۱۴۰۱ آبان ۱۱, چهارشنبه

برگِ نانوشتۀ از کتاب عمر

نقطۀ تسلیم در دایره قسمت

 هرچند زندگی من درست مثل دوکان ماما- دهمزنگی که از شیر مرغ تا جان آدمی در آن پیدا میشد، پر از خاطرات تلخ و شور است، اما در مرتب نوشتن کتاب زندگی، بنابر گم بودن سر کلاوه،چندان موفق نیستم وغالبن هنگام نوشتن در جایی حتمن دچار مشکل خاصی می شوم.لهذا با وصف اینکه همیش سوژۀ برای نوشتن دارم، ولی گاهی اصلن نمیدانم از کدام مقطع زمانی و مکانی مشخصی بیآغآزم؟.زیرا شروعِ درستِ که بتوانم آنرا با نظم زمانی ادامه دهم؛ بدو دلیل زیرین بستگی دارد و نادیده گرفتن همین دلایل کار سادۀ نیست.
نخست اینکه نسل من اکثرن بنابر جبر زمان اجزائ کوچک از حوادث بزرگ تلخ نظیر کودتاها؛ آشوب ها و مهاجرتهای خواسته و ناخواسته بودیم و هستیم.بنابرین عدۀ ی را همین توفان‌های مخرب پیاپی در کامش فروبلعید وعده ای دیگر در دایرۀ قسمت مثل نقطه تسلیم؛ فقط مرگ را زیستند. لهذا بیاد آوری برگهای نا نوشته؛ پر ماجرا وتلخ زندگی بعضی از دوستان؛ گاهی با در اولویت قرار گرفتن؛چنان متن نوشتۀ اصلی را تحت الشعاع قرار میدهد؛که افکارم ساعتها پاشان و دنیا بکامم تلخ میشود. در ثانی حقیقتآ کسانی مثل من که همچون سنگهای آسمانی اتفاقن از مدار ها خارج شده و در فضای تیرۀ بی اعتمادی و یاس سرگردان ولی هنوز زنده ایم، دلایل خیلی از چرا ها را درست نمیدانیم. تشخیص علتها و معلولها ابهام انگیز یاهم لااقل ساده نیست و طبیعتن همین دلایل قلم آدم را در هنگام نوشتن فرمان توقف میدهد
با اینحال تا جائیکه حافظه یاری میدهد در کودکی آدم خیال بافی بودم. در رویا هایم سوار بال شاپرکها میشدم و در پهنای دشت سبز شبدر و رشقه ها، تا اوج چشمکزدن درخشانترین ستاره ها سفر میکردم. با هُدهُدها و قمری ها ترانۀ بهار میخواندم. البومی از خاطرات رنگارنگ با رایحه باران در تار و پود درخت توت باغ ساخته بودم. بیخبر از اینکه در جامعه ای که من زندگی میکردم وقتی از اسپ می افتیدی دیگر از اصل هم افتاده بودی و کسی هرگز به اندازه سایر اسپ سوارن برایت قایل نیست.راستی که میگویند از گپ گپ میخیزد! همین ذکر افتادن از اسپ خاطرۀ را از دوران کودکی یادم داد که میشه آنرا از نظر زمانی در ردۀ نخستین خاطره ها بخشبندی کرد. آری! هنوز آنقدر کوچک بودم که بمکتب نمیرفتم. همرای پدرم برای آوردن حاصلات سر خرمن بسواری گادی رفته بودم. وقتی نزدیک به مزرعه گندم درو رسیدیم پدرم بمن گفت: هوا گرمست تو در گادی که سایه بان داشت منتظر ما بنشین! تا ما با محصول خرمن برگردیم.وقتی آنها از چشمم اندک دور شدند با کنجکاوی از جایم برخاستم و قیضۀ اسپ را که گادی وان درپنجرۀ پهلوی دروازه گادی، مثل بند بوت گره زده و بسته بود را بسوی خود کش کرده و گرهش را باز کردم. همینکه قیضه را شور دادم اسپ شروع به دویدن کرد، منهم با وارخطایی شروع به داد و بیداد کردم اسپ بسرعت میدوید و من با گادی بی تعادل نمیدانستم چکنم؟ پدرم دهقان و گادی وان پشت ما بسرعت میدویدند بالاخره از حسن اتفاق تایر گادی در جویچۀ رفت و اسپ هرچه زحمت کشید دیگر نتوانست گادی را حرکت دهد و در نتیجه بطورمعجزه آسائ از مرگ حتمی نجات یافتم.
باری هم در همین سن و سال در اثنای پر کردن سطل آب از دریاُ غزنه سنگ زیر پایم لیز خورد و در دریا ئ خروشان غزنه بی تعادل در سیلاب افتادم که اگر سقاُئ خیر خواه بدادم نمیرسید امروز با هزار ساله مرده گان سر بسر بودم
از نو جوانی هزار و یک تا "ارچق" در روح زخمیم دارم که با یاد آوری هر کدام شان زخمم تازه شده و دچار درد سوزندۀ میشوم. گاهی وقتی کسی از جوانی صحبت میکند،انگارجانور موذی حرمان زیر پوست تنم به خزیدن شروع میکند .و اگر متوجه نباشم از ژرفای روحم خشم نفرین شدۀ افسار میدرد. از نظر من نداشتن تکیه گاه در زندگی بزرگترین درد آدمیزادست. دردناکتر از آن تکیه گاه های سراب گونه که بظاهر هستند ولی نمیشه به آنها تکیه کرد میباشد. درست مثل دیوارهای تازه رنگ شده، که می بینی هست اما نمیشه به آن تکیه کرد. زجر دهنده تر اینکه کسی را که تکیه گاه میشماری، از اثر غرور کاذب، دستاورد ها و موفقیت هایت را نادیده میگیرد و هیچ میشمارد، اسفناکتر از همه زمانی که تو با آوردن کوچکترین تغیر مثبت خوشحال و با ذوق تمام حاضری آن دستاورد و موفقیتت را به همه تقسیم کنی ولی کسی به آن پشیزی اهمیت قائل نمیشود. اینها زخمهای همیشه تازه من هستند. زیرا شاید به همین دلایل بود که هرگز نتوانستم برای آینده "هدف" تعین کنم! چونکه گول یا هدف را اصلن نمیشناختم. پدر کسی که خود بی پدر بزرگ شده بود و فقط تجربه برگ بودن در مسیر باد را داشت خوبترین نصیحتش بمن این بود: بچیم چُرت نزن! شد آبی نشد للمی! مادر زن کم بختی که خود بی مادر بزرگ شده بود و ادا و اطوار مادر اندر ها را بیشتر آموخته بود تا مادری، طوریکه بطور مثال اگر به مادرم ماموریت میدادند تا هواپیمای گم شده را در اقیانوس ها پیدا کند، مطمئنآ در نخستین حرکت به من میگفت: بالا شو تو بچیم از جایت که ببینم زیر دوشک تو نباشه(خدا رحمتشان کند).
تلخبختانه بدترین تصمیم زندگی من دادن امتحان سویه در صنف دهم بود و از آن تلختر برگشتنم از کوپن هاگن و به هدر دادن بزرگترین شانس زندگی آنهم نه یکبار بلکه برای دومین بار ! این دو اشتباه بزرگ در نتیجه مسیر زندگی مرا از جادۀ مستقیم و هموار به سنگلاخ دشوار گذر منحرف و آئینه شانس و اقبالم را مکدر کرد.
تلخبختانه! عمر من در محاصرۀ "دود غم و یا زیر سایۀ ابر اندوۀ" گذشت. روزهای شکست و شبهای تیره و تار بیشمار حرمانی داشتم. جالب اینکه در میان سالی دیگر چنان به "غم و حسرت"خو گرفتم که هرگز نتواستم ضرورت آنرا مثل اعتیاد به سگرت ترک یا انکار کنم؛ حتا دیگر بدین باور رسیده بودم که هیچ چیز مثل اندوه، روحم را تصفیه و الماس عاطفه ام را صیقل نمی‌دهد. خلاصه زندگی من به شمعی که أهسته آهسته آب می‌شود میماند، نه ! از آن بدتر بهترست بنویسم مثل یک کنده‌ی هیزم تر که در گوشه دیگدان افتاده و از اثر پیوستن به آتش هیزم‌های خشک و زغال شده، نه کاملن سوخته و نه هم تر و تازه مانده و فقط از حرص خفه شده است میماند.

غم مخور ای بنده که غمخوارت منم 

مصرع عنوان گونه بالا را همصنفی و دوست عزیزم مرحوم قاری نجیب الله ، گاهی ناخودآگاه با خود زمزمه میکرد. آنوقت معنی این بیت را درست درک نمیتوانستم ولی بعد ها شاید با توصل به همین ابیات بود که غم و حسرت شکست ناکامی را چندان جدی نمیگرفتم. حتا در زدایش غمها چندان نمیکوشیدم. گرچه انگار همنشین دود اندوه خلق شده ام اما خوشبختانه هیچ‌گاه نه تنها به آن کاملن میدان نداده ام بلکه بر روی غمها با دل پر خون مثل پیاله لبخند زده ام. لهذا اکنون از اثر همین همنشینی به یک نتیجه قطعی رسیده ام که: دودغم، حریص، خود خواه، مرز ناپذیر، طاغی، سرکش و بدلگام است.هر قدر که به آن میدان بدهی، میدان می‌طلبد و غمدرونی ات وسعت میابد..هر قدر در برابرش کوتاه بیایی، قد می‌کشد، سلطه می‌طلبد، و آدم را زیر پایش می‌کند.غم، تا سیلی محکم بر رویش نخورد هرگز عقب نمی‌نشیند، غم هرگز از پیش آدم نمیگریزد مگر آنکه بگریزانی اش، غم هیچگاه آرام نمی‌گیرد و شور میزند مگر آنکه بی‌رحمانه سرکوبش کنی.غم، هرگز از تهاجم خسته نمی‌شود و هرگز به صلح رضا نمی‌دهدمگر اینکه مجبورش کنی! از همین سبب این نصیحتیست از من به آنانیکه تجارب ام را میخوانند که نگذاریدغم بر کشور روح تان تسلط پیدا کند، انسان مغلوب غم بیهوده و بی‌اعتبار؛ حتا ناانسان و ذلیلِ میگردد. بروی غمها با ابزار خنده سیلی زنید تا مصلوب بی‌سبب غمها نگردید


هیچ نظری موجود نیست: