۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

فلسفۀ "بود نبود" در ادبیات داستانی ما

افسانه ها و داستانهای فولکلوریک ما معمولا با" بود نبود" آغاز میشود. بود نبود یک پادشاه بود. بود نبود یک ماهیگیر بود و ...

خداوند پدرم را ببخشد وقتی او را محکم میگرفتیم که اوسانه بگو میگفت : بود نبود بودیار بود- کلوخ نبود شدیار بود- چهار بچه نجار بود- در خوردن تیار بود- در کار کردن بی عار بود. وقتی هم بزرگ و باسواد شدم در سرخط اکثر داستهای کلاسیک چنین میخواندم : "یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکس نبود".

اما تا همین دیروز از عظمت فلسفی واژۀ "بود نبود" تنها چیزی که به ذهنم میرسید، یک اصطلاح شوخی گونه که مکمل سرآغاز جمله باشد بود. اما با دیدن مناظرۀ یک عالم مذهبی شریعت و یک عارف طریقت فهمیدم که بزرگترین اصل فلسفی جهان، کهکشانها و هستی در همین "بود نبود" نهفته است.

طوریکه عالم شریعت میگفت: خدا با "کن فیکون" ارادۀ " هست و نیست" هر چه را بخواهد میکند. اما عالم طریقت گفت درست است که خدا همه دنیا را با "کن" ساخته، اما از هیچ که چیزی ساخته نمیشه وقتی پیش از این دنیا هیچ چیز از جمله زمان و مکان نبوده پس لابد خداوند تمام جهان هستی و کاینات را از خودش ساخته!یعنی اینکه فولکلور ما با ( بود نبود) میفهماند که : بوده زمانی که نبوده غیر خدا هیچ چیز و هیچکس! بنابرین از نظر طریقت جهان خودش تجلی ذات خدا در آفاق و انفس است. یعنی ستاره، خورشید، ماه،چوب، سنگ، درخت کوه همه در واقع تجلی ذات اوست. عالم شریعت بالاخره در میان مقایسه و درک جایگاه این سرآغاز فلسفی یکی بود یکی نبود غیر خدا هیچکسی نبود بنحوی گیر کرده بود. سرآغازی که بدون تردید عظمت روح این فرهنگ انسانی،را با دقت تمام در فولکلور مردم بنمایش میگذارد.

پس از دیدن این مناظره در اوج هیجان رباعیات خیام را ورق زدم. و رباعی "این کوزه چو من عاشق زاری بوده است" مرا به قبل و بعد خواندن این رباعی تقسیم کرد. قلبم دیگر آرام نبود. انگار از تمام شدن عمر این آرامش ناگهانی و سپس کوزه شدن میترسید. انگار تمام باورهای بنیادی و فلسفی زندگی را از خیام الگو یا بهترست بگویم یاد میگرفتم.مرگ دور شده میرفت و با دور تر شدن ترسناکتر بمشاهده میرسید .خلاصه ندانم‌ گراتر از خیام شده بودم با این بود نبود.

 مـولانا؛ انسانی کامل، شاعر و عارف

داکتر شریف فایض 

نی گفت که پای من به گل بود بسی
ناگاه بریدند سرم در هوسی
نه زخم بخوردم از دست کسی
معذورم دار اگر بنالم نفسی

