۱۳۹۶ خرداد ۱۱, پنجشنبه

باز دید از معبد طلایی سیکهان هند


امرتسر- سال ۱۹۹۳ع

گولدن تیمپل یا معبد طلایی سیکهای جهان، در شهر امرتسر ایالت پنجاب کشورهندوستان قرار دارد. امرتسردر شرق با لاهور پاکستان هم مرز بوده و شهر زیارتی و مقدس سیکهه ها بشمار میرود. امرتسر در لغت، جاودان شهر، معنی میدهد (امرت) بمعنی جاودان و (سر) همان شهرمعنی میدهد. سعادت سیر و سیاحت این شهر از برکت ماموریتم در شرکت هوایی آریانا، نصیبم شد. که خوشبختانه دیدار از معبد طلایی یا گولدن تیمپل که با نامهای هرمندیر صاحب و دربار صاحب (خانه خدا) هم مشهورست  مشمول این سعادت بود

 آری! زمانی عزم رفتن به معبد طلایی که نماد برادری و برابری در هند پنداشته میشود را کردم که زندگی  در کشور من، مثل یک زخم ناسور، سر باز کرده بود و جز با تابلیت مرگ بسته شدنی نبود. همراه با خون،از این زخم تازه ، دود آه ، حسرت و حرمان جاری بود. جنگ در کشور بیداد میکرد. فرودگاه کابل برای سومین روز از اثر غضب گلبدین بسته بود و ما در جاودان شهر منتظر فرمان برگشت بوطن بودیم. مضاف بر اینها سالگشت یک حادثه، جمع نیش و کنایه همکاران، در مورد مجاهدان که من منسوب به آنها بودم پر از انرژی منفی ام کرده بود. در حالیکه راه رسیدن به آرامش از پیشم گم بود، یکباره قصد رفتن به گولدن تیمپل کردم.لهذا هدفم از این بازدید بیش از این که توریستی و تماشایی باشد، باز کردن ریسمان خیال از دور گردنم و سعی برای پایان دادن به پریشانی ها بود. گرچه آن روزها آرزو داشتم با همین دل بی تاب، به هر شهری که می رسم لااقل چرخی بزنم و جریان سیال زندگی را، از نزدیک ببینم. آخر آنوقتها خیلی جوان بودم و به مقتضای سن و بطور طبیعی جاذبه های هر شهر روی لبهایم گلخند یا زهرخندی میکاشت.! زیرا حتا پس از سختی های کمر شکن روزگار و شکستهای پیاپی از دهر، آینده را گاهگاه روشن میدیدم.  از سوی دیگر گردشگری را برای رسیدن به آرامش مقطعی و رها شدن از بند های عنکبوتی لازم می پنداشتم. حتا گاهگاه برای رسیدن به نوعی بی وزنی و فرار از جاذبه های حرمانی هنوز ترجیح میدهم در دور این کره خاکی سیر و سیاحت کنم.

بسوئ گولدن تیمپل

روی تخت خوابم در هوتل ریتز خوابیده بودم. ریتز هوتل کوچک دو طبقه ئ بود که مالک آن، کارگو (مال التجاره ) افغانستان را با شرکت آریانا قرار داد بسته بود. وی مثل یک نماینده، وظیفه پذیرایی از عمله پرواز آریانا را نیز به دوش داشت. که در این امر کاملن موفق بود و ازش همه قسمآ راضی بودیم. حتا برای سرگرمی ما در هوتلش طبله و هارمونیه ای تدارک دیده بود که کپتان سیدحمیدالله آغا، انجنیر رمزی، کپتان جاهدعظیمی، ظاهر آپریشن و گاهی هم من از آن استفاده میکردیم. کارمندان هوتل همه آدمهای خوبی بودند. از آن میان تنها کانشی رام که نیپالی بود نامش تا هنوز یادم هست.

اما آنروز مالک هوتل، بخاطر صرفه جوئی از برق، با خسیسی ایرکندیشن اتاق ها را، به بهانه مشکل تخنیکی، قطع کرده بود. خواستم بیرون رفته علت را بپرسم ولی با شنیدن صدائ داد و بیداد فلایت انجنیر رمزی بر مسئول ریسپشن به اصل مشکل پی بردم. لهذا از ناچاری کلکین اتاقم را باز کرده و روی بستر دراز کشیدم. دقایقی نگذشته بود که موجِ گرمای که از بیرون بلند میشد همراه با تف باد، بداخل اتاق هجوم آورد و صورتم را با ژاله های عرق قدقتک میداد. سپس چشمها و حتا مغزم کم کم شروع به گرم شدن کردند. لحظه ای بعد جسم مملو از عرقم در حال نیمه خلسه، بیاد گرمی های پشاور بیحرکت از رمق افتاد. انگار خواب می دیدم جسدم به دار آویخته شده و همراه با باد حسرت در درخت آرزو معلق پیچ و تاب میخورد. حتا صدای چیق و چوق طنابش را میشنویدم و تف باد این مصرع شعر استاد شهریار را مثل قاری بر جنازه ام با ناله قرائت میکرد

آزرده دل از کوی تو رفتیم و نگفتی

کی بود؟ کجا رفت؟چرا بود و چرا نیست؟

در میان همین خلسه و خواب انگار غالمغال رمزی صاحب نتیجه داد و صدای چالان شدن آیرکندیشن بر علاوه نوید آرامش و تغیر، آبی به صورتم زد. اما من حسی عجیبی داشتم. حسی که نمیخواستم برخیزم کلکینها را ببندم و از فیض آئرکندیشن نفس راحتی بکشم! در واقع شبیهِ یک آیس کریم که در پیشین داغ تابستان، از دست  کودکی روی سرک پیاده رو سمنتی یا سرک قیر می افتد شده بودم. اجزای بدنم مثل همان آیس کریم، از شدت خستگی به آهسته ترین شکل ممکن در حال آب شدن و از هم پاشیدن بود و درد حسرت مثل یک مورچه بزرگ که ما در غزنیچی مورچه اوغان میگوئیم، روی پاهایم میخزید و خودشرا بالا کشیده تنم را به سوی سستی، خمودگی، بی رمقی، خستگی بیمارگونه، بی حسی و بی توجهی به زندگی،بگفته فرانسوی ها بسوی ابلوموفیسم رهنمون میکرد. ندائ در درونم میگفت: دیگر مرده ام به سراغِ من میآ،بگذار زمان از سر این  پیکر ثابت رد شود. بزودی با وزش یک باد سرد، گرمای این کالبد برای ابد محو میشه و کالبدی یخ زده و قطعه قطعه باقی میمانه!! در همین اثنا نمیدانم چگونه ولی ناگهانی بشدت تکانی خوردم و از حالت خلسه بر آمدم. ازجایم برخاستم، کلکین اتاق را بستم. نظری به بیرون انداختم.باخود گفتم خدایا چرا چنین شد؟ چطور به اینجا رسیدم؟ در اوج دلتنگی ، شاید برای تهی شدن از این پیکر شوم بی طالع، شاید هم برای شگافتن و شگفتن حقیقت، عزم هرچه پیش آمد خوش آمد کردم.شایدعزم رفتن و هرگز برنگشتن! لهذا لباس پوشیدم و از اتاق بیرون شدم.

در سرک عمومی کنار هوتل دو دانه ریگشا نسبتآ لکس ایستاده بود به راننده اولی گفتم: گولدن تیمپل؟؟ با بی میلی گفت بیٹھ جاؤ (بنشین)!وقتی در سیت عقبی نشستم راننده از ریگشا پائین شد و در پشت ریگشا بکاری مصروف شد. جند دقیقه گذشت .گرمی سخت به عذابم کرد با صدائ بلند تو ام با خشم گفتم کجایی؟ اگر نمی آیی که من بروم. راننده با عصبانیت برگشت. دروازه پلاستیکی ریگشا را پشت سرش بست و حرکت کرد. به چهره راننده در آئینه نگاه می کنم معلوم است که هنوز بیست و پنج بهار عمر را پشت سر نگذاشته اما زمان جای پای خود را بسیار سخت بر سیمای درهم فشرده وعصبی او نهاده است. لبهای بهم فشرده،استخوانهای بیرون زده از شقیقه ها که مرتب با فشار دندان ها بهم برجسته ترمی شدند. غرق شدن در فکری که نمی دانستم چیست.اما هر چه بود مسلما بخش زیادی مربوط به دشواری زندگی از جنس من بود. دلم برایش سوخت! عصبیت نخستینم جای خود را به نوعی همدری و دلسوزی می دهد. سر صحبت را همرایش با این جمله باز میکنم که اگر منتظرم میمانی من فقط ساعتی در گولدن تیمپل چکر میزنم و با تو بر میگردم هوتل. قبول میکند و حتا حاضر میشود آن یک ساعت را همرایم یکجا چکر بزند و دعا کند بعد سویم در آئینه میبیند و میگوید: اگر قهر نمیشی میخواهم بگویم ترا شبیه خود یافتم! مثل من عصبی و ناآرام! هر دو قهقه زهر خندی میزنیم. او ادامه میدهد من  تا همین دم هیچ گاه تا به این اندازه به دنبال راه نجات نبودم حالا در کنار تو دلم میخواهد در خانه خدا برای نجاتم دعا کنم. تو سیاحتت را بکن و بعد ترا به هوتل بر میگردانم از این یکساعت انتظار، پول هم نمیخواهم. هر دو سکوت میکنیم یکبار دلم میخواهد بپرسم برای چه میخواهد دعا کند و راه نجات از کدام منجلاب را جستجو دارد؟ اما او بلافاصله ریگشایش را در گوشه ای پارک میکند. و فورا با ریگشاوان دیگر که آنجا ایستاده است بنای دعوی را میگذارد اما پس از اینکه ریگشا وان دیگر میفهمد این ریگشا مسافر دربست دارد خاموش میشود. سپس لحنش با من خیلی دوستانه میشود و با احترام میگوید: بفرمائين برادر همینجاست معبد طلایی. به سراپای راننده با دقت مینگرم. در تمام بدنش با کارد قصابی یک پاو گوشت پیدا نمیتوانی که جدا کنی . فقط رگ و پی و استخوان است و بس. از ریگشاه خارج میشوم نگاهم به معبد طلایی خیره میشود !ای واه ! واقعن معماری معبد طلایی بسیار زیبا و منحصر به فرد است. رنگش طلایی و دارای چهار در ورودی میباشد. ساختمان سفید و زیبائی در پشت آن خودنمایی می کند. جالب اینکه دورا دور معبد را دریاچه آبی بسیار زیبا احاطه کرده است که سالهای بعد متوجه این دقت در معبد دیگری شدم. سنگهای قشنگ مرمر سپید فضای معبد را بسیار باشکوه ساخته است. در صحن و دورادور این معبد از سطح محوطه آبهای دریاچه بادهای خنک لابلای شاخه های درهم و انبوه درختان نرم نرمک می گذرند و در اوج ها سرانگشتان خود را به پر و بال کبوتران سپید و در پاهین ها به تن زیارتگران و سیاحان می کشیدند.. از این همه مناظر مقبول هر آدمی به شور و حال آمده و احساس سبکبالی و خوشبختی میکرد. راستش را بگویم در خلوت سبز و سکوت ناب که این معبد را در میان آنهمه خلائق فرا گرفته بود آرامش از دست رفته ام را باز یافته بودم. شاید به همین سکوت دلپذیر و حیاط دلباز و درختان و گلهایش بیشتر از رفتن به معبد احتیاج داشتم. راننده پیش شد و من دنبالش براه افتیدم. بزودی دریافتم که حین ورود به معبد باید همرنگ جماعت شد و با کشیدن بوتها و پوشاندن سر، به این محل احترام بگذارم. اتفاقن در اثنای بوت کشیدن همزبان آشنائی برایم بفارسی سلام کرد. خیلی خوشحال شدم. پس از معرفی گفت: من از زرتشتیان هند هستم و گردشگران ایرانی را همراهی میکنم.سپاسگزاری کردم و گفتم من سیاح نیستم فقط برای لحظه ای اینجا آمدم اگر برایم این معبد را معرفی کنی خوشوقت میشوم! با خوشحالی گفت

از این دروازه ها اشاره به چهار در ورودی بیماران سیکهه برای شفا گرفتن داخل و سپس به سمت آبهای معبد رفته و در آن حمام میکنند. قسمت بالایی این معبد هفتصد و پنجاه گرام طلا خالص ساخته شده است . کتاب مقدس گورو در همینجا نگهداری میشود. بعد چرتی زد گفت بیا تاریخچه معبد اینجاست برایت بخوانم او از روی خط پنجابی، هر جمله را خوانده و حرفهای زیرین را برایم گفتند.

تاریخچه معبد

این پرستشگاه خانه خداست. رام داس سالهای پیش اینجا آتشی افروخت و سپس آب را به همین سو دور آتش آورد. ابتدا یک معبد گلی ساخت و به نسل خود توصیه کرد اینجا را نگهداری و محافظت کنند. بعدها چهارمین پیشوای مذهبی سیکه، گورو رام داس در قرن شانزده اینجا را رسمآ بنیان نهاده و کتاب گورو را که اصلش در آسمان اس یک نسخه اش را از گرانت صاحب گرفت و اینجا گذاشته است. این معبد طلایی در طول تاریخ بارها توسط مسلمانان افغانستان (با تبسم معذرت میخام من فقط از رو خط میخونم ) و امپراطوری مغول مورد هجوم و تخریب قرار گرفته ولی بعد توسط سیکها بازسازی شده است. بگوان توسط نیروهای خاصی از اینجا محافظت میکنند در روشنایی مرغان و در تاریکی، ارواح وارد آبها شده و دور این معبد گشت میزنند.حرفهای دیگری هم زد اما یادم نمانده بهرحال از همزبان تازه آشنا با سپاسگذاری وداع کرده نزدیک دریاچه آب می ایستم و بفکر فرو میروم. کتاب افغانستان در مسیر تاریخ که آقای غبار نوشته بابه نانک نکات مشترکی را از میان دین اسلام و هندو برگزیده آئین تازه را بنیاد کرد برایم به اثبات میرسد. قصه و تاریخچه این معبد بلاتشبیه مرا به داستان ساختن کعبه توسط حضرت ابراهیم، پیدا شدن آب زمزم،حفاظت کعبه توسط مرغان ابابیل، قران و لوح محفوظ  و بسیاری از همین گپها می اندازد. شعر ای تیر غمت شیخ بهایی و آهنگ زیبای احمدظاهر (یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید- دیوانه نیم من که روم خانه بخانه ) در ذهنم میچرخد  در حالیکه غرق در خویشتنم راننده با خوشرویی پیش چشمم سبز میشود. میگوید من حاضرم! تو هر وقت میایی من در ریگشا هستم . با شکریا گفتن هردو راهی هوتل میشویم. در طول راه او با خوشحالی از دیدنی های امرتسر برایم تعریف و تشویقم میکند از باغ جلیان والا، که دیده ام میگوید از  کاخ مهاراجه و موزیم  سیکها میگوید اما من حرفی نمیزنم در اخیر وقتی برایش کرایه میدهم میپرسم علت لاغر بودن و عصبی بودنت را اگر برایم بگویی اینبار یک سیاحت دیگر باهم میرویم تا ببینی دعایت چسان محقق میشود ! آهی میکشد و میگوید پیار



مخمس بر غزل مهرداد اوستا



به  باغ  حسن  فسردم  گل   وصال   نچیدم
نفس  بمرگ  شمردم  خجل  بخاک   خمیدم
چو شمع  جان بسپردم  به  تیغ  آه  شهیدم
"وفا   نکردی  و کردم، خطا  ندیدی  و دیدم"
"شکستی   و  نشکستم،  بُریدی  و   نبریدم"

سر   جبین     مذلت   مزاج    سرد خجالت
ز هجر و تک تک  ساعت؛ بسر قیام  قیامت
شنود گوش نصیحت به صبر و رنگ قناعت
"اگر ز  خلق   ملامت، و گر  ز   کرده ندامت"
"کشیدم از تو کشیدم،  شنیدم از   تو   شنیدم"

کیم گزیده ی زخمی که نیش خورد ز عقرب
فتاد نبض   امیدم؛   شکسته ریختم  از  تب
من آن ستاره پرستم به دین و آئین و مذهب
کیم، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب"
"ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

چو  نی غریب  به  برگی نباشد  هیچ  پناهم
نه جاه  و منزلت   و مال نه چرخ داد کلاهم
جهان بگریه شود هی ز پیچ و   تابم و آهم
چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم"
"چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم


فقیر وعاجز و بیکس که نیست مال و منالم
جبین پر عرقم  بین و ضعف   پیکر و حالم
اگرچه  خویشتنم  پاسخی  به  موج  سوالم
بجز  وفا  و عنایت، نماند  در  همه   عالم
ندامتی   که   نبردم،   ملامتی   که   ندیدم

سوار مرکب تنهایی دل به چین شد و هم ری
هزار جادۀ  حرمان  خموش  کرده ام ار طی
بشهر حسرت   و اندُه  مقیم  گشت  دلا  کی
جوانی ام به سمند  شتاب  می شد  و از پی"
"چو گرد  در  قدم  او،  دویدم    و   نرسیدم

کیم؟ چو  ابر  نباریده ي  به  ساحل   هامون
که حال و ماضی و آینده؛  بود دجلۀ  از خون
شکیب بغض بسینه؛ به روح وسوسه ام چون
به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به  گردون"
"گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ  پریدم
 سروده ئ را که مخمس کردم داستانی دارد!
مهرداد اوستا در جوانی عاشق دختری شده و با هم قرار ازدواج می گذارند. دختر جوان به دلیل رفت و آمد هایی که به دربار شاه سابق ایران داشته ، پس از مدتی مورد توجه شاه قرار گرفته و شاه به او پیشنهاد ازدواج می دهد.
دوستان نزدیک اوستا که از این جریان باخبر می شوند، به هر نحوی که اوستا متوجه خیانت نامزدش نشود سعی می کنند عقیده ی او را در ادامه ی ارتباط با نامزدش تغییر دهند
ولی اوستا به هیچ وجه حاضر به بر هم زدن نامزدی و قول خود نمی گردد
تا اینکه یک روز مهرداد اوستا به همراه دوستانش ، نامزد خود را در لباسی که هدیه ای او بوده ، در حال سوار شدن بر موتر مخصوص دربار می بیند
. مهرداد اوستا ماه ها دچار افسردگی شده و تبدیل به انسانی ساکت و کم حرف می شود.
سالها بعد از پیروزی انقلاب ، وقتی شاه از دنیا می رود ، زن های شاه از ترس فرح ، هر کدام به کشوری می روند و نامزد اوستا هم به فرانسه می رود و در آنجا بیاد عشق دیرین خود افتاده دچار عذاب وجدان میگردد. بالاخره  وی در نامه ای از مهر داد میخواهد که او را ببخشدد.

اوستا نیز در پاسخ نامه ی او تنها همین شعر را می سراید.

وفا نكردي و كردم، خطا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم، بُريدي و نبريدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز كرده ندامت
كشيدم از تو كشيدم، شنيدم از تو شنيدم

كي ام، شكوفه اشكي كه در هواي تو هر شب
ز چشم ناله شكفتم، به روي شكوه دويدم

مرا نصيب غم آمد، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم، محبت تو گزيدم

چو شمع خنده نكردي، مگر به روز سياهم
چو بخت جلوه نكردي، مگر ز موي سپيدم

بجز وفا و عنايت، نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم، ملامتي كه نديدم

نبود از تو گريزي چنين كه بار غم دل
ز دست شكوه گرفتم، بدوش ناله كشيدم

جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او، دويدم و نرسيدم

به روي بخت ز ديده، ز چهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم، گهي چو رنگ پريدم

وفا نكردي و كردم، بسر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم؟ 

 همین غزل  توسط شاد روان احمدظاهر و مرحومه ژیلا در کست 12 افغان موزیک نیز ثبت  شده است.