۱۳۹۱ آذر ۵, یکشنبه

سفر به برمنگهم

 دیدار از شهرک شکسپیر

در تابستان سال ۲۰۰۴ میلادی برای یک هفته بدیدن دوست؛ برادر و همصنفی عزیزم انجنیر شاه محمود همت به برمنگهم انگلستان رفتم. شاه محمود را پس از شش سال میدیدم.مرد خدا هیچ چیزی از میزبانی کم نگذاشت و برای سیر و سیاحت هر روز برایم برنامه های از قبل ساخته بود از موسیقی گرفته تا تفرج و کباب خوری! آری انگار آسمان آنروز ها پس از سالها میزبان رنگین کمان همدلی گردیده بود و لب های مان فرصتی دوباره برای خندیدن پیدا کرده بود! یادش بخیر

لهذا در میان اینهمه لطف ازش خواهش کردم اگر ممکن باشد مرا به آرامگاه ویلیم شکسپیر در شهر استراتفورد  انگلستان ببرد.  شکسپیر به عنوان شاعر، نویسنده، ممثل و نمایشنامه‌نویس منحصربه‌فرد را پس از مطالعه رومان نمایشنامه رومیو و ژولیت سخت دوست داشتم و مورد احترامم بود و هست  و او را  که برخی  بزرگ‌ترین نمایشنامه‌نویس تاریخ می‌دانندش به عنوان شاعر عاشق دوست دارم.


شاه محمود پیشنهادم را با پیشانی باز پذیرفت و فردا صبح زود عازم  شهرک استراتفورد منصوب به شهرک شکسپیر که در ۵۰ مایلی برمنگهم واقع بود شدیم. تمام راه را با مرور خاطرات دوران محصلی خندیدیم، طوریکه نخست شاه محمود از دشبورد موترش یک قطی سگرت مالبرو و یک قطی شکلات روسی بیرون آورد و با خنده گفت: بگی کدامش را میپسندی؟ بعد خودش انتخاب کرد و با خنده گفت: برو بیادماما خیل ها!! دست روی سینه می نهم و به  شوخی در زبان روسی می گویم سپه زیفه و سپس شکلات را در دهن میگذارم. می نوشم  در حالیکه وضعیتم شبیه آشپزی است که قدرت چشیدنش را از دست داده است

سفر عاملی برای دگرگونی اندیشه، تجربه و رفتار آدمهاست. سفرهای آفاقی خیلی زیبا و دلچسپ اند. دیدن مناظر و پدیده های شگفت آفرین، آدم را به تحسین وامیدارد و درس خداشناسی و آدم شناسی میدهد. شنیدن صداهای طبیعت ، قلب آدمی را متحوّل می کند. نمیدانم کدامیک از زیبایی های هستی را بگویم که بزرگان ادب، همه را گفته اند.

شامحمود از بزرگراه عمومی به طرف جاده شهرک آرام استراتفورد پیچید با کاهش سرعت منظره زیبائ سبز تابستانی این شهرک نگاهم را جلب کرد. همه جا سبز و آرام و در عین حال از عبور و مرور موتر ها قسمآ مزدحم بنظر میرسید. ! به مشکل پارکینگ پیدا کردیم. و عابری که همراه ما با پارکینگ کردن موترش چند قدم یکجا آمد بمن گفت شما حتا اگر در زمستان به این شهر بیائید، اینجا را مملو از گردشگرانی  که برای دیدن خانه و تمام چیزهایی که مرتبط با شکسپیر است میبینید، .  لهذا هنوز هم طالع کردید که پارکینگ مناسب یافتید
اما نسیم به آرامی شاخه های نرم بید مجنون خم شده برگوشه پارکینگ  را در هوا می رقصاند.اندکی دورترچنارهای کهنسال به تنبلی خمیازه می کشند.دو تا موش خرما کوچک با شوخی تمام از شاخه ای به شاخه می پرند ودر چشم زدنی داخل سوراخی کوچک شده از نظرم پنهان می شوند. و ما قدم زنان بسوی خانه شکسپیر در حالی راهی میشویم که این سخن مشهور او در پیش چشمانم مجسم و در گوشم طنین می انداخت:
دنیا بسان صحنه ای است و زنان و مردان بازیگران یک نمایش نامه! آنان به روی صحنه می آیند و از صحنه خارج می شوند. هرکس در طول حیاتش نقش های متعددی را در هفت پرده‌ نمایش ایفا  می کند
(ویلیام شکسپیر).
خانه شکسپیر
 آنچه در لوحه موزیم خواندم شکسپیر در سال ۱۵۶۴ به‌دنیا آمده است. پدرش شهردار  انتخابی استراتفورد بوده. و همین  خانه قدیمی که در عکس زیرین میبینید را شکسپیر از پدرش به ارث برده. پس از مرگ شکسپیر خانه به دختر بزرگش  و بعد از فوت دخترش به نواسه بزرگش به ارث مانده. ولی بعد از مرگ نوه‌ی شکسپیر، «الیزابت»، چون او هیچ فرزندی نداشته خانه به نواسه های خواهر شکسپیر رسیده. تا سال ۱۸۴۷ این خانه در اختیار آن خاندان بود تا اینکه در همین سال توسط موسسه‌ای به نام «ودیعه‌ی زادگاه شکسپیر» خریداری شد.



این موسسه‌ی خیریه، که دفترش بسته بود و نتوانستم با مسولین آن صحبت کنم قرار معلوم به حفظ و نگهداری محل تولد شکسپیر، موزیم، کتابخانه، نسخه‌های خطی، سوابق مهم تاریخی، تصاویر، عکس‌ها و اشیای عتیقه‌ای پرداخته است. که به زندگی و عصر و زمان ویلیم شکسپیر مربوط است. همچنین این خانه دفتر مرکز انجمن بین‌المللی شکسپیر میباشد. .
هنر عظیم شکسپیر نشان دادن انسان است در موقعیت هائی که زندگی در برابر او می گذارد .کند وکاو ی است در دهلیز های پر وپیچ خم روح آدمی زمانی که جسم وروح در کشمکش "بودن یا نبودن"میجنگند 
 شکسپیر بزرگ‌ترین نویسنده در زبان انگلیسی، و به‌طور خاص در نمایش‌نامه‌نویسی است. او را  شاعر ملی انگلیس و «سخن آرای آون»  می‌خوانند
. و آثار او شامل ۳۸ نمایش‌نامه، ۱۵۴ غزل، ۲ شعر بلند داستانی و چند بیت از اشعار دیگر او را شامل می‌‌شود. نمایش‌نامه‌های او به تمام زبان‌های زنده‌ی دنیا ترجمه شده است و از جمله شعر هیولا را با ترجمه فارسی آن که توسط الهی قمشه ای ترجمه شده اینجا بر میگزینم

هیولا: ... و آنگاه خود را نیز فرو می بلعد

"مراتب و معیارها"

مراتب و معیارهای انسانی را به کناری نِه 

آن سیم شرافت و انسانیت را از لحن بینداز 
و گوش فرادار که چه اصوات ناموزونی خواهی شنید 
در این حال، هر چیزْ خود را در قدرت خلاصه می کند 
و قدرت به اراده بدل می شود 
و اراده به اشتها و شهوتِ بی انتها میل می کند 
و شهوت گرگی است جهانگیر 
که وقتی چنین مجهز به دو سلاح قدرت و اراده گردید 
بی گمان جهان را لقمۀ خود می کند 
و آنگاه خود را نیز فرو می بلعد.

ویلیام شکسپیر 



Take but degree away, untune that string,
And, hark, what discord follows! each thing meets
In mere oppugnancy: the bounded waters
Should lift their bosoms higher than the shores
And make a sop of all this solid globe:
Strength should b0e lord of imbecility,
And the rude son should strike his father dead:
Force should be right; or rather, right and wrong,
Between whose endless jar justice resides,
Should lose their names, and so should justice too.
Then every thing includes itself in power,
Power into will, will into appetite;
And appetite, an universal wolf,
So doubly seconded with will and power,
Must make perforce an universal prey,
And last eat up himself.
William Shakespeare 

این قطعه از بدایع حکمت شکسپیر است که سرنوشت تاریخ را در صورت میل کردن به ابتذال و فساد به زیباترین و منطقی ترین وجه رقم زده است وقتی معیارهای اخلاقی و انسانی از لحن افتاد و هر سیمی برای خود نواخت و هرکس تنها در سودای خود بود طبیعتاً همه به دنبال کسب مال و قدرت می روند و هر کس با هرکس رقیب و دشمن می گردد و قدرتها به اراده ها و اراده ها به شهوات بدل می شود و انسانها چون گرگ یکدیگر را می درند و در پایان خود را نیز نابود خواهند کرد. این است خلاصۀ کتاب "سقوط غرب" اثر اشپنگلر آلمانی که در سال ١٩١٧ به طبع رسید و این است علت سقوط امپراتوری روم و این خواهد بود سرنوشت ما اگر معیارها را چنین از لحن بیندازیم. 
برگرفته از کتاب "در قلمرو زرین" شعر از ویلیام شکسپیر ترجمه و توضیح: حسین الهی قمشه ای

Contentment  قناعت

یک جایی هم نصیحتی از شکسپیر در مورد قناعت را به خط درشت نوشته بودند که هیچ نپسندیدم و حالم را بد کرد. از نظر من به درد نخورترین صفتی که از کودکی در گوش های ما بتکرارطی همین دو ضرب المثل  خوانده اند حس خمودی و قناعت است : شوله ات را بخور و پرده ات را بکن ! پایت را از گلم پدرت دراز تر مکن ! من به اطمینان میگویم که قناعت صفت خوبی نیست. قناعت یعنی نق خور بودن، قناعت یعنی سواری دادن،پس گردنی خوردن، بازنده و بدبخت بودن و به بدبختی راضی بودن.

 ساعتی در مسیر جاده مقابل و عقب خانه شکسپیرقدم زدیم. بیاد پیاده روی های طولانی راه بی بی مهرو در گریز های دوران محصلی افتادیم. همان هوا، همان صدای پرنده ها، همان خنکی باد ولی آدمهای موی زرد ناشناس. حسی داشتم غیرقابل وصف. و با گرفتن چند قطعه عکس با شکسپیر وداع گفته دوباره راهی برمنگهم شدیم .  شاه محمود با چرخاندن کلید استارت در موترش این آهنگ را نیز در موتر پخش و مرا تا آنسوی خاطره ها برد
********************
اگست ۲۰۰۴
برمنگهم
کی ز یادت برد قلب ما

شور عشقت فتاده بر سر

طفل اشکم ز غم دربدر

بردی از یادم ای بیوفا


کی ز یادت برد قلب ما





آرزویم شده پایمال

هیچکس نیست آگه ز حال

لب فرو بسته ام از فغان

خون دل میخورم در نهان

بی مروت نگارم چرا

بردی از یادم ای بیوفا

کی ز یادت برد قلب ما

عشق من شد فراموش تو
غیر بینم در آغوش تو
این چه رسم دیار شماست
یک دل و صد خریدار ها
طرفه حالیست ای دلربا
بردی از یادم ای بیوفا


کی ز یادت برد قلب ما
********************

آون در شهر استراتفورد انگلیس زادگاه شکسپیر است

منابع

یاد داشت های خودم
یوتیوپ
و در مورد تاریخچه منزل شکسپیر از ویکی پیدیا استفاده کردم

۱۳۹۱ آذر ۱, چهارشنبه

سخنانی از چارلی چاپلین





 خوشبختی فاصله این بدبختی تا بدبختی دیگر است 
 نقاش کامل آنست که از هیچ برای  خود سوژه بسازد 
 حتی تظاهر به شادی نیز برای دیگران شادی بخش است 

 ازدواج مثل بازار رفتن است تا پول و احتیاج و اراده نداری بازار نرو 
 انسان اگر فقیر و گرسنه باشد بهتر از آن است که پست و بی عاطفه باشد 

 بزرگ ترین الماس جهان آفتاب است،که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد 
 درخشان ترین تاجی که مردم بر سر می نهند در آتش کوره ها ساخته شده است 

 مردمان روی زمین استوار ، بیشتر از بندبازان روی ریسمان نااستوار سقوط می کنند 
 شکست خوردن ناراحتی ندارد . آدم باید شجاع باشد تا بتواند از خودش یک احمق بسازد 

 اگر شاد بودی آهسته بخند تا غم بیدار نشود و اگر غمگین بودی آرام گریه کن تا شادی ناامید نشود
 این یکی از تضادهای زندگی ما است ،که آدم همیشه کار اشتباه را در بهترین زمان ممکن انجام میدهد 

 وقتی زندگی صد دلیل برای گریه کردن به شما نشان میدهد ،شما هزار دلیل برای خندیدن به آن نشان دهید
 من دریافته ام که ایده های بزرگ هنگامی به ذهن راه می یابند که مصمم به داشتن چنین ایده هایی باشیم 

 فیلمسازان باید به این نکته نیز بیاندیشند که فیلمهایشان را در روز رستاخیز با حضور خودشان نمایش خواهند داد
 شاید زندگی آن جشنی نباشد که تو آرزویش را داشتی را داشتی ،اما حالا که به آن دعوت شده ای  تا میتوانی زیبا برقص

 دنیا آنقدر وسیع است که برای همه مخلوقات جا هست. به جای آن که جای کسی را بگیرید، تلاش کنید جای واقعی خودتان را بیابید





۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

طنز یا خندستان


طنز چیست ؟ 

طنز واژۀ عربی است، در پارسی کهن به آن فسوس، خندستان  و ریش‌خند گویند و آن نوعی شعر و نثری‌ست همراه با کنایه ؛ مجاز ؛ تشبیه و بعضی از صنایع ادبی.
 طنز گاهی برای عیب‌جویی و گاهی در فارسی بر عکس عربی،   
برای وصف بکار میرود، بسان این چهار بیتی حنظلۀ بادغیسی 
یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مرورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی به‌کار
با روی هم‌چو آتش و با خال چون سپند
وی به کنایه، یارش را زیبا دانسته و رویش را چون آتشِ سرخ خوانده که 
سوزنده‌گی آن را اراده نکرده است.


طنز در شاهنامۀ فردوسی

شاهنامه این شهکار پارسی نیز، خالی از این هنر زیبا و دلنشین نیست که ما به چند مورد آن اشاره می‌کنیم.
*وقتی که سام نامه‌یی به منوچهرشاه می‌نویسد و به زال می‌دهد تا ببرد و از وی اجازه بگیرد تا با رودابه همسری کند، شاه نیز پس از رای منجمان از موبدان می‌خواهد که از زال پرسش‌هایی بکنند تا ببینند شایسته‌گی وی چه‌گونه است. چون آن کارها پایان می‌پذیرد، زال از شاه می‌خواهد که هرچه زودتر به شهر خود برگردد؛ زیرا دلش برای سام تنگ شده است (ابیات ۱۳۵۵ و۶):
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد
تو را بویه دخت مهراب خاست
دلت را هُشِ سام و کابل کجاست!
شاه به طنز گوید تو برای عشق دختر مهراب کابلی این‌گونه شتاب داری، نه برای سام و شهر کابل.
باز وقتی که زال از نزد منوچهر برمی‌گردد و با سام می‌خواهند به کابل بروند، به پدرش سام می‌گوید سپاه از پیش برود تا با هم در راه به گفت‌وگو بپردازیم (ابیات ۱۴۴۸ تا ۱۴۵۰):
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را درین چیست کام
ورا داد پاسخ به شیرین‌زبان
که این نامور نیک پی پهلوان
سخن هرچه از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست
سام گفت: هر سخنی که از دختر مهراب نباشد، به شب تیره مانسته است که زال در آن نخوابیده، پس بیت آخر یک طنز زیباست که سام به زبان آورده است.
*دیگر در جشن پیوندی زال و رودابه، که در کابل برگزار شد، آن‌چنان جشنی که تا آن روزگار مانند نداشت؛ سیندخت، رودابه را پس از آرایش تمام در خانه‌یی زرنگار بر تخت نشانید و کسی را به نزد او بار نداد تا زال از راه برسد و عروس زیبا را ببیند. لیکن سام که بسیار آرزومند بود تا رودابه را برای نخستین بار ببیند، با خنده از سیندخت پرسید که دختر را تا کی باید پنهان نگاهداری و او را به من نشان ندهی، که در شاهنامه بدین‌گونه آمده:
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند باید نهفت؟
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست؟
اگر دیدن آفتاب هواست
مادر به تعریض که گونه‌یی از طنز است، به سام پاسخ می‌دهد و می‌گوید: اگر می‌خواهی آفتاب را ببینی، پس رونماییِ آن کجاست؟ (سیندخت هم به کنایه گفته که رودابه زیباست و هم رونمایی که یک سنت است، فراموش نشود.)
*باز در آنجا که مادر سیاوش را با دیبای زرد و یاقوت و پیروزه می‌آرایند، فردوسی می‌گوید که آن‌چه را از آفرینش ایزدی می‌خواستی و می‌بایستی باشد، آن دختر آن را داشت و بود، طنز است بر این‌که دختر را هر چند آرایش کنند، آن زیبایی خدادادی بیش از آن خواهد بود:
بیاراستندش به دیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی گوهری سرخ بُد نابسود
بیت آخر طنز است که وصف می‌کند زیبایی خدادادی را.
*باز طنز بسیار زیبایی در آن‌جایی است از داستان سیاوش و سودابه که پس از پیوندی کردن سیاوش با فرنگیس (فلورانس: فریگیس، فری + گیس، یعنی خوش مو)، در زمین توران، جایی که خوش آب‌وهوا و کوهستانی و دریا بوده، دژ سیاوش گرد را می‌سازد و به آن دل می‌بندد. افراسیاب چون به وی مظنون شده بود، می‌خواست با فرنگیس به دربار بیایند تا افراسیاب از اندیشه‌های سیاوش آگاه شود، پس به گرسیوز گوید برو و پیام مرا به سیاوش برسان:
بپرسی و گویی کز آن جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه؟
بهشتی همانا نجنبد ز جای
یکی با فریگیس خیز ایدر آی

معنی این بیت و بیت پیش، گونه‌یی از مطایبه و طنز است. افراسیاب با ظرافت به گرسیوز گوید که به سیاوش بگوید: اگر آن شهر را رها کردی و به نزد ما آمدی، بی‌گمان آن دژ از جای خود تکان نخواهد خورد و به جای دیگر نخواهد رفت. (چنان‌که می‌بینیم همۀ نسخه‌های خطی و چاپی آن را نفهمیده و به چیز دیگر برگردانیده‌اند.)
*موردی دیگر از طنز در آن جایی است که در داستان فرودِ سیاوش اتفاق می‌افتد و آن رفتن طوس نوذر است به توران برای کین‌ستانی سیاوش، در راه از نزدیک دژ فرود که در بالای کوه بلند بوده، می‌خواهد بگذرد. فرود و تخوار برای سرکشی در روی قله‌یی می‌نشینند و سپاه ایران را تماشا می‌کنند، چون طوس سپهبد آنان را می‌بیند، خشمگین می‌گردد و دستور می‌دهد یکی با اسب برود و آن دو تن را کشان‌کشان به پایین بیاورد.
در این میان، چند نفر یکی یکی به بالا می‌روند، لیکن یا خود و یا اسب‌شان کشته می‌شود. در پایان زرسب، پسر طوس، به بالا می‌تازد و از تیر فرود بی‌جان می‌گردد. آنگاه طوس که پر غرور بود، خشمگین شد و به بالا تاخت و اسب وی را فرود هلاک کرد و طوس سپر در گردن و نژند و پر خاک، به پس برمی‌گردد. اکنون به این بیت بنگرید (متن خالقی مطلق، ج۳ ص ۴۷):
به لشکر گه آمد به گردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه‌سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود!
که ایدون به‌پای آمد از یک سوار
چه‌گونه چمد در صف کارزار؟
پرستنده‌گان خنده برداشتند
همی از جَرَم نعره بگذاشتند
عبارت «این نامور پهلوان را چه بود» و «چه‌گونه چمد در صف کارزار» تماماً طنز است و ریش‌خند. «گواژه زدن»، طعنه زدن است.
*یکی از طنزها در داستان رستم و اسفندیار است که چون گفت‌وگو سودمند نمی‌شود، رستم ناامید از اسفندیار می‌گردد (ابیات ۸۴۴ و ۵):
بدو گفت رستم که ای نیک‌خوی
تو را گر چنین آمدست آرزوی
به گرد پی اسب مهمان کنم
ببینی به گوپال درمان کنم
که رستم گوید: ای اسفندیار اگر چنین می‌خواهی پس تو را فردا به مهمانی گرد اسبم فرا می‌خوانم و خواهی دید که خودکامه‌گی و غرور تو را چه‌گونه با گرز مداوا می‌کنم. چنان‌که می‌بینیم طنزی زیبا و دلنشین در آن به کار رفته است.
*در خطاب رستم به پرده‌سرای اسفندیار، طنز خوبی رقم زده شده، مانند 
چو رستم بیامد ز پرده‌سرای
ز مأمن همی بود بر در بپای
به کرباس گفت ای سرای امید
خنک آن‌که بُد در توشه، جمشید
همایون بُدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست
مراد از «ناسزا» گشتاسب است و طنز اشاره به بی‌لیاقتی وی دارد.
*دیگر این‌که دو طنز در چند بیت نزدیک به‌هم در داستان رستم و اسفندیار اتفاق می‌افتد: یکی این‌که چون بهمن در شکارگاه به نزد رستم می‌رسد، خوان را پهن می‌کنند، لیکن بهمن از گوشت گور، که کباب شده کم می‌خورد. رستم با صدای بلند می‌گوید: ای شاه اگر غذا کم بخوری تنت ناتوان می‌شود، آن‌گاه به سپاه بیشتر نیازمند می‌شوی (بنا بر متن لنینگراد). طنز دوم پاسخ بهمن است که می‌گوید شاهزاده‌گان غذا کم می‌خورند و حرف کمتر می‌زنند، اما در جنگ کوشش بیشتر می‌کنند که اشاره به پرحرفی رستم نیز هست و ابیات چنین است (ابیات (۳۴۵ تا ۳۵۱):
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش پیش او صد یکی
بخندید رستم بدو گفت: شاه
ز بهر خورش بیش دارد سپاه
خورش چون برین‌گونه داری بخوان
چه‌گونه شدی بر ره هفت‌خوان؟
تا جایی که پاسخ بهمن بدین‌گونه است:
خورش کم بود کوشش جنگ بیش / به کف بر نهیم آن زمان جان خویش
که همه ابیات، سبک طنز و ریش‌خند دارد و پاسخ بهمن هم طنز است علیه رستم.
*طنز دیگری هست در آن‌جایی که خواهر بهرام چوبینه به برادر پند می‌دهد و می‌گوید خسرو پرویز که تند و خشمگین می‌شود، آن حالت از جوانی است و تو روی از وی بر مگردان و آشتی کردن را پیشۀ خود بساز، بهرام به خواهر گوید که نباید وی را از شاهان بدانی؛ زیرا هیچ صفتی نیکو از سواری و بخشنده‌گی و دانایی در وی نمی‌بینی. لیکن اگر کسی هنر داشته باشد، یعنی آداب و آیین نبرد بی‌گمان از گوهر و نژاد شاهان برتر می‌باشد(مراد خود بهرام چوبینه است
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که ای پر هنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم، سخن نشنوی
به پیش آوری تندی و بدخوی
نگر تا چه گوید سخن‌گوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی تو با تو گفت
همه راستی‌ها گشاد از نهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهر خویش
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودنش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی
به یک‌باره گم کرد گوش از دو روی
دو طنز در این ابیات وجود دارد: یکی «سخن راست تلخ است، مثل الحق مُرّ» که به برادر می‌گوید تو نمی‌خواهی سخن حق را بشنوی و حرف ناساز و نادرست می‌گویی. طنز دیگر این است: خر رفت تا از گاوان شاخ طلب کند، آن‌ها دو گوشش را هم کندند.
بود مست خری که دم نبودش
روزی غم بی‌دمی فزودش
ناگه نه ز راه اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش ز گوشه‌یی دید
برجست و ازو دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دم کرد
نایافته‌دم دو گوش گم کرد.
از نوشته د اکتر عزیزالله جوینی منتشره روزنامه ماندگار تلخیص شده

۱۳۹۱ آبان ۱۱, پنجشنبه

گدایی را مروج کرده اند

گذارشی دیدم از شهر کابل، که گذارشگر یوتیوپ چینل را، یک نفر محاسن سپید تنومند، با سر و وضع مرتب و پتوی قشنگ در پیش روی کمره با گردن بالا بدون کوچکترین آزرمی محکم کرفته بود تا برایش پول بدهد. حیران ماندم بخدا این ملت حتا همین بیست سال پیش اینگونه نبود.! 
یادم می آید صبح زود یک زمستان برفی بود همراه با پدرم از مسیر موی مبارک به استقامت شهر کهنه روان بودیم. از اینکه در راه دوبار روی برف لغزیدم پدرم گفت بیا که در موزه ات برک بنشانم. در لب جوی مسیر منتهی به اده جغتو آدم ریش سفیدی بی توجه به همگان با یک چیزی شبیه تیشه، برفهای جای را که مینشست پاک میکرد. ما پشتش ایستادیم تا او سندانش را در حالیکه دستهایش از یخ میلرزید بزمین گور کرد و سپس روی همان برف در همان محوطه سرد در جایش نشست! پدرم با صدای بلند بالایش صدا زده گفت عموی!آموی! کاکای! پیرمرد سر بالا آورد. چهره چروکیده اش خسته و رمق نداشت. قرنیه ی چشمانش به خاطر کار کردن زیر آن هوای برفی سفید شده بود. با گیجی جواب سلام پدرم را داد. اما مشخص بود که او را نشناخته بود. پدرم گفت عموی منم میرزا... در موزۀ پسرم دو تا برک بنشان که نه لخچد! پیرمرد موچی گفت:خو چهار روپیه میشه ! قبول کردیم و او با میخ کردن دو تا آهن در کف  موزه کارش را به وجهه احسن انجام داد . پدرم  سکه ای پنجی را برایش داد و خواست یک روپیه را برایش ببخشد اما او با صدای پرنشاط و نیرومندی خندید و یک افغانیگی پدرم را مسترد کرد!
 یادم می آید در گرمای آفتاب که هر جانداری را می آزرد، پیرمردی که ما او را بابه عینکی میگفتیم بدون کلاهی از صبح تا شام برای آبادی حویلی اش در عقب خانه ما پخسه میزد. به چهره اش که دقت میکردی آفتاب بر روی پوست رویش یادگاری از جنس سرطان پوست را به جا گذاشته بود. صدایش میلرزید و به سختی هم راه میرفت روزی از یکی از همسایه ها نصوار طلب کرده بود. نصوارش را از آن همسایه تسلیم شد و دو افغانیگی را با وصف اصرار آن آدم در جیبش کرد  و صد بار با مناعت طبع گفت : همینکه آوردی تشکر ! 
یادم آمد پیرمردی از ولایت لوگر حدود شصت سال سن داشت در منطقه فردیس - کرج تهران در باغ موسوم به باغ فتح که چند روزی ما هم در کارگاه اش کار کردیم بسختی کار میکرد. روزی با تعجب از او پرسیدم کاکا تو خو مشکل عسکری نداری چرا مهاجرت ؟ چرا اینهمه کار ؟ در پاسخم گفت: عائله مندم و باید برای خرچ آن ها هم که شده کار کنم
 حمید و فتح صاحبان آن کارگاه میگفتند دوصدهزار تومان از این پیر مرد قرضداریم ۷۰ سال سن دارد اما هرگز از کار کردن دست نمی کشد. بخدا اینقدر صادق است که حاضریم بهش باز نشستگی بدهیم اما حتا پول چایی و تحفه را هم نمیپذیرد
چند سال پیش پول مفت را خو کسی جرئت نمیکرد به کسی بدهد. اما حالا  گدایگر را نه در لیلامی نه در مغازه های کوچک بلکه در مغازه های بزرگ شهرنو میبرند و لباس مارک برایش میخرند. و عاقبتش هم همین میشود ملت گدا 


خیال‌پردازی‌‌های بزرگترین نویسنده‌گان جهان
mandegar-3فولکلور در ادبیات کشورهای مختلف، زمانی متولد می‌شود که انسانی خود را با حیوانات، درختان یا اشیای بی‌جان مقایسه کند، یا در قصه‌ها به آن‌ها تبدیل شود و توصیف آن‌ها را در دل داستان قرار دهد.
تبدیل شدن به فرد یا چیزی دیگر در ادبیات مدرن نیز جایگاه ویژه‌یی دارد که به افراد و نویسنده‌ها اجازه می‌دهد تا بی‌نهایت خیال‌پردازی کنند و خواننده را به هر جایی که بخواهند ببرند. در این گونه نوشته‌ها پیچیده‌گی و غیرقابل پیش‌بینی بودن تخیل نویسنده، نوعی هویت به سیر داستان می‌دهد که بیشتر اوقات ابتدا و پایان سرگرم‌کننده‌یی برای مخاطب ایجاد می‌کند.
در این‌جا به روایت سایت «لیست‌ورس» چند نمونه از معروف‌ترین فولکلورهای ادبیات جهان و به عبارت بهتر، خاطره‌انگیزترین تبدیل‌های انسان‌ها را در تخیل نویسنده‌ها مرور می‌کنیم.


آلیس در سرزمین عجایب

این کتاب یکی از معروف‌ترین کتاب‌های ادبیات کودک محسوب می‌شود و داستان خیالی سفر دختری به نام آلیس را تعریف می‌کند که به دنبال خرگوش سفیدی به سوراخی در زمین می‌رود و در آن‌جا با ماجراهای عجیبی روبه‌رو می‌شود.
داستان کاملاً اتفاقی آغاز می‌گردد و با تمایل کودکانۀ آلیس برای عبور از دری کوچک و ورود به باغی پر از گل ادامه می‌یابد. آرزوهای دور از حقیقتی که محقق می‌شوند و موجودات عجیبی که در آن سرزمین حضور دارند، ادبیات خیال‌پردازی داستان را شکل می‌دهند و مفاهیمی عمیق را در قالب داستانی کودکانه بیان می‌کنند. در این داستان همیشه مخاطب درگیر بزرگ شدن و کوچک شدن آلیس و تبدیل انسان‌ها به موجودات عجیب است.


ساحره

ساحره یا خون‌آشام زنی شاعر است که در بدن ماری ظاهر می‌شود تا زنی زیبا را شکار کند، ولی خودش گرفتار سحر می‌شود و تبدیل به انسانی معمولی می‌شود. خون‌آشام حالا عاشق مردی می شود که تمام زنده‌گی پس از این اتفاق را زیر تاثیر قرار می‌دهد. در حقیقت نویسنده با الهام از قصۀ آدم و حوا خواسته قصه‌یی متفاوت تعریف کند که تنها مخاطب را سرگرم می‌کند.


اونس و پادشاه آینده

رمانی ایتالیایی مربوط به رم باستان و شاه آرتور که واقعیت را با فانتزی و خیال درهم‌آمیخته است. در این داستان تبدیل شدن به یک شخصیت دیگر به خواننده این نکته را گوشزد می‌کند که دربارۀ دیگران بهتر قضاوت کنند.
در قصۀ وایت، دگردیسی و تبدیل در یک سری مراحل تکامل بشری یک روند آموزشی توضیح داده می‌شود. مرلین جادوگر، آیندۀ پسربچه‌یی را پیش‌بینی می‌کند که قرار است پادشاه شود. برای این‌که این حادثه اتفاق بیافتد، مرلین به انواع و اقسام حیوانات تبدیل می‌شود. در هر تبدیل داستانی متفاوت و درسی برای مخاطب تعریف می‌شود که نوعی آموزش زنده‌گی است.


ادیسه

ادیسه سرگذشت بازگشت یکی از سران جنگ تروا (ادیسیوس یا الیس) فرمان‌روای ایتیکا می‌باشد. در این سفر که بیش از بیست سال به درازا می‌انجامد، ماجراهای مختلف و خطیری برای وی و همراهانش پیش می‌آید. در نهایت ادیسیوس که همه‌گان گمان می‌کردند کشته شده، به وطن خود بازگشته و دست متجاوزان را از سرزمین و زن و فرزند خود کوتاه می‌کند.
ادیسه ده سال از وطن خود دور بوده و در سفرهای متعدد چهره‌اش تغییر یافته است. در بازگشت به خانه با کسانی روبه‌رو می‌شود که قصد تصرف خانه و کاشانه‌اش را دارند. پیرمرد قصه وقتی به مردی جوان تبدیل می‌شود که قرار است خانه و خانوادۀ خود را از دست اشغال‌گران پس بگیرد.


دکتر جکیل و آقای هاید 

در این رمان دکتر جکیل، که به مبحث دوگانه‌گی شخصیت علاقه‌مند است، دارویی برای جدا کردن جنبه‌های خوب و بد انسانی‌اش می‌سازد. از جنبه‌های بد، فردی به نام آقای هاید پدید می‌آید که دست به اعمال جنایت‌بار و حتا قتل می‌زند.
در پایان دکتر جکیل که دیگر نه قادر به کنترل آقای هاید است و نه می‌تواند از این قالب خارج شده، به صورت اصلی خود یعنی دکتر جکیل درآید، خودکشی می‌کند. این رمان کشمکش درونی بد و خوب هر انسان را به تصویر می‌کشد. سبک نوشتاری رمان، بسیار جذاب و غنی است و به عنوان مرجعی مهم در مبحث دوگانه‌گی شخصیت از آن یاد می‌شود. سرگذشت دکتر جکیل و آقای هاید، منبع الهام چندین نمایش‌صحنه‌یی، فلم سینمایی و قطعۀ موسیقی بوده است.


مسخ

این رمان سرگذشت انسانی است که تا وقتی می‌توانست فردی مثمر ثمر برای خانوادۀ خود باشد و در رفع نیازهای آنان بکوشد، برای آنان عزیز و دوست‌داشتنی است، اما همین که به دلایلی از کار افتاده می‌شود و دیگر قادر به تامین نیازهای خانواده نیست، نه تنها عزت و احترام خود را از دست می‌دهد، بلکه به مرور به موجودی بی‌مصرف، مورد تنفر خانواده و حتا مضر تنزل پیدا می‌کند.
این خانواده، سمبول جامعه‌یی است که نسبت به افراد ضعیف و ناتوان بی‌رحم است و آن‌ها را مضر و مخل برای خود می‌بیند و از انسان‌ها فرصت انجام کوچک‌ترین کارها را دریغ می‌کند که شاید بتوانند منشا کارهای بزرگ در آینده شوند. هر لحظه زنده‌گی برای شخص اول این رمان و اطرافیانش غیر قابل تحمل‌تر می‌شود تا جایی که دیگران و حتا خود او نیز، از سر شوق، لحظه‌ها را برای رسیدن به مرگ می شمارند.


متامورفوسیس

متامورفوسیس به معنای تغییر شکل و دگردیسی یک روایت شاعرانۀ لاتین در توصیف تاریخ جهان، از زمان خلقت هستی تا دوران زمامداری خدای‌گونۀ ژولیوس سزار می‌باشد که در طی پانزده کتاب جداگانه و توسط شاعر نامدار رومی اووید و در چهارچوب و قالبی اسطوره‌یی ـ تاریخی سروده شده‌ است.
این اثر بیشتر از تمامی آثار کلاسیک در طول قرون وسطا، بر فرهنگ غربی تأثیر نهاده و نفوذ آن بر جنبه‌های مختلف این فرهنگ، عمیق بوده و تداوم یافته‌است. این اثر هم‌چنین به عنوان منبع و مرجعی محبوب برای شناخت اساطیر یونانی باقی مانده است

بر گرفته از روزنامه ماندگار چاپ کابل