان تر میکند. زیرا در هنگام پشیمانی و لحظه ئ پریشانی عاجز ماندن، در برابر دادگاه ای بی وقفه ذهن، توام با سرزنش های بی پایان قاضی وجدان! یک گپ الزامی و پذیرفتن حکم قطعی محکومیت رادرقبال دارد.درست در همین لحظه خستگیِ و درد بیش از حد در سمت چپِ سینه ام،را حس میکردم تا حدی که میفهمیدم دیگر قلبم برای استراحت ابد آماده میشود. در یک چنین فضای یاس که مرگ را در یک قدمی میدیدم در حالیکه با بلعیدن بغض ها هنوز خود را میانِ چهره ی بظاهر شادم پنهان میکردم! ولی در خلوت خودم از دیر شدن ها، از دیر رسیدن ها، از فراموش کردن ها، از گم شدن ها، و از "ای کاش" ترین های به هدر رفته بشدت رنج میبردم. گاهی از رعایت بیش از حد نظم و قانون در زندگی و آخر سرهم با توهین و افترا با بی قانونی مواجه شدن ها به خشم می آمدم آهسته خود را نفرین میکردم. میخواستم فوران کنم با همه بجنگم و مثل آوار بر سرزنده گی و آدمهایش خراب شوم. گاهی مهربان میشدم و آرزو میکردم کاش حتا آدمهایی که از زنده گیم با قهر رفته اند هیچوقت پی به درد زخمی که برایم به جا گذاشته اند نبرند! انگار اشتباهات گذشته با طناب محکم و قطور، گلویم را لحظه به لحظه میفشردند.اما خود را میزدم به بیخیالی و با خود میگفتم: شاید قسمت همین بوده که در کویر زنده گی سرگردان باشم. . روز پنجم نمیدانم چه کسی خبر فوت داکتر غروال معین اسبق وزارت صحت عامه را که تنها در چند بلاک انطرفتر میزیست رساند! او به نسبت نبود دارو هایش روز قبل در خانه اش وفات یافته بود. مرگ مظلومانه او با آنهمه جلال و شکوهی که من از او دیده بودم در حین افسردگی، حالت بی خیالی و آرامش را در ذهنم ایجاد کرد.طوریکه حسی برایم میگفت: ما در کویر زندگی،نه بخواهش خود بلکه بالاجبار محکوم به نفس کشیدنیم. لهذا اگر این کویر را اشتباه برویم یا درست و در نتیجه اگر به دریا برسیم یا سراب، آخرش، همه مثل داکتر غروال به خاک برمیگردیم. پس وقتی انتها و ژرفنای همه ی قصه ها و همه آدمها در یک جا و یک مبدا و یک مقصد ختم میشود. چه نیازست خود را آزرده یا هیجان زده برای مقصدی که از هر طرف به یک نقطه ی مشترک میرسه کنم؟ حسی مثبتی میگفت: ری نزن تو برنده ای حتا اگر در این کویری پیش رو گم شوی. قلبم با شور حاکمانه میگفت: دیگر نمیتوانی اینگونه در کُنجی لَم دهی تا شاید زندگیت را کسی یا چیزی دگرگون سازد!. تو خواه یا ناخواه مثل دوکتور غروال روزی میمیری. ولی زنده ماندن زیبا نیست! زندگی کردن زیباتر است. کمی از عقاید و افکار پوچ ات دور شو.. جنگ ختم شدنی است. تو اگر بخواهی میتوانی حتا وقتی سالخورده شدی، ادعا کنی که واقعن زندگی کرده ای! و از زندگی در میان دود و آتش لذت برده ای! تو میتوانی روایتگر یک فصل خونین زندگی باشی و از درون روایتها بلند بلند به گذشته ها و خاطرات نهفته و پنهان در اعماقِ جوانیت بخندی و برای اولاد هایت آن را با افتخار تعریف کنی! پس تقدیر با تدبیر ساخته نمیشود برخیز
شب ششم جنگ رادیوی بی بی سی از آةش بس فردا خبر داد و صبح روز شنبه هنگامیکه پل میکروریان را پس از یکهفته عبور کردم. دیگر میکروریان سوم تقریبن از سکنه خالی شده بود. نخست خانه مامایم عالمی صاحب رفتم. آنها دروازه شان قفل و به غزنی کوچیده بودند. پشت خانه سمیع جان شان رفتم آنها نیز به کارته سه کوچیده بودند داکتر علی جان هم نبود خلاصه در آخرین تحلیل بسواری یک تکسی به سوی دواخانه برادرم انجنیر تمیم در خیرخانه رفتم و خوشبختانه که آنها هنوز در کابل بودند ولی او از دیدنم و اینکه چسان زنده ام هک و پک مانده بود و منهم حالا


نقش ایزد

به گیتی شور صد غوغّاست اینجا

خدا در نقش آدمهاست اینجا
نیازی نیست استاره درخشد
قمر الماس چشم ماست اینجا
قلم زد نور و باران نقش ایزد
مسیح انفس و بیضاست اینجا
حسد کزعظمت عشقم برد ماه
فروغی از رخت پیداست اینجا
بلب موزون ترین شعر است اسمت
به شهر قافیه غوغاست اینجا
درون واژه های شعر نورست
دلم پر درد واویلاست اینجا
به تارو پود فرش قرمز عشق
خیال و حسرت غمهاست اینجا
به طنابی که نمدار است از اشک
لباس عاشق تنهاست اینجا
شده فانوس یادت نورپاشان

ز عکست نورِ نور افزاست اینجا
دلم مرداب بی موج است و تنها