۱۳۹۳ آبان ۴, یکشنبه

آتیلیه احساس در سروده من و قیصر پور

زندگی کاکا عزیز در سروده قیصر امین پور

گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

میانه قد و لاغر اندام بود. سیمائ تکیده اش بدلیل کار در زیر شعاع مستقیم آفتاب بکلی سیاه شده بود! بگفته خودش در جوانی سرمست و شیدا بجای پنج نفر کار میکرد. در پاکستان، اربابش لادو خان به وقت برگشتنش به افغانستان برایش گفته بود: اول خو نرو، باز اگر میری هر وقت در افغانستان محتاج شدی دو ناخن خط روان کن دو کرور روپیه برایت میفرستم. اما او به جای ارسال دو ناخن خط به لدو خان ترجیح داده بود تا به کار سخت روزانه در باغ پسران کاکایم تن دهد و قناعت کند. چرا که بگفته خودش حال دیگر آن شیدائی جوانی جای خود را به آرامش پیری داده بود.در واقع زولانه های محکم خانواده بر دست ها و پاهایش مانع از آن می شد که بار دیگر تابو شکنی کند و با مشت محکم بر دروازه سنگین ناداری و تقدیر بکوبد. لهذا قناعت پیشه کرده بود و با بخور و نمیر عمر میگذراند.

او که احترام عجیبی به پدرم داشت، عصر یک روز پائیزی با بیلی که سال ها بوسیله آن زمین می کاوید، خسته از کار بدیدن پدرم آمده بود.در حالیکه خیلی افسرده بنظر میرسید به پدرم گفت : پخسه دیوار باغ پشت خانه معاون منگوری را لمبانده بودند، شدیار کرده بودم خراب شده، تمام روز جان کندم. زحیر شدم و حرفهای ازین قبیل... دیگه اینکه راستی دیشب مجاهدین ظالم، غنی قصاب بیچاره را با قساوت تمام باخود بردند. آخر ظالما ره ببین بچه اش معلم بود خودش خو چیز کاره نبود. چوچه دار بود. بیخی گریه ام گرفت! پدرم هم فقط تاسف کرد و چیزی نگفت. بالاخره کاکا عزیز هم با کشیدن آهی سردی با ما وداع کرده راهی منزلش شد. با رفتنش پدرم گفت: پیاده دفترم فوت کرده میخواستم ای را که پیر شده و باغبانی نمیتواند بجایش مقرر کنم اما وقتی گفت غنی قصاب را گرفته اند ترسیدم فردا ظالما ای را هم حکومتی گفته نبرند. کاش لااقل می توانستم نیتم و حرف دلم را برایش بزنم. اما بیا پناه بخدا ! پدرم از پشتش دوید و صدا کرد لالی عزیز لالی عزیز! هردو دورتر از ما ایستادند و انگار که پدرم قصد و نیتش را با او در میان گذاشت: بیچاره چنان راضی و خوشحال شده بود که فردا صبح وقت در حالیکه تازه چادر رنگ باخته شب را دستی نامرئی از سرش فرو میکشید و فقط سرخی شگفت آوری از گوشه آسمان بیرون زده بود نه روشنائی کامل، دروازه حویلی ما دق الباب شد و کاکا عزیز پشت در ایستاده بود.. بگفته قیصر امین پور

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

به اینصورت کاکا عزیز در آمریت آبرسانی بحیث اجیر عز تقرر پیدا کرد و پس از سالها سرگردانی صاحب معاش معین ماهوار، دریشی یونیفارم مخصوص اجیران دولت همراه با بوت آهو و کوپون شد و چنان از زندگی راضی بود و شکرانه رب العزت را در پنج وقت نماز میکشید که فکر نکنم در هیچ مقطع از زندگیش چنان اظهار رضائیت کرده باشد. من برای حل مشکلات درسی مضامین الجبر و فزیک گاهگاه پیش انجنیر صاحب شیریار که حیثیت استاد را بر من دارد و آنوقت آمر عمومی این امریت بود میرفتم. آنجا متوجه شدم که کاکا عزیز خود را در دل همه کارکنان جا کرده بود و همه دوستش داشتند اما این خوشحالی و ماه عسل این مرد بیچاره دیری نپائید. سه ماه بعد در یک صبح زود که تازه زردی شگفت آور نخستین نیزه های طلائی پرتاب شده خورشید قسمت بالائی شاخه های درختان و بامها را میبوسید دروازه حویلی به صدا در آمد با تنبلی از جا برخاستم دیدم غفار پسر کاکا عزیز که همسن من بود با چشمان گریان گفت: پدرم شب وفات کرد.وای از این خبر تلخ !!! بازهم بگفته قیصر پور

گه جور می شود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

کاکا عزیز با اخلاق خوشش همه کارمندان آبرسانی را گرویده اش ساخته بود. غم مرگ او بر تمام پرسونل آبرسانی سنگینی میکرد. یادم هست برایش دوماهه معاش بنام کفن و چپن پیشنهاد کردند و پسرش را که ۱۴ ساله بود خواستند بجایش مقرر کنند. اما قوانین اجیران کمتر از ۱۶ سال را اجازه نمیداد. پدرم و انجنیر صاحب شیریار با استفاده از شناختی که داشتند غفار را اصلاح سن کردند و او را بجای پدرش با هزاران جنجال مقرر کردند تا روح کاکا عزیز شاد و مشکلات این خانواده مرفوع گردد. غفار نیز خوشحال بود و اکت بزرگ شدن میکرد. اما اوضاع شهر بشدت بسوی وخامت گرائید. دیگر جنگهای چریکی شروع شده بود تا اینکه روزی صدائ چندین فیر پراگنده در شهر پیچید و سپس در فاصله ۲۰ دقیقه دیدم غفار را در میان کراچی دستی که غرق خون است پسر همسایه شان انداخته و بسوی شفاخانه ملکی میبرد. او در همان برخورد زخم برداشته بود و تا رسیدن به شفاخانه جان داد. او معاش اولش را هم قرار بود فردا بگیرد. این مرگ دیگر از تراژیدی ترین مرگهای است که هرگز فراموشم نمیشود. اینکه بعدا بالای این خانواده چه آمد نمیدانم چونکه دیگر نمیفهمیدی با کمک به این خانواده واقعن التیام میدهی یا کاملا نابود میکنی بگفته قیصر پور

گاهی بساط عیش خودش جور می شود

گاهی دگر تهیه بدستور می شود

گاهی گدا،گدائی و بخت با تو یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو می شود

هرچند کمتر کسی عمق درد پنهان شده از این نوع خاطرات را در حرفهایم حس خواهد کرد ولی بهترست گفتن را بر خموشی ترجیح داده و بنویسم که از همانزمان دیگر واژه های عدالت، خیر، شکر، قضا، تقدیر، بخت و قناعت برایم ثقیل و غیر قابل فهم شده است. اما قیصر که هم شاعر فرایند هاست و هم شاعرفرصت ها و واکنش ها در سه مصرع اخیر این غزل مفاهیم جوانی ، پیری و عشق را خیلی زیبا چنان با آتیلیه احساس بیان میکند که خواستم آنرا پیوست با سروده خودم تحت همین عنوان به نشر برسانم واقعن بگفته خود شان دستش درد نکند!

  • گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
  • گاهی دلم تراشه ای از سنگ می شود
  • گویی به خواب بود جوانی مان گذشت
  • گاهی چه زود فرصتمان دیر می شود
  • کاری ندارم اینکه کجایی، چه می کنی
  • بی عشق سر مکن که دلت پیر می شود

**********
آتیلیه احساس

به چشمانت قسم ای ماه
که تاریخ نبشته روی عکست باز
سمند باد پای شعر من را بال و پر بخشید
و با آهنگ تیک و تاک در نبض زمان امشب
سفر کردم در امواج طوفانزای قرن پیش
بدریایی که در هر گام موجش صد حباب تازه می روئید
و قلب نا شکیبم ژرفنای قعر دریا را پی گوهر همی پوئید
ندانی تک گل رویایی عالم
حوالی همین تاریخ مرقومی
چه حالی داشت مجنونت؟
بخون دل چسان خاموش می کردم لهیب آتش حرمان …
تنم را سرمه دان قرن می سایید
صلیب آرزو را روی دوشم حمل می کردم
به مرداب سکوت اندر سکون قبر می زیستم
گلوی سایه ام با قطره ای عصاره ام تر بود
درام زندگی را با خودم تمثیل می کردم
ولی پیداست از عکست
در این ایام تو در اوج رعنایی خرامانی
در آغوشت گرفته اهرم زیبایی خورشید
کتاب انتظار نسل ما هم مهر و لاک دست پوش توست
و خود با آتیلیۀ احساس
گل لبخند صد برگ شقایق روی لب داری
شراب شوق وصلت در خیالت روز و شب جاری
چی تاجی را نهی بر سر؟
گل دستت چسان باشد؟
فلک؛ ماه؛ آسمان ؛ حتا خدا انگار میداند
رکورد حسن در دنیا شکسته می شود امسال
پری پرنیان پوش و گل اندامی
بزودی تک عروس و زینت روی زمین گردد
به یاد اولین احساس
قلم را می فشارم باز
به حسم بیگمان خندی و شاید باورت ناید
حوالی همین تقویم
ز آهم آسمان را زیر و رو کردم
بدون دغدغه من بار ها خود آرزو کردم
بجای آدم بی هیچ و پوچ ایکاش
شوم در این جهان چون کرم ابریشم
تنت را با حریر فاخر خود بافته پیجم
به احساسم مخند ای آرزوی خفتۀ یکتا
مریض (استوکولم ) هم نیستم من عاشقت هستم
اگر چه تکیه گاهم نیستی دیگر
ولی هرگز ترا قلبم
ز جا بیرون نخواهد کرد
==================
Stockholm Syndrome : بیماری روانی است که بین ظالم و مظلوم پیوند عاطفی ایجاد میکند.


هیچ نظری موجود نیست: