۱۳۹۶ مهر ۱, شنبه

زنده گی ! تکتِ یک طرفه

Opportunity Knocks Only Once


عمر گران میگذرد! انگار همه  سوار بر واگون زنده گی از جاده یکطرفه با شتاب میگذریم. حسرتا و اسفا که همین قانون زنده گیست. تجارب بخش بزرگی از مسافرین این واگون پُر است از حسرت بی پایان ، هدر رفتن فرصت ها  ، پریشانی و پیشمانی ! اما تنها ترین درسی که من از این سفر پر خم و پیچ  آموختم و به آن  اعتقاد پیدا کردم اینست که: حتا 
 بلیت این واگون هم یک طرفه است. بیشترین و مهمترین فرصتهای زندگی فقط و فقط یک بار برای آدم اتفاق می افتد. اگر کاهلی کنی و اهمال، اگر قدرش را نشناسی، اگر به موقع برایش نه جنگی، وقتی از دست رفت، دیگر از دست رفته است. باز نمی گردد، تکرار نمی شود. در واقع بگفته انگلیس ها همه فرصتها فقط یک بار درب خانه آدم را میکوبند و بس! همینطور حتا همه کسانی که وارد زنده گی آدمها می شوند هم ورود یکباره دارند. اگر نتوانستی نگه شان داری و رفتند فقط رنج است که مکرر می شود و حسرت بی انتها.
عذاب از دست دادن فرصت ها، ناخوشیِ از تلاشهای هدر رفته شده و پیشمانی مثل موریانه آدم را بعد ها از درون می خورد و قامتت زیر حجمِ حجیمِ آوارِ فرصتها و خاطرات آدمهای که از دست داده ای خورد می شود . چه تجربه ی تلخی، چه غم جانکاهی! چه عذاب عظیمی است که متحمل میشوی !! واگون زندگی همچنان که بسوی ایستگاه آخر به پیش می رود ما را تهیدست تر، شکسته تر و تنها تر می کند و حسرتش جز پریشانی و پیشمانی نیست.
امروز با خاطر آشفته،  حزن آلود در باغ خاطره ها در خلوت خویش قدم می زدم و گذر واگون زنده گی مثل پرده تیاتر از پیش چشمانم رد شد.
نگاهم شاعرانه به مناظر بکر و چشم اندازهای دست نخورده پر کشید. بهتر بگویم به مناظر از دست داده ،که با تاسف در ایستگاه های اولی از سبب اشتیاق و شور با غفلت ازش گذشته بودم و اکنون پس از سالها با بار افسوس و خرمن  کاش ها هنوز  میتواند خوردم کند و خمیرم سازد.
 به قله ای آرزو ها که از دور دست ها هنوز افق زیبائ جادویی  داشت خیره ماندم و برای اینکه  تلخبتانه نتوانستم یا نخواستم تمرین کوهنوردی کنم اشک دودی ریختم. و در سکانس اخیر بر درختان انبوهی که اطراف و اکنافم را پوشانده بودند و جاذبه ای پنهانی طلوع خورشیدم را از میان شاخ و برگ شان منعکس میکردند چشم دوختم. انگار مرا با جاذبه ئ عجیبی  به سوی خود می کشیدند و نمیدانم چرا امید واهی دوباره بستم.

بیادم  آمد همآنروزیکه  گله های از ابرهای سیه  سر تا سر آسمان دلم را پوشانیده بودند. گاهگاه رعدهای ابهام بر طبل های ناتوانی بشدت میکوبیدند و با درخشش آذرخش شکست چهره سیهئ ابر های بی باران اندوه و ابهام ، را از درون  سینه ام نمایان میکردند، ناامیدی وجودم را در حجم تنگ و تاریکش می فشرد و هجوم گرگس های یاس و حرمان روی زخمهایم پنجه میکشیدیند و نمک میپاشیدند و من عابر خسته و صبور این جاده بگفته اقبال لاهوری فقط بخود خزیدم و نفس در کشیدم و هیچ نگفتم! اما امروز با خود  میگفتم کاش چنین میکردم که نکردم! کاش چنان نمیشد که شد
 یادم می آید شبهای که با سگرت روشن لای انگشتان ناتوانم  از خم و پیچ کوچه های که به سمت کاشانه ام منتهی میشد با خموشی عبور می کردم  جاده ها خلوت بودند و بی رمق و من شکسته  تر و بی رمق تر، تا بامداد صادق خیال می بافتم. یا بهتر است بگویم 
شبها که از راه میرسیدند من در آفاقی که خاموشی مرگبار سایه گسترده بود.با شاخه 
ای از نوری امید واهی، در تاریکی بسوی خانه ای که هرگز نداشتم براه می افتادم.

یادم آمد روزی را که حس کردم دیگر امیدی نیست . آدمها در نگاهم مانند سایه هایی از ارواح پدیدار و با حس نفرت از پیشم رد میشدند. هارن موتر ها و همهمه های عابرین به صور اسرافیل و روز رستاخیز میماند . شک نداشتم که اگر بدست ماموران پولیس بیفتم در جمع پودریان زندانی و  پوست  تنم را جدا می کردند. از زندگی بیشتر از مرگ می ترسیدم . هنوز هم برین باورم  زندگی ای که هر لحظه اش توام با  آذرخش های وحشت و هراس از کمبودیها باشد  بی عشق و تپش هولناکتر از مرگ است .

حتا یادم می آید به چه شور و علاقه ای صنف ده را امتحان سویه دادم در صنف 11 و 12 فقط بخاطر آماده گی کانکور عرق زیادی ریختم حتا از درجه بلند در صنف ماندم چون فقط بدروس ساینس و ویژه برای کانکور میرسیدم نه بر مضامین عمومی ! ولی چه شد؟ بزودی افقهای سرسبز آینده در نگاهم رنگ باخت و تبدیل شد به بیابانهایی بی آب و علف ، در کویر سوزان
خلاصه اینکه امروز ریل زمان با سرعت ، از دوردستهای افق، بیرحمانه از گوشت و پوست و استخوانهایم  سوت کشیده در حالی گذشت که  در پشت سرم به جز  پلها شکسته چیزی دیگری را نمی دیدم . گرچه روح عاصی ام هنوز ماورای زمان در سفر بود و آینده ناپدید را در بیکرانه ای از نور می دیدم. هرچند مرگ گاهی در نگاهم تنهاترین دریچه ای بسوی رهایی از دردهائ که محصورم کرده جلوه میکند..


از رویا بیدار شدم  و رفتم بسوی درب بالکن ، پرده  را به شدت کنار کشیدم در را گشودم و از بالکن  چشم به آسمان خاکستری دوختم ، نم نم باران می بارید و باد ملایم شاخه های پر برگ درختان عقب بلاک  را نوازش میکرد در عالم حال از خود 
پرسیدم. بر سر این دو راهی چه باید کرد؟ آیا اینهم یک فرصت است؟؟؟ نمیدانم
و آهنگی از آوای ملکوتی احمدظاهر عزیز


هیچ نظری موجود نیست: