۱۳۹۳ بهمن ۱۲, یکشنبه

واقعن شگفت انگیز بود!

صالون عروسی را در کابل، از طریق یک یوتیوپ چینل دیدم که نظیرش را در پنج قاره ای دنیا ندیده ام. در سقف هوتل بیش از صد چراغ آبی رنگ ستاره ای بود که تصویر آن در فرش صالون که مرمرشیشه ای سپید در آن کار شده بود تبلور عجیبی پیدا میکرد و انعکاس شگفت انگیزی میافت! شگفت انگیز تر اینکه وقتی چراغ های سقف در روز روشن همانند ستاره های آسمانی سو سو میزدند زیر پای آدمها مرمر سپید بطور اعجازانگیزی آسمانی میشد. انگار گذارشگر و مالک هوتل بر روی آسمان پر ستاره قدم میزدند ! از مالک این هوتل میلیون دالری که دل پر از اوضاع داشت خیلی سوال ها کرد اما انگار من هیچ پاسخش را نمی شنیدم زیرا پیوسته به این می اندیشیدم که درون سیری ناپذیر وخود شیفتگی آدمی چقدر حرص و طمع و بی رحمی نهفته است .خود شیفتگی و آزی که عمدتا در قدرتمندان دیده می شود غیر قابل باورست. انگار قدرتمندان و ثروتمندان تا لحظه چشم بستن بر حیات مرگ را باور نمی کنند. در کشوری که کاسه گدایی بدست گاهی در کنفرانس بن گاهی در توکیو گاهی در لندن گاهی در پرتگال چنده خیرات جمع میشد اینگونه صالون فضیحت نیست؟ بخدا من پنج قاره دنیا را دیده ام و اینگونه هوتل را در هیچ جائ دنیا ندیده ام. یادم میاید چه نسل قانع بودیم.فقط اگر شب جمعه عوض این ۱۰۰ چراغ فقط یک چراغ برق در سقف ما روشن میبود از زندگی راضی بودیم و تمنائی دیگری نداشتیم جز آرامش و صلح !! هیچ چیزی جز آرامش خود ما نمیخواستیم .همین برای ما کافی بود واقعن ما نسل پیاز بودیم
نسل پیاز

بسنده کرده ام بر این که ما را بهترین رویاست
بود همواره در دل این مهی کو در لب دریاست
کجا خالی شود دل دیگر از عطردل انگیزش
خدایا! حسرت پرواز آغوشش چسان زیباست
ز سرمای نگاهش آتشی در جان من افگند
و از گرمای چشمش لرزه در اندام من برپاست
فزیک را میکند نابود قلب من که چیزی نیست
همین الوان خورشیدی کزو روشن همه دنیاست
به شوق بی بدیل کودکانه میدوم تا حشر
تظاهر تا ابد بر بی خیالی کردنم جان کاست
پیاز استم نگر نی هم سر نی ریشه های پیاز
هرآن کو حس کنندم اشکریز صورتش پیداست
درین تنهاترین تنهاییم؛ تنها گذاشت و رفت
عجب کو حسرت تکرار دیدارش بدل برجاست
حریم فاصله را خط زده مرز جنون اینجا
که حتا ابر مجنون واره بغض عاشق و شیداست
بسان یک چراغ سرخ و فرمان ورود ممنوع
ز اول بودی و راه عبورت سخت نا پیداست
چو موج دود عمری در هوا چرخیده پیچیدم  
شکیبایی چسان در سینه و چشمان من پیداست





هیچ نظری موجود نیست: