۱۳۹۵ فروردین ۱۶, دوشنبه

خاطره تلخ از عبدالرووف با غزل آهو خصال

مرگ عجیب و استثنایی شهید عبدالرووف

 بدون شک برخی آدمها بویژه همصنفان و همکاران تنها و فقط در قلب و خاطرات آدم می توانند پایدار بمانند، نه در زندگی روزمره.! زیرا این روند زندگیست. اما داغ مرگ بویژه مرگ مظلومانه و استثنایی بعضی از  آدمها با تلخی تمام طوری در روح و روان ماندگار و ذهن نشین میشوند که زندگی را هر لحظه بکام آدم تلخ میکند. تلخبختانه گاهی همین خاطرات تلخ و خشن این حس را نیز به من القاء میکند که زندگی نه تنها جز رنجِ یادآوری خوشی های زودگذر، چیزی ارزشمندی از خود به یادگار نمی گذارد بلکه حتا از لحظات کوتاه شیرین و خوشایند گذشته هم بنحوی بحیث ابزار برای شکنجۀ آدم استفاده کرده و آنرا در قالب خاطرات خوش طوری تحمیل می‌کند که بار بار آدم را با ضجه زجر کش میکنند. بطور نمونه من همیشه با تماشای فلم حمله تروریستی ۱۱ سپتامبر و پریدن آدمهای گیر مانده از برج های آتش گرفته نیویارک از ارتفاعات با نگاه حسرت به گذشته بلافاصله بیاد عبدالروف در حال سقوط از طیاره در حال پرواز می افتم.! 

بلی! ساعت ۳ بعد از ظهر یک روز سرد سال ۱۳۶۴خورشیدی بود.  از کابل به میدان هوایی گردیز آمدیم. میدان پر از زخمی های بود که از جاجی آورده بودند. من و فروغ الله پیلوت مصروف جابجایی زخمی ها در کابین بودیم که یکنفر صاحب منصب از بیرون محوطه بالای فروغ الله صدا زد! فروغ الله با دیدنش بیرون رفت و تا خواست او را بداخل بیارد، معاون کندک ما که اسمش بخیالم دگرمن واحد بود، شدیدا ممانعت کرد گفت صرف زخمیها! فروغ الله گفت: از حربی شونخی  همصنفی ام است! معاون لجوجانه گفت: صرف زخمی! ما هیلیکوپتر لیدر بودیم. به فروغ الله که خیلی عصبانی بود گفتم: با این بحث نکن! در  هیلیکوپتر تعقیبی یا فارمیتر عبدالروف صنفی ام است او را میگوئیم چاره کند. قبول کرد و با صاحب منصب سوی هلیکوپتر عبدالرئوف رفت دیدم آن مرحومی برق آسا آن صاحب منصب را در هیلیکوپترش بالا کرد! بسوی من از دور لبخندی زد و دروازه هیلیکوپترش را بست! فروغ الله نیز بلافاصله رسید و در جایش نشست! هر دو در انتهای بغض، عقده و نفرت از معاون کندک بسوی کابل  پرواز کردیم. هنوز یک ساعت از پرواز نگذشته بود که هیلیکوپتر فارمیتر از بالای دشت سقاوه لوگر با ما تماس گرفته گفت: عبدالروف همراه با دروازه هیلیکوپتر از هوا به پایین افتاده، باد شدیدی داخل طیاره می آید زخمیها حال بدی دارند چکنیم؟ ظاهرا این گپ به شوخی میماند!اما عین حقیقت بود و عبدالرووف به روایتی وقتی دروازه نیمه باز را در هوا محکم میکرده مسافری از قید سرخ که دروازه را در اثنای نشست مجبوری یا پاراشوت بیرون می اندازد محکم گرفته بوده لهذا دروازه با عبدالرووف به بیرون پریده ! بروایت دیگری مسافری احساس خفقان و کمبود اکسیجن داشته عبدالروف نزدیک دروازه و بدروازه تکیه کرده مسافر دیگری که زخمی بوده از جا بلند شده و از قید سرخ محکم گرفته در نتیجه  عبدالرووف با دروازه به بیرون پریده اما خدا داند مقصد عبدالروف را تا امروز که بیش از ۳۷ سال میشه دیگر ندیدم..    

این دومین همصنفی ام بود که در شش ماه پس از فراغت از دست دادیم ولی این مرگ خیلی استثنایی بود. میتوانم بگویم که در مواجهه با شنیدن خبر مرگ شهید عبدالرووف، برای نخستین بار از تعجب برای ساعتی زبانم قفل شده بود و فقط سکوت کرده بودم!حتا به پاسخ سوالهای مدیر خاد گارنیزیون جواب بیباکانه و سربالایی بچگانۀ دادم خانه اش آباد که لحاظم را کرد . اما عجیب نیست آدمی که تا دو ساعت پیش خوش و خندان زنده بود، حالا هم لباسهایش درون بکس سفری اش در طیاره هست، کارهایی که باید در هلیکوپترش پس از ختم پرواز انجام دهد از درج لاگ بوگ پرواز گرفته تا تیل  و قفل و طیاره برایش قطار شده مانده، هلیکوپترش سالم برگشته. همکارانش‌ همه هستند، همه چیز مرتبط به عبدالرووف و ماموریتش هست، اما دیگه خودش  نیست! خودش چی ‌شد؟ یعنی چی که دیگه نیست؟؟ دو ساعت پیش با لبخند آرام و نمی بر گونه در گردیز کنارم بود اما حالا دیگه نیست! جنازه اش هم نیست! زنده اش هم نیست! واقعا وقتی از بی حرفی به سکوت میرسی، جهان به ناگهان از زیر بار تفسیر و توضیح پرسشهایت شانه خالی می کند، آنگاه عظمتش برایت هیچ و پوچ می شود. در حالیکه خاطرات جسته و گریخته عبدالرووف از دورانی که باهم قراول بودیم نوبتچی بودیم در پیش چشمم رژه میرفتند، کسی به اسم مصطفی که آمر سپورت غند بود در برابرم  ایستاد و پرسید: راستش را بگو چه شد؟ آنچه دیده و شنیده بودم برایش تعریف کردم! مصطفی از غزنی بود و به من وطن میکفت! با تلخخندی گفت: وطن! همی گپها باور تو میایه؟؟؟ و این نخستین شکی بود که در ذهن بچگانه ام که آنوقت پوره ۱۹ ساله بودم مصطفی ایجاد کرد . از مصطفی خان هم عمریست اطلاع ندارم امیدوارم سلامم را از همین طریق بپذیرند. ایشان در پهلوی منصبداری دوکان سیمساری و لوازم آرایش هم داشتند. 

هم مسلک عزیز! لطفا از گیاه خشکیده صداقت چاینک چای دم کرده  و پیالۀ برایت بریز! دانش مسلکی، بینش انسانی را مثل چاکلیت در دهن دشلمه کرده جرعه جرعه با نفسهای آرام بنوش!  و آنگاه که فیوز برق هیجان  پرید خود را از درون بیارا  و به این سوال پاسخ ده که آیا ممکنست آدم مسلکی یک طیاره همراه با دروازه از هوا پایین بیفتد؟

آهو خصال

آرام رَم؛ خموش چو  آهو خصالها
یابم در این نگاه  جواب سئوالها
چشم تو با سکوت قشنگ حرف میزند
 ای حور،نو عروس ِ قشنگ ِ وصالها
در آبی پیراهن تو غرق میشوند
یک کشتی امید و هزار احتمالها
گل با تمام خوشگلی پیشت عرق کند
بلبل به نفع چشم تو آرد مثالها
فانوس ِ گونه های تو روشنتر است ز ماه
 رویای کهکشان شده بر سیب خالها
این چوری سپید تو چون رود کهکشان
چیند خیالِ دست وصال از محالها
حس میکنم لذت پرواز روح خویش 
با بال ِ لحظه های سکوت از شمالها
کوه شکیب و قامت نومیدی ام زعشق
محکوم دست باد شکستم  به سالها

هیچ نظری موجود نیست: