۱۴۰۲ تیر ۱۲, دوشنبه

کشف حقیقت، درک آدمها

 

 در روز های عید علاوه از اینکه فرصت صحبت تیلفونی با دوستان که در وطن تشریف دارند به بهانه عیدی میسر شد، همچنان توانستم با دو نفر از دوستانم شاه محمود جان و بریالی خان که یکی از برمنگهم و دیگری از هالند به کابل رفته اند و طبعن اوضاع و احوال وطن را از زاویه و منظر متفاوت تری میبینند نیز گپ بزنم. شاه محمود خان مثل همیش، بی خیال از همه چیز بر سبیل عادت عاشقانه میخندید و از سفر به سرزمینی که میخواهند خنده را برلبها جراحی کنند و دهن ها را بدوزند، راضی بود. اما بریالی خان نیز در حالیکه اینجا لقمه اش را با وطنداران خاص برضای خدا تقسیم میکند و در هر مناسبتی برای درد وطن اشک میریزد. بر عکس از داخل کشور برایم بیشتر از بزم موسیقی و طرب گفت تا اوضاع مردم! جالب اینکه او جرئت بزرگی کرده و توانسته در این شهر خفته در انجماد اداره امر بالمعروف بحیث خنیاگر شاداب بیهراس پای بکوبد و آواز بخواند. پس از تحسین و آفرین به ایشان گفتم خوشوقتم که از لبخند ها گفتی، مایلم از اشکها نیز بشنوم. ایشان فرمودند: شوربختانه تازه فهمیدم باوجودیکه اشکها آدم را سبک میکنند اما از آدمها احمق چندباره می سازند. سپس آهی کشیده ادامه داد: رفیق زورت ...مبلغ سه صد ایرو برایم داد و تاکید کرد پیش از عید قربان آنرا به یتیمان خواهرش برسانم. طبق وعده هنوز خستگی سفر از تنم نرفته بود که بخانه موصوف در تایمنی رفتم. با فشار زنگ دروازه، پسر ده یازده ساله ای در را باز کرد. مرا شناخت و به اتاقی که در دهن دروازه حویلی بود دعوت و رهنمون شدم. از اثر گرمی هوا بدون تعارف پذیرفتم و داخل اتاق شدم. ولی همینکه پرده را پس کردم دیدم سه نفر بشکل ذو ذنقه ای در سه دوشک دو تا موازی و یکی افقی بخواب عمیق اصحاب کهف فرو رفته اند. بناچار در دهن دروازه برای نشستن جا میپالیدم که بلافاصله خانم خانه رسید. از سلام علیکی ما، خوابیده گان اصحاب کهف نیز بیدار شدند و یکی پی دیگر خوش آمد گویی کرده بجا های شان نشستند.مردی دیگری از تشناب داخل خانه، در حالیکه طهارت کرده بود برآمد و پس از خوش آمد گویی به جمع ما پیوست! او را شوهر خاله شان معرفی کردند. مرد مسن و پولداری معلوم میشد. پول را به خانم دادم. خوشحال شد و دعا کرد الهی برادرش که همیش دست روی یتیمانش دارد مشت خاک را بگیره زر بگرده! در دلم گفتم کاش برای رفع آرتروز زانوی بیچاره دعا میکرد. در این اثنا یتیم اولی که بالای سی سال سن داشت گفت: راستی مامایم نگفت ما بالاخره چطو کنیم؟ با تعجب گفتم نه و سپس پرسیدم چه مصروفیت داری و چه میخواهی؟ گفت:ما چهار برادر همه بیکار و منتظر ماما شیرینم هستیم. بریش بگو به ای پیسا چیز جور نمیشه!باید غم ما ره بخوره! مادر شان دوباره با تشکری به دعایبرادرش پرداخت که در این اثنا شوهر خاله شان لب به سخن گشوده و تنبیه گونه رو به مادر اینها کرده گفت: او خوار(خواهر) نه تشکری کار داره، نه دعا!!! اینها اشاره به ( ایرو ها) رزق مقرر پسران تو اند که خالق تعالی بگردن برادرت انداخته! فضای خانه را سکوت فرا گرفت انگار نیچه یا کانت سخنرانی میکند: او ادامه داده گفت: این بنده گان مقرب که پنج وقت در صف اول نمازند روزه گک پنجشنبه های خود را میگیرند،آیا خدا دهن اینها را بی روزی میماند؟ رزق اینهارا خیرالرازقین نمیرساند ! بیشک میرساند! اما ترتیب و رقم اش حکمت خود رزاق است! یا سر یهود، یا سر نصارا، یا سر آدمهای تارک الصلوات مثل برادرت، قارت نیایه حواله میکند! بعد در حالیکه سیلی ئ بگردن خودش زد تمثیل کرده گفت خدا ای رقم قفاق میزنه که : ای مرتد تارک الصلوات! برخیز! جان بکن، پیسه پیدا کن! اما تو خورده نمیتانی! بتو مقرر نکدیم! پیسه ره به دوستان من ( اشاره به جوانها) بفرست! والذکرونی اذکرکم والشکرونی !!!ا بریالی خان با تاثر افزود : بخدا این تجربه و طرز تفکر برایم حقیقت فلسفی فضیلت و اوج رزیلت را فهماند. در حالیکه خیلی متعجب شده بودم گفتم کاش لااقل صداقت، تنهایی و بیچاره گی رفیق مظلوم ما را به رخ این مفت خوران میکشیدی و به این سه لندهور تفهمیم میکردی که پیامبر اسلام بر عرق دست کارگر به اندازه خون شهید امتیاز قایل است، تا خود شان باید ازین پس کاری کنند.بریالی خان گفت: میخواستم بگویم اما در دلم گفتم بیخیال مرا از کدامین مرمر خارا ساختند که از دل شکستن، لذت ببرم.ولی بحال رحمت الله خان دوست مشترکمان خیلی افسوس خوردم که چسان با محبت لبهایش در انتظار لبخند اینهاست. در حالیکه دست سرد خودش را، جز خودش کسی نیست تا محکم فشار بدهد. کاش از ذهنیت حاکم اینجا خبر شود که میگن: بلا ده پس ات با عذاب های خودت برای ما بسوز، ولله پس از پی بردن به تفکر این اجتماع بویژه این نسل جدید که معتقدند هر شام پنجشنبه که روزه گک خود را افطار میکنند در همان لحظه گناهان کبیره شان اگر به اندازه کوه ها باشد بخشیده میشود و رزق شان فراوان بالای ما احمقها حواله میگردد. اول کم اشتها شدم،سپس از سخن خنده دار و حتا فلم کمیدی بدم آمد ولی بالاخره بگونه ای تلاش کردم تا روزی که هستم بی خیال همه شوم و در زمهریر امارت اسلام، بنحوی خدمت گذار باغ آتش گردم.طوریکه اگر بدقت ببینی انگار در عکسها روی پیرهن و کاسه ربابم چکیده خاطرات و آرزوهای انسانی ام میان حقیقت حبس و زنجیر پیچ شده است.لهذا تصمیم گرفتم از این پس بغض ها را در پشت پلکهایم زنده نگاه دارم تا یادم نرود شکستن این بغض های بیجا لوده گی های ماست.ولی با تمام گپها از اینکه به کنه حقیقت پی بردم خوشحالم و کشف حقیقت دستاورد بزرگ این سفرم است. برایش موفقیت و سفر خوش آرزو کرده گفتم: تجربه ات آموزنده بود اما رسیدنت به کل حقیقت را قبول ندارم. چراکه حقیقت بسان خورشید گم شدۀ میان آدمها در تلاطم و غوطه ورست. گاه به من نزدیک میشود و وقتی میخواهم بگیرمش مثل صابون از دستانم لغزیده به تو نزدیک میشود. آنهائی که ادعا میکنند به حقیقت دست یافته اند آنهائی که با اطمینان از رسیدن به حقیقت حرف میزنند و اعتقادات مقدس دارند بیشتر از همه از تفکر و حقیقت دورند. بنابرین من فکر میکنم که راز خرد گرایی در اینست که فلسفه، ادبیات، هنر، علوم اجتماعی و تاریخ فقط ما را در جستجوی حقیقت یاری و هدایت میکنند! کنکاش هایت را بکن حتا اگر بتوانیمسیر حقیقت را پیدا کنی موفقی. من اگر جای تو بودم مطمُنآ به آنها میگفتم!همین ماما شیرین تان در بدل پول بسیار ناچیز در شرایط سخت امنیتی در بادغیس، خوست، پنجشیر و جاهای دیگر بحیث افسر به عنوان گوشت دهن توپ بسیار شرافتمندانه وظیفه اجرا کرد.چرا شما در این شرایط امن و امان که راه های زمینی و هوایی باز است، جلب و احضار نیست، فقط به خوردن خوابیدن اکتفا میکنید؟. مطمُن باشید پشت هر صورت چروک شده و دستان پینه بسته، نسل ما رنج عظیم ولی فخر بزرگیست. بنظرم مردی معدنچی سیاه سوخته که دستانش هزاران آبله داره و زنی که از فرط کار و زحمت زیاد دیگر خوش تیپ و زیبا نیست نزد خداوند بیشتر از شما بهشتی خواهند بود.هردو با شورخند خداحافظی کردیم که بلافاصله زنگ انجنیر نواب از اسلام آباد آمد! تا گفتم عید مبارک ؟ چه حال و احوال؟ میفهمم گرمی ها و مشکلات پاکستان را! گفت: مقصد نگویی درک ات میکنم که از این کلمه متنفرم! گفتم هرچند هیچکس مثل من نمیتواند در پاکستان واری جای درکت کند اما نه این گپ را هرگز نمیزنم. چرا که درک کردن آدمها نه تنها کار خیلی سخت است، بلکه به نظرم این گپ بزرگترین دروغ دنیا میباشد!

مطمئنم تا در موقف کسی نباشی، جای او زندگی و فکر نکنی، محال است بتوانی او را درک کنی. پس منهم هرگز این دروغ را نمیگویم که درکت میکنم، فقط میتوانم بابت موقعیت سخت که قرار گرفتی همرایت همدلی کنم. میدانم که گفتن جمله های امیدوار کننده برایت خوش آیند نیست. اصلا در این اوضاع و احوال به ویژه در این زمان و موقعیت میفهمم هیچی نمیتواند برایت جالب باشه! اما باور کن پشت هر نصیحت، که از هرکه میشنوی دلسوزی خاصی نهفته است. برای همین دیگه جز همین جمله هیچ نمیگویم که عمیقا ناراحتم از بابت این جنجالها. عیدت مبارک . امیدوارم کشور برازیل دیگر پیش از چله دوم گرمی سر بجنباند. میخندد !جرئت میگیرم هر دو میخندیم هرچند زهر خند ولی با احتیاط به شوخی برایش میگویم همانگونه که پاییز، دلیل خوبِ برای ساختن رنگ های زیبای زرد و نارنجیست.پشت هر چشم به در دوخته انتظاری است که بالاخره به خیر به پایان میرسد. همانگونه که تیک دلیل خوبی برای آمدن تاک در ساعت های دیواری است!تحمل همین گرمی ها روزی ما را به سفر برازیل میکشاند. انجنیر نواب اینبار خوش میخندد و با خداحافظی و تشکری تیلفون قطع میشود! سوی آسمان مینگرم بفکر فرو میروم جیک جیک گنجشکها و بق بقوی کبوتر ها، مثل یک سیل، از بالای سرم رد میشود.انگار پس از صحبت طولانی تیلفونی اینها قدقدکم میدهند. قهقهه ام بلند میشود. زمین نیزمیخندد شاید بالای من!.

۱۴۰۲ تیر ۱۰, شنبه

مرغ سعد و طالع

بخت و طالع chance

از کودکی با واژۀ گان "بخت آزمایی" و "بخت گشایی" آشنا بودم. اولی را در پشت تکت لاتری و دومی را در سر لوحه دوکان کف شناسی و فال بینی دیده و خوانده بودم. مضاف بر این در فرهنگ ما جملۀ نیست که در آن واژه گان کم طالع، خوشبخت، کم بخت و بد چانس کار برد نداشته باشد. اما در شناخت طالع یا بخت فقط شنیده بودم آدمهای که دو دندان پیشروی شان از هم کمی فاصله داشته باشد و آنهای که موهای پیشروی شان رفته و کل پاچاهی شده باشند آدمهای طالع دار هستند. در مهاجرت متوجه شدم که بخت، اقبال یا طالع که فرانسوی اش"شانس" و انگلیسی اش"چانس"است، ریشه عمیقی در باور بسیاری از فرهنگهای جهان دارد. این مفهوم باعث شده تا در هالند تیر شدن از پیشروی پشک های سیاه را شگون بد بزنند و شکستن آینه را عامل بدبختی بدانند .جالبتر اینکه افرادی را با هویت های اروپایی، آسیایی حتا افریقایی دیدم که معتقد بودند پوشیدن فلان دریشی یا یخن قاق برایشان در هنگام انتریوی کاری یا قبولی، شانس می‌آورد.بنابرین خوش‌شانسی و بدشانسی را بیشتر از آنچه معلول علتهای ناشناخته بدانم، بنحوی دستآورد تفکر و اندیشۀ هر آدم نسبت به خودش یافتم. بنظرم هر کسی به هر دلیل خاص با استفاده از تجاربش در زندگی خود را بدشانس یا خوش چانس میداند با اینحال هنوز مفهوم طالع و بخت برایم در پرده ابهام قرار دارد.

بخت آزمایی

روزی همراه با دوستم آقای ظهوری در صرافی پرواز خان، واقع چوک یادگار پشاور جهت تبادله اسعار رفته بودم. صراف آشنائ هم مسلک سرور پرواز،با دیدنم صحبت تیلفونی اش را بطور سریع تمام و پس از سلام و خوش آمد گویی مرا خطاب قرار داده با قاطعیت گفت: او بچه بگی یک قمار صحیح بزن ولله فایده میکنی! باز نگویی وطنداری نکدی! پاسخش را با تلخ خند دادم. اما او با اصرار دوباره گفت:خبر داری که دینار کویت پس از اشغال کویت توسط صدام سقوط کرده؟؟! بگی بخر ای رقم خو به هیچ وجهه نمیمانه بخدا یک روپیه ات اگه بیست روپیه نشه سه روپیه خو تضمینی میشه! دوباره با آهی برخاسته از جگر گفتم من و طالع؟من شانسم را بار ها آزموده ام باز نمی آزمایم.او از روا داری چند بار کلید بخت را در جمجمه ام چرخاند اما انگار که قفل بخت من وا شدنی نبود و اصلن کلید طالع در مغز من وارد نشد. برعکس ظهوری با قاطعیت و اعتماد به نفس اظهار علاقمندی کرده گفت: شانس و تلاش دو روی یک سکه هستند .بیا همین قمار را یکجا بزنیم! متاسفانه که نپذیرفتم! و یک ماه بعد با ثابت شدن گپ سرور پرواز، فهمیدم که زیستن در دایره‌ی امن همیشه معیار خوبی برای رفتار آدم در زندگی نمیباشد. باید گاهگاه ریسک هم کرد. ولی گناهم نبود زیرا کسیکه از یکسو موفقیت چندین نفر در پیش رویش بطور خاص با استفاده از شانس و اقبال اتفاق افتاده باشد و از سوئ دیگر وجود روحیۀ راحت طلبی، وی را منفعلانه فقط به گرفتن معاش ماهوار عادت داده باشد، نه تنها ریسک را منتفی میداند بلکه حتا قاطع بودن در نظرش چیزی شبیه به خشونت می آید.اصلن وقتی به داشتن اعتماد به نفس عادت نداشته باشی، اعتماد به نفس به نظرت مغرور بودن جلوه میکند و من در آنزمان با دیدن قاطعیت و اعتماد به نفس ظهوری و پرواز خان دقیق چنین حسی نسبت به آنها پیدا کردم. در حالیکه بعد فهمیدم هر جا صحبت از موفقیت یا شکستی باشد بیگمان سخن از «شانس» و «تلاش» نیز خواهد رفت. هرچند از استاد مضمون فلسفه، در پدیده علت و معلول آموخته بودم که، تحقق هیچ پدیده‌ای، بدون علت، در علم فلسفۀ بر اساس دلایل قطعی مردود است.از جان میلتون شاعر انگلیسی هم خوانده بودم که شانس در واقع ته نشین تدبیر است.اما من هنوز معتقدم بخت، اقبال، شانس و تقدیر چیزییست که با تدبیر نمیشه بدست آوردبه قول شاعر.

خوش طالع اگر تشنه رود بر سر کوهی

آن کوه شود چشمه، از آن آب درآید

بیچاره اگر مسجد آیینه بسازد

یا سقف فرو ریزد و یا قبله کج آید

 خوش طالع اگر خانه به ویرانه بسازد

آن خانه شود قصر، از آن گنج درآید

بخت گشایی

 بطور اتفاقی در امتداد سرک حصه دوم خیرخانه، دوستم مرحوم جنرال نورمحمد کورگه را در حال قدم زدن دیدم. ایشان که مدتی در میکروریان با من همسایه بودند، پس از احوالپرسی مختصر فرمودند بیا کتاب بینوایان را که وعده کرده ام همین حالا برایت بدهم. آن مرحومی حویلی دیگری در عقب لیسه مریم داشتند. به خوشی پذیرفتم و باتفاق هم قدم زنان از سرک پخته بداخل کوچه های خامه براه افتیدیم جنرال در روبروی دوکانی ایستاد که سرش لوحه زده بود: بخت گشایی کف شناسی و فال بینی! در دروازه چوبی دکان دو زن منتظر نوبت نشسته بودند.جنرال گفت: حویلی و دوکان را بکرایه داده ام اما خودم فقط یک اتاق برای خودم در درون حویلی دارم اگر همرای من چای خوردن میروی یالله در غیر آن پیش قاری لحظه ای بنشین تا من با کتاب برگردم. گفتم درست است! او صدا زد قاری ! مردی که از هر دو چشم نابینا بود پاسخ داد بلی صیب! جنرال صاحب کورگه گفت: از انجنیر صاحب پذیرایی کن تا من بیایم! قاری گفت: به سر و چشم صیب! پسرکی مرا در داخل دوکان رهنمون کرد. قاب انگوری شسته شده را پیشم نهاد و قاری مصروف شانس دیدن و بخت گشایی بود. لحظه ای بعد ژنرال از دروازه کوچک که از حویلی به دوکان راه داشت با کتاب بینوایان اثر ویکتورهوگو داخل دکان شد کتاب را برایم داد و با خنده خاصی گفت: دق نیاوردی همرای قاری؟ گفتم علاوه بر این که دق نیاوردم کنجکاوی ام گل کرده که باید بختم را قاری بگشاید! زنرال بلافاصله از قاری خواست مشتریانش را مرخص و به گشایش بخت من بپردازد. قاری هم سرباز وار اطاعت و مرا پیشش فراخوانده چند سوال پرسید بعد گفت فردا ده بجه بیا برایت دودی مینویسم که مرغ طالع ات را رام کند. هرچند وقتی عادت نکرده باشی هیچ وقت به خود برسی، یکباره اولویت دادن به خود، برایت مثل خودخواهی میمانه اما بهر حال این خود خواهی را کردم و دستور قاری را مو به مو انجام دادم. با تمام تردید گشایشی خورد و ریزی را در بعضی کار ها، افتاد به همین دودی نسبت دادم. ولی اتفاقی که نوید گر رام شدن مرغ نحس طالع باشد هرگز نیفتاد. لهذا با همه حرفها و تجاربی که نوشتم هنوز این سوال پا برجاست که آیا شانس واقعا یک مفهوم حقیقی است یا صرفا زاییده ی ذهن بشر که موفقیتها و شکستهای خود یا دیگران را به گردن یک عامل خارجی بیندازد؟ بدون شک گاهی دیدن شخصی به طور اتفاقی یا برنده شدن در یک قرعه کشی میتواند مسیر زندگی آدم را بدون داشتن هیچ برنامه ی قبلی، تغییر دهد. اما وقتی با دقت به رد و نشان اینگونه موفقیتها و موارد مینگرم باز هم اسباب این تغیر را جز در مفهوم طالع و بخت در چیزی دیگری نمی یابم