۱۳۹۳ مهر ۱۸, جمعه

خاطرهُ از پل مالان با یک غزل




۶ -میزان-۱۳۷۳

 روزی که گذشت یکی از روزهای به یادماندنی زندگیم بود. گاهی برخی ایام و بعضی از سفرها و برخی دیدارها مثل یک جرقه در ذهن آدم شعله  می کشد و تا دم مرگ با آدم می ماند. آری ! چه زیباست مرور خاطره های از این دست و اینچنینی یی مثل همین روز که یقین دارم ثبت آرشیف ذهنم شد و هیچگاه فراموشم نخواهد شد. 
بلی! همین حالا من در هرات هستم!  انگار روح این شهر را در آغوش کشیده ام، شاید هم او،مرا به آغوشش فرا خوانده است  تا در این هوای تف باد پائیزی چیزی از قصه پائیز و جدایی را در گوشم بخواند و چیزی هم به زمهریر آرزو های یخ زده گرما دهد!! زمانیکه فاصله ترمینل تا هوتل را در جیپ روسی با چشمان باز میپیمودم .هر آن لحظه آرزو میکردم کاش بتوانم روزی وجب به وجب این خاک شریف زرخیز اولیا الله را طبق برنامه،بگردم ا شهری  که کاکای مرحومم روزگاری حکمرانش  بوده و قصه های دلچسپ گل آغای از این شهر بطور مستمر در ذهنم مثل پرده ای تیاتر میگذشت!آری! چه فضیلتی برتر از این که امروز در جاها ی قدم زدم که روزگاری مولانا جامی، خواجه عبدالله انصاری؛ گوهرشاد بیگم  محجوبه هروی و ده ها پیام آوران زندگی و عشق با گام های  متبرکشان  قدم زده اند، چه اقبالی در زندگی کوتاه آدمی بالاتر از این که جایی بروی  که اسمش را سالها سال از حنجره هنرمندان شنیده باشی و خیال بافیده باشی و چه بختی بلندتر از این که هوایی را تنفس میکنم که معطر به نسیم نفس های استاد کمال الدین بهزاد از بزرگترین ومعروفترین نقاشان و میناتوریستان کشورماست. مهمتر از همه اینکه چقدر باید خوشبخت باشی تا بتوانی از روی پل مالان نظاره گر درخشش آفتاب امروزه مثل من باشی! همان پلی که شاید کسی سده ها پیش همین آفتاب امروزه ام را  با همین طلوعی آسمانی دیده باشد و سپس آنرا در سرود، هستی بخشی  قالبش کرده که (سرپل مالان دختری دیدم)! . سرودی که وقتی آنرا میشنوی از آن  بوی معجونی از سرور و امید و فغان از بیوفایی ها می آید! و امروز انگار همان آفتاب خامه مرا نیز با همان معجون به مستی میکشاند! با این تفاوت که  سروده  من غمنامه ایست که تصویرگر گذر عمر عبثی است که در دنیای حسرت و در عالم  رویا  قالب شده است و فریاد دردهای بیکران همیشگیست! ای وای هرات زیبا! خوش بحالت و دمت گرم ! و اقبالت بلند ای امیر

رویا

آمد پل مالان پری تا بوسه بارانش کنم
بر کوه قاف آرزو شاه پریانش کنم 
چون بخیه زرین سرخ از کسر نا موزون ابر 
با جلوه ای خورشید وار آوند یزدانش کنم
تا انتهای شام وصل زیر رواق بیستون 
پیچم بدور قامتش  تا عشقه پیچانش کنم
الماسگر؛میلیاردر نی زرگرم ایکاش و لیک
این مرمرین کاخ دلم تعمیر فرمانش کنم
در ساحل آسودگی با پهنه وهم و خیال
شعر و سرود واژه ها وصف زنخدانش کنم
چون سرخی نیمه غروب اندر فراسوی افق
روی حریر شام هجر از پرده عریانش کنم
اندر حصار خاطره  تصویر میسازم ز عشق
فانوس لبخندش بدل  تعلیق و مهمانش کنم
بر قایق غم روی اوقیانوس اندیشه روان
باشد گل رویایی ام را زیب دامانش کنم
بی عشق مردابی ست چرخ بی او جهنم این جهان
در لای ابر و باد ها پیدا و پنهانش کنم
در پشت درهای سخن کو را فرو بستم شکیب
بوسم بیاض گردنش این جان بقربانش کنم

پل مالان ۱۳۷۳-میزان


یادداشت:هنگام ماموریتم در هواپیمایی ملی افغانستان آریانا میان سالهای (۱۳۷۱-۱۳۷۵)خورشیدی بار ها به شهر هرات سفر کردم . در آن سالها امیر هرات تیل قوای هوائی حکومت مرکزی  را از طریق ترکمنستان اکمال میکرد و یگانه راه اکمالات هم از طریق هوا و ذریعه ای هواپیما های شرکت آریانا صورت میگرفت!لهذا هر بار که هرات می آمدم با آنکه آرزو میکردم این شهر زیبا را بگردم و برای راز و نیاز سری به آستان حضرت جامی  و خواجه انصار بزنم اما بدلیل ذیقی زمان وظیفه  جز دیدن میدان هوائی هرات و لوحه بزرگ که  در قسمت بالایی ترمینال  بخط درشت نوشته شده بود ( به شهر شهید پرور هرات خوش آمدید) چیزی دیگری را نمیدیدم ! تا اینکه  از قضا روزی رابطه امیر هرات و حکومت مرکزی شکر آب شده بود و ما بیخبر از دنیا مطابق تقسیم اوقات روزانه به هرات آمدیم اما انروز مسئولین میدان هرات از دادن مواد سوخت بما تا امر ثانی امیر با وجود اصرار بی حد ما (کرو پرواز ) و نماینده آریانا ابا ورزیدند و به انتظار امر امیر آنروز را بالاجبار به هرات ماندیم و این دلیلی شد که  با استفاده از فرصت  این شهر  زیبا را زیارت کنم و یادداشت و غزلی  را که در بالا مطالعه کردید در همانشب انشاد کنم . و اکنون که این یاداشت را رونویس کردم  ۱۸ میزان ۱۳۹۳است و مایل ها دور از پل مالان  در کشور (هالند) بسر میبرم ! ای وای ! چه زود گذشت این ۲۰ سال؟

هیچ نظری موجود نیست: