۱۴۰۲ اسفند ۲۲, سه‌شنبه

داستان کوتاه اما واقعی

این داستان روایتی دردناکیست از یک خانوادۀ مظلوم مربوط به دهکده کوشک شهر غزنه که توسط پدر یا بهترست بنویسم رئیس خانواده ظاهرا به خاطر تفاوت سلیقوی و اندیشوی در چند نوبت یکی پی دیگر به رگبار گلوله بسته و معدوم میشوند. مقصدم از نوشتن این رویداد تلخ تاریخی به هیچ وجه داوری ارزشی  حزبی، دینی و یا اخلاقی نیست! فقط سعی می کنم با موضع بیطرفانه راوی سرگذشت یک نسل، نسلی که حتا خوشحال زیستن برایشان شبیه به پیاده‌روی در باتلاق متعفن مرگ بود باشم. تلخبختانه سرنوشت همین نسل طوری رقم خورده بود که هرقدر در جادۀ مردابی زندگی پیشتر می رفتند، غرق‌تر و سنگین‌تر میشدند! و اسفا که برای قربانی کردن این نسل چه جانیانی نبود که بحیث سردسته و قصاب میخواستند بهر قیمتی نام خود را ثبت تاریخ کند نه اعمال خود را! اما برعکس بعضی از اعمال آنقدر ننگین و وحشیانه است که تاریخ نمیتواند عامل آنرا فراموش کند. مُهره درشت این قصه پدری ظالمی  بنام حاجی نقشبند است که در زمان داوود خان در شمال کشور ماموریت دولتی داشته  و پس از سیاهروز هفت ثور نخست عضو و سپس سر دسته گروه چریکی حزب اسلامی حکمتیار گردیده و بحیث بدمعاش تاریخ جنایت تکان دهنده خانوادگی را رقم زده است. من سعی میکنم به دلیل حمل بار عاطفی در متن داستان از واژۀ های"جنایی" استفاده نکنم و با امانت داری راوی یک قصه دردناک خشونت خانوادگی باشم. قضاوت با خواننده.


خون بی قصاص

از جوان بشاش بنام احمد ضیا وسیم که از فارغین لیسۀ سنایی و پس از کانکور سال ۱۳۵۸ تازه به پولیتخنیک کابل راه یافته بود مینویسم. او در کنسرت های مکتب در سه سال اخیر در شهر  غزنی خیلی خوب درخشیده بود، جوان ذکی، هنرمند، مقبول، رسا و خوش اخلاقی بود که انگشتانش روی پردۀ هارمونیه و اکاردیون به مهارت میرقصید! وقتی میخواند و کاکل میجنباند احساس میکردی عشق از سراپای وجودش شراره میکشد. میگویند عاشق دختری بنام نسیمه در لیسه جهانملکه غزنی بود. که فقط بعضی ها در حلقه رفقای صمیمی اش از این مسئله اگاه بودند

او در تعطیلات تابستانی پولیتخنیک در اسد ۱۳۵۹ از کابل به غزنی می آید و به اصرار دوستان در کنسرتی که در صحن ولایت  دایر شده بود مستانه میخواند. انگار از شمیم عطر نسیم زلف نسیمه که در جمع تماشاچیانش بود چنان به وجد می آید که همۀ حاضرین را به تحسین وا میدارد و با کف زدنهای ممتد استقبالش میکنند. 

آری! چه زیباست در پیشگاه معشوق با احساس فریاد کردن

ضیا با یک دنیا عشق و علاقه به زندگی، هنگام غروب بخانه اش در کوشک بر می گردد.  اما پدرش را بگونۀ میرغضبی می بیند که حتا پاسخ سلامش را هم نمیدهد. دنبال مادر در باغچه شان میرود و علت را از مادر می پرسد. تا مادر به توضیح علت می پردازد پدر با تفنگ چره ای روبروی ضیا می ایستد. او درست قلب ضیا را نشانه گرفته و با شلیک تیر خلاص، به زندگی  این هنرمند جوان و عاشق در یک لحظه خاتمه میدهد. و سپس به چند نفر از همفکرانش دستور می دهد جنازۀ این دهری کمونیست را به سای (ریگزار) ببرند و همانجا دفنش کنند.

آری! به همین سادگی شعله های خشم و تعصب، بال های انسانیت و تعقل را از حرکت باز می دارد و پدر را قاتل پسر میسازد. و اینگونه جزیرهٔ  کوچک عقل با کمترین عصاره امواجِ احساسی تعصب، از بین میرود. چه زیبا و بجا گفتۀ مولانا:

( سختگیری و تعصب خامی است - تا جنین کار خون آشامی است) روانش شاد!

از وقتی برادرم داکتر ذکریا عظیمی او را برایم درست به معرفی گرفت و یادم داد که او برای من هم باری هارمونیه نواخته است انگاری دلم چون گنجشک اسیری خودش را به هر سو می کوبد.  دلم عین دل درختهای بلوط پُر و شاخه هایم از برف سرد حسرت و حرمان سنگین شده است ! انگار با پاهای برهنه روی برف راه رفته و این حرفها را مینویسم

گمشکو ببخش

مادر شب و روز بیاد پسر نوجوانش ضیا شهید با چشمان خشکیده آه میکشد. او که اشکش خشکیده بود به آن اندازه از درون می سوخت که دیگر حتا از شرار خالی شده بود. و چه پر ز خالی بود!! زنان دهکده برای تسلی و دلداری اش می گفتند ببخش اش! نفرینش نکو! از او هم پسرش بود! شاید قسمت همین بود! مرگ بهانه اس! او در اوج یاس باری از زبان شوهر نیز می شنود که حالا شد دیگه!  بچه دیگرت را خبر داده ام می آید! مادر بنحوی حس پشیمانی را  در شوهر طلسم شده اش میبیند و خیال میکند مرهمی برای زخمش تدارک دیده است. هرچند این سخن که میگویند "ببخش تا دلت در آرامش باشد" خود حیله ای  گناهکاران است تا بزعم خود شان وجدان شان راحت باشه که بخشیده شده اند وگرنه کی میداند دلی که از غصه تکه تکه شده، چه عذابی را متحمل میشود تا آن ظلمی که در حقش شده را از  یادش ببرد؟طبیعتا مادر ضیا هم از این قاعده مستثنی نبود.

بگذریم ! دوستم فقیر احمد عزیزی که با این خانواده پیوند خویشاوندی دور دارد گفت: پسر دیگر این آدم صبور نام داشت و سمت معلمی در پروان داشت!  در سال ۱۳۶۰ روزی پس از این واقعه در کابل به دوکانم آمد که رونده غزنی بود. من مانعش شدم اما نپذیرفت و گفت دلم آشوب است باورم نمیشه از آنچه شنیده ام. سرانجام او به خانه می رود مادر داغدیده اش را به آغوش میکشد و در سوگ برادر اشک ریز، داد و واویلا سر می دهد که در همین لحظه پدر باز با تفنگش روبروی او می ایستد. او که انگار کلید شر از کودکی یا نوجوانی در نهانش تعبیه شده و  جنایت برایش درونمایه ارثی دارد بی توجه به فریاد زنش که خود را پیش روی پسرش انداخته و با گریه میگوید: این بار حتا اگر بخواهی هم نمیتوانی به این روند ماموریت مرگ بی پرسان ادامه دهی و  افتخار کنی با فرزند کشی از همه بهتر  جهاد کردی! ماشه را میکشد، مادر در جا کشته می شود بعد پسر را الله و اکبر کنان نقش زمین میکند و با افتخار میگوید: این روسی دهری در برنامه آزمونگاه ذهن رفته بود ببرین و در سای چالش کنید و چنین میکنند.

میگویند انسان گاهی چنان تغییر می‌کنه که برای خودش هم عجیب و غریب میشه "انچه انجام می دهد درست چیزیست که خودش هم میداند نباید انجام دهد. اما اگر این تغییر بعدا با پشیمانی و افسوس همراه باشد مسئله اصلاح در پیش می آید ولی اگر با لجاجتُ، تکبر و بی شرمی در پی توجیه و تکرارش باشد چنین موجودی، مریض و محکوم به دوری از آرامش روانی شده است، چنین آدم عاری از شرم است و زشت‌ترین صفت آدمی همین نداشتن آزرم میباشد. آدم بی شرم هیچ اصول و بدیهیاتی را نمی‌شناسد و مجسمه‌ی خودخواهی است. او در کودکی‌ شوم، تا ابد حبس شده است.

از این پس پسر سومی که عبیدالله نام داشت و شاهد همۀ این ماجرا های تلخ بود، هربار وقتی به دیوار های این خانه ای نفرین شده مینگریست انگار یادش می آمد روزی چسان تمامی اتاق ها از سالون تا خانه نشیمن با محبت جولانگاه او و برادران شهیدش بود. یادش می آمد از اثر شوخی های این سه برادر بالشت سالمی  در خانه شان نمانده بود، با اینحال مادر همیشه در سیمای فرشته بالهای بزرگ و سفیدش را چنان بر سر آنها میگشود که نه تنها در برابر شوخی های آنها هرگز دهانی به اعتراض نمی گشود و کلامی جز جان به آنها نمی گفت! بلکه مانع غضب پدر میرغضب شان نیز میگردید. او صدای هارمونیه ضیا را گاهگاه حتا در شبها میشنید. بالاخره این برادر تنها، رفته رفته این حالت را تحمل نمیتواند دق میکند و به سرطان دچار میشود و میمیرد.


غلام نقشبند پس از ده سال

دوست و همصنفی عزیزم محمود جان غفوری با برادر ارشد شان جناب الحاج محمد داوود غفور غزنوی در سالهای حکومت مجاهدین بدیدن این آدم در منزلش واقع کارته پروان میروند!یک دختر این آدم عروس خاله محمود جان است و از این جهت با هم قرابت فامیلی دارند. این در حالیست که حالا این آدم شکست خورده اما متکبر ظاهرا هنوز عضو حزب اسلامی است اما به هیچ گروه و هیچ مکانی احساس تعلق نمی‌کند، دیگر حتا زمینهٔ فعالیتش را هم نمی‌داند، زیرا خودش هم میداند که در هیچ کار اعتباری ندارد، در بحران خشونت خانوادگی‌ مثل یک باتلاق فرو رفته است، آدم‌های صمیمی و نزدیکش همه از او دور شده‌اند و تنهایی به روحش نیش می‌زند. او با زبان خود قصه ای کشتن و سر به نیست کردن تمام خانواده اش را به این دو برادر مهمان بیان میکند. بدون اینکه کوچکترین اظهار پشیمانی بکند اما از مرگ یک پسر کوچکش که در اثر ابتلا به سرطان جان داده و دخترش که در هنگام ولادت کودکش وفات یافته با اندک تاثر و تاسف یاد کرده میگوید:.گاهی حس میکنم شانس من و همسرم  همین شکلی بوده!

از قصه های که جسته و گریخته یاد محمود جان آمد چنین حدس زدم که گر چه در آنموقع جسم این آدم نما، رو به زوال حزن انگیز بوده  ولی روحش، پیوسته طراوات و افزون طلبی می خواسته است. بنابرین خیلی طبیعی است اگر گهگاهی از سفینه خودخواهی، با کلکینچه ساخته شده از چوب انصاف، با نگاه تنگ به جهان پیرامونش نگریسته و گاهی هم در مواجهه با ترس ها، رفتار غریزی و جنایاتش بسان یک خارپشت یا سنگ پشت هراسان لم لم راه میرفته!!!. شاید این تکبر و چشم بازی های، ساختگی مُسکن هایی بود برای تسکین درد حقارت و مهجوریت درونش! شاید از ته دل آرزو میکرده که کاش زمین دهن باز کند و او را ببلعد!.

کپتان احمد فرید امیری که در کارته مامورین کابل همسایۀ حاجی نقشبند خان بوده و در لیسه نادریه  هم دورۀ برادر سوم عبیدالله  بوده و با صبور و ضیا شهید در کابل رفاقت و معاشرت داشته پس از تایید همه حرفهای بالا علاوه کرد: حاجی نقشبند در محاکم کابل کار میکرد! آدم منضبط، متعصب و خشک دماغی بود که از صدای ساز بدش می آمد. من پیش او درس قران میخواندم. خانه آنها روبروی خانه غلام محی الدین شبنم رسام مرکز ساینس معارف بود. او نخست عضو محاذ ملی و بعد عضویت حزب اسلامی را دریافت کرد. بگفته کپتان امیری او دو زن داشت که یکی از غزنی و دیگری از کابل بود. او مطمُن است که مادر ضیا از کابل بود. فرید علاوه میکند که روزی از صبور که پیهم سگرت ویلکم دود میکرد پرسیدم گمشکو بس اس دیگه که میمیری! صبور گفت: من کشته میشوم بگذار همی رقم بمیرم! من این حرف را بشوخی گرفتم.

غلام نقشبند که در لهجۀ غزنی او را (نخ چو بند) میگویند به مرور زمان بیماری افسردگی میگیرد، در اوایل فکر می‌کند که می‌داند با افسرده‌گی چه باید کرد. اما وقتی به قعر یا هستهٔ ذوب‌کننده‌اش می‌رسد، آنگاه با خود می‌گوید: «این رقمش از یادم رفته بود.» بگفته عزیزی غزنوی او مدتی پس از این بکلی دیوانه میشود. منزل مسکونی  و دار و ندارش را که مثل کوشک واقعی بود و جوی آب از آن میگذشت را به پول ناچیزی می فروشد و در عسرت تا دم مرگ همچون مدگل دیوانه زندگی میکند.

 واقعا سخت است یک قطعه و برشی از عمر نفرین شدۀ که نه میتوانی پنهانش کرد نه میشه رنگش کرد نه میشه با کلمات توصیفش کرد. چیزی مثل یک داغ در قفسه سینه تا زمانی که نفس بکشی هست که اصلا قابل بیان نیست!

این داستان برایم پرسشهای را برانگیخت مبنی بر اینکه: آیا آدمها چند بار در زندگی‌ احساس می‌کنند همه‌چیز را باخته اند؟

آیا بعد از امید و آرزو بافتن های بیشمار ، وقتی میفهمی بر تل بزرگ از هیچ ایستاده‌ای چه حالتی برایت دست خواهد داد؟

آیا وقتی میفهمی تمام راهت را بدون رهنما به اشتباه آمده‌ای و یا هم بدون توجه به حرف رهنما با لجاجت دور خودت چرخیده ای و راه خود را رفته و تجربه کرده ایُ،چه احساسی خواهی داشت؟

کاش این نکبت روزگار زنده بود که مضاف بر پرسشهای بالا ازش می پرسیدم: حالا میفهمی فقط خود را دیدن و مثل پروانه‌ها‌ی خوش‌خیال زندگی کردن چه هزینۀ دارد؟ هزینه‌ای که به بهای عمر ننگینت تمام شد و به چیزی جز نفرین ابدی نرسیدی؟

گپ آخر

وقتی موضوع نوشتن این روایت دردناک را با عده ای از دوستان در میان گذاشتم بعضی ها گفتند کشتن هنرمندان در افغانستان امر طبیعی است. بخت زمینه، بنگیچه، خان قره باغی ، ستاره و امثالهم همه بجرم آوازخوانی کشته شدند! ولی از نظر من این کشتار خانواده گی آنهم از سوی پدر یا رئیس خانواده که بالاخره سبب نابودی تمام خانواده میشود خیلی با ترور های هنرمندان فرق دارد. من برای این عمل ننگین اصلا واژه ای را حتا در قاموس جنایی نمی یابم . از پریروز پستان واژه های جانی، ظالم، سفاک و خونخوار را هر چه می دوشم شیر زهرآلودش به عصارۀ  اعمال قبیح این آدم نمیرسد.

تلخبختانه نسل ما در یک چنین شکنجهٔ دائمی بزرگ و پیر شدند. این شکنجۀ دوامدار تا حدی دوام و استمرار پیدا کرد که جسم و روح و روان نسل ما تقریبا به آن عادت کرد. حتا وجودش را امروز فراموش کرده ایم. من هیچ امیدی برای بهبودی در یکی دو نسل آینده هم ندارم. زیرا هر طرف که سر می‌چرخانم تباهی است. تباهیِ مطلق. اما خواندن و شنیدن اینگونه روایتها بیشتر از هر چیزِ دیگری خشمگینم میکند. آرزو می‌کنم که شما اگر مثل من خشمگین باشید، خشمگین نمانید"

یاددهانی : در نوشتن این داستان از خاطرات و  صحبتهای محمود جان غفور غزنوی، دوکتور ذکریا عظیمی! دوکتور هادی عظیمی، فقیر احمد عزیزی، امین جان پیلوت و کپتان احمد فرید امیری استفاده کرده ام. سوژه ای این داستان را محمود جان غفور غزنوی برایم داد و عکس ضیا جان را برادرم دوکتور ذکریا عظیمی لطف کردند که از هر دو همصنفی عزیزم سپاسگزارم