۱۴۰۱ مرداد ۲۴, دوشنبه

ساده انگاری یا سطحی نگری

گفت آسان گیر بر خود کارها کز رویِ طبع

سخت می‌گردد جهان بر مردمانِ سخت‌کوش
معنی ابیات حکیمانه فوق به هیچ  وجهه تشویق به تنبلی و تن دادن به" تساهل و تسامح" نیست،بلکه برعکس خواجه شیراز توانسته است که در بند بند این غزل زیبا  بشکل ویژه ی، جوهر حکمت گیتی را با مهارت تمام بچیند و بگنجاند، در حالیکه بسیاری از مشتاقان حافظ ، ظاهرن با استناد بر همین دوبیت، در مفهوم "آسان گیری"غرق دریائ "سطحی نگری"شده و از سخت گیری و حتا پشتکار فاصله میگیرند
بنابرین برای آنانیکه کتاب حافظ را از احترام زیاد در تاقچه خانه زیر قران شریف، میگذارند ذکر این نکته را لازم میدانم که  اولا "ساده گرفتن" با "سطحی نگری" فرق فاحشی دارد.  در ثانی نتیجه همین سطحی نگری های  فردی،منجر به بوجود آمدن جامعه ساده اندیشِ شده که اکثریت آنها حتا نمی توانند امروز به مفاهیم خوابیده در یک نصیحت دوستانه یا یک جمله کنایه آمیز بسرعت پی ببرند. چه رسد به تحلیل یک بیانیه گنگ سیاسی و بازی های خطرناک استخباراتی
آری! میشناسم کسانی را که با افتخار میگفتند قلب پاکیزه یک کودک درون سینه آنها میتپد، به اصطلاح غزنوی ها بکچیچه خوی اند و صد البته که چنین هم بود. بیخبر از اینکه در این دهر و زمانه ، نه تنها داشتن چنین قلبی،امتیاز محسوب نمیشود بلکه  بهائ بس سنگین هم از بابت همین سادگی واحساسات پاک بچه گانه که خود بدان معترفند باید بپردازند. در بهترین مورد، با مسخره کردن، احساساتت حقت را خواهند خورد. چراکه بکچیچه در محضر بزرگان مطابق عرف معمول ما از هیچ حقی حتا حق نشستن و گپ زدن برخوردار نیست


  ذهنیت های سطحی نگر
برگهای زرد.بر شانه زخمی باد پائیزی در حال حمل بودند.در امتداد لیسه استقلال به مقصد وزارت تعلیم و تربیه بدیدن دوستم انجنیر مالک وردک میرفتم.که با شلیک چند راکت اوضاع شهر بهم ریخت. با عجله خود را در جاده ولایت بدوکان یکی از وطنداران آشنا رساندم و همانجا پناه گرفتم.  آنجا علاوه بر دوکاندار و شاگردش، سه نفر  محاسن سپید مجرب با استخوان بندی تنومند و تکله نیزحضور داشتند. سلام دادم و با سکوت و احترام در گوشه ای ایستادم. همه وحشت زده منتظر شلیک های بعدی بودیم که صدائ شاگرد دوکان سکوت را شکست و گفت: ای گلبدین لعنتی هیچ از خون سیر نمیشود. در همین لحظه یکی از  موسپیدان  که احتمالن رتبه نظامی هم داشت با کنایه ولی قهر آمیز شروع به نصیحت کرده گفت: خو همو(گلبدین)  بد!،  همو خراب !،  ای دیگا (اشاره به ارگ) چرا کوته (کوتاه) نمیگرن؟ ای دیگا چرا ساده نمیگیرن که ما مسلمانها ازی جنجال خلاص شویم؟ گمشکو همو بیخی بد!!  خو قبول نداره صدراعظمی ره او برادارا!!!پس اینا که خوب اند بگویند بیا به لحاظ خدا همی پاچاهی از تو ما صدر اعظم میشیم!! خیر اس ! کفر میشه؟؟! او مردم حافظ میگه : آسان بگیر کار ها ره که (سخت گیرد این جهان بر مردمان سختگیر) حالی قیامت میشه که تو آدم خوب یک چند وخت صدراعظم شوی همو بد یک چند وخت پاچا؟؟دنیا به کی بفا و بقا کده؟ سپس  بجز از من، همه  بشمول دوکاندار انگار وجیزه ای از دهن فیلسوف اسپینوزا شنیده باشند به علامت تائید در حال سر جنبانی شدند. این سخنان بظاهر حکیمانه ولی بشدت سخیفانه خیلی تعجبم را برانگیخت. زیرا بچشم سر میدیدم مو سپیدانی که،مطمئنآ هیچکدامشان آسیابان نبوده اند و هرکدام در گذشته و حال، مقام و منصبی داشتند بجای اینکه پیش از  قد کمان کردن، تیرهای مجرب و آخر خود را در کمان زمان نهاده و به سوی هدف مشترک و نهائی نشانه گیرند اینگونه بر قضایای کشور با چشم  ساده و سطحی مینگرند جل الخالق!  اینها بجای اینکه هرکدام سازی را به بزرگی یک افغانستان از قد و قامت  خود بزنند اینگونه ساده اندیش و سطحی نگر بودند که بزعم اینها اگر مقام اول را به گلبدین بدهی دیگه آرامی میشه! بدون شک اگر اینها اندکی از تاریخ مطلع می بودند میفهمیدند که صد و چند سال پیش، پس از ختم جنگ اول با  انگلیسها، اول نمره گی را نائب امین الله خان لوگری به دوست محمد خان زندانی در لودیانه هند سپرد و گفت: گرچه خائنی ولی چون  پاچا بودی، برو تو اول نمره و خودش نائب او شد اما همان امیر اول نمره، نائب را پس از یکماه نیابت به دستور انگلیس بزندان افگند و آنقدر چوب بزد تا بمرد (غبار- افغانستان در مسیر تاریخ) سپس در خاتمه جنگ دوم، غازی ایوب خان، میرمسجدی کوهدامن، کمیدان کابلی و ملا مشک عالم همه یکنوا دو دستی مقام اول نمره گی را به عبدالرحمن خان زندانی در بخارا دادند ِآیا بعدش میدانید عبدالرحمن جابر با آنها چه کرد؟ دلم بود این حرفها را بزنم اما دانستم که باهمین توشه اطلاعاتی که اینها در جاغور خود دارند به هیچ وجهه نمیشه به مباحثات علمی تاریخی رو آورد. بگذار باهمین نتیجه گیری های غلط بر خود و اهل کسبه فضل فروشی کنند. گپ حق در این ملک هیچگاه خریدار ندارد.. خلاصه جنگ آرام شد و در راه برگشت بخانه بر این ذهنیت حاکم سنگک شده که بیشتربر مدار آسان گیری آنهم ناشی از ابیات حافظ میچرخید با خود درگیر بودم و نتیجه گرفتم که با سلطه این ذهنیت غلط، از  آینده زیبا و اهداف  قابل دسترس باید دست کشید، حتا نتوانستم محضر حضور عالی جنابان چهارمصرع دیگر این غزل را که در تمام این مدت در ذهنم پرسه میزد بخوانم
بر بساطِ نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مردِ عاقل، یا خموش
در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
 زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و گوش
اینهم میگذرد! تیر میشه.. و
تلخبتانه هر  بار که  بزعم حضرت بیدل با نظاره بر قفا، از ریش، دم میسازم، بیشتر بر ساده نگری و عدم درک بموقع خودم در از دست دادن فرصت ها و نکته های حیاتی  پی برده حسرت ماضی میکشم.درست بسان تصویری غمناکی بر پرده سینما که مردی تنها ،با بغض سنگین در گلو بر آن خیره مانده و با حسرت تمام می نگرد، در اقیانوس از سطحی نگری هایم غرق میشوم.واقعن بیاد آوردن اشتباهات ناشی از سطحی نگری هایم، قلبم را با بی تابی در لهیب یک کاش آتش گرفته حرمانی می لرزاند و اندوه بزرگی بر آن سنگینی می نماید. انگار آدم شکست خورده با چشمان غمناک، کوله بار اشتباه بر پشت از مقابل دیدگانم بار بار می گذرد. 
آری سختی‌های عالم در کل انسانی استند. و انسان‌هاست که جهان را سخت و آسان می‌کنند اما من همیشه هزینه سنگینی برای آسان گیری یا سهل انگاری هایم پرداخته ام و هنوز میپردازم. تلخبختانه با هر سهل انگاری چنان بسختی نقش زمین شدم. که با آن زخمها هرگز قادر نبودم دوباره بپا ایستم.  و در نهایت پریشانی و پشیمانی، با هزاران زحمت وقتی فقط  توانستم بر جایم بنشینم،آنگاه توانستم که بسان یک کودک نیم قد، از لابه لای جنگل عظیم پاهای تماشاگران مست که به تماشا رژه خوشبختی خویش ایستاده بودند، منهم فقط نگاهی  براین رژه انداخته، اشک حسرت بریزم.اشکی که نمی دانم  از ترس بود یا احساس،! ولی همانجا هم همیشه  یکی پیدا شد و با خواندن همین مصرع شعر لسان الغیب احساساتم را قبل از پلک زدن تبدیل به خاطره کرد حتا این ابیات را بارها از پدر مرحومم هم توام با نصیحت شنیده ام. 
سرانجام اینکه اگر سطحی نگر نمیبودم شاید غزلی میهنی که در پای این سخنها نوشته ام  از کران تا به کران وطن عزیزم امروز با شادی و هلهله طنین می افگند و یقیننآ مورد استقبال تمامی آن  مرز و بوم قدیس قرار میگرفت.
نصایح دیگری هم که در باب آسان گیری شنیدم اینها بودند میگذره، تیر میشه، کلان شدی از یادت میره ، تیر په هیر  و امثالهم 
رنسانس میهن 
زمین امروز زیبا مقدم فیض بهاران شد 
ابوریحان رصد استاره کرد و نور باران شد 
درون بیستونهای خیالات کهن فرهاد 
رموز زندگی افسوس عکسی انتظاران شد 
وفور مهر و زیبایی شعاع با صفا در شهر 
ز شیر دروازه تا بر آسه مایی آبشاران شد 
لبان لاله بشگفت و جمال ماه رخشان تر
 ازین اعجازترخواهی تموزش نوبهاران شد 
روان احیای زیبایی بدین تاریخ میچرخد 
اگر چه حسرت هجران نصیب دوستداران شد
 یگانه پرتو امید رخشید و بشد احساس
 مرام زیستن شمع و چراغ روزگاران شد 
مزار آرزوهاگشت سینه در پی سؤسؤش
 به فرقم ناوک حرمان چو تیغ آبداران شد
 ازین گرداب بر خود ساخته بیرون شوم آنگه
 رخ خورشید امروز آشنا بر رازداران شد 
کنار چشمه گر نوشم چو جام ناب سوم را 
شراب یکصد و ده ذوق طبعم نشئه باران شد