مفکورۀ انسان کامل

مجلۀ تایم امریکایی در شماره خاصی به مناسبت آغاز قرن بیست‌ویکم و ختم دو هزارۀ میلادی از افرادی نام برد که به صورت مثبت یا منفی اثرات مهم و جهت‌دهنده در تاریخ دو هزار سال گذشته داشته‌اند. در اینجا سخن از کسانی است که با طرح فرمول‌ها و اختراع ابزارها به پیشرفت علوم و فن‌آوری پرداختند. سخن از امپراتوران و جهان‌گشایانی است که با تهاجم و نیروی سلاح ، جغرافیای سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جهان را در جهت منافع خود تغییر دادند.
در بین این فاتحان و کاشفان ابحار و صنعتگران ابزار، در بین نوابغ اندیشه و نظریه‌پردازان علوم، همچنان سخن از عارفی است که از هفتصد سال تا کنون و تا زمانی‌که بشریت به روح و معنویت خود گرایش داشته باشد، بزرگترین منبع الهام عشق، بینش باطنی و اسرار خودی و الهی بوده و خواهد بود. این پیامبر عشق و نابغۀ شعر تصوفی و انسان کامل، که پُلی از عشق و وحدت بین انسان و خود، انسان و خدا، انسان و طبیعت بسته است، مولانا جلال‌الدین بلخی (رومی) است که مجلۀ تایم امریکایی از او، به علت شهرت و فروش فزایندۀ آثارش در امریکا، به عنوان بزرگترین عارف قرن بیستم تجلیل کرد.
مجلۀ تایم در شمارۀ ویژه‌اش به مناسبت آغاز قرن جدید در ستونی از سن فرانسیس اسیسی به عنوان مرشد و از مولانا به عنوان عارف سدۀ بیستم یاد کرد. (روایتی است که این همان فرانسیسی است که سلطان ولد، پسر مولانا، او را در هنگام جست‌وجوی شمس در دمشق با شمس تبریزی دیده بود که در میخانه به قمار نشسته و با تقلب پول درویش آواره را برده بود. اما همین که فرانسیس دید شمس را همراهانش شاهانه استقبال می‌کنند، ندامت بر او غلبه کرد و دست به جیب برد تا پول وی را پس دهد. لیکن شمس در پاسخ گفت: این پول را به دوستان ما به مغرب زمین اعطا کن. سال‌ها بعد از همین فرانسیس به عنوان بزرگترین پیر یا مرشد مسیحیت نام برده می‌شود.)
مجلۀ تایم در مورد مولانا می‌نویسد: «در بسیاری ادیان خدا جبار و سلطان است، اما رومی با شجاعت بیشتر از هر عارف دیگر خداوند را در زیبایی کشف کرد، در موسیقی شنید، در مهر جهانتاب نظاره کرد و در قلب دوستانش احساس کرد. در حالی که در عصری می‌زیست که چنین افکاری پسندیده نبود. هیچ شاعر دیگری چنین جذابیتی در زنده‌گی، در غنا، در پندار، در شراب، در رقص و، مهم‌تر از همه، در دوستی نیافته است.» (۱)
بیش از هفتصد سال است که درویشان و صوفیان شوریده با غزل و غنا و نوایی نی از سواحل جمنا تا بوسنیا و اکنون تا کنارۀ بحر آرام دنیای ینگی (امریکا) در رقص و سماع، یاد این شاعر پیامبرگونه و عارف ابدیت را با عشق و شوریده‌گی تجلیل می‌کنند.
غرب بزرگترین نوابغ ادبی و علمی و فرهنگی جهان را داراست، اما شاعری چنین شوریده و با روح مواج، با زبانی چنین سوزان و الهام‌بخش در حد کمال ندارد. لیکن امروز مترجمان بزرگی، چون کولمن بارک، مولانا را به غرب بردند تا در بحر مواج دیوان شمس مشتاقان راه عشق عرفانی را غسل تطهیر دهند.
مسیری که متصوف در راه رسیدن به عشق و حقیقت می‌پیماید، مسیر کامل شدن انسان است و در انتهای این طریق، شمس یا انسان کامل و این شاعر پیامبرگونه است. رسیدن به چنین مقامی در توان و طاقت انسان امروزی نیست، لیکن رفتن در ین مسیر ـ در مسیر زدودن دل از نفرت‌ها و عداوت‌ها و انانیت‌ها ـ از هر مسیر دیگر مرجح‌تر است ولو این‌که رسیدن به هدف نهایی ناممکن باشد.
تصوف به اصطلاح تطبیقی آن از این‌جا آغاز می‌گردد، از دوست داشتن، از به کار بردن تمام نیروهای جسمی و معنوی انسان برای رسیدن به انسان وارسته، بشردوست و جهانی، از گام نهادن در مسیر خودشناسی به دنبال شمس و مولانا. و تصوف بدون شعر مولانا قلبی چنین شوریده با عشق و آراسته با شیرین‌ترین کلام فارسی نمی‌داشت.
در عشق مولانا به شمس، که نماد عشق شاعر به حضور خدا و حقیقت در نهاد بشر است، عشق انسان به انسان به اوج خود می‌رسد و این‌گونه انسان‌دوستی عرفانی در ادبیات عرفانی جهان بی‌نظیر است. برخی از مستشرقین، دوستی مولانا را به شمس در بُعد انسانی آن بزرگترین حادثه در تاریخ هیومنیسم خوانده اند. آن‌چه هیومنیسم غرب کم دارد، عشق انسان به انسان در ابعاد فراجنسی است.
در دوستی مولانا به شمس، که ا ین نوع دوستی مرد به مرد در فرهنگ غرب عجیب می‌نماید، هیومنیسم تصوفی از بندها و تابوهای محدود جنسی و فرهنگی ـ شرقی و غربی ـ فرامی‌رود و انسان‌دوستی را در وحدت انسان با انسان و با خدا و عالم می‌جوید.
اما تعبیر جنسی دوستی مولانا به شمس، که ناشی از فقدان معرفت با عرفان و افکار مولانا است، مضحک و ابلهانه است. عشقی را که مولانا در دیوان تجلیل می‌کند، نه تنها بلندترین نیروی حسی و الهامی و روانی انسان است، بلکه حقیقتی است که منبع و مرجعش خدا و روح انسان است. اگر در عوض فروید، دوستی مولانا با شمس را از دیدگاه روان‌کاوی کارل گوستاف یونگ بررسی کنیم، که بخشی از حیات علمی‌اش را وقف پژوهش بر خواب و حس ششم، اسطوره و نیروی ماورایی دماغ کرده بود، به حقیقتی نزدیک به آن‌چه از نظر تصوف مقبول است، خواهیم رسید.
با درک مفکورۀ انسان کامل در نظام عرفانی مولانا، ما در عشق مولانا به شمس حقیقت ابعاد عمیق و گستردۀ عرفانی، روانی و فلسفی را مشاهده می‌کنیم.
در محور عرفان مولانا، مفکورۀ «انسان کامل» است که در روح پیامبران از آدم تا «حقیقت محمدیه» تجلی کرده است. اما ظهور و تجلی انسان کامل در بُعد عشق و شوریده‌گی اشراق در نزد مولانا همان شمس تبریز است که یکی از صور مکرر شاعرانه‌اش در دیوان شمس خورشید جهانتاب و حیاتبخش است. (۲)
از نگاه مولانا، انسان یک موجود دوبُعدی زمینی و خدایی است. (اما مولانا در دفتر دوم مثنوی، با اشاره به حدیثی از آفرینش، از سه گونه‌گی خلقت آدم یاد می‌کند: و از آن سوم هست آدمیزاد/ و بشر از فرشته نیمی و نیمش خرد/ نیمی دیگری میل علوی بود/ تا کدامین غالب ید در نبرد. اما در تحلیل نهایی، این سه بعد به‌صورت کلی همان دو بعد مینوی و دنیایی انسان است. بعد زمینی یا دنیایی او را به لذایذ شهوانی و دنیوی می‌کشاند و بعد اهورایی یا مینوی او را به سوی اصل معنوی اش جذب می‌کند. داستان کشش و انجذاب نی به سوی نیستان در مثنوی اشتیاق بازگشت انسان به اصل اهورایی‌اش است. البته مولانا این اشتیاق را در تمام عالم هستی مشاهده می‌کند. بنابر آن شرط کامل شدن و یا شرط رسیدن به اصل اهورایی عشق است که نی را به سوی نیستان می‌کشاند.
آن‌چه پیامبر را با انسان کامل و انسان کامل را با شاعر اشراقی نزدیک می‌کند، الهام است که به قول عنایت خان در شعر تصوفی آغاز می‌گردد و در رسالت به اوج می‌رسد. از این نگرش، شاعر تصوفی پیامبر بینش‌های اشراقی است. بینش‌هایی که پس از رسیدن به وحدت مجذوبانه در خود و با خدا ظاهر می‌گردد. سرود سرشار این اشراق و جذبه در بُعد شعری، تجلیل عشق و زیبایی و وصال است.
تفاوت شاعر متصوف با پیامبر این است که سخن اول را الهام می‌گویند و از دوم را وحی اما گاهی مرز متمیزی بین این دو وجود ندارد. اگر مولانا را مقامی کمتر از پیامبر است، کلامش را ابدیتی است تا ابدیت عشق انسان به انسان، ابدیت عشق انسان به خدا و طبیعت. تجلیل عشق و وحدت، نظم و زیبایی خلقت، هم از اساسات پیام پیامبران به بشریت بوده. از سوی دیگر، پیامبر و عارف یکی با کلام وحی و دیگر با سخن الهام نقش میانجی و رابط را میان انسان و روحش، انسان و خدا، انسان و طبیعت ایفا کرده اند. گرچه پیامبر با قانون و فرمان آمده، ولی هدف نهایی‌اش اتصال انسان به انسان و خدا بوده و عارف با نیروی الهام و عشق به همین راستا پیامبرانه و شاعرانه حرکت کرده است.
ریشه‌های مفکورۀ انسان کامل

در مورد مفکورۀ انسان کامل در اشعار مولانا، استاد محمد رضا شفیعی کدگنی ادعا می‌کند که مولانا هیچ گونه ارتباطی با دستگاه فکری ابن عربی ندارد و یکی از اشتباهات تمام محققان آثار مولانا (از جمله باید بگویم با نهایت تأسف بدیع‌الزمان فروزانفر هم) این بوده که همیشه کوشیده‌اند مثنوی را با اصطلاحات و مبانی نظریۀ ابن عربی (فصوحات و فتوحات) تفسیر و شرح کنند و این کاری است که از لحاظ علمی نمی‌تواند تأیید شود. تفسیر آرای مولانا باید در شاخۀ خاص عرفان او و اسلافش (که با عرفان محی‌الدین هیچ نسبتی ندارد) مورد بررسی قرار گیرد.
به قول استاد شفیعی کدگنی، مفکورۀ انسان کامل ریشه‌های غیراسلامی دارد: …کلمۀ الاهیه یا Logos که رایج‌ترین تصویر آن در تمدن اسلامی رواج دارد، مفهومی است که با تمام آمیختگی‌یی که با عقیدۀ اسلامی و قرآن و حدیث و کلام شیعی دارد، دارای ریشه‌های غیراسلامی است. طبق تحقیقاتی که مرحوم ابوالعلاء عفیفی کرده است، عقیدۀ اسلامی ابن عربی در باب انسان کامل یا حقیقت محمدیه تحت تأثیر اندیشه‌های یونانی است. (۴
اندرو هاروی می‌گوید که انسان کامل از دیدگاه مولانا حایز پنج صفت است: عاشق خدا، عارف اسرار الهی، آیینه الهیت، خلیفۀ خدا بر روی زمین، میانجی بین جهان خلقت و جهان روح یا ابدیت، بین بشریت و خدا، و بین روح و انسان. البته این صفات پنجگانه با هم متداخل بوده و نمی‌توان یکی را از دیگری مجزا کرد.
برای اثبات برخورداری مولانا از افکار ابن عربی، به ویژه در ارتباط با مفکورۀ انسان کامل، پژوهش‌گران غالباً قطعۀ زیر را مثال می‌آورند:
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
گر نبودی میل و امید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
(دفتر چهارم مثنوی، ۵۲۱)
در این‌جا مولانا، همان مفکورۀ ابن عربی را تمثیل می‌کند با این منطق که گرچه از نظر زمان درخت علت به وجود آمدنِ میوه است اما هدف از کاشتن درخت میوه است و زحمت باغبان برای حصول میوه از درخت است. همان‌طوری که هدف باغبان از کاشتن و پروراندن درخت، حصول ثمر آن است. هدف خدا از آفرینش هم تحقق انسان کامل است؛ بنابرآن در بُعد فیزیکی، خلقت و یا کاینات روند ارتقایی و تکاملی دارد.
از نظر ابن عربی، انسان کامل تجلی کامل صفات یا نام‌های خداوند در انسان است. او علت و مقصد نهایی آفرینش است. در واقع، تمام کاینات برای به کمال رسانیدن او در کارند. از دید مولانا، تمام عالم رو به کمال و ارتقا دارد.
مولانا انسان کامل را گنجینۀ اسرار الهی می‌داند:
گنجینۀ اسرار الهی ماییم
بحر گهر نامتناهی ماییم
بگرفته زماه تا بماهی ماییم
بنشسته به تخت پادشاهی ماییم
(رباعی ۱۷۶۱)
در قطعۀ فوق مولانا، به مانند ابن عربی، از انسان که به‌صورت عالم اصغر و به معنی عالم اکبر است، یاد می‌کند. و ده‌ها مثال دیگر را از مثنوی و دیوان مبنی بر این تشابهات بین ابن عربی و مولانا می‌توان آورد. لیکن این نکته را باید فراموش نکرد که سیر و سلوک صوفیانه در هدف نهایی‌اش در جهت ظهور انسان کامل است. یعنی ثمره و دستاورد نهایی تصوف نوع مولانا در ذات و بنیادش کمال معنویت و خداگونه‌گی انسان است. به عبارت دیگر، مفکورۀ انسان کامل مولانا در بعد اشراقی آن از ماهیت و نتیجۀ نهایی اشعارش سرچشمه می‌گیرد، هرچند که شاید ریشه‌های فلسفی و اشراقی آن از منابع دیگر باشد. مولانا در قطعۀ مشهور مثنوی که به این مطلع آغاز می‌گردد: از جمادی مردم و نامی شدم… (دفتر سوم، ۳۹۰۲) سیر ارتقایی فیزیکی و معنوی انسان کامل را تمثیل می‌کند.
پژوهش در باب ریشه‌یابی تاریخی و فلسفی افکار عرفانی مولانا بحث مهم و آموزنده‌یی خواهد بود، اما سیر حرکت روح متحرک و مواج و مجذوب شاعر در این سفرها ارتقایی است و بنابرآن انسان کامل در جهت کامل شدن هدف نهایی این سفر است. هویدا است که تحجر و واپس‌گریی در همۀ ابعادش از فکر مولانا مردود است، زیرا که عالم هستی که مظهر ظاهری و باطنی آن انسان است، همواره رو به ارتقا و توسعه و رستاخیز دارد. مرگ و فنا شدن آغاز رستاخیز دیگری است. مولانا حتا در گردش ذرات خاک در هوا صعود نیروی ارتقایی را مشاهده می‌کند.
هر ذره که در هوا و در کیوانست
بر ما همه گلشن و هم بستانست

روح تغزلی شاعر پیامبرگونه

طوری‌که مولانا در مثنوی می‌گوید، روح انسان یک سیر ارتقایی را از جماد به نبات، از حیوان به انسان و از انسان به اصل و جوهر اولی‌اش که خدا است، می‌پیماید. در حقیقت، مثنوی و دیوان شمس تجلیل و تموج مظاهر و تجلیات ابعاد مختلف این روح کل است. روحی شوریده، متحرک، پوینده و نیروی سیال و نافذ که از موانع زمانی و مکانی، از مرگ و زنده‌گی، میگذرد و در عالم جماد و ذی‌روح، در روح بشری و در لایتناهی طبیعت و خدا نفوذ می‌کند، خود را در قطره و قطره را در خود، و خود را در خدا و خدا را در خود می‌بیند. این در حقیقت مسیر انسان شدن در بُعد عرفانی، یا مسیر تکامل روح در اتصال با روح کل است. از دیدگاه تصوف سنتی، این همچنان مسیر ارتقایی عارف از شریعت به حقیقت و تقرب به مرحلۀ وحدت‌الوجودی است.
در برخی اساطیر و ادیان، نخستین انسان به شکل نیمه‌خدا یا خدازاده آفریده شده است. در شاهنامۀ فردوسی، نخستین انسان که کیومرث نام دارد، نخستین پادشاه است. در قرآن مجید، نخستین آدم نخستین پیامبر است. در مثنوی و دیوان شمس او هم نخستین پیامبر است و هم نخستین عاشق و انسان کامل؛ انسانی که به قول مولانا از اولین جرعۀ می عشق آفریده شد:
ساقیا بر خاک ما چون جرعه‌ها می‌ریختی
گر نمی‌جستی جنون ما چرا می‌ریختی
ساقیا آن لطف کو کان روز همچون آفتاب
نور رقص‌انگیز را بر ذره‌ها می‌ریختی
ز اولین جرعه که بر خاک آمد آدم روح یافت
جبرییل هست شد چون بر سما می‌ریختی
(دیوان ۲۷۸۱)
آن اولین جرعه‌یی که آدم از جام الهی نوشید یا آن اولین نفسی که در کالبد سفالینش دمیده شد، از روح کل بود به مانند نی‌یی از نیستان ازل یا قطره‌یی از اقیانوس وحدت که بازگشت تدریجی و ارتقایی آن به خاستگاه و سرچشمۀ اولی‌اش از طریقت عشق است که مولانا آن را در برابر طریقت زهد و ریاضت به کمال رسانید.
روح کل در پیامبران تجلیات متمیز دارد: در آدم، شاخص آن نطق و کلام و خرد است:
آدم خاکی زحق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن‌کس که در حق در شکست
آدم همچنان نامگذار نخستین است:
ز بهر غیرت آموخت آدم اسما را
ببافت جامع کل پرده‌های اجزا را
(دیوان ۲۱۸)
خودگریی از مواهبی است که خداوند از دمیدن روحِ خود در گل آدم سرشته است و خرد در مقابل جهل و عصیان راه رستگاری انسان است. در ادیان شرق نیل به رستگاری از سه راه فراهم می‌شود: راه عمل که راه زهد و ریاضت است، راه علم که راه شناخت عقیده و سلوک و سنن است، و راه اخلاص و عشق که راه پروانه‌وار سوختن در آتش عشق شمع است. در اشعار مولانا، تاکید بر خط سوم است و این خط سوم خط عشق است که در برابر تحجر و تعجب زهدگرایی قرار دارد.
