۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

عشق من با تو بود!

جوزا ۱۳۷۱

در کنار سرک سرتپه کارته نو ایستاده ام دست بلند می کنم. تکسی لادا روسی پیش پایم توقف می کند .مردی میانه سال پشت اشترنگ نشسته و میپرسد کجا؟ "شش درک پیش روی شرکت آریانا" چند؟ در حالیکه صدای دلنواز احمدظاهر از تکسی بگوش میرسد
شق من باتو بود" میگوید : بشی هرقدر دلت اس.با دل پر خون در حالیکه حواسم را آهنگ احمدظاهر برده، با زهرخند میگویم دل من یک پنجایی اس! با خنده میگوید : خودت میفهمی که ظلم اس و ناممکن خو مه دلت را نمیشکنم بشی لالا! از لای دروازه نیمه باز تکسی به چهره اش خیره میشوم مردی است سرد وگرم روزگار چشیده با چهره ای آرام که خبر از آرامش درونش می دهد. سرش موهای خود را در مسیر زمان از کف داده و در عوض مهری جذابی در نگاهش خانه گزیده است. نگاهش همراه با صدای احمدظاهر وادار به نشستنم می کند در سیت پهلویش می نشینم! بی آنکه حرفی بزنم از خود میپرسم چرا این آدم نمیخواهد دلم را بشکند؟آیا او صدای شکست دلم را میشنود؟
گفته مي‌شود که، هستي بر دو ستون محبت و معرفت بنا نهاده شده و اين دو لازم و ملزوم يكديگرند و در واقع 
دو بال پرواز انسانها همین محبت و معرفت میباشد.
از ديدگاه عرفا، عشق يك وديعه الهي است، امانتي الهي كه خدا فقط بر دوش آدمي نهاده است و از ديد عرفا، دليل آفرينش هستي، عشق است و اساس هستي، عشق است.
خداوند مي‌فرمايد، من يك گنج مخفي بودم كه دوست داشتم شناخته شوم، دوست داشتم مرا ستايش كنند و ستايش‌كنندگاني داشته باشم و انسان‌ها را آفريدم كه ستايشم كنند.
خداوند مي‌گويد هيچ موجودي حاضر به پذيرش امانت عشق نشد؛ ولي انسان آن را به دوش كشيد؛ چرا كه انسان آن‌قدر محو جمال خدا شده بود كه بدون درنظر گرفتن پيامدهاي بعدي آن، عشق را پذيرفت                                      
بنابراین با توجه به ازلي و قديمي بودن عشق، واینکه عشق از مفاهيم بسيار مهمي است، بنابراین در عرفان و ادبيات ما این واژه بسيار ديده مي‌شود،
عشق‌ در ادبيات‌ منظوم‌ فارسي‌ دو جلوه‌ ي بزرگ‌ دارد كه‌ جلوه‌ ي نخستين‌ آن‌عشق‌ جسماني‌(انسـانـي‌) و جلوه‌ ي دومين‌ آن‌ عشق‌ عرفاني‌ (روحاني‌) است‌.
در ادبيات‌ فارسي‌ عشق‌ در نوع‌ اول‌ ابتدا درمثنويهاي رودكي‌ جلوه‌ مي‌ كند و بعدها در مثنويهاي نظامي‌ به‌ اوج‌ خود مـي‌ رسد. اما شـاعراني‌ كه ‌بيشتر از عشق‌ عرفاني‌ سخن‌ گفته‌ اند يكي‌ سنـايـي‌ است‌ و ديگري عطـار نيشـابوري، كـه‌ اين‌ نوع‌ شـعر در زمان‌ عطار به‌ كمال‌ و در دوران‌ مولانا به‌ اوج‌ خود مي‌ رسد

و احمدظاهر  این ودیعه را با چنان نیروئ فریاد میکند که آدم حس میکند عشق چیست


عشق من با تو بود ، قلب من با تو بود
رفتی عشق و تو قلبم شکستی چرا ؟

بیوفا رحم و کن زود اه زود اه
رفتی آهوی وحشی ندادی خبر
در دل شب رهاندی تو تنها مرا
وای بر من که رفته از کنارم یارم
ای امید جوانی بسویم بیا
از وفا در کلبه لرزان من

رحم و کن بر دو چشمان گریان من

برگرفته : گلبانگ ادبیات

هیچ نظری موجود نیست: