۱۳۹۶ آبان ۴, پنجشنبه

برگشت دیگری از کام مرگ

عملیات ژوره

خوست تابستان ۱۳۶۵

از یک هفته بدینسو وقتی میخواهم سلسله نوشته های خاطراتم را دنبال کنم.با تایپ هر واژه سیمای عزیزانی در برابر دیده گانم ظاهر می شوند. که با یاد آوری از مرگ و زندگی هر کدام روحن شکنجه می شوم، جسمن به دار آویخته می گردم،با جنازه های سوخته و تلنبار شده تک تک شان اشکریز میشوم. گاهی هم در عالم رویا به گورستان های غریب وبی نام و نشان شان می روم و خاک شدنشان را نظاره می کنم! سرانجام خورد وخمیر قلم بر زمین میگذارم وانگشتانم با زنجیر اسیران قفل میشوند

آری!  این نوشته ها سرگذشت یک نسل اند، نسلی که در راه ایفای وظیفه "صداقتمندانه" جان دادند و دریغا  که این اجرای صداقتمندانه وظیفه  نه برای خودشان  بود و نه برای عشق شان و نه هم برای خدمت به آبادانی سرزمین شان بلکه نوعی ساده انگاری، اجبار زندگی، تحمیل دهر ویاهم... راست بگویم هنوز نمیدانم اسمش را چه بگذارم؟ زیرا وقتی کتاب "ابله" شاهکاری از داستایوفسکی نویسنده پر آوازه روسیه را،خواندم  بیش از حد به بی ارزش بودن " صداقت" در دوران "دروغ و نیرنگ" پی بردم. که نسل من در واقع قربانی همین نوع صداقت ها در ی چنین دورانی بودند و اینک مشت نمونه خروار رویدادی را از حافظه ام با امانتداری تقدیم حضور تان میکنم

صبحگاه یک روز آفتابی در فرودگاه خوست، ما پرسونل غند هیلیکوپتر با قطعات کوماندو و سایر نیرو های ارتش در صفوف نظامی ایستاده بودیم. برید جنرال محمد آصف شور بحیث قوماندان عمومی عملیات ژوره، با رژه و سلام عسکری آمادگی قطعات را برای نبرد به معاون لوی درستیز قوای مسلح افغانستان تقدیم کرد. معاون لوی درستیز یا فرمانده کل قوا پس از صدور دستور "ستری مشی"(خسته نباشید) و "آرام سی"(راحت باشید)  به ما، قوماندانان صنوف مختلفه ارتش را نزد خویش  فرا خواند. سکوت مبهمی حکمفرما شد. سر انجام دگروال رسول خان پیلوت قوماندان غند، با برگشتش آن سکوت مبهم را در هم شکست و حال قشنگ چنددقیقه ای همه را خراب کرده گفت:وظیفه ما و شما دیسانت قطعه کوماندو در دامنه کوه ژوره است. ما پنج جوره یعنی ده بال هیلیکوپتر باید هر بار یکصد و شصت سرباز را به محل دیسانت میکردیم. و آنروز باید حداقل چهار پرواز انجام میدادیم. تا لااقل ششصد و پنجاه نفر را در خط اول منتقل کنیم.نامهای عمله پرواز خوانده شد از قضا من با رسول خان و یک دگروال نورستانی که نامش فراموشم شده سرکشاف غند بود نخستین طیاره یا لیدر گروپ بودیم که دیگران باید ما را دنبال میکردند. رسول خان آدم دلاوری بود و خودش در صف مقدم بحیث رهنما همه پرواز میکرد. خلاصه هیلیکوپتر ها یکی پی دیگر بپرواز شده نخست رفتیم به محلی بنام لوی مزغور، تا از آنجا سپاهیان بخت برگشته کوماندو را گرفته به دامنه کوه ژوره پیاده کنیم.  تا ساعت یک بعد از چاشت ، سه بار این پرواز بدون کدام وقایع به خیر و خیریت و با موفقیت تمام شد.  سپس برای صرف نان چاشت بجای لوی مزغور برگشتیم به فرودگاه. در فرودگاه خوست روسها نیز در همان طعامخانه ما نان میخوردند. دیگ سوپ بزرگی که برگ پهنی روی سوپ آرمیده بود از سوی آنها  برای نان نمک شدن افغان -شوروی سرویس میگردید. بعضی ها بویژه پیلوتان جوره حربی که در شوروی تحصیلات کرده بودند با لذت از آن کاسه ای میگرفتند. اما من از بویش خوشم نیامد و نگرفتم. ظاهرن تا این لحظه عملیات موفق بود و در بالای میز غذا نوعی پیروزی بمشاهده میرسید.رسول خان خطاب به همه کرده گفت: لیکن من و سرکشاف صاحب دیگه پیر شده ایم پرواز آخر را!!! سپس سوی همه عمله بدقت دید و نگاهش را به مرحوم زاهد متمرکز کرده  گفت: میتانی لیدر همه گروپ باشی! زاهد با متانت گفت ! بلی صاحب! سکوت دوباره ای در هنگام نان خوردن حکمفرماشد. از طعامخانه برآمدیم. زاهد سوی هیلیکوپتر خودش رفت.در دلم گفتم ایقدر طالع خو ندارم که مثل رسول خان و سرکشاف از پرواز خلاص شوم لهذا  اینبار با هر که باشم از این مهلکه نجات نخواهم یافت. در همین اثنا دیدم قاسم و عارف آمدند و گفتند ما و شما عمله آخر یا فارمیترآخرین این گروپ هستیم.هیلیکوپتر را چالان کردم پرواز کردیم سوی ژوره!  در آخرین دور در ارتفاع پاهین بودیم که دیدم هیلیکوپتر زاهد در اثنای نشستن بزمین انفجار مهیبی کرد و سپس شروع به سوختن کرد! پروانه هیلیکوپترش  را هم دیدم که براساس قوه گریز از مرکز بسرعت بسوی کوه پرید. طیاره دوم که تواب و علی مدد در آن بودند و تازه بزمین نشسته بودند از زمین برخاستند ولی با اصابت راکت در اثنای برخاست دوباره بزمین فرود آمدند دیدم عمله طیاره را تخلیه کرده به سوی نامعلومی گریز می کردند. (آنها اسیر شدند). هفت طیاره دیگر هم یا بزمین نشسته بودند و عسکر تا میکردند یا هم در اثنای نشست بودند ولی ما در ده متری زمین رسیده بودیم که گریز گریز شروع شد قاسم دلش بود ماموریت را با نشستن و پیاده کردن کوماندو به اتمام رساند اما من و لالاعارف گفتیم منطقه را مخالفین گرفته اول خو همه کشته میشویم در ثانی اگر ما بگریزیم این شانزده عسکر بکام مرگ میرود و با این ترتیب با برگشتن ما قافله برگشت و اینبار هیلیکوپترم در هزیمت مقام اول را گرفته از دام مرگ حتمی نجات یافتم.آری تا ما نان خورده بودیم نیروهای جلال الدین حقانی تمام عساکر قطعه کوماندو را کشته و اسیر گرفته بود و برای برگشت ما دقیق دافع هوا را در جایی نصب کرده بودند که هیلیکوپتر از آن خطا نمیرفت و انگار برای آمدن ما دقیقه شماری میکردند. بدون شک اگر اینبار رسول خان لیدر گروپ میبود. بجای زاهد و فضل الرحمن هم صنفی ام، من قطعه قطعه در هیلیکوپترم سوخته بودم و امروز با هزار ساله مردگان سر بسر بودم..

در شفر مخابروی آنزمان که "شهید" را "قهرمان"،  زخمی را "رفیق" و "اسیر" را نمیدانم چه میگفتند؟پیلوتان هر هشت طیاره درهم و برهم  از وجود سه "قهرمان" و سه "رفیق" پیهم به مرکز گذارش میدادند. تلخبختانه در میان سه "قهرمان" حتمی، زاهد دوست صمیمی ام و فضل الرحمن همصنفی ام بود. که از همان لحظه ببعد واژه "قهرمان" با یاد آوری و تجسم چهره معصوم این دو، همیشه بر روحم شلاق میزند. بهر صورت در میدان خوست باز نخستین نشست را ما کردیم. هیلیکوپتر را خاموش کردم. و پس از خارج شدن عساکر کوماندو با قدم هایی شمرده و آرام از پله های زینه ای حلبی هیلیکوپتر پایین شدم. حس میکردم ذهنم برای پیاده روی همراهی ام نمیکند و بدنم برای خودش حرکت میکند یادم هست سرعت راه رفتنم خیلی پایین بود و انگار از قصد این کار را میکردم تا کنترول آنچه رخ داده و پس از این رخ خواهد داد را بدست بگیرم.خلاصه بدون گفتن یک کلمه به موتر جیپ رهنمون و به هوتل خوست منتقل شدیم. همینکه درب اتاق را باز کردم چشمم به بیک کالای علی مدد افتید که شکل توپ فوتبال  بود و همین دیروز سر آن تبصره کردیم و علی مدد خود آنرا سر سبیل میگفت! علی مدد از غزنی و یکسال از من در دانشگاه پیشتر بود. از صنف اول روابط خوبی داشت. بکس علی مدد با آنکه مطمئن بودم زنده است و همین اکنون که این نوشته را مینویسم هم بفضل الهی در هامبورگ خوش و خوشحال زندگی میکند. عرصه اتاق را برمن تنگ میکرد.انگار سر سبیل بمن فرمان بیرون شو را می داد. از تاق چند بار برآمدم بدون آنکه بفهمم کجا میروم اما در بیرون جتکه میخوردم و از خودم میپرسیدم که کجا میروی؟برگرد اتاق!آخر آنزمان پوره بیست ساله بودم. نمیدانم چرا همان عصر بدنم از من قطعن پیروی و اطاعت نمیکرد. زاهد از پغمان بود و وقتی در کندک چهار ستاژ را آغاز کردم احد جان دوست صمیمی ام همرایم معرفی کرد. خانه ما در یک مسیر بود. من ، زاهد، احد و چند تن دیگر از پیلوتان محمدالله لطیف از  یک لین بس صاحب منصبان استفاده میکردیم. پسر خاله اش که سید محسن نام داشت و پیلوت طیاره ترانسپورت بود نیز در همسایگی ما میزیست و گاهی زاهد را مجبور میکرد همرای ما از بس پیاده شده و یک ایستگاه را پیاده برود.گرچه آشنایی ما یکسال بیشتر طول نکشید اما هیچگاه فراموشم نمیگردد. پیلوت لایق و ماهری بود. خدایش ببخشاید.

میگویند و بسیار شنیده ام چون درگیری های ذهنی، نتیجه ای جز افسردگی و رنج ندارد.لهذا به خاطر آرامش، باید فکر کردن به گذشته را رها کنیم. اما واقعن میشود؟ امتحان میکنیم. با خواهش از دهر و تقدیم آهنگ دیگر اشکم مریز فال میگیریم

 آهنگ زیبای از ماری هوپکین و احمدظاهر


THOSE WERE THE DAYS  Mary Hopkin 
Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And dreamed of all the great things we would do

Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way.
La la la la... 

Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I'd see you in the tavern
We'd smile at one another and we'd say
.. 

Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me

Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days
La la la la... 

Through the door there came familiar laughter
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we're older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same




دیگر اشکم مریز 

هیچ نظری موجود نیست: