۱۳۹۵ خرداد ۳۰, یکشنبه

لذت زمان و غزل حسودی

لذت و زندگی

دیروز عصر چنان خسته از کار فارغ شدم که حتا حوصله پاهین شدن از زینه ها را نداشتم، بنابرین با آخرین رمق وارد لفت دفتر شدم. دکمه منزل صفر را زدم. درب لفت پس از کرشمه ای نیم دقیقه ای بسته و شروع به پائین روی کرد. در تنهایی و سکوت، خیره به آینه روبرویم بتصویر خسته خودم با هزاران خیال و چرت نگاه می کردم. لفت در منزل دوم ایستاد وقتی در باز شد، نخست نور ملایمی از چراغ دهلیز چشمانم را زد و سپس همکار مغروری که ظاهرآ نگاهش به ما آدمهای آسیایی صمیمی نیست و طبیعتآ منهم چندان از او خوشم نمی آید، بی سلام و کلام داخل لفت شد. نفس عمیقی کشیده در دلم گفتم: این نیز بگذرد، گیرم که در این کابین کوچک سختتر، اندوهت مباد ای دل بی سامان! خاموش! اینبار دکمه طبقه صفر را او زد. درب لفت با همان ناز و کرشمه نیم دقیقه ای بسته شد و حالا اجبارآ بجای آینه به کف کابین لفت در حالی خیره شدم که نفسم هایم سنگین شده بود،چکنم؟ راز آتشکده ی دل به کسی نتوان گفت. انگار از قبل میدانستم قرارست با چه کسی در این لفت همراه باشم.در فاصله پاهین روی لفت یکبار دلم شد با همین بی رمقی و خستگی خطاب به این آدم مغرور فریاد زنم که : بدان و آگاه باش ! من سیمای سرزمینی ام که نخستین نگاه فلسفی به زندگی از آنجا برخاسته مولانا میگوید:(از جمادی مردم و نامی شدم - وز نما مردم به حیوان برزدم- مردم از حیوانی و آدم شدم - پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم). اما زمان مجالم نداد! لفت ایستاد و شگفتا که همکار مغرور خلاف توقع در حالیکه از لفت خارج میشد با تبسم دوستانه گفت: آخر هفته خوش! از لحظاتت لذت ببر" و صمیمانه با تکان دست با من وداع کرد

prettig weekend

geniet van u tijd

آری!یکی از توصیه های بی معنی و نمایشی در هالند اینست که در ختم روز جمعه به همدیگر میگویند: "تعطیلات هفته ات خوش "از لحظات زنده گیت لذت ببر" بنظرم مخترع این دو جمله ظاهرآ شعاری و مروج، کسی بوده که هرگزدرد را خودش تجربه نکرده، کاخ آرزوهایش فرو نریخته و روح و روانش در کوره زندگی نسوخته، ورنه چسان ممکنست با عقل سلیم تصور کرد تا از لحظات زندگی لذت برد؟ شاید اتهام منفی گرایی و کج سلیقه گی را دوستان به من بزنند اما باور کنید من لذتی را که بدون هیچ دلهره بوده باشد در زندگی هرگز نچشیده ام از همین سبب دلم بود ازش بپرسم لذت چیست؟ ولی عجالتن چیزی نگفتم و با لبخند و دیپلوماسی بلمثل و تمنای نیک متقابل همرایش وداع کردم.لیکن شیوه برخورد این آدم چنان شگفت زده ام کرد که خواستم شرح پیشامد صمیمانه و غیر مترقبه او را، اولتر از همه به همکار کردستانی ام که خیلی از این آدم بدش میاید بگویم. بنابرین در حالیکه همینگونه در راهم روان بودم، به او زنگ زدم، بیخبر از اینکه در منزل همکف، بویژه پس از  خارج شدن از ساختمان دفتر، سرعت شبکه انترنتی دفتر، شبیه سرعت حرکت حلزون یا گوک میشود بنابرین وتس اپ در حالیکه پیهم چرخک میزد، تماسی را بین ما برقرار نکرد.

 اما در فاصله مسیر برکشت به خانه با شگفتی پیوسته به این می اندیشیدم که کدام عامل،توانسته ذهن و باورهای سرکش این آدم را یک چنین تحت تأثير قرار دهد تا شخصيت اخلاقی او را تا این حد در برابرم خاضع نماید که امروز نه تنها سایه ام را با تفنگ نگاه تنفر آمیزش نزد بلکه با صمیمیت، ولو علی الظاهر در قالب شعار، لحظات خوش برایم آرزو کرد؟  جالبتر از همه اینکه همین یک جمله عادی و نمایشی او بالایم اینقدر تاثیر گذار شد که انگار با تمام وجود لمس کردم و فهمیدم که نمیشود و نشاید و نباید احدی را بدون شناخت درست و حرف زدن فقط از طرز رفتارش قضاوت کرد.

هرچند هنوز از آنانیکه بدون درد، از گوشه امن با دل گرم، پیاله چای در دست، برای درد دیگران، بدون فهمیدن علت درد، نسخه تجویز میکنند متنفرم. حتا این کار را مثبت اندیشی هم نمیدانم اما نمیدانم چرا رفتار و گفتار این آدم مورد پسندم قرار گرفته است..

القصه با همین خیالات چنان خسته به خانه رسیدم که حتا توان کشیدن بوتها از پاهایم را هم نداشتم. روی کوچ نه اینکه بگویم دراز کشیدم بلکه بهترست بگویم پهن شدم، احساس میکردم وزنم به توان خودش رسیده. اگر اشتباه نکنم در ریاضی هر چیز به توان خودش مساوی صفر اس.انرژی منهم مساوی به صفر بود. چشمهایم را به زور باز نگهمیداشتم با اینحال تا پلکایم بهم میرسیدند، مثل فشار بالای دکمه سرخ(روشن) ریموت کنترول، کانال کابوس های همیشگی، در پرده تلویزیون ذهنم روشن میشد. کابوسهای که میدانم تا از هم پاشیده و متلاشی ام نکنند تمامی نداره!کابوسهای که اخیرآ مجوز حسادت را هم از من گرفته اند

عمه ای داشتم خداوند رحمتش کند، سالهای کودکی و نوجوانی پای صحبتهای او مینشستم. بسیاری از گفته ها و داستان هایش را به یاد دارم. حتا طنین صدا، گلو صاف کردن و تکیه کلام هایش یادم هست. یادم آمد که میگفت نصیحت پدرانه کردن، از دل گرم حرف زدن و امر و نهی کردن(اوقی گری) کار آسان اس! بنابر همین مقوله منهم جمله "از زمان لذت ببر" را نوعی نصیحت پدرانه از دل گرم حرف زدن و اوقی گری ناحق میدانستم اما رفتار پسندیده و توصیه همین آدم برای نخستین بار، تا جایی در دلم جا باز کرد که میخواهم لااقل همین امروز به توصیه اش تا جایی که امکان دارد عمل کنم.

آری! دلم رویا میخواهد رویا لذت بردن از لحظات را! لحظات آبی بیکران و بی پروا از عالم و آدم  را که در طول عمر صرف چند بار اما با دلهره نصیبم  شده اس.انگار دیگر قبول کرده ام گپی آدمی را که یکساعت پیش دشمن میپنداشتم اش 

اما شوربختانه از شبهنگام تا همین لحظه ای که این مطلب را مینویسم دندانم پیهم آلارم میزنه ، درد نداره. اما نمیگذاره لذت آرزوهای جدید که در دلم تازه در حال جوانه زدن است را حتا در رویا بچشم! انگار با هر دوگ دوگ میگوید غمهای که مبدل به عینیت شده و در تار و پود زمان نشسته باشند تا ابد در سینه ماندگارند. و انگار این آلارم های پیاپی بسان چوب های گوگرد است که روی زرنیق سرد آرزو های تازه میلغزد تا با لمس تن سردشان نخست گرم وسپس  شعله، دود و نابود شان کند. بخیالم بگفته شاد روان کاکای مادرم: سړی  چی زوړ شو، بیا ناجوړ شو، بیا جوړ شو ..

 



حسودی ممنوع



حسادتم شده بر چشم مهر نوش عکاس

 بقلب آنکه  فتد از قشنگی ات وسواس
به هرکه لحظه ی خندیدنت مقابل توست
بچشم أئینه ای کو ترا کند احساس
به شال سبز و به رنگین کمان پیرهنت
به بارشی که روی چتری ات نموده تماس
اگر نسیم به دور تو با شعف چرخد
حسود میشوم ای بانوی خوشرنگ لباس
به نور دیده ای کو در جوار خورشیدم
کشیده با الف قامتش خطوط مماس
حسود و عاشقم ای خوشخرام  رویایی
و داغ سینه من هست تا بدین مقیاس
حیاط دل شود از عطر گام های تو سبز
ثغور عشق مرا کی توانی حیف قیاس
کبابِ حاسد و شعر شکیب نوشت باد
سپند دود کن از زخم چشم هر خناس

به آن دو قاشقی کو در پیاله همراه است

فغان من کشد این هفته هیهات ای یاس

=


هیچ نظری موجود نیست: