۱۳۹۵ بهمن ۲۶, سه‌شنبه

دیدار از گلدره

در حسرت گل در گلدره
من از طریق ولسوالی گلدره به پاکستان مهاجرت کرده ام. بار اول که گلدره رفتم زمستان بود و نتوانستم جلوه هائ از طبیعت زیبائ این منطقه را ببینم، لمس کنم و حظ ببرم. صرف میلودی آرام، ناشی از خش‌ِخشِ، حاصل از سائیده شدن برگ‌های خشک چنارها، هنوز بگوشم هست، چنار های که دو طرف راه باریک منتهی به دره با ناله وزش باد سرد زمستانی شور می خوردند و گاهگاه میلودی متفاوت تری را پخش میکردند، بویژه وقتی صدای بر خورد پاهایم به سرک خامه در فضا می پیچید و با این میلودی همراه میشد، برای هر تازه واردی مثل من عجیب تر و فراموش ناشدنی تر میگردید. آنزمان خیلی استرس داشتم، با دوازده تن امثال خودم، بالاجبار از منافذ، گذرگاه های خلوت و کوره راه های متروک که سالها نه تنها آدمیزاد، بلکه خزنده و پرنده‌ای، از آنجا ها عبور نکرده بود، باید میگذشتیم. از مسیر گلدره،شکردره، غازه به پغمان از طریق کوه ها و بیابانها پیاده طی طریق می‌کردیم. آنوقت علی‌رغم انگیزه ها و دلایل فرار همه در یک مسئله با هم مشترک بودیم. تمرکز به فرار مصئون و بس
اما چهار سال بعد، پس از پیروزی دولت مجاهدین، خیلی علاقه و آرزو داشتم که اینبار در یک روز تابستانی و در یک آرامش مطلق این منطقه زیبا را سیاحت کنم. چرا که نخستین چیزی که مردمی را در ذهن آدم پررنگ میکند معرفت و مهربانی آنهاست! و حقا که من از این مردم خیلی معرفت و مهربانی دیدم. بدین لحاظ یک سپاس گذاری ویژه ای از " انجنیر عصمت، ضابط منصور" فرمانده مجاهدین و مردم این دیار که چهار سال پیش میزبانم بودند در صدر برنامه هایم بود.
مضاف بر این دوستان زیادی در آنجا دارم. انجام الدین هم صنفی ام، برادرش قلم الدین خان که در فابریکه ترمیم طیارات همکارم بود وخواجه صاحب سردار دوست و همکار عزیزم که اکنون مرا برای انگور خوردن و سیاحت بطورخاص در یک جمعه تعطیلی تابستانی دعوت کرد و قسمت بود رفتم.
بلی تا منطقه بنام میدانک به سواری مینی بس لینی رفتیم. از هر دو بازارک پیاده گذشتیم.متاسفانه از اثر جنگهای خانمانسوز دیگر خبری ازشاخه‌های آویخته بیدهای مجنون، چنار های ردیف‌شده در پشت دیوار باغها؛ و دو طرف جاده تنگ منتهی به گلدره نیست. اما خوشه های بزرگ ورسیده انگور که خود را برچیله سبز رنگ ساخته از چوب بم تا انتهای حویلی خواجه صاحب گسترده بودند، خبر از غلیان درون تاک میدادند. نان چاشت آماده شد خوردیم و پس از نان گرچه چای آماده بود اما من به خواجه صاحب گفتم برویم بیرون گردش کنیم تا چای مزه بدهد،! با خوشروئی پذیرفت و به استقامت روستای استالف قدم زنان روانه گشتیم . نخست بسوی قرارگاه اتحاد اسلامی مربوط به ضابط منصور رفتیم. تغیرات زیادی آمده چیزی بیادم چندان نمی آید! دلم برای آن مجاهد لاغر اندام که فکر میکنم ماهر نام داشت و لباس بر تنش زار میزد تنگ می شود.اما نسل نوی ظهور کرده و انگار دیگر حتا چندان کسی، مثل سابق کسی را نمی شناخت. حس کردم همه در این شهرک مثل من بودند حتا خواجه صاحب. چرا که چهار سال پیش همه به یکدیگر سلام و احوالپرسی میکردند. تنها در پوشش مردم اندک تغییراتی دیده میشد، آنهم چندان چشم نواز و روح نواز نبود. دره سبز و زیباست، همینگونه قصه کرده از گورستانی میگذریم و با گذشتن از این قبرستان و زیارت کننده گان میفهمم این جا هنوز تمامی فصل ها زمستان در زمستان است و شوخ چشمی نرگسها تنها اشک است که بر سیمای درد آلوده مادران جاری شده است. مادرانی که بوی عطر تن فرزند را درگورستان های متروک، در میان گور های گمنام جستجو می کنند! بهر حال با تنی آغشته به بوی شلم درختان، آغشته به بوی پودینه های روئیده بر کناره های جوی باغها و دره ها بخانه برگشتیم
. حتا احساس میکردم تنم بوی شیر، بوی عسل و بوی معطر نان چپاتی برخاسته از قلعه های دوردست میدهد.
بزودی غروب آفتاب فرا میرسد. غروب زیبا و دل انگیزی که گوئی حریری بافته شده از رشته های نقره و طلا بر تن زیباروئ دامن کشان از روی شاخه های چیله تاک عبور و از پیش چشم ما میگذرد. شب برادر خواجه صاحب میزبانی خوبی از ما کرد. بساط طرب را هم گشود و چند تا آهنگ محدودی که آنوقت یاد داشتم با هارمونیه خواندم و تشویق زیادی شدم..سپس اختلاط و قصه ها شروع شد. از میان مدعوین ریش سفید مجربی، حکایات خارق العاده ای از دوران جهاد با روسها ارائه میکرد و سامعین بشمول من بدون آنکه حتا بدانند سرچشمه این فرموده ها از کجاست تا نیمه های شب بالاجبارسر میجنباندیم.در بالا خانه جائیکه میتوانستم ستاره گان را در آسمان خدا بطور کافی ببینم خوابیدم. در بستر خواب یادم آمد که: چهار سال پیش، همراه با حس شرم از این‌که‌ ناخوانده مهمان بودم در همین دهکده، چسان شبها به جستجوی رویاهایم می رفتم و به تفسیرش با ستاره گان می نشستم،.رویای تازه ای که شوق پروازم میداد. برای دست یافتن به گوهر زندگی، برای پرواز تا اوج آسمانم می کشاند.تا سینه بر ابرهای سنگین حاصل از کاهلی وایستائی بکوبم. از روز مره گی بگذرم. پرده وهم پندارم را بدرم! دست بر زنم و پای از بست بگشایم. تا با پادشاه نفس خویش همنشین گردم! آنگاه دیوارهای سنگی بنا شده از خشت حرمان و هجران را حتا به بهای زخم های سنگین برتن و شکستن استخوان هایم بپذیرم .تا جرعه ای از شراب عشق را سر کشم . جرعه که دریا بر آن حسادت کند.، ولی اکنون جز اینکه در  حسرت آن رویا ها بگیریم و بر خود لعنت بفرستم. اصلن چیزی دیگری بفکرم نمی آید.با همین خیالات سپیده صبح میدمد، حس میکنم انگار کلکین و روشنائی از من فاصله می گیرد! با حسی از زندگی پر از یاس واندوهی تلخ که تمامی شب خواب را از چشمم ربوده است بر میخیزم و دوگانه یگانه را ادا میکنم. سپس با صرف چای صبح در حالیکه درخت بزرگ سنجد همپای طلوع آفتاب، سرگرم پهن کردن سایه خود بر پل چوبی که عرض آب روان جوی را میپوشاند بود با میزبانم وداع و بسوی کابل براه افتیدم. آری! در حالی بخانه بر میگردم که حس عجیبی دارم. چون همزمان یک شخصیت بظاهر شاد با یک روح غمگین در بدنم زندگی میکنند. بیلتون در تایپ مینی بوس میخواند: چکنم غیر تو ای شوخ نگاری دیگری؟نرگس مست ترا هست خماری دیگری