طنز چیست ؟
طنز واژۀ عربی است، در پارسی کهن به آن فسوس،
خندستان و ریشخند گویند و آن نوعی شعر و
نثریست همراه با کنایه ؛ مجاز ؛ تشبیه و بعضی از صنایع ادبی.
طنز گاهی برای عیبجویی و گاهی در فارسی بر عکس عربی،
برای وصف بکار میرود، بسان این چهار بیتی حنظلۀ بادغیسی
یارم سپند اگرچه بر آتش همی فکند
از بهر چشم تا نرسد مرورا گزند
او را سپند و آتش ناید همی بهکار
با روی همچو آتش و با خال چون سپند
وی به کنایه، یارش را زیبا دانسته و رویش را چون آتشِ
سرخ خوانده که
سوزندهگی آن را اراده نکرده است.
طنز در شاهنامۀ فردوسی
شاهنامه این شهکار پارسی نیز، خالی از این هنر زیبا و دلنشین نیست
که ما به چند مورد آن اشاره میکنیم.
*وقتی که سام
نامهیی به منوچهرشاه مینویسد و به زال میدهد تا ببرد و از وی اجازه بگیرد تا با
رودابه همسری کند، شاه نیز پس از رای منجمان از موبدان میخواهد که از زال پرسشهایی
بکنند تا ببینند شایستهگی وی چهگونه است. چون آن کارها پایان میپذیرد، زال از
شاه میخواهد که هرچه زودتر به شهر خود برگردد؛ زیرا دلش برای سام تنگ شده است (ابیات
۱۳۵۵ و۶):
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد
تو را بویه دخت مهراب خاست
دلت را هُشِ سام و کابل کجاست!
شاه به طنز گوید تو برای عشق دختر مهراب کابلی اینگونه
شتاب داری، نه برای سام و شهر کابل.
باز وقتی که زال از نزد منوچهر برمیگردد و با سام میخواهند
به کابل بروند، به پدرش سام میگوید سپاه از پیش برود تا با هم در راه به گفتوگو
بپردازیم (ابیات ۱۴۴۸ تا ۱۴۵۰):
به دستان نگه کرد فرخنده سام
بدانست کو را درین چیست کام
ورا داد پاسخ به شیرینزبان
که این نامور نیک پی پهلوان
سخن هرچه از دخت مهراب نیست
شب تیره مر زال را خواب نیست
سام گفت: هر سخنی که از دختر مهراب نباشد، به شب تیره
مانسته است که زال در آن نخوابیده، پس بیت آخر یک طنز زیباست که سام به زبان آورده
است.
*دیگر در جشن
پیوندی زال و رودابه، که در کابل برگزار شد، آنچنان جشنی که تا آن روزگار مانند
نداشت؛ سیندخت، رودابه را پس از آرایش تمام در خانهیی زرنگار بر تخت نشانید و کسی
را به نزد او بار نداد تا زال از راه برسد و عروس زیبا را ببیند. لیکن سام که بسیار
آرزومند بود تا رودابه را برای نخستین بار ببیند، با خنده از سیندخت پرسید که دختر
را تا کی باید پنهان نگاهداری و او را به من نشان ندهی، که در شاهنامه بدینگونه
آمده:
بخندید و سیندخت را سام گفت
که رودابه را چند باید نهفت؟
بدو گفت سیندخت هدیه کجاست؟
اگر دیدن آفتاب هواست
مادر به تعریض که گونهیی از طنز است، به سام پاسخ میدهد
و میگوید: اگر میخواهی آفتاب را ببینی، پس رونماییِ آن کجاست؟ (سیندخت هم به کنایه
گفته که رودابه زیباست و هم رونمایی که یک سنت است، فراموش نشود.)
*باز در آنجا
که مادر سیاوش را با دیبای زرد و یاقوت و پیروزه میآرایند، فردوسی میگوید که آنچه
را از آفرینش ایزدی میخواستی و میبایستی باشد، آن دختر آن را داشت و بود، طنز
است بر اینکه دختر را هر چند آرایش کنند، آن زیبایی خدادادی بیش از آن خواهد بود:
بیاراستندش به دیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد
دگر ایزدی هرچه بایست بود
یکی گوهری سرخ بُد نابسود
بیت آخر طنز است که وصف میکند زیبایی خدادادی را.
*باز طنز بسیار
زیبایی در آنجایی است از داستان سیاوش و سودابه که پس از پیوندی کردن سیاوش با
فرنگیس (فلورانس: فریگیس، فری + گیس، یعنی خوش مو)، در زمین توران، جایی که خوش آبوهوا
و کوهستانی و دریا بوده، دژ سیاوش گرد را میسازد و به آن دل میبندد. افراسیاب چون
به وی مظنون شده بود، میخواست با فرنگیس به دربار بیایند تا افراسیاب از اندیشههای
سیاوش آگاه شود، پس به گرسیوز گوید برو و پیام مرا به سیاوش برسان:
بپرسی و گویی کز آن جشنگاه
نخواهی همی کرد کس را نگاه؟
بهشتی همانا نجنبد ز جای
یکی با فریگیس خیز ایدر آی
معنی این بیت و بیت پیش، گونهیی از مطایبه و طنز است.
افراسیاب با ظرافت به گرسیوز گوید که به سیاوش بگوید: اگر آن شهر را رها کردی و به
نزد ما آمدی، بیگمان آن دژ از جای خود تکان نخواهد خورد و به جای دیگر نخواهد
رفت. (چنانکه میبینیم همۀ نسخههای خطی و چاپی آن را نفهمیده و به چیز دیگر
برگردانیدهاند.)
*موردی دیگر
از طنز در آن جایی است که در داستان فرودِ سیاوش اتفاق میافتد و آن رفتن طوس نوذر
است به توران برای کینستانی سیاوش، در راه از نزدیک دژ فرود که در بالای کوه بلند
بوده، میخواهد بگذرد. فرود و تخوار برای سرکشی در روی قلهیی مینشینند و سپاه ایران
را تماشا میکنند، چون طوس سپهبد آنان را میبیند، خشمگین میگردد و دستور میدهد یکی
با اسب برود و آن دو تن را کشانکشان به پایین بیاورد.
در این میان، چند نفر یکی یکی به بالا میروند، لیکن یا
خود و یا اسبشان کشته میشود. در پایان زرسب، پسر طوس، به بالا میتازد و از تیر
فرود بیجان میگردد. آنگاه طوس که پر غرور بود، خشمگین شد و به بالا تاخت و اسب وی
را فرود هلاک کرد و طوس سپر در گردن و نژند و پر خاک، به پس برمیگردد. اکنون به این
بیت بنگرید (متن خالقی مطلق، ج۳ ص ۴۷):
به لشکر گه آمد به گردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمهسر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود!
که ایدون بهپای آمد از یک سوار
چهگونه چمد در صف کارزار؟
پرستندهگان خنده برداشتند
همی از جَرَم نعره بگذاشتند
عبارت «این نامور پهلوان را چه بود» و «چهگونه چمد در
صف کارزار» تماماً طنز است و ریشخند. «گواژه زدن»، طعنه زدن است.
*یکی از طنزها
در داستان رستم و اسفندیار است که چون گفتوگو سودمند نمیشود، رستم ناامید از
اسفندیار میگردد (ابیات ۸۴۴ و ۵):
بدو گفت رستم که ای نیکخوی
تو را گر چنین آمدست آرزوی
به گرد پی اسب مهمان کنم
ببینی به گوپال درمان کنم
که رستم گوید: ای اسفندیار اگر چنین میخواهی پس تو را
فردا به مهمانی گرد اسبم فرا میخوانم و خواهی دید که خودکامهگی و غرور تو را چهگونه
با گرز مداوا میکنم. چنانکه میبینیم طنزی زیبا و دلنشین در آن به کار رفته است.
*در خطاب رستم
به پردهسرای اسفندیار، طنز خوبی رقم زده شده، مانند
چو رستم بیامد ز پردهسرای
ز مأمن همی بود بر در بپای
به کرباس گفت ای سرای امید
خنک آنکه بُد در توشه، جمشید
همایون بُدی گاه کاووس کی
همان روز کیخسرو نیک پی
در فرهی بر تو اکنون ببست
که بر تخت تو ناسزایی نشست
مراد از «ناسزا» گشتاسب است و طنز اشاره به بیلیاقتی وی
دارد.
*دیگر اینکه
دو طنز در چند بیت نزدیک بههم در داستان رستم و اسفندیار اتفاق میافتد: یکی اینکه
چون بهمن در شکارگاه به نزد رستم میرسد، خوان را پهن میکنند، لیکن بهمن از گوشت
گور، که کباب شده کم میخورد. رستم با صدای بلند میگوید: ای شاه اگر غذا کم بخوری
تنت ناتوان میشود، آنگاه به سپاه بیشتر نیازمند میشوی (بنا بر متن لنینگراد).
طنز دوم پاسخ بهمن است که میگوید شاهزادهگان غذا کم میخورند و حرف کمتر میزنند،
اما در جنگ کوشش بیشتر میکنند که اشاره به پرحرفی رستم نیز هست و ابیات چنین است
(ابیات (۳۴۵ تا ۳۵۱):
همی خورد بهمن ز گور اندکی
نبد خوردنش پیش او صد یکی
بخندید رستم بدو گفت: شاه
ز بهر خورش بیش دارد سپاه
خورش چون برینگونه داری بخوان
چهگونه شدی بر ره هفتخوان؟
تا جایی که پاسخ بهمن بدینگونه است:
خورش کم بود کوشش جنگ بیش / به کف بر نهیم آن زمان جان
خویش
که همه ابیات، سبک طنز و ریشخند دارد و پاسخ بهمن هم
طنز است علیه رستم.
*طنز دیگری
هست در آنجایی که خواهر بهرام چوبینه به برادر پند میدهد و میگوید خسرو پرویز
که تند و خشمگین میشود، آن حالت از جوانی است و تو روی از وی بر مگردان و آشتی
کردن را پیشۀ خود بساز، بهرام به خواهر گوید که نباید وی را از شاهان بدانی؛ زیرا
هیچ صفتی نیکو از سواری و بخشندهگی و دانایی در وی نمیبینی. لیکن اگر کسی هنر
داشته باشد، یعنی آداب و آیین نبرد بیگمان از گوهر و نژاد شاهان برتر میباشد(مراد
خود بهرام چوبینه است
چنین گفت داننده خواهر بدوی
که ای پر هنر مهتر نامجوی
تو را چند گویم، سخن نشنوی
به پیش آوری تندی و بدخوی
نگر تا چه گوید سخنگوی بلخ
که باشد سخن گفتن راست تلخ
هر آن کس که آهوی تو با تو گفت
همه راستیها گشاد از نهفت
مکن رای ویرانی شهر خویش
ز گیتی چو برداشتی بهر خویش
برین بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودنش ز دانش بسی
که خر شد که خواهد ز گاوان سروی
به یکباره گم کرد گوش از دو روی
دو طنز در این ابیات وجود دارد: یکی «سخن راست تلخ است،
مثل الحق مُرّ» که به برادر میگوید تو نمیخواهی سخن حق را بشنوی و حرف ناساز و
نادرست میگویی. طنز دیگر این است: خر رفت تا از گاوان شاخ طلب کند، آنها دو گوشش
را هم کندند.
بود مست خری که دم نبودش
روزی غم بیدمی فزودش
ناگه نه ز راه اختیاری
بگذشت میان کشتزاری
دهقان مگرش ز گوشهیی دید
برجست و ازو دو گوش ببرید
بیچاره خر آرزوی دم کرد
نایافتهدم دو گوش گم کرد.
از نوشته د اکتر عزیزالله جوینی منتشره روزنامه ماندگار تلخیص شده
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر