۱۳۹۵ مرداد ۱۲, سه‌شنبه

غروب و افسانه پیری و شکست


قبول شکست از حضرت پیری

هنوز پوره سی بهار عمر را هم نگذشتانده بودم، که یگان تار موهای سپید، در دو سوی شقیقه ام پیدا شدند. آنروز ها در مقابل هر گرد سپیدی که روی سرم مینشست واکنش نشان میدادم و دانه دانه موهای سرکش سپید را، با قیچی و موی چینک از بن میچیدم.،تا سرپوشی بگذارم روی شمار اعداد، بهاران و پائیزهای، که تا آنوقت  دیده و شمرده بودم! آنزمانها اراده مقاومت در برابر پدیده پیری را تا بی نهایت داشتم.
اما رفته رفته، پروسه هجوم گرایش به سپیدی، چنان سریع شد، که دیگر قیچی و موی چینک اصلن نمیتوانستند کاری بکنند، گاهی مات و مبهوت میماندم که آیا این ماش و برنجی ها در کدام آسیاب رنگ میگیرند یا در کوره ی زندگی؟. با آنهم به آسانی تسلیم این پروسه نشدم و با آراستن و پیراستن در کنار پالودن آنها، سالها جوانی را، پیروز معرکه اعلام کردم.
لازم بیاد آوریست که در همه این جنگ و ستیز ها، با حضرت پیری، همیش یاد دوران متعلمی، و دو مضمون بسیار دلچسپ که متاسفانه هر دو مضمون در نیمه همان سال های تعلیمی از پروسه درسی مکاتب حذف شدند می افتادم. یکی مضمون "اخلاق" در صنف هفتم و دیگری هم مضمون "منطق" که در صنف دوازدهم میخواندیم. از مضمون اخلاق فقط تعریف "وجدان" بیادم هست که میگفت: محکمه ایست که بدون قاضی قضاوت میکند. و از مضمون منطق، اصلِی که معتقد بود هر چیز را می توان توسط اضدادش شناخت و معلم ما مفهومش را چنین می گفت: اگر (آ ) نیست پس( ب) حتمن است. آری فقط همین ها یادم هست و بس و شگفتا که امروز همین دو چکیده و اندوخته از همین دومضمون متذکره، بویژه همان اصل اساسی منطق،  در این سراشیبی عمر، حکم میدهد تا دیگر باید تسلیم این ماش برنجی ها شوم
بلی ! این روز ها هر باری که از قله بلند زندگی به پایین مینگرم در دلم میگویم، وقتی این جو گندمی ها، علیرغم بی مهری ها و سر بریدن ها در لحظه لحظه عمر، بطور فعال با شجاعت حضور شان را حفظ و انتشار بخشیدند. پس وجدانآ بهتر است دیگر قدوم شانرا  تا واپسین دم حیات نکو بدارم.. دیگر باید خیال در نوردیدنشان را از سر بردارم. دیگر مطلوب همان است تا هر چه هستند بپذیرم شان
                                                                                                          سخن با آئینه آب

امروز در دل همین آئینه آب، که در عکس ملاحظه میفرمائید، همینکه چشمم به جو- گندمی های سرم افتاد، تصویر آن جو- گندمی های نقرئین حریری در امواج آب لرزان پیچید و خرمن از آرزو ها و کاش ها از دور دست ها در دامنه مواج آب ظاهر و سپس ناپدید شدند!در حالیکه به دامنه های موج آب که از اثر پا زدن یک جفت مرغابی فورمول طول موج (لمدا) را نیز به اثبات میرساند خیره مانده بودم، یادم آمد که چسان؛ زندگی در هر خم و پیچش ، بخشی از جوانی و توانایی ، بزعم فردوسی (یال وکوپال ) ام را فرو ریخت، و زمین خدا سختی خود را بر پاهای ناتوانم ناخواسته تحمیل کرده پیرم کرد.
 بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من
فردوسی
اما با هر افتادن، مصمم تر از جا بلند شدم و دوباره  دویدم. آری! ده ها بار زخم خوردم و افتادم. اما سر از نو برای ادامه مسیر، روی زانوهای خشک شده ایستادم، با پاهای زخمی قدم برداشتم و با تن پر درد به مبارزه برخاستم.آخ چه سخت است یاد آوری از شکست. با اینحال آوخ که در این  مسیر طولانی، مبهم و دهشتناک زندگی،که با غرش  دهر همراه بود و گاهگاه حتا شلاقش  را هم بر تنم فرود می آورد، نتوانستم حتا برای لحظه ای هم بر این صراط راست با ایستم و احساس خوشبختی کنم. گرچه در هیچ کدام از این حالات امیدم را از دست ندادم و انگیزه مبارزه داشتم اما انگار اکنون فهمیدم پیر اگر شیر هم شود پیر است
واژه ها ناگهان در دامنه امواج آب، نشسته و ساکت میشوند. تصاویر، تقدیر و تدبیر، از گذشته و حال، در صفحه خیال مه نشسته ام مثل صفحه تلویزیون کابل پس از پخش سرود ملی دوازده شب برفکی میشوند و سپس از روی صفحه آب هم برفکی سان! برعکس صدای از آنسوی  دریا  بلند میشود " اصلن اهمیتی نداره!!! شاید قسمت همین بوده که با چاقوی دهر زخمی شوی و یا هم در ناکجای این شاهراه پر خم و پیچ زندگی، در یک حادثه ترافیکی بالاخره بمیری!تو در خوشبختی رسیدی! نرسیدی؟" تا میخواهم از صاحب صدا یا همان هاتفی چیزی بپرسم، اما پیش از آنکه پرسشهایم را مطرح کنم، هم صفحه موج آب و هم صاحب آن صدا محو و ناپدید میشوند.انگار بگفته شاعر:
در کتاب چار فصل زندگی
صفحه ها پشت سرِ هم میروند
هر یک از این صفحه ها، یک لحظه اند
لحظه ها با شادی و غم میروند
گرچه همین رباعی پایان نامه این نوشتار بود اما نمیدانم چرا دفعتن تصمبم گرفتم این نوشته را پیش از نشر در وبلاگ و فیس بوک به دوست عزیز و همدلی بفرستم. که ایشان با فرستادن شعری که در آخر آنرا ملاحظه میفرمائید مرا از سکون و تسلیم منع و بسوی حرکت دوباره و مبارزه رهنمون کردند. ایشان با فرستادن سمبول های از تپش و تلاش مهربانانه گفتند: حرکت قدرتت میبخشه ولی سکون و تسلیمی تجزیه ات میکنند. بنابرین هرچند دیگر مقصد من پیمودن انتهای مسیر نیست! اما محرک بودن و ناتسلیمی را دوباره در برابر پیری اعلام خواهم کرد. هرچند مسیر دراز و مقصد ناپیداست ، هرچند پوسیدن در  تحقق آرزو تقریبن حتمیست، اما مقصود شروع ادامه دادن برای مبارزه ناتمام است و بنابرین بسان انقلابیون داس و چکشی هورا زده میگویم: به پیش بسوی ادامه مبارزه! پاینده باد پیچیدن درد های عشق در وجودم !پیروز باد مبارزه و حرکت های آهسته و نااستوار
تحفه
ز سری، موی سپیدی روئید
خنده‌ها کرد بر او موی سیاه
که چرا در صف ما بنشستی
تو ز یک راهی و ما از یک راه
گفت من با تو عبث ننشستم
بنشاندند مرا خواه نخواه
گه روئیدن من بود امروز
گل تقدیر نروید بیگاه
رهرو راه قضا و قدرم
راهم این بود، نبودم گمراه
قاصد پیریم، از دیدن من
این یکی گفت دریغ، آن یک آه
خرمن هستی خود کرد درو
هر که بر خوشهٔ من کرد نگاه
سپهی بود جوانی که شکست
پیری امروز برانگیخت سپاه
رست چون موی سیه، موی سپید
چه خبر داشت که دارند اکراه
رنگ بالای سیه بسیار است
نیستی از خم تقدیر آگاه
گه سیه رنگ کند، گاه سفید
رنگرز اوست، مرا چیست گناه
چو تو، یکروز سیه بودم وخوش
سیهی گشت سپیدی ناگاه
تو هم ایدوست چو من خواهی شد
باش یکروز بر این قصه گواه
هر چه دانی، بمن امروز بخند
تا که چون من کندت هفته و ماه
از سپید و سیه و زشت و نکو
هر چه هستیم، تباهیم تباه
قصه خویش دراز از چه کنیم
وقت بیگه شد و فرصت کوتاه

"پروین اعتصامی"

هیچ نظری موجود نیست: