۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

آواره تر ینم

دلم در عاشقي آواره شد آواره تر بادا

تنم از بيدلي بيچاره شد بيچاره تر بادا
به تاراج عزيزان زلف تو عيارييي دارد
به خونريز غريبان چشم تو عياره تر بادا
رخت تازه ست و بهر مردن خود تازه تر خواهم
دلت خاره ست و بهر کشتن من خاره تر بادا
گر اي زهد، دعاي خير مي گويي مرا اين گو
که آن آواره از کوي بتان آواره تر بادا
همه گويند کز خونخواريش خلقي به جان آمد
من اين گويم که بهر جان من خونخواره تر بادا
دل من پاره گشت از غم نه زانگونه که به گردد
وگر جانان بدين شاد است، يارب، پاره تر بادا
چو باتر دامني خو کرد خسرو با دو چشم تر
به آب چشم پاکان دامنش همواره تر بادا

 گاهی  در آسمان قلبم  مثل پرنده ای پرواز میکنی ، اوج میگیری در آسمان آبی احساسم و مرا به

 بالاترین نقطه  عشق میرسانی گاهی هم، مثل باران  بر کویر تشنه ی قلب عاشقم میباری و عاشقترم  میکنی

شبانگاهان وقتی در آسمان قلبم، مثل ستاره میدرخشی و شبهای تیره و تارم را روشن    احساس خوشبختی میکنم.

 سحرگاهان  وقتی مثل خورشید در سرزمین قلب عاشقم طلوع میکنی  زنده میشوم احساس

 آرامش میکنم 








هیچ نظری موجود نیست: