۱۳۹۹ دی ۱, دوشنبه

روایت های از غزنه شریف

 سکوت، خانه نشینی ، چُرت زدنها و رویا پردازی های اجباری سالی که در حال گذر است، گاه گاه شمیم نابترین عطر خاطراتم را  نیز به همراه داشتند، انگار باد ها موسمی، دامن دامن، آنها را با خود می آوردند.

آری! هر از گاهی نسیم آرام بهاری، تف باد تابستانی، شمالک سرد پاییزی و حتا طوفانهای زمستانی وظیفه گرفته بودند تا آنعده از رویداد های زندگی که از مرورشان دانه لبخندی هر چند گاهی تلخ روی لبم کاشته می شوند را با اشتیاق و بعضآ بی میلی روی صفحه کمپیوترم بنویسم تا پس از نشر، هنگام خواندنش با دوستان اینبار با شادی و شیرینی سبز گردند و گل دهند. شاید، برای رها شدن از دغدغه های زندگی و آرامش یافتن از افکاری که مدام در سرم می چرخیدند به دستاویزی چون خاطره نویسی نیاز داشتم. تا بتوانم هم بار رنج غربت را در این تنهایی تار قرنطینی به دوش کشم و هم در پهنا و ژرفای این نومیدی و یاس زنده بمانم.  گرچه اولویت بندی و حتا عنوان بندی خاطره های پراگنده و باد آورنده کاریست دشوار اما بمقتضای لیس للانسان الی ما سعا! سعی ام را کردم، و اگر زنده بودم همینسان ادامه خواهم داد.

از هفته قبل بدینسو انگار نفس باد صبا سرد زمستانی، روی دوشش عطر ناب خاطرات غزنه شریف را حمل و مشک فشانم می کرد. خاطرات دوران بی غمی ، آرامش، میله ها و طوی های غزنه! و بیشتر از همه نذر یا میله ای زنانه مردمان شهر بنام "دیگچه بی بی" با پنجه اش در نظرم میچرخد.

بلی! گرچه غذا های هوسانه غزنه، معمولن غذا های ساخته شده از آرد گندم میباشند. مثلن آشک که ما  آنرا درغزنه(آش ) میگوئیم. آش رشته  یا بریده که ما آنرا (اوگونی) میگوئیم. سیمیا که یکی از لذیذ ترین غذا های آن روزگار بود. پم (پهن) برگ، تقریبن مکرونی گونه ، کاچی، پیرکی (بولانی) و اوماچ، که همه از آرد ساخته میشوند. اما برای نذریه ها بجای غذا های نامبرده پختن برنج را رجحان میدادند. زیرا برنج آنزمانها اندکی خاص بود و فقط در محافل خاصی چون دیگچه، عروسیها و ختم ها پخته میشد. لهذا در دوران کودکی من، پلو ، شوله شیرین و شیربرنج خوراکه های اندک کم یافت تر و خاص تر بودند و دیگچه به همین دلیل بچشم ما کودکان آنزمان زیباتر از عید مینمود. مادر مرحومم هر ساله بیشتر از یکسیر برنج را برای زیاد شدن روزی ، بقای صحت و سلامتی فرزندانش نذر دیکچه میداد.( آخرین دیکچه اش را در پشاور بیاد دارم.)خاله ام شوله شیرین و زن کاکای بزرگم شیربرنج دیگچه میدادند.در مورد دیگچه از عمه مرحومم که چراغ دیگچه ما را بدستهای خودش می افروخت صرف همینقدر شنیده بودم که: این نذر را بی بی فاطمه برای امام حسین پس از گذر ماه سفر داده است


برنج وطنی و خارجی

در  روزنامه سنائی چاپ غزنه که پدرم هر روز دیگرانه از دفترش با خود بخانه می آورد هیچ  مطلب به اندازه نرخنامه شهر داری که روزهای اول هفته منتشر میشد توجهم را جلب نمیکرد. صنف چهارم ابتدائیه و سواد اندک داشتم که به مادرم آنها را یکایک و گاهی  با اشتباه میخواندم. دقیق بیادم است که آن سالها در نرخنامه شاروالی برنج لونگی اعلی بغلانی دوازده افغانی فی کیلو- برنج لغمانی اعلی لونگی یازده افغانی فی کیلو و برنج لکُ و برنج شوله و ادنی شش تا هشت افغانی فی کیلو بود. در حالیکه مضاف بر اینها در بازار دو نوع برنج دیگر خارجی هم بود. یکی برنج دیری دون (دیره دون محل تولد نادر شاه پدر محمد ظاهر شاه در هند برتانوی) که به نسبت گرانی بیش از حد خوراک خاصان بود و دیگری هم برنج بنگله دیش که به نسبت ارزانی اش مشهور بود. اما مادرم دشمن برنج "بنگله دیش" بود و برایم همیش توصیه میکرد هوشت را بگیر بچی که بنگله نباشه! حیرانم این برنج ارزان کیلوی چهار افغانی معادل یک قران بنگله دیشی چسان از بنگله دیش به غزنه وارد میشد؟ بعضی ها میگفتند دانه برنج بنگله دیشی اس اما در مناطق گرم مشرقی کاشته میشد! از کسی دیگری هم شنیدم که خدمتگارانی در اردوی انگلیس این برنج را با خود در افغانستان آوردند و بعضی از آنها در افغانستان ساکن شدند و این برنج را همانها در افغانستان مروج کردند و میکاشتند ولله و اعلم

دیگچه ها و خاطره هایش

نمیدانم رنگها در آن زمانها شفاف تر بودند یا دقت من برای دزدیدن وقایع اطرافم ژرف تر بود چونکه دقیق یادم هست آنوقتها خبر دیگچه مثل خبر عید در کوچه میپیچید. کوچه ها مکانی امن برای بازی کودکان، فضائ بسته و محیطی که همه همدیگر را می شناختند بود. همچنان کوچه تربیون خبری و رادیوی که کودکان خبرنگاران و ژٰورنالیستانش بودند، بود. در سابق ها شنیده بودم حتا اعلام پختن آش را کودکی با ترانه اش اینسان کرده بود( اگر رضای خدا بود ما صبا آش میکنیم.)

 اما دیگچه یعنی امید به تحقق آرزو های نذر دهنده گان و همینکه چراغ دیگچه را روشن میکردند بزرگان خانواده با اخلاص بدرگاه خداوند نیایش میکردند و آرزو هایشان را یکایک بیان و طلب میکردند سپس یک زن مسن سر دیگ را با بسم الله باز میکرد و اگر میگفت پنجه بی بی در برنج است دیگر ته ئ دل همه آرزو کننده گان به بر آورده شدن آرزو های گفته و نهفته گواهی میداد و مطمئن میشدند که به همین نزدیکی ها کورسوی امیدها یکباره به آتشفشانی از جنس ماندگارترین خورشید تبدیل خواهد شد. تیره گی با همین نور بر چیده خواهد شد. امید ها گل خواهند داد و ملائک دسته دسته بر زمین فرود خواهند آمد، و خطبه عاشق و معشوق خواهند خواند. اما گاهی همین شور و شعف هم دیری نمی پائید. یکبار زن سالمندی که از شمالی بودند و در همسایگی ما بسر میبردند. پسرش بخیالم در شفاخانه غزنی یا سره میاشت کار میکرد.خطاب بما گفت: حالا چند تا فرشته آرزو های ما و شما را یاد داشت میکند. چند تای دیگر آنها را پیش باری تعالی پیش میکند اما پیش از اینها چند فرشته دیگر نشسته اند تا ما شکرانه داد نعمت های خود را ادا کرده ایم یا خیر! لهذا پیش از پیش آن فرشته شکرانه نویس را بیکار مگذارید از این همه نعمات خداوندی شکر بکشین تا خدا آرزو ها را بر آورده کند ! و سپس شکرانه ها آغاز میشد! خدایا شکر! به اشکل داده گی ات اول شکر!! ثانی شکر الهی شکر والشکرو نعمتی و..

وقتی به  آرزوهای مادرم، عمه ام و بی بی حاجی خاله ام که خداوند هر سه شانرا غریق رحمت کند می اندیشم ، آرزو های آنها نه انقدر بزرگ بود و نه انقدر دور!. فقط نیاز به دستی از غیب را حس میکردند تا زودتر امکان پذیرش کند. اما بعد ها فهمیدم همین نفس کوچک بودن آرزوها، وقتی دست نیافتنی میشود غم انگیزتر میگردد. واقعن آنها چه نسل قانعی بودند. مگر از این زندگی بجز خوشبختی خانواده برای خود شان چه میخواستند؟ اما آرزوهای نسل من اندکی رنگین تر شده بودند! هرچند با خیره ماندن به دستهای طلایی انوار خورشید بیجان پاییزی!. زبان نمی چرخید اما قلب آرزو میکرد تا در میان آن شیار ها، روزی نور خداوندی ناگهان به تمامیت برسد!!! محال هایی، روزنه های فکری نسل مرا تسخیر کرده بودند طوریکه خنده بر لبهای ما ، قاه قاه می گریست اما به برآورده نشدنش حتا فکر هم نمی کردیم؟ حتا اگر آرزو، رسیدن به قله  فراتر از توانایی ، در سر داشتیم به پنجه بی بی دل میبستیم. در حیرتم که آیا  با راه کج کردن ، بیراهه گزیدن، میشود به دست نیافتنی ها رسید؟

در یکی از دیگچه ها  کاسه چینی ظریف قاشقاری ما از سر تغار خمیر افتاد و شکست. بدنبال مقصر هرکدام تقصیر را بگردن یکی دیگر انداختیم. پدرم که خدا رحمتش کند آن کاسه را بچشم یادگاری مادرش میدید. با آه و افسوس تو ام با عصبانیت گفت: همه تان مقصرید.!!! دیروز در حالیکه مصروف نوشتن همین خاطرات بودم دوستی زنگ زد در میان صحبتها از من سوال کرد که همه میگویند دیگر بنا و اسکلیت دولت و حکومتداری در افغانستان شکسته تو چه فکر میکنی؟ گفتم بلی ! چنان شکسته که حتا دیگر پطره شدنی نیست. گفت بنظرت تقصیر از کیست ؟ دفعتن شکستن همین کاسه قاشقاری در دیگچه و حرف  پدرم یادم آمد، برایش گفتم   

از پدرم آموخته ام وقتی کاسه ای میشکنه، هم کسیکه  کاسه را آنجا گذاشته مقصرست هم کسی که کاسه را با تکان دست یا لگدش شکستانده!حتا کسیکه دستور داده این کاسه را به جایی که آنجا تعادلش ناپایدارست بگذارند و آدمی که جای بهتر از همینجای نا متعادل برای کاسه نیافته، هم خالی از تقصیر نیست. مضاف بر این چند نفر،آدمی که کاسه را خریده، کسیکه کاسه را ساخته، حتا قوه جاذبه زمین هم مقصر این ماجراست.،حالا خودت جای شکستن این کاسه را با تمام اتفاقات ناگوار به شکست اسکلیت دولت و حکومت در کشور عوض کن آنگاه تمام مقصرین را خودت پیدا میکنی

قرنطین برایم ثابت کرد که زندگی یک طاقچه نیست که مجسمه وار روی آن بنشینی و از بالا اطرافت را خموشانه نگاه کنی. بلکه زندگی به یک  "معما" یا "چیستان" و یا بهتر بگویم "جدول کلمات متقاطع" میماند که اتفاقا هر روز در آن قالب خواسته و ناخواسته باید خود را عوض کنیم. لهذا پی شکل گرفتن در یک قالب جدید باید دوید. از قالب های قبلی و قالب های که در ذهن داشتیم و داریم اجبارن باید دل بکنیم. شاید در این ره زخمی شویم. خراش برداریم. تکه تکه و خسته و کوفته شویم!!! اما چاره ای نیست زیرا این قانون برای همه تقریبن یکسان است.نباید همیش در پارانویا (بدگُمانی) زیست وتحت تأثیر اضطراب و ترس به حالت غیرمنطقی و وهم آلود "پارانوئیدی" اندیشید که دنیا دست بدست هم داده برای اذیت و آزار من میکوشد.یکی از بزرگان که خداوند بهشت را مکانش سازد در آنزمانها اگر از آسمان سنگ هم میبارید میگفت مقصر "نجار پدر لعنت" اس اگر امروز زنده میبود کرونا را نیز پارانوئیدی کار نجار پدر لعنت میدانست!  

ــــــــــ

هیچ نظری موجود نیست: