۱۴۰۲ آذر ۱۱, شنبه

داستانهای سرگذشت آواره گان

 شوک جدا شدن از قافله

اکمل جان نیز در ادامۀ داستان های سرگذشت واقعی دوستان به حرف آمد و قصه مهاجرتش را چنین تعریف کردند. 

متاسفانه سفر ما از کیف تا هالند از همان لحظۀ اول با یک شاک تکان دهنده خانوادگی شروع و با دیدن دو شاک دیگر تا رسیدن به جرمنی به پایان رسید. طوریکه  ما دو خانواده در یک صبح نفس گیر تاریک به فرمان قاچاقبر داخل ریل شدیم. سکوت کر کنندۀ در داخل ریل حکمفرما بود. انگار کسی اجازۀ حرف زدن را از ما سلب کرده بود در حالیکه چنین نبود.

آری! سکوت تمنای جداییست. یعنی وقتی تقلای رابطه ها بکلی ختم میشود، آدم به سکوت می رسد، و انگار نه تنها ما بلکه همۀ مسافران نشسته در ریل این جدایی را درک  کرده بودند. اما سکوت ما گویای این نکته بود که دیگر همه برای ابد از وطن بریده و رابطه  با زادگاه در حال قطع شدن است. لحظاتی بعد دروازه های ریل با اشپلاق ویژۀ بسته و ریل در حرکت شد.

شوربختانه با حرکت ریل متوجه شدم که مادرم در بیرون محوطۀ استیشن با وار خطایی در جستجوی ما است. آه خدایا! چه شاک ناگهانی! ریل را نمیشد بگویییم! ایستاد کو استاد که یک سیاه سر مانده! 

ما در آغاز سفر نه تنها از مادر وطن بلکه از مادر خودمان هم در حال جدا شدن بودیم! چرایش را آن وقت نمی فهمیدیم بعدا پی بردیم که در صف انتظار بالا شدن به ریل مادرم به اشتباه بسوی منزل پایینی واگزال رفته بود. لهذا هیچ چارۀ نداشتیم. 


ریل روی دو خط موازی از حالت خزیدن، لحظه به لحظه سرعت می گرفت و  ما همه  در افکار پریشان خود به هزار سمت و سوی مخالف همراه با شیون و ناله به پشت سر میدویدم. ریل در دل تونل ها داخل میشود و ما در تونل دراز و تاریک اندیشه، به جستجوی مادرم مشغول بودیم. ریل راست و خم با سرعت میچمد و ما حقایق پنهان زندگی را با کاویدن در تهکاوی های ذهن خویش می پالیدیم، ریل در پیچاپیچ کوهها، مثل مار افعی می خزد و  ما پیچش حیرت انگیز عمر و پدیدۀ مهاجرت را در سالهایی که با سختی گذشت حتا از لحظۀ که از کابل حرکت کردیم در اذهان خود مرور می کردیم. ریل با گذر از کنار سواحل دریا،  با عشوه نمایی تلاطم عشق و خشم زندگی را، در آیینه امواج کف آلود دریا  بر رخ ما میکشاند ولی ما همه غرق در این اندیشه که آیا ممکن خواهد بود زندگی را دوباره یکجا با مادر عزیزمان زندگی کنیم؟ آیا فریادرس خاموشی، در این ریل طولانی مصائب وجود خواهد داشت تا بمدد ما بشتابد دست پا میزدیم. سرانجام عقل ها را روی هم گذاشته داستان و آرزوی خود را  به یگانه امید که پرودنیک (مهماندار) ریل بود بازگو کردیم.  

ریل در دشت های که دیگر در نظرم خالی از حقیقت و مملو از سراب می آمد به سوی نقطه ی نامعلوم می دوید و من چون پارچه تکه ای تکیده و تنها  که در دستان باد رها به هر خار و خسی دست می اندازد غرق در ناتوانی های روزگار بودم و از اینکه زندگی را صرفا یک نگاه خیال انگیز ولی پر از بدبختی یافته بودم متنفر از همه چیزش شده بودم. درست به یاد می آورم در اوج بی پناهی نگاهی به پهنای آسمان کردم. ولی احساس کردم حتا آبی نیلگون آسمان هم پهنا و راز آلودگی اش را به رخم میکشید. بنابرین با تنفر دو چندان نگاهم را از آسمان گرفته در اوج نا امیدی به کلکینچه ریل نظر افگندم. در همین اثنا یک موتر سرخ در کنار ریل در نظرم پدیدار شد. موتری که زیادتر شبیه به صحنه های از فلم هنری هندی شعلی  یا فلم میری سپنو کی رانی بود. در حالیکه موتر همگام و موازی با ریل می دوید، دلم قوت میگیرد با شگفتی به اطرافم میبینم. پرودنیک میخندد. همه خانواده شادمان میشویم و خوشبختانه وقتی ریل به ایستگاه توقف می کند، در کمال شگفتی حدسم درست به واقعیت پیوسته و مادرم آنجا حضور دارد. بلی! پرودنیک برای ما نقش خضر را در آن بیابان برهوت ناامیدی بازی کرد. 

آری! در زندگی لطمه ها و بغض های نزدیک به گریه را بارها چشیده ام. اما ختم بخیر شدن همین حادثۀ سی دقیقۀ ی مملو از تشنج و استرس،  بطور ویژه در اوج شکر گذاری هایم قرار دارد. زیرا این حادثۀ تلخ آنهم در آغاز سفر برای همه خانواده و همراهان بشمول مادرم  این درس را داد که در هندسه زندگی به سختی می توان به این درک رسید تا سفر و قدم نهادن در راه مهاجرت طبعا با باران رحمت همراه نیست بلکه اسباب زحمت فراوان است! ما فکر هرچه را کرده بودیم بجز از همین 

اما این جدایی پایان کار ما نبود. ما دو خانواده که مشتمل بر هفت نفر بودیم قرار بود در شهر سرحدی اوژگورد اوکراین یک ایستگاه پیشتر از مرز سرحدی از ریل پایین شویم. شب در سفر گذشت. نزدیک های صبح پرودنیک بالای سرم آمد و مرا گفت که از ریل باید پیاده شوم. وقتی در دروازه ریل آمدم متوجه شدم که اینجا ایستگاه نیست! فقط ریل سرعتش را بسیار کم شاید ده متر  فی ساعت کرده تا  ما بتوانیم در همین حالت رفتار از ریل پیاده شویم. لهذا من و مادرم توانستیم هرچند بسختی ولی سلامت پیاده شویم. خواهرم هم فقط از اثر تماس زنجیر جمپرم بر رویش اندک رویش زخم خراش برداشت  ولی توانست پیاده شود اما 4 نفر دیگر  در ریل ماندند و ریل سوی پوستۀ سرحدی رفت.  اسفا که این بار کاملا به دو گروپ تقسیم شدیم. چارۀ نبود ما در اوج اضطراب منتظر ایستاده بودیم که قاچاقبر پیدا شد. من موضوع ماندن چهار نفر را در ریل به آنها گفتم: آنها پریشان شدند. لهذا برنامه موقتا عوض شد. آنها ما را در جنگل جایی رها کرده و خودشان بدنبال همراهان ما سوی سرحد رفتند. اما همراهان ما وقتی موضوع را فهمیده بودند بمجرد پایین شدن در ایستگاه مرزی در کمال هوشیاری با 180 درجه شاگرس به پشت سر ریل روی همان  خطوط موازی ریل که آمده بودند بسمت مخالف در حرکت شده بودند و اینسان قاچاقبر ها بسهولت آنها را میابد و شاک دومی هم بخیر پایان می یابد. شاک سوم در جرمنی بود که وقتی در مینی بس حاضری گرفتیم یکی از همراهان ما که انجنیر با تجربه و مسنی بود به اثر شکستن پایش در جنگل مانده بود. او توسط پولیس چک گرفتار و به شفاخانه منتقل شده بود. ایشان آدم بس شریفی بودند که هرجا هستند خداوند یار و مددگار شان.

 اینجا گپ ها به دلیل آغاز  برنامۀ موسیقی پایان می یابد بهتر است بنویسم ناتمام می ماند. چرا که لااقل جمع بندی حرفهای من با دوستان میماند. ولی با استفاده از فرصت اندک پس از کسب اجازت از هر سه عزیز مان برای نوشتن این خاطرات در صفحه فیسبوکم خواستم این نکته را بنویسم که: اولا هر کسی این داستان های واقعی سرگذشت را بخواند بدون شک به این نکته پی میبرد که تا درزندگیِ هر آدم نباشی، تا زندگی اش را زندگی نکنی، نمیتوانی معنیِ "نشد و نمیشه‌های" زندگی اش را درک کنی! ممکن نیست در غبار مه آلود شک ها، با تعبیر چرُت انداز حکم کنی  که مثلا فلان آدم  در اقیانوس زندگی آبِ بوده یا آسیاب!  خوشبخت است یا کژ بخت ! خیلی سخت است از ظواهر آدمها  قضاوت کردن! چرا که آدمها در ظواهر زخمهای شانرا می پوشانند. لهذا در ظاهر درخت تن هر آدم جوانه زدن و شکوفا شدن، از جای زخم ها یک امر طبیعی است. طوریکه درخت ها هم از نقطه ی که زخم تبر می خورند و بریده می شوند، دوباره از همان نقطه سبز شده  و بهتر از قبل به حیات شان ادامه میدهند! آدم ها هم، چندان بی شباهت به درخت ها نیستند.

در ثانی درست است که تمامی وقایع زندگی انعکاسی از طبیعت است اما صد در صدی با طبیعت همخوانی ندارد. بطور مثال درختی که بر روی یک قطعه زمین رشد کرده و قد می کشد. همانجا بر و میوۀ (خانواده و فرزند) پدید می آورد و در آخر هم همانجا می خشکد. اما احساسات و اندیشۀ درخت انسانی، بذر و فرزند انسان کاملا متفاوت از بذر و فرزند درختهاست. آنها در طول تاریخ از شرق به غرب از شمال به جنوب و برعکس از جایی به جای دیگری می کوچند و در مهاجرت اند. به گفته علامه اقبالُ، کتله های انسانی مثل امواجی هستند که آسوده گی شان نشان از عدم شان است. اصلا سرنوشت ملت ها و تمدن ها را همین موج های زخود رفتۀ انسانی، رقم می زنند.

موج های به ظاهر کوچک اما برآمده از دل اقیانوس آواره گی که هسته آتشفشانی جوشان را نهان در دلها دارند. مثل مهاجرت مولانا از بلخ به قونیه که این مهاجرت دنیا را با خود عوض کرد. فلمش را با کلیک روی عکس می توانید  تماشا کنید. علامه اقبال می فرماید: 

ساحل افتاده گفت :گرچه بسی زیستم

 هیچ نه معلوم شد،آه که من کیستم؟

موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت:

 هستم اگر می روم   گر   نروم   نیستم 

و گپ آخر با خِیرت ویلدرس برندۀ انتخابات هالند 

ویلدرس جان کله سفید! ما کتله های انسانی مهاجر از تبار آزادگانیم که شرط زیستن ما شیدایی، آزادگی، داغدار بودن و غصه خوردن است. ما اگر وحشی هم باشیم بسان لاله ایم.  لاله را بخاطری وحشی می خوانند که رنگی از تعلق ندارد، در دشت ها و لابلای سنگ ها می روید و به آب باران قناعت می کند تا همواره تشنه باشد و بسوزد. داغ دلش و گلبرگ های به خون آغشته اش گواه است که  شهید آزاده را ماند.  پس حال ما را پیش از آنکه خودت قضاوت کنی از محرم اسرار آزاده گان، شقایق های وحشی که هالند جایش است  بپرس! برو در کوکنهف بعد از آن از همانجا یک بیانیه بده.


۱۴۰۲ آذر ۶, دوشنبه

همدلان در حلقۀ هنری همدلی

خداوند دوستم  ایمل جان را سلامتی و سعادت همیشگی نصیب کند که با ساختن حلقۀ همدلی در پنج سال پیش، زمینۀ گردهمائی ما همدلان آوارۀ را برای یک دهن گپ و چند بزم فریاد خفتۀ حبس شده در سینه لااقل برای یک بار در ماه فراهم کرده است. 

بنابر همین ابتکار دیشب که نوبت گردهمایی ماهیانۀ ما بودُ، طبق معمول گپ و گفت ها پس از احوالپرسی نخست حول محور پیروزی حزب راستگرای مهاجر ستیز در هالند چرخید و سپس کنکاش روی پدیدۀ مهاجرت با بازگویی راز و نیاز ها و خاطره ها برایم چنان سوژۀ جالبی شد! که پس از گرفتن مجوز از دوستان راوی تصمیم به نوشتن این روایات با ارزش گرفتم. 

نخست داکتر صاحب بصیر سلطان زاده داستان مهاجرتش همراه با خانواده از شوروی سابق تا هالند را با خاطرات دردناک و در عین حال جالب، بازگو و به نکتۀ بسیار مهم و ظریفانۀ اشاره کرده گفتند: شگفتا که من هنگام مهاجرتم در اوج بی پناهی  دوبار خدا را طوری با روح و روانم یافتم! حس و لمس کردم.! که تصورش را هم نمیکردم.

ایشان حین توصیف خاطرات تلخ شان در اوج تاثر افزودند: سال ۲۰۰۰ میلادی بود. قاچاقبر مافیایی گروپ ما را که بیش از ۲۰ نفر بودیم در خانه ی زندانی کرده بود تا قبل از رد شدن از مرز پول را از ما بستانند. آنها گاهی حتا این بی پناهان مهاجر را ذریعه دو سگ  شکنجه میدادند تا دوستان  شان در بدل رهایی آنها و گذر به هنگری پول را بحساب آنها واریز کنند. اما من که ترجمانی همین گروپ را به عهده داشتم  در عوض از شکنجه معاف بودم ولی خانواده ام به ویژه پسرکوچکم و خودم با روح و روان زیر شکنجه خرُد میشدیم. یکی از روز ها که حالم خیالی بد بود و با حس پوچ تنفر از خود میزیستم، از برخورد های آشفته ذهنیم، از تصامیم مملو از اشتباهاتم، از دوستان، خانواده و از هرچیزی که مربوط به خودم بود متنفر شده بودم، در اوج افسردگی بی اختیار رو به آسمان کرده از خود پرسیدم تا کی قرار است این زندگی نحس و نکبت بار را تحمل کنم؟، دیگر بشدت خسته ام. خسته از زندگی که پس از سالها درس خواندن و تحصیلات عالی در رشتۀ انساندوستانه طب، اکنون مرا تبدیل به یک ترجمان بی احساس، بی تفاوت و سخن گوی دیو و ددان کرده و کم کم تبدیل به آدمی میشوم  که گاهی خودم از خود میترسم. آنروز گردنبند طلایی هدیه ای تولد پسرم را که اسمش روی آن حک شده بود و ارزش معنوی و عاطفی داشت را آن ظالمان بی انصاف بزور از گردنش کشیده و خرج ودکای شان کرده بودند.

در حالیکه از یکسو همین رشته افکار روحم را شلاق میزدند و از سوی دیگر توجهم را برای لحظه ی ستارگان که در پهنای آسمان می درخشیدند جلب کرده بود دفعتا احساس مخاطب کردم! مخاطب گوش به صدا. با همین حس فریاد زدم: واقعا هستی؟ می بینی این همه جفا را که بر من می رود؟ 

فقط انعکاس صدای خودم در فضای اتاق پیچید، ترسیدم مجبور به ترجمۀ گپهای خودم نشوم. چرا که انگار دیگر باور کرده بودم که زنده نیستم. زیرا تحمل آنهمه رنج، بدون کشیدن هیچ فریادی، تنها از عهدۀ مرده های که کرم وجودشان را میخورد ولی صدایی از آنها در نمی آید، بر می آمد و بس!

 با همین افکار پریش خواب بر رویم غلبه کرد و در خواب دیدم که سیل آمده و همین خانه را با تمام افراد یکجا با خود میبرد. از هول از خواب پریدم متوجه شدم که خوشبختانه خانه از سوی پولیس محاصره شده و ما بطور اعجاز انگیزی از آن زندان جهنمی نجات یافته راهی هنگری شدیم. بعد فهمیدم در همان لحظۀ که من در حالت خلسه با خدا حرف میزدم کسی از آن زندان جهنمی  گریخته و پولیس را با خود آنجا آورده بود.

یافتن دوبارۀ خدا 

دیگر آهی در بساط نمانده بود. از هنگری یک نقشه سرحدی خریدم. نقشۀ جنگل انبوهی که یکسویش به ایتالیا و سوی دیگرش به اتریش و سلوانیا منتهی میشد.  6 پسر ایرانی نیز با ما همراه گردیدند. پس از چند ساعت طی طریق در جنگل، ایرانیها راه شانرا از ما جدا کردند و گفتند راه شما به ترکستان میرود. من و خانواده ام در قعر جنگل به امید کعبه یا ترکستان مصمم براه مان ادامه دادیم تا  بالاخره از جنگل برآمده متوجه یک کلیسای در دور دست و آبادی در آن نزدیکی ها شدیم. در حالی که رمقی در تن خسته ام نمانده بود اندک شادمان شدیم و همانجا دمی بیاسودیم. در حالیکه پسر کوچکم را روی دستم خواب برده بود آهسته بزمین نشستم و حین تماشای آسمان خدا با خود گفتم تصمیم داشتم پدر بی‌نظیری به این کودکان باشم، مهربان، آگاه، مربی و محبت ‌کننده‌ی بی قید و شرط، مسلط به اعصاب و احساسات ولی همین لحظه که سنگینی مشکلات این سفر بر جسم معصوم این کودک سایه افکنده و سنگینی جسم او روی تن من سنگینی میکند فکر میکنم تقدیر از من برعکس یک پدر خسته، در نوسان بین خشم و عذاب وجدان، مضطرب و وحشت‌زده از آینده‌ی خود و این کودکان معصوم،ساخته است. افسردگی که میشه آن را به نحوی ملال مصفا نامید در تنم چیره شده بود! این ملال را می‌شود زبان همان درماندگی نامید. چرا که همین ملال چیره شده مصفا در میان هزاران سخن و آرزو، مجال اولویت بندی را از من سلب کرده بود. در قعر ملال و افسردگی دوباره نگاهم به آسمان متمرکز میشود دوباره احساس مخاطب میکنم  با خود میگویم! شنیده ام معجزه میکنی! پس کجاست آن معجزه ات؟ 

 حتا اگر دایرۀ شایستگی معجزه، فقط حول میراث پیامبران معصوم قید شده باشد! نمیشه بر این کودکان که لااقل معصوم هستند استثنای قایل شد؟

اعجاز کلبۀ عشق در جنگل

 از دور موتر جیپ مانندی پدیدار شد. ما بدلیل اینکه گشت سرحدی نباشند از آنها ترسیدیم و خود را در جنگل پنهان کردیم بیخبر از اینکه اعجاز در شرف وقوع بود، زیرا حتا درهم تنیدگی پوشش گیاهی نتوانست ما را از نظر آنها مکتوم ‌کند و سرانجام آنها ما را یافتند. وقتی داستان خود را به آنها تعریف کردیم آن دو از دیدن حال زار ما خیلی جگرخون شدند و پیشنهاد کردند تا آنها به پولیس زنگ زده و همینکه پولیس ما را ببیند. آنها ما را بخانه شان ببرند. اما ما رد کردیم و گفتیم ما نمیخواهیم در ایتالیا باشیم فقط میخواهیم از اینجا عبور کنیم. اینکه بکجا نمیدانیم؟ آنها حیران ماندند و پرسیدند پس بالاخره ما چه کاری بشما کرده میتوانیم؟ به قول فریدریش نیچه آدمی در هنگام ضرورت ترجیح می‌دهد هیچ را بخواهد تا آن‌که چیزی را نخواهد. سخت است نخواستن و ساده نیست پرهیز بوتیمار گونه از دریا با حال تشنگی. در حالیکه ما از آنها هیچ در هیچ را میخواستیم و بقول شاعر مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان بودیم آنها حتا نیاز ته دل ما را فهمیدند و شوهر گفت پس خانمم پیش شما بنشیند تا من بروم برای شما و این کودکان نان بیاورم . و چنین کردند پس از دقایقی مرد آمد و نان فراوان برای ما آورد. کودکانم با اشتهای وافر به نان و غذای آورده شده مشغول شدند و من به اعجاز و لمس خدا در اوج بی پناهی معتقد شدم. 

راستی چه زیباست منظر پدری که با زانوان زخمی و لب های خشکیده هی میدان و طی میدان با خانواده اش بر لب رود جاری انسانیت طوری زانو میزند که تصویر شعر بنی آدم اعضای یکدیگرند را با اعمال دو رهگذر که دینش آنها را کافر میداند میبیند و با تمام وجود لمس میکند!!! کاش کمره  میبود و داکتر صاحب با مصور کردن و مستند سازی این صحنه را جاودانه می کردند.

آری!  او کنار رودباری نشسته بود که در زلالیت آن سیمای زیباترین پدیده حیات که عبارت از همنوعی است را میدید! انگار او ترجیح داده بود پیش از پرداختن به گرسنگی، نخست خود را در آن جویبار فارغ از منیت و تحجر اندیشوی تطهیر کند و با تکریم اندیشه و عمل آن دو فرشته ناشناس نجات که با تمامی وجود برای خوشبختی خانوادۀ اش منحیث انسان و همنوع تلاش و فداکاری میکردند احسنت و شادباش گوید. او که از ته دل تماشاگر بستان بود غرق سیمای این دو فرشتۀ نا آشنای نیک و باشرف شده بود که با تمام اخلاص و سخاوت نسبت به انسان نیازمند محبت خیرات میکردند. سرانجام سوالهای آنها پایان می یابد و داکتر صاحب با لبخند علت حضور آنها را در این جنگل خلوت در قالب یک سوال می پرسد:

آنها در پاسخ میگویند عشق! ما چند سال پیش در همینجا با هم آشنا شدیم عاشق هم شدیم و در میان جنگل کلبه ساخته ایم به عنوان نماد عشق مان! دیروز سالگرد آشنایی مان بود و بنابرین  اینجا سر زدیم و از حسن تصادف شما را یافتیم.

 خاطرات داکتر صاحب از زندگی  و نبرد با زندگی مرا یاد نظریات آلبرت کامو نویسنده فرانسوی/ الجزایری و داکتر الهی قمشه یی در مورد زندگی و شانس انداخت. کامو که نویسنده چیره دست مکتب ادبی ریالیسم (واقع گرایی)است میگوید: زندگی ذاتأ پوچ و بی معنی است. اما این پوچ‌گرایی کامویی جنبه‌ی جالبی دارد که در رمان بیگانه بدان پرداخته است. وآن اینکه پوچی زندگی مانعی برای لذت بردن از زندگی نمیشود. زندگی را میشه از پوچی بدر آورد طوریکه داکتر صاحب اینکار را کرده و امروز در همین هالند هم  داکتر است هم اهل هنر و موسیقی و شعر و بزم . او خدا را شکر از زندگیش راضی است.

اما داکتر_الهی قمشه‌‌ی علت وقوع یک چنین رویداد های ناگهانی را شانس یا بخت مینامد و معتقد ست که  شانس یا عامیانه بگوییم بخت همان کار مثبتی هست، که ما روزی در طبیعت انجام داده ایم و طبیعت بنحوی بدهکار ماست لهذا روزی آن قرض ما را با یک انرژی مثبت در یک فرصتی مناسب بما برمیگرداند. بی جهت نیست که راه های بازگشت انرژی  :

از نظر سنتی: با همان مصرع (تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز)  تایید میشود

از نظر قرآن: به آیه (و من یعمل مثقال ذره )هر کس ذره‌ای بدی و خوبی کند به او بازمیگردد 

از نظر بودا: همان قانون 'کارما' که  هر عمل ما روزی  به ما بر میگردد بیان شده است

از نظر میتافیزیک هم : انرژی هیچگاه در طبیعت از بین نمیرود. وقتی انرژی‌ را رها میکنی فقط حالتش عوض میشود ولی مطمنا روزی بشما بر میگردد

پس از نظر من بدون شک داکتر صاحب کار های خوبی را در گذشته انجام داده که با این دو جا در بیابان ایزد برایش پس داده است . 

 داکتر صاحب افزودند چند سال پیش پدرم به دیدنم آمده بود. نشسته بودیم آرام  با هم گپ میزدیم در میان سخن ناگهان از من پرسید بگو از این دوسال! برای لحظاتی سکوت کردم انگار همین حرفها که اکنون می گویم در نفسها، شش ها لبان و زبانم جان می کندند. برای نخستین بار فهمیدم که بیان زندگی چه نزعی دردناک است و رفتن از حسی به حسی دیگر، اصلا آسان نیست. گفتم روزی بمن نصحیت کرده بودی که مسلکی را یاد بگیر که در کوه و کمر بتوانی به نیازمندان کمک کنی ! حرفت را قبول و اجرا کردم اما داستان این دو سال سر درازی دارد که از شنیدنش خوشحال نمیشوی . سرانجام با اصرار شان جسته و گریخته این داستان را تعریف و در خلال بازگویی خاطرات به این نکته پی بردم که چرا گاهی به پطره گر ها نیاز می افتد تا کاسه چینی یادگار بی بی بزرگ یا مادر را بند بزند.

فریادی که منجی بود 

دوست بزرگوارم آقای صبور یعقوبی پس از شنیدن داستان مهاجرت داکتر صاحب لب به سخن گشوده و قصه مهاجرت خود را از برخورد با مافیای وطنی چنین بیان داشتند. 

پس از مسلط شدن مجاهدین  بر کابلُ، تازه فهمیدم آرامش در تعامل با مخالفین قانون گریز، فقط یک  خیال باطل و یک واژه ی مقبول برای پر کردن کتاب هاست! لهذا جنگ دوام خواهد کرد و همانطور که تاکنون  بحیث  افسر قطعه اسکاد برای نیل به صلح و آرامش جنگیده بودم، این بار یا باید به بهانه ی حفظ آرامش به جنگ در کنار اینها ادامه میدادم و یا  بفرموده حافظ: "باید برون کشید از این ورطه رخت خویش!" بنابران من گزینه دوم را انتخاب کردم. رفتم به بازار و لباسهای سفر به پشاور را خریدم. لباسهای که هر که به تنم میدید میفهمید در عمرم برای نخستین بار آنها را پوشیده ام! 

کلاهُ، پیرهن تنبان و قدیفه همه به یک زبان در قامتم با بی زبانی داد میزدند که ما برازندۀ این قامت نیستیم و بطور مهمان در این درخت تن تشریف داریم.

 آری ! چشم حقیقت را نمی شود بکلی کور کرد ولی می توان بر آن عینک دودی کشید که نگاه به حقیقت کامل را برای دیگران خیره ، منحرف و یا قابل تحمل کند. 

 بهر حال فردایش صبح زود همراه با خانواده در مینی بس کابل- جلال آباد نشستم از بخت بد چوکی من روبروی دروازه ورودی مینی بس بود. مینی بس راه افتاد. تعدادی از مسافران موتر در آن صبح زود خواب‌آلود و تعدادی مثل من هر کس غرق در خیالی معلوم میشدند. هیچکس تمرکز حواس درست و حسابی نداشت. اما من در اقیانوس از خیال بسوی سرنوشتی که نمیدانستم چه میشود شناور بودم. گاهی خود را به بی خیالی میزدم و با خود فکر میکردم که  آدمها،‌ با مشکلات کم و بیش بدنیا می آیند زندگی میکنند و روزی هم می‌میرند. انتهای راه برای همه ناپیدا و مستور است. هیچ‌کس فردا را نمی‌فهمد، تقدیر را نمیشه با تدبیر تغییر داد. لابد تقدیر همین سرگردانی را برایم از قبل رقم زده است. کاهی هم با مثبت اندیشی سفرم را توجیه میکردم و در دلم میگفتم:از تلاقی  مسیرها، تجربه در انسان متولد می شود. اصلا ذات دنیا طوریست که مدام نقشه‌های کوتاه مدت و بلندمدت  را به‌ هم می‌ریزد. لهذا مرد کسی است که بتواند خود را با مد و جذر دنیا وفق داده، بطور ممتد و مستمر با جرات زندگی کند.  از سوی دیگر من تنها نیستم. همه همگام با چرخ زمان از مرحله‌ی به مرحله دیگر زندگی گذار میکنند. غرق همین افکار پریشان بودم که موتر بعد عبور از چندین پوسته های حق بگیر، خشن  و انتقام جو گذشته به یکی از خطرناکترین پوسته های سروبی که اسم منفور زرداد بالای آن نهاده شده بود متوقف شد. مرد ریشوی تفنگی داخل موتر شد. بمجرد داخل شدن چشمش به چشم من افتاد. انگار حدس زده بود از اینکه  این لباس با این شخص همخوانی ندارد.! بنابراین  یکی از کارمندان عالیرتبه دولت کمونیستی کافر خواهم بود.   نگاه خشن و تنفر آمیزش به چشمانم دوخته شد. منهم به چشمانش نگاه کردم. زیرا نخواستم در آخرین لحظه که مرگ در یک قدمی ام قرار دارد، چشمانم  را بر زمین بدوزم و سرم را خم کنم!  بناً تا او نگاه بمن میکرد من هم نگاه کردم. مثلیکه  با زبان چشم  با هم میجنگیدیم  او برای کشتن و من برای مردن. 

دقیق یادم است زمانیکه من و رهگیر تفنگدار با زبان چشمان با یکدیگر می جنگیدیم. گویی کسی پیوسته در گوش دلم زمزمه میکرد ! زندگی آخر سر آید بندگی در کار…

 برای لحظه ی سکوت در موتر حکمفرما شد. سکوتی که حتا صدای غرش ماشین موتر را هم نمیشنیدم. سکوتی که در دشت وجودم بسردی می وزید و مرا به کویر تنهایی فرا می خواند. چرا که من در آن چشمان شیطانی میخکوب شده بر خود، همان ملک الموت را می دیدم و احساس میکردم شکستن سکوت با فرمان پایین شدنم از موتر همراه خواهد بود. 

 نگاه لعنتی و شیطنت بار تفنگی بحدی تنفر آمیز بود که حدس میزدم، در همان دهن دروازه مینی بس مرا به رگبار مسلسل خواهد بست. هرچند ترسم از مرگ نبود. فقط نگران مادر و خانمم بودم که چطور میتوانند با چشمان خود تیر باران کردن مرا نگاه کنند!چون این عمل به تکرار اتفاق افتاده بود. اما شگفتا که اتفاق باورنکردنی افتاد. اتفاقی که شبیه معجزه بود. پسرم که پوره شش ماه داشت و پسر نهایت آرام بود در همین لحظات سکوت به یک بارگی چنان گریه و فغان سر داد که غیر قابل پیشبینی و تا آن لحظه نظیر نداشت. لهذا سکوت چند ثانیه ی را نه دهان کثیف تفنگی بلکه شیون بلند حنجرۀ پسر کوچکم شکست او با تمام قوت با فریاد بلند شروع به گریستن کرد و مادرش از ناچاری گفت بگی  اگر پیش تو آرام شود و او را در بغلم داد. این اتفاق چنان به روح  مرد ریشوی تفنگی تاثیر خود را گذاشت که  او نیز نگاهش را از چشمانم بریده به موتر وان گفت زه له خیره   ( چه حیوانان دی ) ." 

یعقوبی صاحب که مرد علاقمند به تصوف، مثنوی خوان و مولانا شناس است معتقد است که هر چند چنین اتفاقات و بد تر از این در کشور ما  زیاد حیران کننده و نادر نیست . اما میگوید : نفس این داستان برای من در این است که با تمام‌ وجود حس کردم، دنیا ما دنیای اسباب ‌و علت و معلول است گریه  ناگهانی و ناخودآگاه بچه شش ماهه که بدون شک به عنوان منجی من نقش بازی کرد معلول علتی است که میشه آن را منبع الهام نامید. ایشان این فریاد را یاری خدا و فریاد نی درون آدمیزاد تشخیص میدهند و معتقدند همه چیز در یک دایره نظام با هم در ارتباط استند. که در جای  دیگر همه چیز بی اسباب ثابت است یعنی همه چیزی خواهد شد که است .

هر لحظه که تسلیمم در کارگه تقدیر 

آرامتر از آهو بی باکتر از شیرم

هر لحظه که می کوشم در کار کنم تدبیر 

رنج از پی رنج آید زنجیر پی زنجیر

از یعقوبی صاحب که بیشتر از دو دهه است در هالند تشریف دارند. سرنوشت راکت های اسکاد را پرسیدم. ایشان فرمودند : که روسها پس از رفتن شان اسکاد را نیز از کار انداختند. لهذا لاف های یگان وطنداران که ادعا دارند: استینگر+ اسکاد = به فتح پانی پت بود و فتح اصفهان بود صاحب ! حرف مفت است.


۱۴۰۲ آبان ۲۶, جمعه

سال فهم

تفریح ده بجه ی صبح بود! در داخل طعامخانه همزمان با نوشیدن پیالۀ قهوه سرگرم تماشای اتوبان بودم. در بیرون محوطۀ دفتر دو خانم با لباس های تقریبا ورزشی تُند تُند سگرت میکشیدند. شاید عجله داشتند پیش از اعلام تُرم ختم تفریح هرچه زودتر سگرت های شان را جزغاله کرده با استفاده از فرصت پیاله قهوۀ هم بنوشند.هرچند سگرتی ها استفاده چندانی از این نعمت مجانی دفتر ( قهوه) نمیکنند.
از چند سالی که اینجا کار میکنم دو خانم متذکره در بخش های تولیدی همین ساختمان کار میکنند. در تفریح هر دو یکجا با هم میگردند! نان میخورند! سگرت میکشند! تقریبا یک رقم لباس می پوشند و انگار خیلی باهم دوست و خواهر خوانده اند.
درضمن خوشبختانه رفتار شان به حدی بامن مودبانه و محترمانه است که از چندیست به یکی از این خانم هاکه نسبت بدیگری اندک چاق تر شده نمیتوانم حتا به شوخی بپرسم که آیا سبک غذای تان تغییر کرده است؟ چراکه استفادۀ واژۀ چاق (دیک) به زبان هالندی توهین شمرده میشود.
اما امروز با احتیاط در سر میز نان از یکی از همکاران پرسیدم: آیا آن یکی نسبت به خواهر خوانده اش اندک وزن نگرفته؟ با گفتن همین جمله انگار فکاهی خنده داری گفته باشم همه میز یکجایی خندیدند!! سپس شوخی و نیش و کنایه زدنهای همکاران شروع شد. یکی گفت: آیا تو واقعا نمیفهمی که اینها زن و شوهر اند و شوهر حامله شده؟ دیگری گفت: آیا تست شده که نوزاد پسر اس یا دختر؟ دیگری گفت: نمیدانم استفاده از تعطیلات یک ماهه ختم بار داری را شوهر میگیره یا زن؟ آن دیگری با خنده میگوید:طفل با پدر و مادر مشترک یا دو مادره !!!
آه خدایا! بار اول است که میبینم با وجود قانونمند بودن این گپ در هالندُ، باز هم هالندیها اهل پچ پچ و کور و کتره گویی هستند. دوم اینکه من چقدر آدم کم هوشم !!! اینها زن و شوهر بوده و تمام دفتر میفهمیده بجز من که آنها را تا همین لحظه خواهر خوانده میدانستم !!! در دل و دماغ سبیل مانده من طی این مدت حتا هیچ علامت سوال ناشی از انگیزۀ های پنهان کنجکاوی هم ایجاد نشده، که معرف، قوه تشخیص و دریافت اصل ماجرا باشد!؟. این هالندیها خو صد البته حق دارند بر من بخندند ولله حتا که دیوانه های شهر ما مثل مدگل دیوانه، امان دیوانه، لحاف چغت ، بچ سلیمان و امثالهم حق دارند بر بلاهت من بخندند. آغای تق خو باید بر کم هوشی و کم ذکاوتی من کمالین و جلالین را بخواند. خلاصه اینکه برای لحظاتی مغزم اقامتگاه شیاطین شده بود. تا پرده ی چشمهایم را پایین میکشیدم و پلک میزدم بلافاصله فلم کم هوشی، کم ذکاوتی و بی فکری خواب آلودگی خودم روی پردۀ سیه فام روزگار پیش چشمم نقش میبست! و سکانس های از هرآنچه سختی که تا اکنون دیده و کشیده بودم را در ضریب کم هوشی خودم مجسم و نشانم میداد. پاسخ تمام سوالهایم را به خواب ! رؤیا و کابوس ناشی از همین ضریب هوش پایین میدیدم.
اماعلت دست به قلم شدنم از نوشتن این خاطره در فیسبوک، این نیست تا شما هم بر بلاهت من بخندید بلکه طرح سوالی که : آیا پس از اینکه این پدر یا مادر با تحمل یک درد و فشار قوی خود را از درد این طفل بینوا برای ابد خلاص و او را بدنیا پرتاب کند! آنگاه چه درد و فشار زندگی را بر دوش این طفل معصوم از پدر تولد شده خواهند گذاشت؟؟؟ این سوالم به اندازۀ اینکه هر بار به وسعت کهکشان خدا فکر میکنم مشکل و به قدر اینکه هربار که سایت های تخمین زننده وسعت کاینات را میبینم پیش من بیکران و لا جواب است شما چه فکر میکنید؟
سوال دیگر را از خندان ترین و کور گوی ترین همکارم پرسیدم که: حالا من کم هوش اما آیا این کار شوهر خیانت به همسر قلمداد نمیشود؟ ایشان درس دیگری بمن داده گفتند:نه اینها LGBT هستند! که اختصاری از کلمات Gay ،Lesbian ،Bisexual
وTransgender است.
با شنیدن این پاسخ به یاد قوماندان بلوک مرحوم زرپادشاه خان افتادم که محصلین غیر حاضر را پیش قوماندان کندک برده و گفته بود: صاحب ! دا خلک امر دا نه منی ! کانون دا نه منی! گد ودی، چور و چپاول په دی تولی کی دوی جور کری! و خلاصه 4 عیب شرعی همدا دوی دی!!




۱۴۰۲ مهر ۱۱, سه‌شنبه

چین تاریخی

خاطرۀ گذر از کشور چین 

هنگام بازگشت از سفری که به نیوزیلند در سال 2011 داشتم، در ترانزیت فرودگاه پکن، پولیس چشم‌ بادامی کوتاه قد، با قیافه‌ی جدی، پاسپورتم را گرفت و در حالیکه با نفرت آن را ورق میزد گاهی هم به من می نگریست، تُند تُند حرف‌هایی بزبان خودش می زد که من هیچ نفهمیدم ولی سر تکان میدادم تا به نحوی حرف‌های او را نافهمیده تأیید کنم. مامور که متوجه شد سطح دانش من در زبان چینایی با افلاطون برابری میکند، دست به دامن همکارش زد. همکارش دست روی عکس دختر کوچکم که در صفحۀ بعدی پاسپورت من بود ماند و به زبان انگلیسی پرسید: کجاست این طفل؟ گفتم در هالند است با مادرش! وقتی گپ مرا به رفیقش ترجمه کرد. لحظه‌ی ناباورانه سویم دید . طوری که حس کردم یکی از اعضای بیروی سیاسی حزب کمونیست جمهوری خلق چین مرا به ظن همکاری با جوانان آزادیخواه میدان تینامونیم زیر نظر گرفته و اکنون فرمان قتلم را خواهد داد. بلافاصله گفتم در هالند اطفال را هم در پاسپورت مادر هم در پاسپورت پدر می نویسند تا با هر کدام آنها بتوانند جداگانه سفر کند. می توانید از سفارت هالند همین لحظه سوال کنید بعد تمام کارت های بانکی، کار، بیمه و حتا سپورت را از جیبم کشیدم و سر میزش ماندم.معلوم می شد هرچند آن پولیس با وقار پس از ترجمه شدن گپ هایم به قناعت رسیده اما شاید از قهوارۀ من، خوشش نیامده بود. واقعن روابط انسانی سخت و پیچیده، آزار دهنده و گاهی هم غیر منتظره می شود. هرچند حس می کنم حقش هم بود. چون من پاسپورت هالندی دارم. علاوه از قهواره ام که به هالندی نمی ماند. هالندی همیشه رابرت- تام - یان فن دیک و امثالهم نام دارد هالندی که احمد شکیب نام ندارد..

لهذا این بار با اشاره به بکس دستی ام فرمان داد که آن را باز کنم. "دستور اکید حزبی بود " باید اطاعت میکردم. مأمور با دقت تمام در حالی که دست‌کش بدست داشت به جستجو پرداخت و بعد از چند ثانیه فاتحانه سگرت و لایتر مرا از آن بیرون کشید. همکارش به انگلیسی مرحمت فرمود و گفت: سگرت اشکالی ندارد ولی داشتن لایتر ممنوع و جرم است و با انگشت به تابلوی بزرگی اشاره کرد که این قانون خدشه‌ ناپذیر را با خطوط درشت و خوانای زبان چینایی سلیس نوشته بودند . لهذا من آوارۀ هردم شهید باید لست همه وسايل ممنوعه را قبل از گذر به چین می‌خواندم، می‌فهمیدم و می‌-دانستم. البته از بخت بد من عکس لایتر این ابزار قتل و مُخل امنیت کشور چین در تابلو هم بود. بناچار و با لبخند امر پولیس را اجرا کردم. مأمور لایتر را از من گرفت و در بشکه‌ی بزرگی پرتاب کرد. بشکه تقریباً تا نیمه پُر شده بود. یعنی غنائم بدست آمده از چند ساعت کار امنیتی ضد تروریستی آن‌ها همین بشکه نیمه پر از لایتر بود. بالاخره پس از یک صحبت تیلفونی کشاله دار مامور دستور داد بکست را ببند و بیا! خودش پیش شد و من به دنبالش راه افتادم با سرعتی که اصلا تصور نمی شد بعد از ده دقیقه دویدن پیهم پشت دروازۀ هواپیما رسیدم. درب هواپیما باز شد و با ورود من هواپیما پرواز کرده واوج می گیرد. زمان پرواز طولانی و نردبان کوتاه کردن راه به اندازۀ دو طرف خط استوا می باشد. طبعا یک چنین خاطره ی تلخ به راحتی فراموش نمی شود و آزارم میدهد -اما به دست آورد های این سفر می اندیشم. به آرزو های که مثل کشتی نوح ع از هر جنس در کشتی قلبم تلنبار شده ُ خوشبینانه فکر می کنم. ساده لوحانه تار آرزوهایم را سست میکنم تا گدی پران قلبم در آسمان آبی اوج گیرد. ابرها سریع تر از باد، با من بازی میکنند؛ بی آنکه بفهمم، چیزی در زمین و آسمان در هم گره میخورد. در سیاهیِ خنده های جنون آمیز ابرها، عطر نگاهی شکارم میکند، پشت ستارۀ دنباله دار چشمهایش کشیده میشوم. اما همان نگاه بی رحمانۀ به خراش پاهای برهنه ام میخ کوب می شود؛ شاید دردم او را به من گره میزند. نزدیک هم می شویم ناگهان گدی پران آزاد و ناپدید میشود و تار با دست های خالی ام خداحافظی می کند. و اینجاست که تکان شدید هواپیما مرا از دنیای تخیل و رویا یا هم خواب خارج می‌کند و متوجه می شوم به آمستردام رسیده ام


۲۸

دسامبر ۲۰۱۱

۱۴۰۲ شهریور ۱۰, جمعه

سیاحت کوتاه در نورماندی

  وقتی دخترم گفت قرار است جشن عروسی پسر خاله اش به جای لندن در فرانسه برگذارشود، به دو دلیل خوشحال شدم. نخست اینکه پاریس را تا اندازۀ بلدم و دوم هم از رهگذر کوتاهی فاصله نسبت به لندن.

طبعن حدس من این بود که چون شاه داماد مکتب ابتدائیه را در پاریس خوانده لابد خاطرات این شهر او را مصمم به برگذاری محفل عروسی اش در این شهر زیبا کرده باشد. اما با دیدن کارت عروسی، متوجه شدم که این محفل نه در پاریس بلکه در یکی از کاخ های تاریخی شهر "نورماندی" برگذار میگردد. بنابرین از همان لحظۀ اول، با مراجعه به گوگل، دچار وسوسه های بیشمار ذهنی شدم. وسواس که ممکن نبود حتا با تظاهر، بی‌نظمی ذاتی، ذهن فرسوده ام را نزد اولادها بپوشانم. وسواس تاریخ و ساعت حرکت،که رسیدن به موقع، بخیر و عافیت را در پی داشته باشد. وسواس نابلدی، مدت اقامت و پیدا کردن هوتلی در جوار محفل، همراه با سایر دل نگرانیهائ که طبعن محصول یک ذهن مجرب و منظم نیست در سیمایم تابلو بود. بر پایۀ همین وسواس ها نخست به عجله تصمیم گرفتم صرف یکشب پس از ختم محفل، هوتل بگیرم اما از اینکه پیری ترکیبی از پیش بینی محتاطانه و حافظۀ فلسفه بافانه میباشد، سپس با سنجش فاصله راه و خستگی ناشی از آن قرارشد برای دو شب هوتلی ریزرف کنم تا بااستفاده از فرصت پیش آمدۀ هم در جشن عروسی"شهزاد جان"اشتراک کنم و هم در صورت امکان به گردشگری در این شهر تاریخی فرانسه که میگویند سواحل دیدنی اش سبب شکست هتلر در نبرد نورماندی شده است بپردازم. همچنان از پنیر خیلی مشهورش که بار اول خانمی بنام "ماری ازل" آنرا برای خوردن با شمپاین فرانسوی بسته است البته با چای تناول کنم ! تا اینجا برنامه سفر و اقامت را دقیق با یک تیر و دو فاخته موفقانه چیدم

/ شنبه -هالند 27 اگست

تقریبن صبح شده بود ولی اثری از شفق نیلگون صبحگاهی در افق دیده نمیشد. در بستر دراز کشیده با نگرانی در ذهنم برنامه منظم سفر را میچیدم. افکار بظاهر مرتب اما پریشان در سرم می چرخید. مثلا دریشی ام را در پشت موتر جایی مناسبی که نیاز به اتو پیدا نکند بمانم. زودتر اولاد ها آمادۀ سفر شوند و اضطرابهای دیگری از این دست که به هیچ وجهه محصول فضیلت تجربه و پختگی نیست بلکه برعکس واکنشی برای پنهان کردن ناتوانی در برابر فراموشکاری به اقتضای سن و سال میباشد. شاید از اثرهمین واکنش هاست که این اواخر در زندگی آهسته و پیوسته اما محتاط قدم برمیدارم. ولی ناگهان حسی به طعنه برایم میگوید: شگفتا که از چه طوفان های نجات پیدا کردی، چه امواجی نتوانستند غرقت کنند، چه زلزله های نتوانستند زیر آوارت ببرند،از چه ارتفاعاتی سقوط کردی ولی هیچ وقت در هیچ سفر و حذر اینقدر زر نزده بودی!! تره ولله نگذار همان آدم چرتی که به رختخواب رفته از بستر بلند شود. بر خیز و مثل گذشته با جرئت راهی سیر و سفر شو! زیرا لازمۀ زندگی بی وقفه دل نبریدن از آرزوها و خسته نشدن از تمامی تحمل کردنهاست! خوشبختانه تکان های شدیدهمین طعنه ها، برایم چنان حس خوب و انرژی مثبت بخشیدند که با شوق گذشته برخاستم و آمادۀ حرکت شدم. لهذا پس از صرف صبحانه خانه را بمقصد نورماندی ترک کردیم.

توقف در بلجیم

راس ساعت یازده به خانۀ خواهرم،در شهر انتورپن بلجیم رسیدیم. آنجا با صابر جان که از لندن می آمد قرار گذاشته بودیم تا یکجا به نورماندی برویم. خوشبختانه برنامه بر وفق مراد پیش رفت و همه باهم پس از توقف یکساعته در بلژیک، بسمت نورماندی براه افتیدیم.البته بعد از طی کردن مسافت چهارصدو پنجاه کیلومتر، به فرمان رهیاب یا نویگیشن در دهن خانۀ توریستی که از قبل در شهر نورماندی ریزرف کرده بودیم رسیدیم. از موتر پیاده شدیم. بکس دستی چهار تایری، این همسفر صبور که در گذشته مرا تا قارۀ امریکا و آسترالیا همراهی کرده، دوباره پا به پای من مثل پاپی گک وفادار که به دنبال ولی نعمتش روان است، روی فرش پخته موزائیک شده راهرو پارکینگ و دهلیز ها بسرعت میدوید. صاحب خانه با بوغ ژو صمیمانه از ما پذیرایی کرد و با سپردن کلید خانه،پس از رهنمایی و مشورۀ لازم و معقول،البته بزبان فرانسوی پی کارش رفت. خوشبختانه اولادها حرفش را توانستند ترجمه کنند.تلخبتانه در فرانسه کسی بجز فرانسوی به هیچ زبان دیگر حرف نمیزند حتا پولیس فرانسه! طوریکه وقتی از فرانسوی ها چیزی میپرسی! حرفت را تا آخر گوش میکنند اما پاسخت را به فرانسوی میدهند. مثل اینکه با یک گوسفند در مورد گرمایش سطح زمین صحبت کنی و او پس از گوش دادن دقیق به حرفهایت فقط یک بع بکشد! معنی بع را خودت حدس بزن.

 سرانجام پس از جابجایی در اتاق ها، با تن خسته، پاهای شخ، سر پر از درد با بی اشتهایی نان شب خوردم و ساعتی بعد درحالیکه حدقه چشمانم از خستگی انگار در لهیب آتش میچرخیدند، به کنج زندان شب خزیده و خود را در بستر رها کردم. خوشبختانه تا صبح پلک وا نکردم. سحرگاه فقط شوق گردش نورماندی بود که توانست چشمانم را از خواب شیرین بگشاید.

گردش در نورماندی

از کلکین خانه نگاهی به منظرۀ دریای شهر که کشتی های مقبول سپید در کنار آن لنگر انداخته می اندازم. هوا هنوز تاریک و ماه در آسمان میدرخشد. انعکاس نور ماه بر آئینۀ آب،بزیبایی قالین مسی گسترده است. حیفست که این چشم انداز زیبا و دلپذیر را لحظۀ رها کنم. نظری به پیامهای وتسپ میاندازم. تا پیام خلیل جان را پاسخ میدهم دیگر هوا روشن شده. جالب اینکه جاذبه های توریستی این شهر در چند تا مجلۀ و بروشور تبلیغاتی که در روی میز اتاق صالون است معرفی شدهاست. با ورق زدن آن تعجبم با تماشای عکس قبرستان جنگ جهانی، از دیدار آدم فضایی بیشتر میشود. موزیم جنگ و بزرگترین زیردریایی جهان بنام ردابتل که بازدید از آن برای عموم آزاد می باشد نیز در سواحل این شهر وجود دارد.! عزمم برای دیدار همه اینها جزم تر میشود. مصروف صرف صبحانه هستم که خلیل جان میرسد و با صابر جان یکجا سوی سواحل شربورگ رفتیم. اینجا همه چیز در آرامش است. دریا با مد و جذر هایش، چنان مشتاقانه نفس میکشد که خوشی آنرا در تمام تنم حس میکنم انگار رنگین کمانی از نور، عطر ناشناس را از آنسوی دریا با خود می آورد که با تپشهای آرام دل، تمامی مغزاستخوانهای بدن را پر از هوا میکند. دلم پرواز میخواهد. انگار خلیل و صابر نیز در دنیای خود شان فرو رفته اند. هنوز اولین رایحه نسیم خنک صبحگاهی را استنشاق نکرده بودم که هشداری به مغزم هجوم میآورد. وقت تنگ است! باید تماشای دیدنیها را سرعت بخشید. لهذا بر تپه ای مشرف بر ساحل که عکسش را ملاحظه میفرمائید بالا میشوم ولی زیر دریایی فاصله دارد. سواحل نورماندی واقعن زیباست. شهر ف کمپ هم شهر زیباست. هوا گرم میشود و در حالیکه شوری عرق را در چشمانم احساس میکنم توان باقی مانده ام را جمع میکنم تا بخانه بر گردم و آمادۀ رفتن به جشن عروسی شوم



جشن عروسی

محفل مثل سایر عروسی ها با سرود، پایکوبی،حنا و سایر رسم و رسومات بخوبی برگذار شد.حسن این ازدواج به ثمر نشستن یک عشق میان یک جفت همسایه و هم مکتب بود که در دو حلقه طلایی بحیث سند و سمبول اتصال دو قلب عاشق ، روی دو انگشت رسمیت پیدا کرد و با "به پای هم پیر شوید" گفتن دوستان روشنتر میدرخشید. چه بسا ازدواجهای تلخ شرقی که بطور نمونه یوسف السباعی،داستان نویس شهیر مصری درکتاب «انّی راحلة» نقل کرده مینویسد:وقتی دختری عاشق را، به زور به عقد مرد دیگری در میاورند،در ایجاب و قبول هیچ حرفی نمیزند، اما وقتی حلقه زر را به دستش می اندازند، با تاثر میگوید هرگز گمان نمیکردم که آدمیزاد ممکن است از انگشتش هم به دار آویخته شود. عبارت عربی (يُمكنُ أن يُخنقَ من إصبعه) جملۀ خیلی برازندۀ این داستان مشهور عربی است. بهر حال حسن دیگر این محفل، حضور و دیدار با دوستان و آشنایانی که بیش از دو دهه آنها را ندیده بودم بود. شگفتا وقتی "مهر" جاگزین "منیت" میشود، آدمها چه راحت دست یافتنی میشوند. روبروی هرکه مینشستم، نخست از گذشته میگفتیم! سپس گذشت زمان را بر حال و روز خویش نظاره میکردیم و لای پرس و پال از همدیگر میفهمیدیم که تلخبتانه زمان بیخبر از ما چه چهره های آشنا را با خود به لایتناهی نا شناخته حیات برده است.خوشبختانه هنوز نسل ما ترجیح می‌دهند که در همچو گرد هم آیی ها ، بیشتر از همدیگر بشنوند. لهذا کمتر کسی خود را سرگرم سامان بازی که گراهام بل دوزخی سنگ بنای آن را گذاشت میکرد(موبایل). حتا خانم جیلین و خانم نانسی دو زن انگلیسی الاصل که پانزده سال پیش در پاریس همسایه و همکار خیاشنه ام بودند و از طریق آنها با ما معرفی شده بودند، با صمیمت تمام با ما از گذشته گفتند و خندیدند.عروسی ها برای ما تاریخ تیر شده ها فقط جشن دیدار و گرد همائی هم نسلان است. اما برای جوانان دم بخت بنحوی الگو برداری، کاپی برداری رویا پردازی، انتخاب همدیگر و امثالهم میباشد. به همین خاطر غزلی را که سالها پیش نوشته ام و در آرشیف کمپیوترم خاک میخورد باید به پای این عنوان تقدیم حضور دوستان کنم

اعجاز خواب

  بخواب دیدم عروسِ جنب رود نیل میگردد

 به روی نیل ایجاب و قبول تسجیل میگردد

همینکه حلقه زر می شود رد و بدل وانگه

هماندم عاشقان را سال عشق تحویل میگردد

بر روی شانۀ دلتنگی تشییع می شود هجران

بساط یاس و نومیدی و غم تعطیل میگردد

چو دستش مینهد بر روی دست عاشق همسر

نخستین جشن وصلت در جهان تجلیل میگردد

خوشا عشقی که محصولش وصالست و امید و لیک

خدایا! خواب گویند واژگون تاویل میگردد

محقق گر شود خوابت شکیبا، بیگمان روزی

فلسطین غالب و بشکسته اسرائیل میگردد

 

دوشنبه چاشت برگشت بخانه

حسابم را با صاحب خانه تصفیه و کلید ها را تسلیم کردم. صاحب خانه در حالیکه از سبد میوۀ پیش رویش به ظرافت چنددانه آلو بالو برمیدارد بمن خیره میشود و با خندۀ اسرار امیزی، بزبان انگلیسی برایم میوه تعارف میکند.تشکر میکنم و با وداع کرونایی (مشت جنگی) از خانه برآمدم. بکس دستی عرابه دار که پا به پایم میدوید با ایستادنم مثل پاپی گک مطیع خود را به پاهایم چسپاند و کنارم ایستاد. به آسمان و چهار اطراف نگاهی پدرود گونه انداختم. در این خانه یک شب عالی، دو صبح زیبا،یک چاشت معرکه و یک پاس شب افتضاح را پس از ختم جشن عروسی تجربه کردم.به آسماننورماندی نظر انداختم انگار توته های ابر سپید پاک و قشنگ در آسمان صاف مسابقه ی همیشگی دوش را از سر گرفته بودند و با سایه های متحرک شان ،سطل بزرگی از اکلیل های خاکستری رنگ سایه ها را پیهم به هر گوشه نورماندی می پاشیدند. آسمان با هر انعکاس نورخورشید،میخندید و رسم گذشت ابر ها از پیش چشمهایم ادامه داشت. پشت فرمان مینشینم و میگویم: سپاس نورماندی بخاطر همه ی صمیمیت هایت، بخاطر همه ی دیدنی هایی که در این دو روز خاطره انگیز شاید برای خاطره شدن عجله داشتند.ناگهان پیش چشمم بعضی از خوشی های زود گذر که حتا میشه در حقیقتش تردید کرد که خواب نبود ظاهر میشود. آری زندگی خوابست و خیال! صدای پرنده ی ناآشنا در آن سوی پارکینگ لحن خداحافظی دارد. چالان میکنم و بسوئ پرنده میچرخم. شاید میترسد لای شاخه ها پنهان میشود. نمیتوانم میان درخت ها پیدایش کنم. از کلکین موتر بیرون را نگاه میکردم، تکه ابر کوچک، تاریک و تنها سایۀ رقیقی روی هیبت کوه سنت میشل انداخته، کوه سینت میشل که همانند مرواریدی در میان دریاست خاموش بود.ولی انگار ابر زیر لب شعر سعدی میخواند

براه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم بقدر وسع بگوشم



۱۴۰۲ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

یاد دو بزم موسیقی در باغ بابر

 با وحید قاسمی در باغ بابر

با پذیرایی گرم آدم آشنائی که در پشاور صنفی برادرم بود، بدون باز رسی کارت دعوت، وارد باغ بابر شدیم. خش خش آرام درختان سپیدار و ناجوها محوطۀ باغ که بطور مبهم در میان صدای مهمانان،همراه با میلودی باد بگوش میرسید،خیلی آرامش بخش بود. صدائی که پس از غروب آفتاب با شدت گرفتن شمال، برای دستگاه ثبت تلویزیون آریانا و مهمانان اندک مشکل ساز شده بود.از اثر آبپاشی سرکها، بوی خاک نیز آرامش دل انگیزی میداد. نور کم رمق پنجه های خورشید ، که از لابلای برگها خود را با هزار زحمت به مدعوین در باغ میرساند، در حالیکه به رسم وداع شب خوش را بما آرزو میکرد، همچنان چشمها را وادار به تماشای چیز های باور نکردنی در هاله ای از ابهام مینمود. محل پذیرائی کنار درخت کهنسال با دیکور انحنایی چوکی ها به زیبائی چیده شده بود و جویچه آب روان، در پشت سر هنرمندان، فضا را آرامش و زیبائی ویژۀ می بخشید. پیش از آغاز برنامه نوعی سکوت و صفائ آرامش دهندۀ اشرافی در فضا حکمفرما بود. به این محفل میشه بجای کنسرت، بزم هنری گفت.چرا که شمار مهمانان خیلی اندک، آنهم خیلی خاص، اهل دل و سیاست، که از سوئ موسسه آغا خان و احتمالن تلویزیون آریانا دعوت شده بودند. اینکه برادرم وحید جان توانسته بود من و برادر کوچک ترم که هر دو از هالند بکابل رفته بودیم را به آن محفل با خود ببرد آفرین اش. چونکه نه تنها خرید تکت در کار نبود بلکه عصرانه ای رایگان هم به مهمانان سرویس شد.


آری! جولای سال دوهزار و نهم میلادی بود درست چهارده سال پیش از همین امروز. در صف دوم تماشاچیان نشستیم. پیشروی ما ودیر صافی وکیل پارلمان که در گذشته وزیر هوانوردی ملکی بود نشسته بود. او از پشت عینک دودی رنگش بر من خیره شد.چشمان پرسشگر وبا هوشش خبر از آشنائی و شناخت میداد. تا خواستم سلامی به عرض برسانم. پا بر روی پا انداخت و روی چوکی اش آرام گرفت. میراحمد جوینده وکیل دیگر پارلمان نیز هر از گاهی از زیرعینک پیوسته به تک تک مهمانان خیره میشد. لحظه بعد وحید قاسمی که نوازنده های جوان و مسن گلدسته خرابات همراهی‌اش می‌کردند با تبسم محو شده بر صورت، با همان لباس سادۀ و منحصر به فرد زیبای کابلی اش حاضر شد. صحنه را طوری آراسته بودند که ایشان بسان نگینی در میان حلقه انگشتر وسط دستۀ از نوازنده گان و مهمانان که به دورش حلقه زده بودند؛ قرار گرفته بود. لهذا پس از خوش آمد گویی به حاضرین مختصرا از شب نشینی و بزم های موسیقی اشرافیان کابل در گذشته و غنیمت که امشب پس از سالها جنگ فراهم شده گفت. سپس مثل کنسرت های خارجیها لیستی از آهنگهای که آنشب اجرا میکرد را به تک تک مهمانان توزیع کردند. حقا که او با اجرای زنده چنان زیبا و عالی درخشید که در پایان کنسرت علاوه از نوازندگان، تک تک مهمانان با رضائیت تمام باغ را ترک کردند. شب خاصی بود. بدون مبالغه آن شب تمامی عناصرحیات دست به دست هم داده بودند تا فضا را لبریز از نور،درخشندگی و لطافت سازند، اهل دل را از زمین بربایند و در هوا معلق سازند.هم صنفی برادرم، در حالیکه او را خیلی کم در پشاور دیده بودم با صمیمیت بسیار در تفریح دوباره از ما میزبانی کرد. مثل دو دوست قدیمی از خاطرات پشاور گفته در کلمات و جملات هم فرو رفتیم. بویژه وقتی با شگفتی گفت: مثل پشاور جوان مانده ای! یک موی فرق نکرده ای ! این حرف هرچند شوخی ظریفانه، آنشب برایم انرژی خوبی میداد. تا حدی که گاهی در بلندای سطح حوض بابر به سبکی یک پر شناور میشدم.

 حقا که زندگی طنابی بافته از هزاران رشته زیبای آرزوست. هر رشته این طناب آویخته، با بارور شدن و گسلیدن، خاطره ساز میشود و مزۀ زندگی را بر کام آدمی تلخ یا لذت بخش مینشاند. بنابرین وقتی وحید قاسمی میخواند: انار انار یاریم انار خوشگواریم! یکبار سفینه ذهنم به سالهای که متعلم لیسه حبیبیه بودم پرواز کرد. سالی که صنف ما کپ قهرمانی فوتبال را در سطح لیسه بدست آوردُ و همه در همین باغ بابر میله کردیم یکی از همصنفی هایم که شریف نام داشت با هارمونیه اش میخواند.شاید همصنفی های عزیزم مثل نعیم جان ابراهیمی و حمید جان رحمانیار این نوشته را بخوانند و با تاُئید آنچه از قلمم مانده را تکمیل کنند. بهر حال انگار لحظۀ به دنبال همان صدا و همان لحظه میگشتم که وحید قاسمی اینبار میخاند

دنیاست و خوب دنیا - لیکن وفا نداره! آهنگی که با تمام زیبایی با اندوهی به سنگینی یک کوه بر دل مینشیند و در تنهائی آدم را راهی سرد خانه های ذهن میکند. این غزل صوفی عشقری که با شنیدن هر مصرع ناگهان چیزی از دل کنده و در کف دست آدم می افتد مثل سرمای چله زمستان از بی حس کردن نوک انگشتان اثر گذاری میکند. انگار بی وفایی و بی بقایی دنیا پیوسته مثل دو خوره ای، با تار و پود شنونده بطور محکم عشقه پیچان وار می تند و شنونده را به تفکر در گذشته و گوشه نشینی در زندان شب وادار میکنند. در نهایت با بی رمقی دلتنگ گوشه ی آرام میشوی

برادرم از نیمۀ کنسرت به بعد اندک مضطرب بود پیهم به لیست نظر می انداخت تا هرچه زودتر محفل به پایان برسد. چون راننده اش را رخصت کرده بود و قرار بود من در آن سرکهای پر از کپرک در دل آن شبی تاریک کابل راننده گی کرده نخست خانواده اش از ده بوری گرفته به تایمنی برویم. لهذا نگرانی اش را از بخواب رفتن میزبانان چند بار ابراز کرد. اما من تا آخرین لحظه کنسرت در جایم سنگین نشستم. زمان مثل گذر نور از سنگ عقیق بسرعت گذشت و به خاطره پیوست.تا جائیکه در بیکران خاطره های ذهنم، خاطره هنرمند بی تکلف، صمیمی و محبوب که ستایش گر زندگیست، نگاهش به انسان و جهان لبریز از هنر، زیبایی و عشق است جا خوش کرد. هنرمندی که وقتی میخواند: حال که بود مرا ز عشقت- دانستنی است و گفتنی نیست، انگار زیر پایت به یکباره گی خالی شده توان ایستادن از کف میدهی. گویی زمین توان نگهداشتنت را از دست میدهد.وقتی میخواهی از حالت بنویسی، صد بار فرو میریزی و به هوش می آیی! زبان مغزت قفل میشود. نمیگذارد واژه ها بیرون آیند و شکوفا شوند. این از هرچه سخت تر و بدتر است.، نا تکمیل بودن!! امروز که چهارده سال آزگار از این شب زیبا میگذرد. پدر و مادر برحمت حق رفتند. برادر، خواهر و دوستان همه آواره شدند. در وطن بجای ساز و سرود مرگ طنابی میبافد از نا امیدی، یاس و تاریکی! آخرین کور سوی امید مسدود شد. هیچ پناهگاه برای رهائی نیست. آمر دفتر میپرسد در تعطیلات تابستانی جائی قصد رفتن نداری؟ میگویم نه هیچ جا! حتا هفته پر حاضر به کارم! او تعجب میکند، من به فکر میروم تاکی این ستاره ی شوم در آسمان وطنم سوسو خواهد زد؟


۱۴۰۲ تیر ۱۲, دوشنبه

کشف حقیقت، درک آدمها

 

 در روز های عید علاوه از اینکه فرصت صحبت تیلفونی با دوستان که در وطن تشریف دارند به بهانه عیدی میسر شد، همچنان توانستم با دو نفر از دوستانم شاه محمود جان و بریالی خان که یکی از برمنگهم و دیگری از هالند به کابل رفته اند و طبعن اوضاع و احوال وطن را از زاویه و منظر متفاوت تری میبینند نیز گپ بزنم. شاه محمود خان مثل همیش، بی خیال از همه چیز بر سبیل عادت عاشقانه میخندید و از سفر به سرزمینی که میخواهند خنده را برلبها جراحی کنند و دهن ها را بدوزند، راضی بود. اما بریالی خان نیز در حالیکه اینجا لقمه اش را با وطنداران خاص برضای خدا تقسیم میکند و در هر مناسبتی برای درد وطن اشک میریزد. بر عکس از داخل کشور برایم بیشتر از بزم موسیقی و طرب گفت تا اوضاع مردم! جالب اینکه او جرئت بزرگی کرده و توانسته در این شهر خفته در انجماد اداره امر بالمعروف بحیث خنیاگر شاداب بیهراس پای بکوبد و آواز بخواند. پس از تحسین و آفرین به ایشان گفتم خوشوقتم که از لبخند ها گفتی، مایلم از اشکها نیز بشنوم. ایشان فرمودند: شوربختانه تازه فهمیدم باوجودیکه اشکها آدم را سبک میکنند اما از آدمها احمق چندباره می سازند. سپس آهی کشیده ادامه داد: رفیق زورت ...مبلغ سه صد ایرو برایم داد و تاکید کرد پیش از عید قربان آنرا به یتیمان خواهرش برسانم. طبق وعده هنوز خستگی سفر از تنم نرفته بود که بخانه موصوف در تایمنی رفتم. با فشار زنگ دروازه، پسر ده یازده ساله ای در را باز کرد. مرا شناخت و به اتاقی که در دهن دروازه حویلی بود دعوت و رهنمون شدم. از اثر گرمی هوا بدون تعارف پذیرفتم و داخل اتاق شدم. ولی همینکه پرده را پس کردم دیدم سه نفر بشکل ذو ذنقه ای در سه دوشک دو تا موازی و یکی افقی بخواب عمیق اصحاب کهف فرو رفته اند. بناچار در دهن دروازه برای نشستن جا میپالیدم که بلافاصله خانم خانه رسید. از سلام علیکی ما، خوابیده گان اصحاب کهف نیز بیدار شدند و یکی پی دیگر خوش آمد گویی کرده بجا های شان نشستند.مردی دیگری از تشناب داخل خانه، در حالیکه طهارت کرده بود برآمد و پس از خوش آمد گویی به جمع ما پیوست! او را شوهر خاله شان معرفی کردند. مرد مسن و پولداری معلوم میشد. پول را به خانم دادم. خوشحال شد و دعا کرد الهی برادرش که همیش دست روی یتیمانش دارد مشت خاک را بگیره زر بگرده! در دلم گفتم کاش برای رفع آرتروز زانوی بیچاره دعا میکرد. در این اثنا یتیم اولی که بالای سی سال سن داشت گفت: راستی مامایم نگفت ما بالاخره چطو کنیم؟ با تعجب گفتم نه و سپس پرسیدم چه مصروفیت داری و چه میخواهی؟ گفت:ما چهار برادر همه بیکار و منتظر ماما شیرینم هستیم. بریش بگو به ای پیسا چیز جور نمیشه!باید غم ما ره بخوره! مادر شان دوباره با تشکری به دعایبرادرش پرداخت که در این اثنا شوهر خاله شان لب به سخن گشوده و تنبیه گونه رو به مادر اینها کرده گفت: او خوار(خواهر) نه تشکری کار داره، نه دعا!!! اینها اشاره به ( ایرو ها) رزق مقرر پسران تو اند که خالق تعالی بگردن برادرت انداخته! فضای خانه را سکوت فرا گرفت انگار نیچه یا کانت سخنرانی میکند: او ادامه داده گفت: این بنده گان مقرب که پنج وقت در صف اول نمازند روزه گک پنجشنبه های خود را میگیرند،آیا خدا دهن اینها را بی روزی میماند؟ رزق اینهارا خیرالرازقین نمیرساند ! بیشک میرساند! اما ترتیب و رقم اش حکمت خود رزاق است! یا سر یهود، یا سر نصارا، یا سر آدمهای تارک الصلوات مثل برادرت، قارت نیایه حواله میکند! بعد در حالیکه سیلی ئ بگردن خودش زد تمثیل کرده گفت خدا ای رقم قفاق میزنه که : ای مرتد تارک الصلوات! برخیز! جان بکن، پیسه پیدا کن! اما تو خورده نمیتانی! بتو مقرر نکدیم! پیسه ره به دوستان من ( اشاره به جوانها) بفرست! والذکرونی اذکرکم والشکرونی !!!ا بریالی خان با تاثر افزود : بخدا این تجربه و طرز تفکر برایم حقیقت فلسفی فضیلت و اوج رزیلت را فهماند. در حالیکه خیلی متعجب شده بودم گفتم کاش لااقل صداقت، تنهایی و بیچاره گی رفیق مظلوم ما را به رخ این مفت خوران میکشیدی و به این سه لندهور تفهمیم میکردی که پیامبر اسلام بر عرق دست کارگر به اندازه خون شهید امتیاز قایل است، تا خود شان باید ازین پس کاری کنند.بریالی خان گفت: میخواستم بگویم اما در دلم گفتم بیخیال مرا از کدامین مرمر خارا ساختند که از دل شکستن، لذت ببرم.ولی بحال رحمت الله خان دوست مشترکمان خیلی افسوس خوردم که چسان با محبت لبهایش در انتظار لبخند اینهاست. در حالیکه دست سرد خودش را، جز خودش کسی نیست تا محکم فشار بدهد. کاش از ذهنیت حاکم اینجا خبر شود که میگن: بلا ده پس ات با عذاب های خودت برای ما بسوز، ولله پس از پی بردن به تفکر این اجتماع بویژه این نسل جدید که معتقدند هر شام پنجشنبه که روزه گک خود را افطار میکنند در همان لحظه گناهان کبیره شان اگر به اندازه کوه ها باشد بخشیده میشود و رزق شان فراوان بالای ما احمقها حواله میگردد. اول کم اشتها شدم،سپس از سخن خنده دار و حتا فلم کمیدی بدم آمد ولی بالاخره بگونه ای تلاش کردم تا روزی که هستم بی خیال همه شوم و در زمهریر امارت اسلام، بنحوی خدمت گذار باغ آتش گردم.طوریکه اگر بدقت ببینی انگار در عکسها روی پیرهن و کاسه ربابم چکیده خاطرات و آرزوهای انسانی ام میان حقیقت حبس و زنجیر پیچ شده است.لهذا تصمیم گرفتم از این پس بغض ها را در پشت پلکهایم زنده نگاه دارم تا یادم نرود شکستن این بغض های بیجا لوده گی های ماست.ولی با تمام گپها از اینکه به کنه حقیقت پی بردم خوشحالم و کشف حقیقت دستاورد بزرگ این سفرم است. برایش موفقیت و سفر خوش آرزو کرده گفتم: تجربه ات آموزنده بود اما رسیدنت به کل حقیقت را قبول ندارم. چراکه حقیقت بسان خورشید گم شدۀ میان آدمها در تلاطم و غوطه ورست. گاه به من نزدیک میشود و وقتی میخواهم بگیرمش مثل صابون از دستانم لغزیده به تو نزدیک میشود. آنهائی که ادعا میکنند به حقیقت دست یافته اند آنهائی که با اطمینان از رسیدن به حقیقت حرف میزنند و اعتقادات مقدس دارند بیشتر از همه از تفکر و حقیقت دورند. بنابرین من فکر میکنم که راز خرد گرایی در اینست که فلسفه، ادبیات، هنر، علوم اجتماعی و تاریخ فقط ما را در جستجوی حقیقت یاری و هدایت میکنند! کنکاش هایت را بکن حتا اگر بتوانیمسیر حقیقت را پیدا کنی موفقی. من اگر جای تو بودم مطمُنآ به آنها میگفتم!همین ماما شیرین تان در بدل پول بسیار ناچیز در شرایط سخت امنیتی در بادغیس، خوست، پنجشیر و جاهای دیگر بحیث افسر به عنوان گوشت دهن توپ بسیار شرافتمندانه وظیفه اجرا کرد.چرا شما در این شرایط امن و امان که راه های زمینی و هوایی باز است، جلب و احضار نیست، فقط به خوردن خوابیدن اکتفا میکنید؟. مطمُن باشید پشت هر صورت چروک شده و دستان پینه بسته، نسل ما رنج عظیم ولی فخر بزرگیست. بنظرم مردی معدنچی سیاه سوخته که دستانش هزاران آبله داره و زنی که از فرط کار و زحمت زیاد دیگر خوش تیپ و زیبا نیست نزد خداوند بیشتر از شما بهشتی خواهند بود.هردو با شورخند خداحافظی کردیم که بلافاصله زنگ انجنیر نواب از اسلام آباد آمد! تا گفتم عید مبارک ؟ چه حال و احوال؟ میفهمم گرمی ها و مشکلات پاکستان را! گفت: مقصد نگویی درک ات میکنم که از این کلمه متنفرم! گفتم هرچند هیچکس مثل من نمیتواند در پاکستان واری جای درکت کند اما نه این گپ را هرگز نمیزنم. چرا که درک کردن آدمها نه تنها کار خیلی سخت است، بلکه به نظرم این گپ بزرگترین دروغ دنیا میباشد!

مطمئنم تا در موقف کسی نباشی، جای او زندگی و فکر نکنی، محال است بتوانی او را درک کنی. پس منهم هرگز این دروغ را نمیگویم که درکت میکنم، فقط میتوانم بابت موقعیت سخت که قرار گرفتی همرایت همدلی کنم. میدانم که گفتن جمله های امیدوار کننده برایت خوش آیند نیست. اصلا در این اوضاع و احوال به ویژه در این زمان و موقعیت میفهمم هیچی نمیتواند برایت جالب باشه! اما باور کن پشت هر نصیحت، که از هرکه میشنوی دلسوزی خاصی نهفته است. برای همین دیگه جز همین جمله هیچ نمیگویم که عمیقا ناراحتم از بابت این جنجالها. عیدت مبارک . امیدوارم کشور برازیل دیگر پیش از چله دوم گرمی سر بجنباند. میخندد !جرئت میگیرم هر دو میخندیم هرچند زهر خند ولی با احتیاط به شوخی برایش میگویم همانگونه که پاییز، دلیل خوبِ برای ساختن رنگ های زیبای زرد و نارنجیست.پشت هر چشم به در دوخته انتظاری است که بالاخره به خیر به پایان میرسد. همانگونه که تیک دلیل خوبی برای آمدن تاک در ساعت های دیواری است!تحمل همین گرمی ها روزی ما را به سفر برازیل میکشاند. انجنیر نواب اینبار خوش میخندد و با خداحافظی و تشکری تیلفون قطع میشود! سوی آسمان مینگرم بفکر فرو میروم جیک جیک گنجشکها و بق بقوی کبوتر ها، مثل یک سیل، از بالای سرم رد میشود.انگار پس از صحبت طولانی تیلفونی اینها قدقدکم میدهند. قهقهه ام بلند میشود. زمین نیزمیخندد شاید بالای من!.