۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

اسپینوزا فیلسوف هالندی و صلح و ارتداد

از کتاب باروخ اسپینوزا دانشمند و متفکر هالندی، امروز تلویزیون هالند جمله ای را در مورد صلح پخش کرد که حیفم آمد آنرا در فیس بوک با دوستان شریک نکنم وی اینگونه نوشته است «صلح به معنی نبود جنگ نیست! همان‌طوری که آزادی به معنی زندانی نبودن نیست. بلکه این دو (صلح و آزادی) دو فضیلتی انسانی هستند»

واقعن نیل به صلح از طریق آرامش درونی انسان حاصل می‌شود. کسی که با درون خویش به صلح ننشیند، هیچگاه با دیگری به صلح نخواهد نشست. طوریکه بسیاری از عرفا و دانشمندان معتقدند «صلح از یک لبخند آغاز می‌شود» و لبخند از نهادی آرام و شاداب و از درون با صفا انسان پر مهر و آزاده نشأت می‌گیرد.
پس مهر الفبای صلح است، اگر مهر نیاموزیم و بجای خشونت مهر را در نهاد خود قرار ندهیم هیچگاه شاهد صلحی پایدار نخواهیم بود این گپ اسپینوزا اینقدر خوشم آمد که  مقاله  روح الله محمدی را نیز در مورد ایشان از ماندگار گرفته برای خواننده گان وبلاگ اینجا میگذارم 




اخلاق در فلسفه‌یی کهن اما متجدد 

 روح‌الله محمدی
باروخ اسپینوزا  که از فیلسوفان درجۀ اول اروپاست، در اواخر سال ۱۶۳۲ در آمستردام  پایتخت هالند متولد شده است. پدر او و پدر کلانش از یهودیانی بودند که در پایان سدۀ شانزدهم به سبب تعدیات کاتولیک‌های هسپانیه، از آن کشور رخت بستند و ابتدا به پرتگال و سپس به هالند مهاجرت کردند. مادرش شش سال پس از زادن او، و پدرش در بیست و دوساله‌گیِ او، درگذشتند و اسپینوزا تقریباً تمام میراث پدر را به خواهر یگانۀ خود واگذار کرد.
تحصیل و تربیتش در مدرسۀ اختصاصی یهودیان بود؛ اما به آن اکتفا نکرده، ریاضیات و طبیعیات و فلسفه نیز آموخت و مخصوصاً با تعلیمات دکارت آشنا شد، چونان فکری بازداشت نتوانست به تعلیمات ظاهری و رسمی دین یهود مقید بماند و تعلیمات عیسوی را انتخاب نمود و اندک اندک رفت و آمدش به حوزۀ روحانیِ یهود کم شد.
چون در عالم تفلسف دارای نامی شده بود، علمای یهود برای این‌که شکی به عامۀ مردم وارد نیاید، به تهدید و قدرت، خواستند او را وادار کنند که به دین یهود تظاهر کند؛ اما او هرچند از دین اجدادی رسماً بیرون نرفت، آن را متعهد هم نشد. بنابراین در بیست و چهار ساله‌گی، مرتد و از جامعۀ یهود اخراج شد.
مخالفانش در صدد قتل او برآمدند، ولی نجات یافت. پس دست به دامن حکومت شدند و از آمستردام تبعیدش کردند. به نقاط مختلف رفت و سرانجام در لاهه ۳ پایتخت دوم هالند، اقامت گزید و یک‌سره به مطالعه و تفکر در مسایل فلسفی مشغول گردید. ضمناً شغل تراشیدن بلور برای عینک و دوربین و ذره‌بین را برای خود اختیار کرد و در این صنعت زبردست شد و از این شغل و تدریس خصوصی که برای طالبانِ علم می‌کرد، در آمد مختصری داشت و زنده‌گانی محقر و ساده‌یی را می‌گذرانید.
از یکی از خانه‌داران اتاقی اجاره و در آن زنده‌گی می‌کرد و معمولاً چندین روز و هفته در اتاق می‌ماند و از خانه بیرون نمی‌آمد؛ فقط گاهی برای رفع خسته‌گی از کار و مطالعه و نوشتن وخواندن، به حجرۀ صاحب‌خانه می‌رفت و چند دقیقه خود را با صحبت‌های متفرق مشغول می‌کرد.
شهرتش زیاد شد و دوستانی پیدا کرد و دانشمندان با او رفت و آمد نمودند و بزرگان خواستار دیدارش شدند. یکی از حاکمان آلمان، شغل تدریس در دانشگاه شهر خود را به او پیشنهاد کرد، اما او نپذیرفت. می‌گفت: چون تدریس مرا از مطالعات خود باز می‌دارد و دیگر این‌که آزادی فکر مرا از من سلب می‌کند و مجبور می‌شوم تعلیمات خود را تابع عقاید مردم زمانه نمایم، نمی‌توانم بپذیرم. بعضی از بزرگان دانش‌پرور خواستند برای او کار و پولی مهیا کنند، ولی عزت نفسش قبول نکرد. یکی از مریدانش که فرزند نداشت، خواست اموال خود را در وصیت به او واگذار کند؛ ولی چون آن شخص برادری داشت، اسپینوزا حاضر نشد او را از ارث محروم کند. سرانجام آن مرد قدردان به موجب وصیت، مبلغ پنج‌صد فلورن  پول هالندی از مال خود را وظیفۀ سالیانۀ او مقرر داشت، ولی باروخ مبلغ فوق را یک‌جا نپذیرفت و دوصد فلورن را رد کرد و گفت: سه‌صد فلورن برای مدد معاش من بس است.

با این همه، توجه بزرگان نسبت به او مایۀ سوءظن سیاسی گردید، چنان‌که صاحب‌خانه بیمناک شد که مبادا دشمنانِ اسپینوزا به خانۀ او آسیبی برسانند. حال آن‌که او می‌گفت آسوده باش که من ترس و هراسی ندارم و بی‌گناهی‌ام آشکار است. اگر غوغایی برخاست، مطمین باش که من از خانه بیرون خواهم آمد و از مردم استقبال خواهم کرد و مجال نخواهم داد که به خانۀ تو آسیبی برسانند. هرچند آن دانشمند، روزگار را یک‌سره حکیمانه و درویشانه گذرانید؛ اما از دیر گاه بیمار و ظاهراً مسلول بود، مشغلۀ بسیار هم بر ناتوانیِ او افزود و درآغاز سال ۱۶۷۷ در سن چهل و چهار ساله‌گی راه جهان دیگر پیمود.
اسپینوزا در زنده‌گی خود، دو تصنیف نوشت. یکی در باب رسالۀ بیان فلسفۀ دکارت ۵ که برای یکی از شاگردان خود نوشته و دیگری کتابی به نام رسالۀ الهیات و سیاسیات که در آن عقاید خود را در تفسیر تورات و تربیت زنده‌گانی اجتماعی مردم بیان کرده بود، ۶ اما این کتاب چون با تعلیمات ظاهری علمای یهود و نصاری سازگار نبود، اعتراضاتی را در پیش داشت و از این‌رو اسپینوزا دیگر اثری منتشر ننمود. ولی همان سال که وفات یافت، دوستانش نوشته‌های او را چاپ کردند. عمدۀ آن مقالات، یکی رسالۀ کوچکی است به نام «بهبودی عقل» که ناتمام است ۷ و دیگری کتابی به نام «سیاست» ۸ که آن نیز بپایان نرسیده است و باز کتابی موسوم به «علم اخلاق» ۹ که حاوی اصول فلسفۀ او و مهم‌ترین آثار اوست و از کتاب‌های مشهور دنیا می‌باشد. همۀ این کتاب‌ها به زبان لاتین نوشته شده، اما نام‌های آن‌ها را ما به زبان فرانسه یاد می‌کنیم که برای خواننده‌گان ما مفهوم باشد.
پانوشت:
Les Principes de la Philosophie de DBaruch Spinoza -1
Amsterdam -۲
La. Haye -۳
Florin -۴
Escartes -۵
Traite Theologhico –Politique -۶
Traite de la Retorme de l’ Entendement -۷
Trite Politique -۸
L’ Ethique-9

کلیات
چنان‌که در شرح حال اسپنوزا یاد کردیم، او از کسانی است که در اشتغال به فلسفه، به کلی از هرگونه آلایش و ریا و شهرت‌طلبی و منفعت‌خواهی و خودپرستی و دنیاداری مبری بوده و فلسفه را به جد گرفته است. حکمت را یگانه امری که قابل دل‌بسته‌گی باشد، انگاشته و زنده‌گی خویش را به درستی تابع اصول عقاید خود ساخته، در آن عقاید ایمان راسخ داشته است. چنان‌که در یکی از نامه‌ها می‌گوید: من نمی‌دانم فلسفۀ من، بهترین فلسفه‌ها هست یا نیست و اما خودم آن را حق می‌دانم و اطمینانم به درستی آن به همان اندازه است که شما اطمینان دارید که مجموع زوایای هر مثلث دو قایمه است.
حکمت اسپینوزا، یکی از بزرگ‌ترین فلسفه‌هایی است که در دنیا به ظهور رسیده و زیبا این‌جاست که اسپینوزا در حقیقت مبتکر آن فلسفه نیست، بلکه می‌توان گفت از زمان باستان تا امروز، گذشته از علمای قشری دینی و بعضی از فلاسفۀ قدیم، همۀ حکما و دانشمندان با ذوق در همۀ اقوام و ملل دانسته یا ندانسته، به وجهی و تا اندازه‌یی دارای این تفکر و عقیده بوده اند، که آن نوعی از وحدت وجود است.
شکی نیست که اسپینوزا هم از افلاطون و پیروان او و اگوستین و معتقدان او و هم از حکمای اسلامی و هم از حکمای یهودی که از مسلمانان اخذ حکمت کرده اند (مانند موسی بن میمون) و هم از دانشمندان اروپایی قرون وسطی و عصر جدید و خصوصاً دکارت اقتباس بسیار کرده است. با این همه وحدت وجود به نحوی که او بیان کرده و موجه ساخته، چنان است که چاره نداریم جز این‌که فلسفۀ او را مستقل و بدیع بشماریم و در بیان آن، از شرح و بسط چیزی فرو نگذاریم.
بسیاری از محققان، اسپینوزا را از حکمای کارتزین یعنی از پیروان دکارت خوانده اند و حتا لایبنیش آلمانی گفته است: فلسفۀ اسپینوزا همان فلسفۀ دکارت است که از حد اعتدال بیرون رفته است. ولی اگر منظور این باشد که اسپینوزا اصحاب اسکولاستیک را رها کرده و روش دکارت را برگزیده، یعنی اصول و مبانی او را مبنا قرار داده و حتا اصطلاحات او را نیز اختیار کرده و مقولات ده گانه و کلیات پنج‌گانه را کنار گذاشته و هیولی و صورت و صور و جنسیه و نوعیه و آن حدیث‌ها را ترک نموده و فقط ذات و صفات و عوارض را موضوع نظر ساخته و محسوسات را بی‌اعتبار دانسته و معقولات را اساس قرار داده است نیز؛ باید تصدیق کرد که در فلسفۀ دکارت هم وحدت وجود نهفته و شروعی است که آن‌جا بنیان نهاده شده. چنان‌که مریدانش در پیروی از دکارت با همه استیحاشی که از وحدت وجود داشته است، عقایدی اظهار کرده که جز با وحدت وجود سازگار نمی‌شود و شاید بتوان گفت اگر اسپینوزا فلسفۀ دکارت را ندیده بود، به این راه نمی‌رفت یا لااقل بیان خود را به این صورت در نمی‌آورد. اما این‌که فلسفۀ اسپینوزا همان فلسفۀ دکارت باشد که تنها تصرفی کوچک در آن به عمل آمده نمی‌توان تصدیق کرد. آری در مقام تمثیل می‌توان این‌گونه استنباط کرد، ولی وقتی به جایی رسیده اند که یک راه به راست و یک راه به چپ می‌رفته است و هر یک از آن‌ها یکی را برگزیده است و زود متوقف شده و بشعت علل دیگر پرداخته است ولی اسپینوزا تا پایان عمر در فلسفۀ اولی قدم زده است. و نیز انصاف باید داد که اسپینوزا در فلسفۀ خویش خواه راست رفته باشد خواه کج، نتیجه‌یی که از مقدمات گرفته، سازگارتر است از نتیجه‌یی که دکارت گرفته است.
از نکته‌های توجه کردنی این است که دکارت مطالعات فلسفی را برای تحصیل علم و وصول به یقین پیشۀ خود
ساخته است؛ و اما به حکمت گراییدن اسپینوزا، یافتن راه سعادت برای خود و دیگران بود و از همین‌روست که مهم‌ترین تصنیف او با آن‌که جامع فلسفۀ اولی می‌باشد، موسوم به علم اخلاق است و نیز همین سبب است که اسپینوزا برخلاف دکارت، همت خویش را بیش‌تر مصروف به فلسفۀ اولی و حکمت عملی نموده و به ریاضیات و طبیعیات کم‌تر پرداخته است.
از اموری که اسپینوزا در آن به دکارت بسیار نزدیک است، چه‌گونه‌گی مطالعه و جست‌وجو در حکمت و استدلال فلسفی است؛ یعنی او نیز مانند دکارت روش ریاضی را پسندیده و در این راه از آن فیلسوف هم پیش افتاده است تا آن‌جا که در بعضی از مقالات خود از جمله در همان کتاب علم اخلاق که تصنیف اصلی اوست، بیان مطلب را هم به صورت مسایل ریاضی در آورده و مباحث الهی و اخلاقی را مانند قضایای هندسۀ اقلیدسی عنوان کرده است.
در آغاز موضوع بحث را تعریف می‌کند و برای آن برهان می‌آورد و نتیجه می‌گیرد و به نتایج جامعی می‌رسد و به همین جهت خواندن و فهمیدن کتاب او، دشوار است و ما برای این‌که خواننده‌گان آزرده نشوند، به ناچار باید از پیروی اسلوب او صرف‌نظر کرده و مطالب او را از صورت قضایای اقلیدسی بیرون آورده، به بیان سادۀ متعارفی درآوریم. چنان‌که هرکس دیگر هم که خواسته است فلسفۀ اسپینوزا را برای مبتدیان بیان کند، همین روش را اختیار کرده است.
در هر حال، این نکته محل توجه است که اکثر کسانی که در نظریۀ وحدت وجودی بوده اند، گفته‌های‌شان در این مبحث عارفانه و شاعرانه بوده است؛ ولی اسپینوزا با آن‌که صریحاً در مبحث وحدت وجودی است، فلسفه‌اش کاملاً استدلالی است. هیچ امری را جز تعقل در تأسیس فلسفه دخیل نکرده است. هرچند او هم بالاترین مرتبۀ علم را وجدان و شهود می‌داند، اما وجدان و شهود او مانند پاسکال و عرفا کار دل نیست و فقط ناشی از عقل است و به عبارت دیگر؛ حکمتش حکمت اشراق، اما روشش روش مشاء است.



اسپینوزا میگوید:  وجدان, مقوله ایست اجتماعی و کسبی-  نه ارثی و ژنتیک. او مخالف این نظریه بود که زندگی, مثل یک دره است, و مرگ تنها دروازه بسوی بهشت یا جهنم. وی میگفت مدام به مرگ اندیشیدن، توهین به زندگی است

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

عـاصی، شعر و تصنیف


https://mandegardaily.com/wp-content/uploads/2018/10/mandegar-365.jpg


قهار عاصی

سپیدار بلندقامت شعر فارسی  

عبدالقهار عاصی یکی از برجسته‌ترین شاعران و تصنیف سرایان، معاصر افغانستان به شمار می‌رود که در  دهه‌ هشتاد و نود میلادی، با ساختن ترانه ها و تصنیف های بسیار زیبا برای فرهاد دریا به اوج شهرت رسید.  در سه دهه اخیر،هیچ شاعر، به اندازۀ عاصی ، در مطبوعات افغانستان به شهرت نرسیده است . در مورد شعر عاصی روزنامه ماندگار مینویسد : عاصی جوهر شاعرانه داشت
واقعن جوهر و نبوغ شاعرانه در عاصی را می‌توان بوضاحت دید. چونکه: .
او به هرچیزی، به هرموجودی با دید شاعرانه می‌نگریست و به آن‌ها جان می‌بخشید: به «سپیدار باغ»، «پرچال بام»، «سردابۀ‌ ده»، «لبِ‌ خار» و «بته کن» و «چوپان‌بچه» و «گندم‌دروی» و «خوشه» و «خرمن» و… . این برخورد شاعرانه در دیگر شاعران کمتر به نظر می‌رسد.
روح سرکش داشت، در برابر هیچ بی‌عدالتی‌یی آرام نمی‌گرفت، در طغیان و عصیان بود: زمانی از «یل‌کچکن» گفت و آن‌را در برنامه‌یی با جرأت و فصاحتِ تمام در حضور سران حکومت وقت به خوانش گرفت، از درد مردم گفت، از درد کابل گفت، به «قاتل کابل» نوشت، هشدار داد، از درد خودش گفت، عاشقانه‌هایش را فریاد کرد، «دیوان‌ عاشقانۀ باغ» را نوشت و «لالایی برای ملیمه» را.
اما عاصی و تصنیف
عاصی در ساختن تصنیف نیز ید طولایی داشت. طوریکه بطور نمونه بروی یک آهنگ زیبای فلم هندی همراز برای فرهاد دریا تصنیفی زیبای را ساخته است که آن را با برگردان هندی اینجا میگذارم
برگردان فلم همراز
اگر تو قول بدهی که با من میمانی
من برایت قشنگترین آهنگها را خواهم خواند
اگر سویم نظاره کنی و تبسم را روی لبت نگهداری
من در اثنای تماشا برایت آهنگها سر خواهم داد
چقدر جلوه های زیبا و فضای وسوسه انگیز از راه میرسد
اما نظرم را هیچ چیز جلب نکرده و نمیکند
از لحظه ای که چشمم بتو افتیده است
حتا قادر نیستم از تو چشم بگیرم
تا تو در پیشم حضور داشته باشی
من دیگر هیچ وسوسه ای ندارم
تصاویری که در رویاهایم مجسم کرده بودم
تو همان تصویر رویایی منی
ممکن نیست بیندیشی سرنوشت تو منم
اما من معتقدم تو از منی
اگر تو هم گاهی مثل من فکر کنی
حس میکنم بهاران زندگی خیلی زیبا فرا میرسد
عمری تنها بودم
اما دیگر نمیتوانم به تنهایی زندگی کنم
اگر کسی حس کند همسفر زندگی ندارد و نخواهد داشت
دیگر جوانی اش به هدر میرود
ولی اگر گامهایت در پهلوی گامهایم برداری
من قالین از ستاره ها را زیر قدمهایت هموار خواهم کرد


تم اگر ساته دینی کا وعده کرو
مین یونهی مست نغمه لو تا تا رهون
تم مجهی دیکهو کر موسکوراتی رهون
مین تمهین دیکهو کر گیت گا تا رهون
کتنے جلوے فضاؤں میں بکھرے مگر
میں نے اب تک كسيكو پکارا نہیں
تم آکو دیکھا تو نظریں یہ کہنے لگیں
ہم کو چہرے سے ہٹنا گوارا نہیں
تم اگر میری نظروں کے آگے رہو
میں ہر ایک شہ سے نظریں چراتا رہوں
میں نے خوابوں میں برسوں تراشا جسے
تم وہی سنگ ای-مرمر کی تصویر ہو
تم نہ سمجھو تمہارا مقدر ہوں میں
میں سمجھتا ہوں تم میری تقدیر ہو
تم اگر مجھ کو اپنا سمجھنے لگو
میں بہاروں کی محفل سجاتا رہوں
میں اکیلا بہت دیر چلتا رہا
اب سفر ذندگاني کا كٹاتا نہیں
جب تلک کوئی رنگین سہارا نہ ہو
وقت قافر جوانی کا كٹاتا نہیں
تم اگر همقدم بناكے چلت رہو
میں زمیں پر ستارے بچھاتا رہوں


یار اگر سر به ویرانه ما زند
 آشنایی میان او و فرهاد دریا را «شبیه دو بال»ِ پرنده‌ در فضای شعر و موسیقی گفته اند که با پرواز شان تا به اوج‌ آسمانها رفتند.
عاصی درد خود و مردمش را با واژه‌ها تصویر کرد و دریا، آن دردها را در «پرده‌های نازک شیدایی» موسیقی دمید و به بهترین صورت ممکن فریاد کرد: «سرِ نا مهربانی داره لیلی»، «مهربانی سخت می‌خواند به چشمانت صنم»، «خلوتی کو که خیالات تو آنجا ببرم»، «بالا سر ده دختر پایان سر ده دختر»، «به لب حرف و به دل فریاد دارم لیلی…»، «بیا که گریه کنیم»، «خیال من یقین من»، «به کابل جان گذر داری نداری لیلی»، «سنگردی غم‌های من کابل وطن کابل وطن…»
اینجا بود که این دو ستاره، در آسمان هنر افغانستان ماندگار شدند
.
مرگِ عاصی

«نامی از خود به یادگار گذار
زنده‌گی از برای مردن نیست»
عاصی از آن انسان‌هایی بود که با رفتنش نامی از خویش به یادگار گذاشت،  مرگی که در عاطفی‌ترین لحظات سراغش آمد و از سوی «قاتل کابل» فرستاده شده بود، عاصی را در کوچه‌های شهر، حین فریاد سرودهای «جوانمرگی و هجرت و کوچ» .
شکار کرد و به خاکش افگند روانش شاد.

در نوشته فوق جسته و گریخته از مقاله عاصی چگونه عاصی شد منتشر روزنامه ماندگار استفاده شده

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

سراب هوس



این زورق شکستۀ درد آشنای تو
چون شبنمی چکیدۀ حسرت سرای تو
در دشت های سینۀ تنگ من  از جنون
دریاست دل چو موج هوس زیر پای تو
در حسرت سراب هوسها بخواب خوش
رؤیای عمر دارد همیش ادعای تو
گفتی نگاه سرد من از تو دریغ نیست
چشمم هنوز منتظرعکس های تو
در لحظۀ غروب غریبی که سیل اشک
بودم به سوگ حسرت یک دم وفای تو
هرگز نداد میوۀ شیرین درخت صبر
حالا بگو خطای منست یا جفای تو
ای چشمۀ عسل تو چه شیرین و دلکشی
قنداب و شهد شیر وشکر جان فدای تو
قرص زلال ماه, ز رویت شگفته است
صد دشت  ارغوان نمد زیر پای تو
دارد سپیدۀ سحری وام از رخت
 طوبا و حور عاشق طرز ادای تو
عشق تو هست مشغلۀ تار زندگی
این تنگنا و چشم ترم از جفای تو
این گونه های تر شدۀ زرد و نا امید
وین شعله های بغض که باشد رضای تو
عمریست از تذکر اسمت فراری ام
با آنکه دل همی تپدم در هوای تو
 دیگر شکیب و تاب و توانم نمانده است
 بنگر چگونه میشکنم زیر پای تو

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

غزل عاشقانه و مقالۀ اجتماعی

تنهائی
امشب بچشم خستۀ من هیچ خواب نیست
لب تشنۀ نگاهم و آن دستیاب نیست
فرسنگهاست راه رسیدن به وصل تو
این زخم های هجر تو بی التهاب نیست
مانند آن ستارۀ صبحم  براه چشم
انگار اثر ازروشنی  آفتاب نیست
لبخند سایه مایۀ  خوشنودی من  است
اما خروش خاطره ها یک سراب نیست
تو خواهش مقدس هر دو جهان من
گویم عیان و جز تو مرا انتخاب نیست
ای پرسشی که خواستنی تر ز پاسخی
هرچند این سوال , سوال  جواب نیست
تلخی و ورشکستگی عشق و هجر تو
در هر دو دهر بدتر از اینم عذاب نیست
جز ایزد جمیل که هست یار عاشقان
در پیشگاه عشق مقدس مآب نیست
بی تاب و تب چو شاخچه ام در مسیر باد
پیرم  گداز عشق و هوای  شباب نیست
دست دعا و چشم  بدر منتظرمرا
انگار التجا دگرم مستجاب نیست
من با دل شکیب شکستم طلسم اشک 
چون درد های هجر تو بی  اضطراب نیست
3 اکتوبر 2012 زوترمیر
داوطلبان تصرف زین رهبری  
  در چهار انتخابات ریاست جمهوری گذشته تاجیکان از راه مدنی این نکته را به اثبات رسانیدند که در همین جغرافیای ساخت انگلیس، این قوم، نه تنها به عنوان یک قوم کنشگر و نافرمان عرض اندام نموده اند، بلکه حتا ادعای رهبری و قدرت فراخوان را نیز در سرتاسر همین جغرافیا پیداکرده اند. اما مقاومت و ایستاده گی نظامی، در نپذیرفتن تسلیمی بلا قید و شرط تمام کشور، ظاهرآ بدست طالبان، ولی در واقع در برابر دسایس برنامه ریزی شده استکبار جهانی، هرچند علی الظاهر به موفقیت آنی نینجامید، ولی سبب شد تا رخوت حاصل از نا امیدی را چشم انداز تازه ئ بخشد. جرئت شنا برخلاف مسیر منتهی شده به ذلت را روز  بروز سرعت بخشد، میل به آزاد زیستن را جاگزین بی تفاوتی کند و بر تسلیمی بی قید و شرط آزاده گان در برابر گارنیزیون انگلیس در منطقه مانعی ایجاد نماید. حتا همین جنبش چریکی توانست بر پیشانی تظاهرات خود جوش زنان در داخل کشور و برخی از مبارزات کشور شمول در داخل و خارج نیز بنحوی مهر فراخوانی و مدیریت خود را بزند. 
مهمتر از همه همین مقاومت و ایستادگی، برای بار اول چلو صاف اوقی ها را با فرار شان از آب کشید و حتا خواب برده ها و اذهان سنگک شده تاجیکی فهمیدند که واقعن بعضی ها عددی نبودند این فقط تقصیر خود شان بوده که کسانی را به اساس قاعده ریاضی مربع کرده به توان رسانده بودند که امروز آثاری شان برای دفاع پیدا نیست و اگر هم هست فقط اراجیف می بافند.   
اما رهبران قلابی و ترسو، وقتی بر اساس قوانین ریاضی، تحت جذر انگلیس و آمریکا، قرار گرفتند، بسهولت مربع یا توان آنها زیر جذر زنده ماندن شان رفع و اختصار گردید.آنگاه تنها و بیکس آواره ای دیار دشمن شده تن به قضای الهی سپرده، سکوت را ترجیح دادند. زیرا در ابتدای کار، اکثریت آنها باور نمیکردند تا آزاده گان بدون اوقی های خود یک چنین بپا خیزند و سرانجام کوچکترین جرقه ها به بلند قد ترین لهیب ‌های انقلابی مردمی بدل ‌شود. اما سرانجام با استمرار مقاومت فهمیدند که سکوت‌ دوامدار موجب می‌شود،تا میان آنها و ملت که سالها برای آنها سربازداده فاصله عمیقی ایجاد کند. روز بروز رنج‌ها عمیق‌تر، درزها و شگافها وسیع تر شود.از سوی دیگر بیم از فراگیرشدن این جنبش و قدرت فراخوانی، پناه دهنده گان این رهبران قلابی را نیز از خواب غفلت بیدار کرد. تا دست بدامان کسانی که تا یکسال پیش وقتی با صدای بلند درباره چیزی گپ زده بودند، آن را خراب تر ‌ساخته بودند شوند. لهذا آنائی که از شرم هم نباید می لافیدند، وظیفتن لافیدن را دوباره شروع کردند  
شوربختانه فراریون رهبر نما، این بار به سه دسته تقسیم شده اند. دستۀ اول شخصیت های هستند که به جای همکاری و تقویت این جنبش تازه تاسیس، سعی میکنند تا به هر طوری شده همین جنبش را بنام خود تصاحب و راجستر کنند. لهذا در سودای تصاحب این جنبش و موج سواری بر این جنبش روز و شب را با رویا میگذرانند و گاهی هم در اوج با ناامیدی با عصبانیت در پی تضعیف این جنبش یاوه می سرایند. 
دستۀ دوم آموخته خوران بیگانۀ که منتظرند تا نخست به  اسپ این جنبش زین زده شود و بعد بر اساس وحدت ملی اینها دوباره به زین نشینی دعوت شده ، از سر همان زین، برای برادران شان، اعضای جنبش را یکایک مورد هدف قرار بدهند. این آدمکها با تویت ها و مصاحبه های دو پهلو هم به نعل میکوبند و هم به میخ ! و این اواخر خیلی هم فعال هستند. ناگفته نماند که تلاش های زیادی برای زین کردن و بازنمائی جنبش قیضه شده، زیر فرماندهی وارونه شده از بالا به پائین، صورت گرفته است!.
دسته سوم هم عده ای است که شوربختانه همیشه با تاجیکان دشمنی ورزیده اند ولی خوشباوران تاجیک، با عشق یکطرفه پیوسته آنها را متحدین طبیعی خویش میدانند. در نشرات آنها بطور مجمل احمد مسعود را مرد انحصارگر و جنبش را محلی و خانواده گی مینامند. در حالیکه خود میدانند تاکنون چیزی برای انحصار وجود ندارد. عده ای از اینها با برنامگی تمام به شورائ تاکید میکنند که هرکس هرچه میخواهد بکند کرده بتواند. تا انحصار از احمد مسعود گرفته شود. از بیانیه ها و نشرات اینها اینگونه فهمیده ام که اگر مقاومت رابه یک دیگ غذا تشبیه کنیم. حتا اگر احمد مسعود را آشپز این دیگ هم بپذیرند بخاطر وحدت،  وی باید در کنار این دیگ بایستد و اجازه دهد هر فردی هر چه خواست در دیگ بریزد تا متحدین طبیعی خوشحال و راضی باشند؟! مسئول  مقاومت اختیار نداشته باشد  برای مقاومت قانون  بگذارد و آن را اجرا کند
 از ماست که برماست
تلخبتانه اوضاع سیاسی اجتماعی تاجیکان بسیار رنج‌آور هستند هرچه فکر می کنم، دلیل اینهمه مصایب  بدبختی را نمیتوانم درست نشانی کنم.تنها چیزی که در نظرم می تواند این حجم از بدبختی، شکست و بی فردایی را توجیه کند، اینست که شاید ما در حال تاوان دادن برای گناهی عظیم باشیم. یا ما باید قبلا، در کالبد یک جبار، چنان بذر ظلمی کاشته باشیم که امروز محصول آن کاشته را، چنین به مشقت درو و برداشت می کنیم. که با هر خم شدن برای جمع کردن دانه ها، اشک و عرق و خون های ما به هم آمیخته میشود.یا هم مظلوم بدنیا آمده ایم مظلوم خلق شده ایم. چراکه سرزمین از ما.اما اختیار ما را دیگران دارد.. کاش این بارش اشک و خون ما،بتواند اینبار گناه صد ساله ما را پاک کند تا نطفه های بسته نشده نسل‌های پس از ما، از این وضعیت رهایی یابند! کاش!
-----------