از منظر مولانا، روح کل در پیامبران جلوه‎های متمایزی دارد. در موسی، مقاومت علیه استبداد است. در عیسی، عشق و تواضع، در محمد (ص) تجلی نور حقیقت، و در شمس تبریز عشق و جذبه. پیامبران کامل شدن روح یا فرایند سفر معنویِ خویش را در خدمت بشریت قرار می‌دهند و هدف نهایی‌شان رستگاری جامعه از جهل و استبداد و فسق است. اما بیشتر متصوفین، به جز از اقطاب بزرگ عرفان چون نجم‌الدین کبرا که علیه بربریت چنگیز قیام کرد و حلقه‌های جهادی در افریقا و آسیای میانه که علیه بربریت تجاوز و استعمار قیام کردند، از تنویر مریدان و حلقات تصوفی‌شان فراتر نمی‌روند.
در سخن از افکار و اشعار مولانا نمی‌توان سهم عظیم مولاناشناس بزرگ آلمانی اناماری شیمل را در نقد و تفسیر آثار مولانا نادیده گرفت. در مقاله‌یی با عنوان سینۀ ما از محمد داغ داغ- نگاهی به سرودهای اقبال لاهوری در ستایش عاشقانه پیامبر (ص) پروفیسر شیمل از زبان اقبال فرق بین پیامبر و عارف چنین بیان می‌کند:
صوفی به هیچ‌وجه علاقه ندارد از آرامش به‌دست آمده شخصی بگذرد و به میان مردم باز آید، تازه چنان‌چه او باز گردد دیگر بازگشتش کاملاً در خدمت انسانیت نخواهد بود. حال آن‌که بازگشت پیامبر سبب خلاقیت می‌شود. او باز می‌گردد تا خود را در کوران زمان باز یابد، آن‌هم به این قصد تا قوۀ محرک تاریخ را تحت کنترول درآورده و بدین‌وسیله نظام دنیایی زنده و آرمانی را پی‌ریزی کند. برای یک صوفی تجربه آرامش امری است به غیبت شخصی. برای پیامبر این تجربه نوعی قدرت معنوی است برای دگرگون‌سازی دنیا از درون. قدرتی که اگر بدان تکیه شود، دنیای انسانی را کاملاً متحول خواهد کرد.
اما فرق اساسی بین پیامبر و شاعر عرفانی این است که کلام اولی که بر مبنای وحی است، به قانون و دستور و عقیده و حقیقت مطلق مبدل می‌گردد. اما کلام دومی که الهامی و تغزلی است، عشق را جایگزین همۀ این‌ها می‌کند و در عشق ابدیتی فوق قانون و عقیده می‌بیند. شاعر پیامبرگونه کلام اول را با کلام دوم بیان می‌کند، و مثنوی مولانا ممتازترین بیان کلام وحی به کلام الهام است. و شمس در بیان تغزلی دیوان کبیر مولانا مظهر خلاقه‌ترین، جذاب‌ترین و فراگیرترین نیروی حیات‌بخش خلقت، یعنی عشق است که هیچ شاعری در عالم ادبیات با این زیبایی و ابتکار و شوریده‌گی تمثیل نکرده است.
در بین پیامبران از آدم تا خاتم‌النبیین و عارفان بزرگ، که هر کدام به نحوی شاخص‌های روح کل را تبارز می‌دهد، شمس تبریز که رمز روح مولانا را کشف کرده بود و از آن خطی را که نه آن خطاط خواندی و نه غیر می‌خواند (آن خطاط سه گونه خط نوشت/ یکی او خواندی، لاغیر/ یکی را هم او خواندی، هم غیر/ یکی نه او خواندی، نه غیر او/ آن خط سوم، منم). مظهر بعد شاعرانه و تغزلی روح کل است. دیوان شمس یا دیوان کبیر که حاوی بیش از دو هزار غزل است تجلیل عشق مولانا به شمس حقیقت است که به زبان تصوفی هم جام و هم ساقی و هم شراب است. عشقی که مولانا و دیگر عارفان مجذوب خراسانی تجلیل می‌کنند، عشق یک‌سویۀ انسان به خدا نیست. در جهانی که آفریده‌گارش عاشق مخلوقش است، نه تنها رابطۀ خدا با خلقتش عاشقانه است، بلکه عشق خود انگیزۀ زنده‌گی و آفریننده‌گی و رسیدن عاشق به معشوق می‌گردد که این وصلت به معنی رسیدن به کمال انسانیت و خداگونه‌گی انسان است.
دنیایی را که مولانا در دیوان کبیر تمثیل و تجلیل می‌کند، دنیایی است که صور آن باهم می‌آمیزند، در یکدیگر نفوذ می‌کنند و چون قطره‌ها در یکدیگر و در اقیانوس وحدت فنا می‌شوند و باز از عدم به وجود می‌آیند. بنابرآن نقطه‌نظر شاعر همیشه متحول و خارج از قید زمان و مکان است. مولانا در قطعۀ زیر نه تنها این دنیای سیال و متحرک را تمثیل می‌کند بلکه سبک هنری خود را بیان می‌دارد:
صورت‌گر نقاشم هر لحظه بتی سازم
وانگه همه بت‌ها را در پیش تو بگذارم
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش ترا بینم در آتشش اندازم
تو ساقی خماری یا دشمن هشیاری
با آنک کنی ویران هر خانه که می‌سازم
(دیوان ۱۴۶۲)
خلقتی که هر پدیده و عنصرش به قول افلاطون حایز نسخۀ اصلی یا جوهری در روح کل دارد نمی‌تواند متجزا و غیرمتحرک باشد. به عبارتی دیگر، اشعار مولانا تفسیر و تمثیل و تجلیل آفرینشی است که با وجود همۀ اختلافات ظاهری‌اش در ماهیت به یک اصل کل یا روح کل یا خدا تعلق دارد و وحدت‌الوجودی است. نقش شاعر در این دنیا سرودن سرود وحدت است. سرودی که واژه‌های آن صورت و اشکال و رنگ‌ها و نمادهای متنوع این جهان است، ستایش از آفریدگارش، و تجلیل از نیروی عشق که پیوند دهندۀ خلقت با خالقش است. از این‌جا است که شاعر پیامبرگونه با کلام عشق و الهام همان نقش پیامبری اتصال انسان را با طبیعت و خدا ایفا می‌کند.

یادداشت‌ها
۱)http://content.time.com/time/magazine/article/0,9171,356133,00.html#paid-wall
(۲)
iki/328/حقیقت-محمدیه)۲(
(۳)
http://www.ibnarabisociety.org/
استاد شفیعی کدگنی
http://shafieikadkani.blog.ir/1391/11/25/ghazaliate_shams
(۴)
https://sufiway.org/about-us/the-origins-of-sufism
بر گرفته از روز نامه ماندگار چاپ کابل

هیچ نظری موجود نیست: