۱۴۰۱ آبان ۲۵, چهارشنبه

قصۀ جبن و تهور

در آوان جوانی عاشق ساعاتی از سپیده دم سحر بودم که نخستین اشعه های زرین آفتاب هنوز روی زمین پهن نشده و شفق آهسته آهسته هوا را روشن میکند. انگار تماشای پیچش نور در اعماق تاریکی را بنحوی شبیه بر آورده شدن آرزو ها در محالات میدانستم.اما پس از آنکه آن منظر به ظاهر زیبا، مرا بر خاکسترِ حسرتِ و غفلت در سوگ آرزو نشاند، دلم میخواست در همین ساعات، از نور هجومی کم رمق سحری به نحوی بگریزم و به تاریکی که در حال ذبح شدن است پناه ببرم. انگار از پشت پلک های بسته،در رویا هایم، امید و خوشبختی را بهتر حس میکردم. به قول رهی "زندگی خوشتر بود در سایۀ وهم و خیال- صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست".

 بنابرین آنروز صبح هم طبق عادت تازه، پس از ادای نماز، همچون کبک سرم را زیر برف (لحاف)کرده در ائتلاف با تاریکی، بنحوی روشنائی را به مبارزه طلبیدم. نمیدانم چقدر مصروف این مبارزه بودم که وقتی سرم را از زیر لحاف بیرون کردم،از سوئ آفتاب کم رمقی که از کلکین به داخل اتاق می‌تابید محاصره شده بودم. از جا برخاستم و سوُئ آشپزخانه رفتم. چای صبح را تدارک میدیدم که متوجه منظره عجیبی در بیرون منزل شدم. آسمان آبی و پاک! زمین حریری و سپید! شاخه های درخت پشت کلکین آشپزخانه در گهوارۀ باد تکان ملایم می خوردند. و نورآفتاب در میان شاخ و برگهای برف زده آرام آرام میرقصید. سایه روشن مواجی روی صحن آشپزخانه می افتاد و ناپدید میشد. گوئی کسی آن جا چشم پتکان بازی میکرد. دوباره نظری به جاذبه طبیعت بیرون می اندازم. روی پنجره آهنی بالکن کمی برف نشسته و روی برف گنجشکی هستی را به تماشا نشسته است. مات روزگار خویش و مبهوت گنجشک مانده بودم که صدای به جوش آمدن چای همزمان با صدای تق تق شدن درب اپارتمان مرا از خیالاتم بیرون آورده سوی دروازه برد. انگار گنجشک نیز از صدائ حرکتم ترسید و از جا پرید، با باز کردن دروازه در آن صبح علی الطلوع دوستم رامین را که اندک پریشان و مضطرب حال بنظر میرسید دیدم. پس از سلام با آرامی پرسیدم اتفاق بد خو نیفتاده؟ گفت نه! برای چای صبحانه بداخل خانه رهنمایی و دعوتش کردم! پذیرفت و داخل خانه شد ولی انگار او با شمشیرداموکلس آماده حمله به دنیای ناشناخته و از هم گسسته خودش بود. پیشنهاد نوشیدن چای و خوردن صبحانه را رد کرد و گفت: پس از سالها ناگهان تاریکی که مدت ها در ان فرو رفته بودم دیروز به روشنایی تبدیل گردیده اما برای استمرار این روشنائی روی کمک تو حساب کرده ام!در پاسخ گفتم : خودت میدانی که چیزی اگر از دست من پوره باشد به هیچکسی مضایقه نمیکنم تو خو یار همدمی! بنشین چایت را بخور.

 رامین  در اصل محصل پولیتخنیک ولی از اینکه بدلایل جنگ دانشگاه بسته شده بود تجارت پیشه کرده بود. آدم دست و دل بازی بود. سخاوتمندانه خرچ میکرد.آنروز ها همه دوستان مشترک ما فکر میکردند انسان خوشبخت و مسلط بر زندگی است. اما بعد معلوم شد که آنگونه شاد بودن در ولخرچی از کیسۀ دیگران هرگز به معنای خوشبخت بودن نمیتواند باشد. زیرا وقتی در بلاک پیشروی ما اپارتمانی را بکرایه گرفت و رفت و آمد ها زیادتر شد، من تازه متوجه شدم که این آدم با آنکه به خودش،اعتقادش،زندگی،تجارت، تحصیل، شخصیت، حتا کاریزما و آینده اش اطمینان و باوری چندانی ندارد با اینحال در محقق شدن اهدافش معتقد به شیوۀ ماکیاولی است. ظاهرا نشان میداد الله توکلی هر کاری را با رها کردن تیری در تاریکی آغاز میکند اما مطمئنآ چنین نبود. همچنان بنحوی از یک تضاد درون شخصیتی رنج میبرد. یک علت این تضاد عشق یکطرفه اش به دختری که محصل صنف چهار فاکولته طب و در همسایگی شان میزیست بود. آن دختر اهل قندهار ولی بزرگ شده کابل بود و بمراتب با کلاس تر از رامین مینمود. شاید به دلیل همین عشق، غالبا او تمام شب بیدار بود، انگار تنها چند ساعت هنگام طلوع در روز استراحت می‌کرد. گاهی ورق پاره های خط خطی مرا چند باره میخواند و گاهی هم خط به خط آنها را رونویس میکرد. و سپس مثل هیرو های هالیودی سوار بر اَژدهای ارغوانی و آتشین ازخانه بیرون میزد. شاید دلنوشته های مرا از سوی خودش به آن دختر میداد. چندان کارش را پنهان هم نمیکرد شادمانه میگفت: در عشق ورزی گاهی باید دروغ گفت!لافید! تا روزی به عشق برسی! جرئتش متعجب و حسودم میکرد.خلاصه سخن اینکه من در زندگی با آدم های زیادی سر و کار داشته ام، روابط عجیب غریب، پیچیده و ساده ی را از سر گذرانده ام. اما رامین بیخی آدم استثنائی بود. لهذا علت آمدنش در این صبح زود نزد من هم در پی بر آورده شدن یکی از اهداف ماکیاولی اش بود. و آن اینکه او بالاخره با سعی و تلاش فراوان روز گذشته بنحوی رضائیت دختر را جلب کرده بود. اما آن دختر با روی خوش نشان دادن به او، سنگ گرانی را در همان نخستین لبخند روی دوشش گذاشته به او گفته بود که: در یک مضمون فاکولته بخاطر جنگها و مهاجرت خودش و خواهر خوانده اش چانس دو شده اند، اگر او بتواند هر دو را کامیاب کند ادعای کوهکنی بسان فرهادش را به اثبات میرساند. طبعن رامین در آنجا با لاف از دل و جان پذیرفته بود ولی اکنون از سنگینی این سنگ بزرگ متردد میان جبن و تهور گیر کرده بود. لهذا ملتمسانه رو بمن کرده گفت: نمیدانم چگونه؟ اما کمکم کن از این آزمون موفقانه بدر آیم! دوباره به صبحانه دعوتش کرده گفتم: بیا نهایت سعی خود را میکنم انشالله! رامین که تا آنزمان انگار با چشمان خشک درحال گریه بود یکبار درحال خنده و خوشحالی شده و گفت: کسی را میشناسی؟ میشه؟ دونفر اند خو! گفتم :تضمین نمیدهم اما از استاد مسعود و داکتر عالمی خواهش میکنم در گشودن این گره کمک کنند.

سرانجام با داکتر صاحب عالمی طی قراری این موضوع را مطرح کردم. او با بزرگواری و مهربانی ترتیبی داد تا این دو دوکتورس جوان بتوانند از آن آزمون موفق بدر آیند، وی علاوه بر دادن سفارش به استاد شان، در پیدا کردن کتب و مواد درسی به آنها، کمک بسیار کرد، ضمنآ هر دو را نصایح سودمندی برای درس خواندن و دوکتور شدن کرد. اما روز امتحان شان رامین مرا بزور با خود به فاکولته طب برد. تا لحظۀ که مطمئن شدیم و دیدیم که برای هر دو نفر پنجاه، پنجاه نمره درج شُقه تدریسی شد، بعد من از جنجال رامین و داکتر صاحب عالمی از جنجال من خلاص شد.آنوقت پیروزی عاشق در میدان مسابقه و سپس سرمستی اش از بادۀ پیروزی همراه با قهقه ها از ته دل در چمن دانشگاه خیلی دیدن داشت.

 آری! آن روز رویایی ترین روز زندگی رامین بود، انگار سوار بر ارابه مراد، پیروز بر تقدیر،تاج خوشبختی بر سر بر جهان فخر میفروخت! انگار خوشبختی که روزگاری در بیکرانه ها به دنبالش بی وقفه، مشغول کاوش بود،را در غیرمنتظره ترین زمان ممکن، بر روی زمین یافته بود. او چنان سرشار از بادۀ پیروزی بود که سگرت روشن در لبش، سگرت دیگر روشن میکرد. بند کرمچ اش باز شده بود برایش گفتم زیر پایت میشه ببند گفت: باز يا بسته چه فرقي ميكند من که در خم و پیچ هزاران تاب این روند ماجراجویی زیر پدیده عشق گیر کرده صد بار بسته و باز شده بودم بالاخره امروز پیروزم.بگذار تا برای نخست جام امید را مستانه سر کشم و سرمستیِ امیدوارانه را در زندگی جاری سازم.! اکنون که توانی برای فریاد زدن و خنده های قهقهه هست! مرا متوجه هیچگونه قید و بست از جمله بستن بند بوتم مکن!بگذار لااقل امروز رها وآزاد باشم بگذار بند کرمچم هم رها باشند. بدین صورت این عشق بالاخره ثمر داد و آنها باهم نامزد شدند. اما از نگاه های افسردۀ آن دختر در روز پیروزی این عشق، حدس زده میشد که حقیقت داستان ریالیستی آنها در کل مشابه به داستان "ویس و رامین"، فخرالدین گورگانی بوده و رامین ما در جای "شاه موبد" پای مانده است نه در جای رامین. زیرا در آن لحظات شیرین دختر عقلش را فقط مشغول به ترمیم قلب شکسته اش کرده بود و با محبت های متردد، به شریک تازه زندگی،  در پی التیام زخم ناسور روحش بود. انگار با زبان نگاه خموشانه به او که سالها در انتظار طلوع همین صبح نویدبخش،شبها را در کنار پنجره آرزوهایش بیدار مانده بود ملتمسانه میگفتمتاسفم که من هیچ حس و حالی برای پایکوبی مثل تو ندارم چونکه در خرابستان دل جای دو صاحب خانه نیست.من فقط ممثل و بازیگرم. لطفن چشم از انتظار برگیر و تا دیر نشده پی کار ات برو. 

آری! پاکی، رازناکی و تابناکی عشق را آنانی نیک در می یابند که شقایق وار یا با داغ زاده شده اند و یا داغ عشقی بر جبین دارند. مولانا عشق را «طبیب جمله علتها» و «دوای نخوت و ناموس» میداند. بزعم سعدی عاشقان رسته از هر دام اند که بر خلاف «تنگ چشمانی که نظر به میوه می‌کنند» اینان «تماشاکنان بُستانند» و خوب می‌دانند در این نگاه، از کی چه بِستانند

شوربختانه با نامزد شدن آنها حکومت مجاهدین سقوط و طالبان کابل را تصرف کردند. منهم از وطن مهاجر و تا امروز هیچ اطلاعی درستی از آنها ندارم خدا کند کپتان صاحب فرید جان امیری که بانی معرفت من و رامین بود بتواند مطابق وعده احوال آنها را پیدا کند. هرچند در صحبت تیلفونی که دیشب با حاجی صاحب عبدالوکیل عالمی داشتم به فرموده ایشان :قرار شنیدگی خانم رامین چندین سال پیش در ایران به اثر سوختگی وفات کرده است. خدا کند این خبر نادرست باشد. اگر خدا ناخواسته این سخن حقیقت داشته باشد معلومست که او واقعی ترین گریه را در روز عروسی اش ثبت تاریخ بشر کرده است.حدس میزنم قدم ماندنش با ساز آهسته برو در خانه بخت، بسان درون کردن سر یک محکوم در چاه تاریک و متعفن یاس، شبیه چاه نفت بود. انگار او با زبان خاموش در آغاز زندگی نوین فریاد میزد: دنیا همه گندیده و بدبوست. دنیا سراسر ظلم و ظلمات است. اما کسی صدایش را نمیشنید. ممکنست استشمام و تحمل، روزمرۀ بوی خفقان آور گاز حرمان و یاس، پس از عروسی، بالاخره درون سینه اش را مالامال از گازهای متعفن یاس و نومیدی کرده و سرانجام راه نفسش را بسته است .مسلم است که دنیا، این سرای دو دروازۀ ئ متعلق به هیچ کس نیست. بلکه کاروان سرائ است که همینکه وارد می شوی محمل بر زمین ننهاده "جرس فریاد بر میدارد که بر بندید محمل ها"خداوند روحش را شاد داشته باشد! بدون شک عشق این پدیدۀ آشکارا و پنهان این زیبا ترین هدیۀ هستی مانند بته سوزان در سینه ها ظاهر می شود، می سوزد و می سوزاند اما هرگز پایان نمی یابد

مقصدم از نوشتن این داستان شور و شیرین و در نهایت تلخ اینست که: ایستاده گی و جرُئت رامین بمن این نکته را فهماند تا برای بدست آوردن موفقیت، باید بر نقطه مرکزی دایرۀ بستۀ زندگی، به هر شکل ممکن تمرکز، تسلط و اتصال پیدا کنی،اگر احیانا تقدیر ترا روی خط وتر به نقاط دیگر محیط این دایره، وصل کرده باشد یا از اثر اشتباه در حال لغزیدن و لولیدن روی محیط این دایره باشی، نخست تشخیص دلیل مطرود شدنت از خط شعاع و سپس پرداختن به اصلاح به موقع اشتباهات چارۀ کار، درمان درد و رمز اصلی موفقیت است نه حسرت و فغان، نه لب کلکین به انتظار معجزه نشستن، نه صدای تیک و تاک ساعت را شمردن و گذر عمر را تماشاکردن. آری ! فقط زرنگی در زندگی میتواند سمّ غفلت را از وجودت پاک و آئینه چشمانت را جلای تازه ای دهد. خلاصه اینکه خیلی مهم است بفهمی از کجا تا به کجای محیط دایرۀ زندگی را،غلط طی طریق کرده ای؟  مضاف بر این عشق و ازدواج "رامین به پری" همیش مرا بیاد نقل قولی از سقراط می اندازد. میگویند کسی از سقراط پرسید ازدواج کردن بهتر است یا مجرد ماندن؟ وی پاسخ داد: فرقی نمی‌کند؛ هردو حالت موجب بدبختی است!ا

۱۴۰۱ آبان ۱۱, چهارشنبه

برگِ نانوشتۀ از کتاب عمر

نقطۀ تسلیم در دایره قسمت

 هرچند زندگی من درست مثل دوکان ماما- دهمزنگی که از شیر مرغ تا جان آدمی در آن پیدا میشد، پر از خاطرات تلخ و شور است، اما در مرتب نوشتن کتاب زندگی، بنابر گم بودن سر کلاوه،چندان موفق نیستم وغالبن هنگام نوشتن در جایی حتمن دچار مشکل خاصی می شوم.لهذا با وصف اینکه همیش سوژۀ برای نوشتن دارم، ولی گاهی اصلن نمیدانم از کدام مقطع زمانی و مکانی مشخصی بیآغآزم؟.زیرا شروعِ درستِ که بتوانم آنرا با نظم زمانی ادامه دهم؛ بدو دلیل زیرین بستگی دارد و نادیده گرفتن همین دلایل کار سادۀ نیست.
نخست اینکه نسل من اکثرن بنابر جبر زمان اجزائ کوچک از حوادث بزرگ تلخ نظیر کودتاها؛ آشوب ها و مهاجرتهای خواسته و ناخواسته بودیم و هستیم.بنابرین عدۀ ی را همین توفان‌های مخرب پیاپی در کامش فروبلعید وعده ای دیگر در دایرۀ قسمت مثل نقطه تسلیم؛ فقط مرگ را زیستند. لهذا بیاد آوری برگهای نا نوشته؛ پر ماجرا وتلخ زندگی بعضی از دوستان؛ گاهی با در اولویت قرار گرفتن؛چنان متن نوشتۀ اصلی را تحت الشعاع قرار میدهد؛که افکارم ساعتها پاشان و دنیا بکامم تلخ میشود. در ثانی حقیقتآ کسانی مثل من که همچون سنگهای آسمانی اتفاقن از مدار ها خارج شده و در فضای تیرۀ بی اعتمادی و یاس سرگردان ولی هنوز زنده ایم، دلایل خیلی از چرا ها را درست نمیدانیم. تشخیص علتها و معلولها ابهام انگیز یاهم لااقل ساده نیست و طبیعتن همین دلایل قلم آدم را در هنگام نوشتن فرمان توقف میدهد
با اینحال تا جائیکه حافظه یاری میدهد در کودکی آدم خیال بافی بودم. در رویا هایم سوار بال شاپرکها میشدم و در پهنای دشت سبز شبدر و رشقه ها، تا اوج چشمکزدن درخشانترین ستاره ها سفر میکردم. با هُدهُدها و قمری ها ترانۀ بهار میخواندم. البومی از خاطرات رنگارنگ با رایحه باران در تار و پود درخت توت باغ ساخته بودم. بیخبر از اینکه در جامعه ای که من زندگی میکردم وقتی از اسپ می افتیدی دیگر از اصل هم افتاده بودی و کسی هرگز به اندازه سایر اسپ سوارن برایت قایل نیست.راستی که میگویند از گپ گپ میخیزد! همین ذکر افتادن از اسپ خاطرۀ را از دوران کودکی یادم داد که میشه آنرا از نظر زمانی در ردۀ نخستین خاطره ها بخشبندی کرد. آری! هنوز آنقدر کوچک بودم که بمکتب نمیرفتم. همرای پدرم برای آوردن حاصلات سر خرمن بسواری گادی رفته بودم. وقتی نزدیک به مزرعه گندم درو رسیدیم پدرم بمن گفت: هوا گرمست تو در گادی که سایه بان داشت منتظر ما بنشین! تا ما با محصول خرمن برگردیم.وقتی آنها از چشمم اندک دور شدند با کنجکاوی از جایم برخاستم و قیضۀ اسپ را که گادی وان درپنجرۀ پهلوی دروازه گادی، مثل بند بوت گره زده و بسته بود را بسوی خود کش کرده و گرهش را باز کردم. همینکه قیضه را شور دادم اسپ شروع به دویدن کرد، منهم با وارخطایی شروع به داد و بیداد کردم اسپ بسرعت میدوید و من با گادی بی تعادل نمیدانستم چکنم؟ پدرم دهقان و گادی وان پشت ما بسرعت میدویدند بالاخره از حسن اتفاق تایر گادی در جویچۀ رفت و اسپ هرچه زحمت کشید دیگر نتوانست گادی را حرکت دهد و در نتیجه بطورمعجزه آسائ از مرگ حتمی نجات یافتم.
باری هم در همین سن و سال در اثنای پر کردن سطل آب از دریاُ غزنه سنگ زیر پایم لیز خورد و در دریا ئ خروشان غزنه بی تعادل در سیلاب افتادم که اگر سقاُئ خیر خواه بدادم نمیرسید امروز با هزار ساله مرده گان سر بسر بودم
از نو جوانی هزار و یک تا "ارچق" در روح زخمیم دارم که با یاد آوری هر کدام شان زخمم تازه شده و دچار درد سوزندۀ میشوم. گاهی وقتی کسی از جوانی صحبت میکند،انگارجانور موذی حرمان زیر پوست تنم به خزیدن شروع میکند .و اگر متوجه نباشم از ژرفای روحم خشم نفرین شدۀ افسار میدرد. از نظر من نداشتن تکیه گاه در زندگی بزرگترین درد آدمیزادست. دردناکتر از آن تکیه گاه های سراب گونه که بظاهر هستند ولی نمیشه به آنها تکیه کرد میباشد. درست مثل دیوارهای تازه رنگ شده، که می بینی هست اما نمیشه به آن تکیه کرد. زجر دهنده تر اینکه کسی را که تکیه گاه میشماری، از اثر غرور کاذب، دستاورد ها و موفقیت هایت را نادیده میگیرد و هیچ میشمارد، اسفناکتر از همه زمانی که تو با آوردن کوچکترین تغیر مثبت خوشحال و با ذوق تمام حاضری آن دستاورد و موفقیتت را به همه تقسیم کنی ولی کسی به آن پشیزی اهمیت قائل نمیشود. اینها زخمهای همیشه تازه من هستند. زیرا شاید به همین دلایل بود که هرگز نتوانستم برای آینده "هدف" تعین کنم! چونکه گول یا هدف را اصلن نمیشناختم. پدر کسی که خود بی پدر بزرگ شده بود و فقط تجربه برگ بودن در مسیر باد را داشت خوبترین نصیحتش بمن این بود: بچیم چُرت نزن! شد آبی نشد للمی! مادر زن کم بختی که خود بی مادر بزرگ شده بود و ادا و اطوار مادر اندر ها را بیشتر آموخته بود تا مادری، طوریکه بطور مثال اگر به مادرم ماموریت میدادند تا هواپیمای گم شده را در اقیانوس ها پیدا کند، مطمئنآ در نخستین حرکت به من میگفت: بالا شو تو بچیم از جایت که ببینم زیر دوشک تو نباشه(خدا رحمتشان کند).
تلخبختانه بدترین تصمیم زندگی من دادن امتحان سویه در صنف دهم بود و از آن تلختر برگشتنم از کوپن هاگن و به هدر دادن بزرگترین شانس زندگی آنهم نه یکبار بلکه برای دومین بار ! این دو اشتباه بزرگ در نتیجه مسیر زندگی مرا از جادۀ مستقیم و هموار به سنگلاخ دشوار گذر منحرف و آئینه شانس و اقبالم را مکدر کرد.
تلخبختانه! عمر من در محاصرۀ "دود غم و یا زیر سایۀ ابر اندوۀ" گذشت. روزهای شکست و شبهای تیره و تار بیشمار حرمانی داشتم. جالب اینکه در میان سالی دیگر چنان به "غم و حسرت"خو گرفتم که هرگز نتواستم ضرورت آنرا مثل اعتیاد به سگرت ترک یا انکار کنم؛ حتا دیگر بدین باور رسیده بودم که هیچ چیز مثل اندوه، روحم را تصفیه و الماس عاطفه ام را صیقل نمی‌دهد. خلاصه زندگی من به شمعی که أهسته آهسته آب می‌شود میماند، نه ! از آن بدتر بهترست بنویسم مثل یک کنده‌ی هیزم تر که در گوشه دیگدان افتاده و از اثر پیوستن به آتش هیزم‌های خشک و زغال شده، نه کاملن سوخته و نه هم تر و تازه مانده و فقط از حرص خفه شده است میماند.

غم مخور ای بنده که غمخوارت منم 

مصرع عنوان گونه بالا را همصنفی و دوست عزیزم مرحوم قاری نجیب الله ، گاهی ناخودآگاه با خود زمزمه میکرد. آنوقت معنی این بیت را درست درک نمیتوانستم ولی بعد ها شاید با توصل به همین ابیات بود که غم و حسرت شکست ناکامی را چندان جدی نمیگرفتم. حتا در زدایش غمها چندان نمیکوشیدم. گرچه انگار همنشین دود اندوه خلق شده ام اما خوشبختانه هیچ‌گاه نه تنها به آن کاملن میدان نداده ام بلکه بر روی غمها با دل پر خون مثل پیاله لبخند زده ام. لهذا اکنون از اثر همین همنشینی به یک نتیجه قطعی رسیده ام که: دودغم، حریص، خود خواه، مرز ناپذیر، طاغی، سرکش و بدلگام است.هر قدر که به آن میدان بدهی، میدان می‌طلبد و غمدرونی ات وسعت میابد..هر قدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و آدم را زیر پایش می‌کند.غم، تا سیلی محکم بر رویش نخورد هرگز عقب نمی‌نشیند، غم هرگز از پیش آدم نمیگریزد مگر آنکه بگریزانی اش، غم هیچگاه آرام نمی‌گیرد و شور میزند مگر آنکه بی‌رحمانه سرکوبش کنی.غم، هرگز از تهاجم خسته نمی‌شود و هرگز به صلح رضا نمی‌دهدمگر اینکه مجبورش کنی! از همین سبب این نصیحتیست از من به آنانیکه تجارب ام را میخوانند که نگذاریدغم بر کشور روح تان تسلط پیدا کند، انسان مغلوب غم بیهوده و بی‌اعتبار؛ حتا ناانسان و ذلیلِ میگردد. بروی غمها با ابزار خنده سیلی زنید تا مصلوب بی‌سبب غمها نگردید