۱۳۹۶ مهر ۱۲, چهارشنبه

فرار از کام مرگ با یک غزل

دهم جدی ۱۳۷۲ مطابق شب سال نو ۱۹۹۴م کابل
غروب زمستانی زیبائ بود. کابل در نوعی آرامش قبل از طوفان بسر میبرد. از میکروریان سوم قدم زنان بسوی میکروریان کهنه می آمدم که متوجه شدم دقیق در سر پل میکروریان نیرو های جهادی موسوم به اردوی اسلامی مصروف سنگر کنی در دو سوی سرک اند. آنسوتر در اطراف بلاک آغاصاحب یا بهترست بگویم نخستین بلاک میکروریان کهنه عساکر دوستم تجمع کرده بودند. تعجبی نکردم آنروزها این نوع حرکتها عادی بشمار میرفت.لهذا بیخیال بمنزل سید ذکریا آغا در منزل چهار رفتم. تا پیام و نامه اش را که از پشاور آورده بودم به خانواده شان برسانم. ایشان روز قبل از پشاور بسوی تاشکند پرواز و تاکید کردند بمجرد رسیدن در کابل، بخانه شان احوال دهم. منهم ساعتی پیش بکابل رسیده بودم و درحالیکه هنوز گرد و غبار ناشی از راه را از تنم نه شسته بودم نخست از همه به مصطفی جان پسر آغا صاحب زنگ زدم. اما ایشان پس از سلام علیک مختصربدون اینکه به حرفم پوره گوش دهد گفتند: شب منتظرت هستم! فعلن خداحافظ! اینجا بیا باز شب ده قراری گپ میزنیم. منهم قبول کردم
مصطفی جان آنشب ده تن از رفقای دوران عسکری اش را مهمان کرده بود که با پیوستن من میزبان یازده نفر بود. ایشان با خوشرویی از من پذیرایی کرد.اما من از آمدنم در میان اینهمه دوستان نا آشنا شدیدآ پشیمان و معذب شدم.در پی بهانه بودم که در صورت ممکن تا آذان شام دوباره به کلبه ام برگردم.ولی محبت هرکدام از این دوستان تازه مجبورم کرد در یکی از دو میدان قطعه بازی تیکه و فیسکوت شرکت کنم. در نسل ما بدلیل نبود برق امکان تماشای تلویزیون و فلم میسر نبود فقط پربازی بهترین وسیله سرگرمی بشمار میرفت و منهم به همین دلیل ماندنی شدم
.خوشبختانه با آذان نماز شام برق آمد و نان شب را در روشنی خوردیم . تلویزیون کابل همانشب در تقبیح یازدهم جدی سالگرد حزب دموکراتیک خلق، برنامه ویژه داشت که همه ما بدقت آنرا دنبال میکردیم ولی متاسفانه حین سخنرانی آقای آریانفر برق دوباره رفت. با روشن شدن گیس میدان قطعه بازی باز چسپیدولی من برای سگرت کشیدن به بالکن آمدم. نگاهم در آن خاموشی و سکوت به سمت شاخه های کم برگ درختان که با بادهای زمستانی در گلاویز بودند پر گرفت . در حالیکه با دو دست به پنجره آهنی بالکن تکیه داده بودم عبور ابرهای مسافر از معابر آسمان کابل نگاهم را میخکوب خود کرد. نیاز بر ابر سواری و ابری بودن آسمان زنده گی چرتم را تا حدی خراب کرد که منجر به سوختن انگشتانم با سگرت گردید. یادم آمد امشب، شب سال نو میلادی است.غیر از همین آسمان بالای سر من که در تاریکی و سکوت بسر میبرد دیگر در تمام جهان در این موقع با نور و روشنایی جشن و هنگامه برپاست. دوباره به آسمان نیمه صاف کابل که دیگر چادر تیره اش را بر سطح شهر کاملن پهن و گسترانیده بود با دقت دیدم. ستاره ها به مانند فرشته هائ که زانوی غم در بغل گرفته بودند میدرخشیدند، به گونه ای که وقتی سویشان نگاه میکردی، فکرمیکردی که این ها نه ستاره بلکه بالون های آرزویی هستند که خبر از پر پر شدن و خاموش شدن زود هنگام شان میدهند. درختان جوار قطعه مخابره و پیش روی بلاک بی هیچ پوششی تن به باد پائیزی وسرمای زمستان داده بودند..در حالیکه دهها شهاب خفه کن از شش جهت گلویم را میفشرد، هزار فکر زیبای بلند و بالائ دیروزی، هزاران خواهش بجا و بیجای از ریشه خشکیده،از پیش دیده گان خسته ام رژه میرفتند. لافهای سالهای قبل مبنی بر اینکه: امسال بهار را خودم خواهم ساخت، در حالیکه برعکس بجای بهار پائیز همیشگی را برایم ساختم روحم را می آزرد.وقتی به دستانم ، بویژه به انگشتان کم رمقم که از اثر سوختن با سگرت هنوز سوزش داشت نگاه کردم ، حس میکردم اینها هنوز نوازش و شراره را میتوانند یکسان خلق کنند. بلی هنوز این دستهای ناتوان، با نوشتن واژه عشق، نگرشم را به گیتی عاشقانه میکردند، هنوز وقتی در دنیای خیال لای موهای، گم میشدند میتوانستم شعر بسرایم. لهذا اگر هم بار دگر کم آورند!!بدون شک شکر در کامم زهر میگردد..
غرق همین افکار بودم که مصطفی صدا زد! بیا همینجا سگرت بکش! بیرون یخ اس؟! گفتم سگرت تمام شده فقط میکروریان سه را میدیدم. کلکین های همسایه ها روشن معلوم میشه! آنها برق دارند. به اتاق بر گشتم و با مصطفی و مجتبی جان تا ساعت های دو شب سرگرم گفتگو و اختلاط شدم.آنسوی اتاق دو میدان تیکه سر گرفته بود. نمیدانم در میان اینهمه غوغا چسان خواب بالایم غلبه کرد و شاید یک یا دو ساعتی خوابم برده بود که صدای غرش نخستین شلیک تانگ و توپ از خواب بیدارم کرد. آری حمله ای قطعات دوستم همراه با گلبدین در نخستین بامداد اول جنوری سال ۱۹۹۴میلادی بالای قطعات دولت آغاز شده بود و دولت در دفاع از خود ظالمانه بلاک ما را بحیث خط اول دشمن هدف گرفته بود. بطوریکه بدون مبالغه از ساعت ۳ شب تا ۱۲ روز در هر چند ثانیه یک بار بلاک ما مورد شلیک یک موشک، هاوان توپ و هزاران مرمی قرار میگرفت.بعد از ظهر روز اول دیگر گپش از ثانیه به دقیقه ها رسید و تا روز هفتم و اعلام آتش بس شب و روز زیر باران آتش بسر بردیم. دیگر صدای یکی دیگر را نمیشنیدیم. تمام مسکونین بلاک بسوی تهکاوی هجوم برد اما تلخبتانه دیدیم که تهکاوی هم پر از آب است. لهذا همگی در زینه ها جابجا شدند. تلختر اینکه ساعت هشت صبح دروازه خانه بشدت دق الباب شد. وقتی مصطفی در را باز کرد دیدیم که چند عسکر دوستم تا دندان مسلح که غبار غلیظی جلوی چشمانشان را گرفته بود، داخل خانه شدند تا از صالون آغا صاحب بالای پوسته های دولت فیر کنند. نه مصطفی و نه هیچکدام ما نتوانستیم به این شرف باخته گان وحشی بگوئیم که نمیبینید اینجا حریم شخصی یک خانواده است.؟ صدای زنها و کودکان را نمیشنوید؟ پس چگونه ادعای انسانیت دارید؟ یا سعدی اشتباه کرده و ندانسته که بعضی از دو پا ها سمی اند و هیچ وقت اعضای یک پیکر نیستند یا ما معنی ابیاتش را عمیقاً نمیفهمیم. اما از حسن تصادف یکی از مهمانان مصطفی، ازبیک تبار بود. برایشان چیزی به ازبکی گفت و آنها از این کار منصرف شده رفتند. خلاصه در اخبار صبح بی بی سی شنیدیم که جدیدا شورای هماهنگی تشکیل شده و قریب الرحمن سعید نماینده گلبدین برخلاف چند ماه پیش که میگفت جنگ تا خلع سلاح گلم جمان ادامه داره اینبار قسم خورد جنگ تا پیروزی گلم جمان و سقوط دولت کابل ادامه دارد. خانواده مصطفی جان مضاف بر مشکلات ناشی از جنگ در غم شکم یازده مهمان ناخوانده و گیرمانده در اینسوئ خط نیز مانده بودند.این یازده نفر بجز از من که در کابل مسافر و مجرد بودم دیگران همگی خانه هایشان در میکروریان سوم بود همه شلیک و آةش و دود را بالای خانه هایشان از کلکین میدیدند و از غم چون مار بخود میپیچیدند. اما نمیتوانستند خط را عبور کنند. جنگ برای ثانیه ای آرام نمیگرفت شب و روز بیست و چهار ساعت همینگونه دوام داشت بعد سه شبانه روز سه نفر از مهمانان، که دیگر تحمل شانرا از دست داده بودند سر را به کف دست گرفته! دستها را بالا از خط عبور کردند که به فضل خداوند توانستند به خانه هایشان صحیح و سلامت برسند. بعد رفتن آنها جنگ دوباره شدت گرفت. دیگر به صدا های گوشخراش عادت کرده بودیم و از صدای مهیب انفجار راکت نمیترسیدیم. در این میان فکاهی هم میگفتیم و گاهی هم میخندیدم. این هفت نفر باقیمانده هر لحظه قسم میخوردند که اگر از همین مهلکه نجات بیابند دیگر یکروز هم در این شهر نمی پایند و از من پرس پال ویزه کشور های خلیج و اتحاد شوروی را میکردند.مجتبی جان به دوستانش گفت: از انجنیر نپرسید او وطنپرست است و دونیم ماه میشود خودش از دنمارک به این دوزخ برگشته است. شش نفر با تاسف بمن مینگریستند فقط یکی پرسید آیا درست است؟ در پاسخش گفتم: بلی! چون دیدم دیگران همه هوا کرده اند، با خود گفتم مگر میشود وطن را تنها رها کرد؟ اما اینکه در آن لحظه چگونه میتوانستم ضربان قلبم را با بغضهایش هماهنگ تر کنم همین اکنون هم حیرانم؟ آری! حوادثی آنروز تقریبن قابل پیشبینی بود ولی با جسمی که نمی خواست از روحم فرمان ببرد. پیشگیری بر حسب اراده و برنامه در آنزمان برایم مقدور و ناممکن بود. از روز چهارم به بعد که دیگر جنگ طولانی شد و آذوقه مصطفی جان شان نیز به اتمام رسیده بود. حتا سگرت های صفی جان داماد آغا صاحب که بیچاره برای تجارت خریده بود نیز به پایان رسید. دیگر با افسردگی تمام برای مرگ حتمی لحظه شماری میکردم.
صفحه تیاتر ذهن در صحنه جنگ و اوج افسردگی
ثانیه هایی که در صحنه فرار از مرگ، با یک حس مبهم، پیچ و تاب خورده ، در اوج یاس و حرمان به سوی بی نهایت سرازیر می شوند، از آن ثانیه های نیستند که خوانده بودیم ( تک تک ساعت چه گوید گوشدار- گویدت بیدار باش ای هوشیار). این گونه ثانیه ها با زدن عقربک ها واقعن پندت میدهند اما نه پند شیرینتر از قند! بلکه تلختر از زهر! حس گیر کردن میان گیچی و هوشیاری، گم شدن خیالات میان لحظه ها، سقوط از مرتفع ترین نقطه قله ذهن و سپس متلاشی شدن بروی سنگ فرشهای خاطرات حزین، دستمال دست آدم را خواهی نخواهی برای پاک کردن اثرات آن از پیشانی و چشمان تر میکند. زیرا در هنگام پشیمانی و لحظه ئ پریشانی عاجز ماندن، در برابر دادگاه ای بی وقفه ذهن، توام با سرزنش های بی پایان قاضی وجدان! یک گپ الزامی و پذیرفتن حکم قطعی محکومیت رادرقبال دارد.درست در همین لحظه خستگیِ و درد بیش از حد در سمت چپِ سینه ام،را حس میکردم تا حدی که میفهمیدم دیگر قلبم برای استراحت ابد آماده میشود. در یک چنین فضای یاس که مرگ را در یک قدمی میدیدم در حالیکه با بلعیدن بغض ها هنوز خود را میانِ چهره ی بظاهر شادم پنهان میکردم! ولی در خلوت خودم از دیر شدن ها، از دیر رسیدن ها، از فراموش کردن ها، از گم شدن ها، و از "ای کاش" ترین های به هدر رفته بشدت رنج میبردم. گاهی از رعایت بیش از حد نظم و قانون در زندگی و آخر سرهم با توهین و افترا با بی قانونی مواجه شدن ها به خشم می آمدم آهسته خود را نفرین میکردم. میخواستم فوران کنم با همه بجنگم و مثل آوار بر سرزنده گی و آدمهایش خراب شوم. گاهی مهربان میشدم و آرزو میکردم کاش حتا آدمهایی که از زنده گیم با قهر رفته اند هیچوقت پی به درد زخمی که برایم به جا گذاشته اند نبرند! انگار اشتباهات گذشته با طناب محکم و قطور، گلویم را لحظه به لحظه میفشردند.اما خود را میزدم به بیخیالی و با خود میگفتم: شاید قسمت همین بوده که در کویر زنده گی سرگردان باشم. . روز پنجم نمیدانم چه کسی خبر فوت داکتر غروال معین اسبق وزارت صحت عامه را که تنها در چند بلاک انطرفتر میزیست رساند! او به نسبت نبود دارو هایش روز قبل در خانه اش وفات یافته بود. مرگ مظلومانه او با آنهمه جلال و شکوهی که من از او دیده بودم در حین افسردگی، حالت بی خیالی و آرامش را در ذهنم ایجاد کرد.طوریکه حسی برایم میگفت: ما در کویر زندگی،نه بخواهش خود بلکه بالاجبار محکوم به نفس کشیدنیم. لهذا اگر این کویر را اشتباه برویم یا درست و در نتیجه اگر به دریا برسیم یا سراب، آخرش، همه مثل داکتر غروال به خاک برمیگردیم. پس وقتی انتها و ژرفنای همه ی قصه ها و همه آدمها در یک جا و یک مبدا و یک مقصد ختم میشود. چه نیازست خود را آزرده یا هیجان زده برای مقصدی که از هر طرف به یک نقطه ی مشترک میرسه کنم؟ حسی مثبتی میگفت: ری نزن تو برنده ای حتا اگر در این کویری پیش رو گم شوی. قلبم با شور حاکمانه میگفت: دیگر نمیتوانی اینگونه در کُنجی لَم دهی تا شاید زندگیت را کسی یا چیزی دگرگون سازد!. تو خواه یا ناخواه مثل دوکتور غروال روزی میمیری. ولی زنده ماندن زیبا نیست! زندگی کردن زیباتر است. کمی از عقاید و افکار پوچ ات دور شو.. جنگ ختم شدنی است. تو اگر بخواهی میتوانی حتا وقتی سالخورده شدی، ادعا کنی که واقعن زندگی کرده ای! و از زندگی در میان دود و آتش لذت برده ای! تو میتوانی روایتگر یک فصل خونین زندگی باشی و از درون روایتها بلند بلند به گذشته ها و خاطرات نهفته و پنهان در اعماقِ جوانیت بخندی و برای اولاد هایت آن را با افتخار تعریف کنی! پس تقدیر با تدبیر ساخته نمیشود برخیز
شب ششم جنگ رادیوی بی بی سی از آةش بس فردا خبر داد و صبح روز شنبه هنگامیکه پل میکروریان را پس از یکهفته عبور کردم. دیگر میکروریان سوم تقریبن از سکنه خالی شده بود. نخست خانه مامایم عالمی صاحب رفتم. آنها دروازه شان قفل و به غزنی کوچیده بودند. پشت خانه سمیع جان شان رفتم آنها نیز به کارته سه کوچیده بودند داکتر علی جان هم نبود خلاصه در آخرین تحلیل بسواری یک تکسی به سوی دواخانه برادرم انجنیر تمیم در خیرخانه رفتم و خوشبختانه که آنها هنوز در کابل بودند ولی او از دیدنم و اینکه چسان زنده ام هک و پک مانده بود و منهم حالا


نقش ایزد

به گیتی شور صد غوغّاست اینجا

خدا در نقش آدمهاست اینجا
نیازی نیست استاره درخشد
قمر الماس چشم ماست اینجا
قلم زد نور و باران نقش ایزد
مسیح انفس و بیضاست اینجا
حسد کزعظمت عشقم برد ماه
فروغی از رخت پیداست اینجا
بلب موزون ترین شعر است اسمت
به شهر قافیه غوغاست اینجا
درون واژه های شعر نورست
دلم پر درد واویلاست اینجا
به تارو پود فرش قرمز عشق
خیال و حسرت غمهاست اینجا
به طنابی که نمدار است از اشک
لباس عاشق تنهاست اینجا
شده فانوس یادت نورپاشان

ز عکست نورِ نور افزاست اینجا
دلم مرداب بی موج است و تنها




هیچ نظری موجود نیست: