۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

سه هفته آزگار در نیوزیلند و آسترالیا

سفر به آنسوی اوقیانوس ها

از 6 تا 27 دسامبر 2011
نمیدانم چرا هر زمانیکه بوت هايم  جفت ميشوند بلافاصله دلم هواي رفتن ميكند! و  كودكانه بيقرار  دیدار آنهای میشوم که  صمیمانه دوستشان دارم ، بي انكه لحظه ای بیندیشم که آیا  آنها نیز دلتنگ من خواهد بود و یا خیر دیوانه وار هی میدان و طی میدان آهنگ سفر مینمایم.طوریکه اینبار نیز چنین اتفاق افتید و به یک چشم بهم زدن خود را در نیوزیلاند رساندم . در  فرودگاه آکلند با دیدن سارنوال صاحب ضارع ,  الحاج عبدالهادی جان, الحاج حامد شکران جان پسران خاله ام  و دوست و همکار عزیزم الحاج عبدالخالق مسعود  خستگی دو روزه  را فراموش کردم و تازه و سر حال شدم.بویژه پس از دیدار خاله عزیزم خود را استوار تر احساس کردم. هنوز از دیدن خاله و خاله زاده ها فارغ نشده بودم که همه دوستان و آشنایان مقیم آن دیار بدیدارم شتافتند و چنان اظهار محبت و صمیمیت کردند که حتا باورش برایم دشوار مینمود . بنابرین بزودی دریافتم که این سرزمین, سرزمینیست پر از صفا و صمیمیت و یا هم  غزنی کوچکیست که هنوز رسم فرهنگ خود را در دل غربیان حفظ گرده است ! آدم  های مقیم در این سرزمین از غریبه تا آشنا  و  یا کمتر آشنایان  همه بروی آدم لبخند مهربانانه میزنند و تا اعماق وجود در دل آدم ره باز میکنند.چنانچه چینین کردند و  جا دارد که از همه دوستان و آشنایان مفیم ایندیار ذیلآ اظهار سپاس و امتنان نمایم. از مسعود جان عزیز که با آنهمه جنجالهای کاری همیشه برای من با محبت و صمیمیت وقت میگذاشت  گرفته تا محمود جان و حتا مسیح جان که با محبت بر من منت گذاشتند باید با سپاسگذاری یاد آوری کرد. مجتبی جان با تبسم ملیح و همیشگی لطفی زیادی بر من روا میداشت و همیشه با وجود جار و جنجال های کاری برای من وقت داشت. که جا دارد از او و خانم مهربانش تشکر کرد. همچنان از محبت های انجنیر غلام مصطفی و خانم مهربانش شیما جان , بی بی حاجی جان, ادریس جان ویس جان , ممنون مشکور و قلبآ سپاسگذارم . داکتر صاحب ثریا جان و ضیا جان امانیار نیز بر من منت گذاشتند که از آنها نیز صمیمانه ممنون و  قلبآ سپاسگذارم . حاجی صاحب فاروق جان نیز مثل همیشه لطف داشت و حبیب جان  نیز با لطف بی دریغ بر من منت گذاشت. انجنیر وحید سخا مردی که مهربانی و محبت از سیمایش پیداست همیشه هوایم را داشت و لطف این مرد با هنر نیز بر من بی پایان بود که جا دارد از ایشان تشکر کرد. خلاصه اگر به جزئیات سفر بپردازم مثنوی و صد من کاغذ خواهد شد اما باید یاد آوری کرد که .یکی از ره آورد های این سفر مثل همیشه برایم یافتن دوستان صمیمی است. دوستان عزیز و بزرگی چون انجنیر صاحب صمدی ؛ داکتر صاحب ایمل جان, عمر جان نوا, عمر جان,قیوم جان ,  واسع جان و دیگران! که این خود نعمت بزرگ و عطیه ایزدیست!!!
  در اخیر میخواهم این نکته را یاد آوری نمایم که اگر دیل کارنگی زنده میبود بدون شک به او توصیه میکردم که برای غنا بخشیدن و تکمیل کتاب "آئیین دوست یابی" اش باید به نیو زیلند و استرالیا سفر کند.

آسترالیا

با خروج از دروازه گمرک فرودگاه ملبورن بلافاصله چشمم به داکتر ظریف رفیقی خورد که با تبسم همیشگی بسویم آغوش گشود هرچند او سال گذشته بدون خداحافظی ترک ما کرده بود ولی محبت و لطفش جایی برای اظهار گله نگذاشت.صمیمانه  در آغوشش فشردم. آنسو تر واسع جان رفیق گرمابه و گلستانم  انتظارم را میکشید او را پس از 20 سال میدیدم خوشبختانه گذر زمان چندان تغیری بالایش نکرده بود و مثل همیشه سرحال معلوم میگردید.واسع مردیست که اگر من بجای مندلیف میبودم اسم اورا نیز در جدولم درج میکردم. او به هر کار دسترسی دارد و از 10 کلکش هنر میبارد . وی با خانم مهربانش صالحه جان در طول دوران اقامتم زحمت زیاد کشیدند و مهربانانه بر من منت گذاشتند. اندکی بعد استاد حمیدی بزرگ, شاگل جان, لارا جان, حسیناجان, روح الله جان, صبغت جان و قدرت الله جان بدیدارم آمدند خوشبختانه تصویر که از همه آنها به ذهن داشتم پس از گذر 20 سال همانطور بود و تغیر چندانی در هیچکدامشان رونما نگردیده بود. اندکی بعد داکتر صاحب عنایت بدیدنم آمد وی را پس از 28 سال میدیدم و خوشبختانه وی را همچنان مثل گذشته شاداب و سر حال یافتم.ایشان لطف زیادی در حقم نمودند. برایم در منزلش بزم طرب آراستند و در ویلای ویژه اش صبحانه صرف کردم و در کنار دریا به قدم زدن و راز و نیاز پرداختیم. روح الله جان نیز با راه اندازی بزم طرب از من با گرمی پذیرایی کرد صبغت جان قدرت جان نیز با گرمی از من پذیرایی نمودند که جا دارد از همه آنها سپاس گذاری کنم از استاد حمیدی و شاگل جان نیز جهانی سپاس گذار و مشکورم که لطف بیش از حد بر من روا داشتند. خلاصه چهار روز بسرعت چون چهار ثانیه گذشت و زمان خدا حافظی فر ا رسید و ملبورن را بسوی آکلند در حالی ترک گفتم که یک روز بعد بسوی هالند پرواز میکردم در زمان ترک آکلند در حالیکه  هواپیما اوج میگرفت این شعر فروغ فرخزاد را با خود زمزمه میکردم
 شوق

یاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی
چه ره آورد سفر دارم از این راه دراز ؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گوید
اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز
چه ره آورد سفر دارم ای مایه عمر؟
سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال
نگهی گمشده در پرده رویایی دور
پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال
چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟
دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب
لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز
بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب
ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست
در دل کوچه و بازار شدم سرگردان
عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم
پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان
چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس
جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید
دست بر دامن خورشید زدم تا بر من
عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید
حالیا... این منم این آتش جانسوز منم
ای امید دل دیوانه اندوه نواز
بازوان را بگشا تا که عیا نت سازم
چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز
فروغ فرخزاد

هیچ نظری موجود نیست: