۱۳۹۵ مرداد ۱۵, جمعه

قصه های پراگ


صدای ترق زانوی خشکیده

گویند "جفا دیده بسیار گوید سخن. جهان دیده ئ لبریزست از محن و آواره ها دارند هزاران خاطره"،راستش در زنده گی پر از خم و پیچ آواره گی، بگفته امیر خسرو دهلوی، بسیارخوبان دیده ام! پای صحبت بسی از خوبان و بزرگان دنیا بطور اتفاقی نشسته ام. اما بعضی از این دیدار ها در ذهن و روان خودم، نه اینکه تنها منحیث یک خاطره خاص و دل انگیز،ثبت است. بلکه "چیزی شبیه فراگیری یک درس بزرگ" میباشند. از جمله آشنایی اتفاقی با دو شاعر خارجی "آقای انجنیرعبدالعزیز عراقی " و " محمدعلی " بوسنیایی در شهر پراگ را میتوان بخشی از زیباترین خاطراتم، نوشت. خاطره ای که هر زمان بیادش می آورم غرق در شور عاشقانه شعر و شاعری و حتا فلسفه می گردم. درد های آنزمان بکلی فراموشم میگردد. جالب اینکه  آشنایی ما هرسه، در تحویلخانه منزل سوم هوتلی، که هرکدام از سر اجبار بدآنجا پناه برده بودیم و همه هوش و حواسمان نه همآنجا بلکه، بسوی عبور غیر قانونی از مرز جمهوری چک بسوی جرمنی بود، اتفاق افتاد..

آری! نیمه شبی تا صبح ، با پنج مرد و یک زن هموطن، پای پیاده سرحد تازه تاسیس سلواک و چک را عبور و در حالیکه دیگر قادر به برخاستن وحرکت دادن پاهایمان نبودیم ! بسواری مینی بسی بسوی پراگ راه افتادیم. پس از سه ساعت به شهر پراگ رسیدیم.  با ورود به این شهر ، بیاد گذارش داکتر ظاهر طنین تحت عنوان پراگ طلایی از مجله سباوون افتاده با نگاه کنجکاوانه مشغول تماشا شدم. اندرین خیال و تماشا، موتر حامل ما شهر زیبائ پراگ را با چند تونل و اشاره ترافیکی گذر و از طریق یک شاهراه دیگر دوباره بسوئ ناکجا آباد براه افتاد. موتر حدود نیم ساعت بسرعت راند و سپس در روستایی آرامی بسوی یک مسافرخانه بزرگی در کنار یک کوه پیچید و توقف کرد. دریور ما را نه از راه درب هوتل، بلکه از راه عقبی یا خروج اجباری بوقت حریق از یک راه زینه تنگ و تاریک به منزل سوم زیر آهن پوش رهنمایی کرد! آنجا چهار اتاق و یک صالون کوچک که کلکینچه اش مشرف بر کوه بود قرار داشت.! یک اتاق را استاد و خانمش گرفتند. اتاق دیگر را ما پنج نفر مجرد صاحب شدیم. دو اتاق دیگر بسته بود و گفتند مسافر داره!موتروان حامل ما در حالیکه با مسئول هوتل صحبت میکرد از اتاق ما خارج و چند لحظه بعد با یک آدم موی زرد دوباره به اتاق ما آمدند. دریور با زبان روسی شکسته گفت:  شما حق ندارید پا به بیرون هوتل بگذارید. نان را سه وقت ما میاریم. اگر سگرت کار داشتید پول به این آدم موی زرد بدهید برایتان می آرد. قبول کردیم. آنها رفتند، ولی مرد موی زرد در اتاق ما ماند و پرسید: زبان جرمنی میدانید؟ گفتیم نه؟ گفت پس کدام زبان ها را میدانید؟ گفتیم: فارسی و پشتو کمی انگلیسی و اندک روسی! ایشان بزبان انگلیسی گفتند: من از بوسنیا هستم. این اتاق برای پنج نفر کوچک است. لهذا دو نفر تان با من بیائید!
 هرچند آشنایی آنی همسفران هموطن و همزبان، با عقیده و اهداف مشترک، و دلهای سرشار از مهر، جمع ما را به تنی واحد مبدل کرده بود و جدایی از همدیگر برای ما دشوار مینمود. اما عجالتن پذیرفتیم حاجی صاحب و پسرش زبیر جان را با آغا رضا! در این اتاق گذاشتیم! من و فضل الرحمن میدانی، افسر سابق اکادمی پولیس که هرجا هست نانش گرم و آبش سرد باشد با بوسنیایی موی زرد به اتاق گرم او آمدیم.
اینجا دیگر چنان خسته و بیخواب بودم که حتا یارای حرکت و حرف زدنم نبود. در سکوت کامل فرو رفته بودم تا اگر برای ادامه سفر احتمالی فردا بتوانم نیروی از دست رفته ام را بر این تن خسته و ناکام برگردانم در حالیکه برعکس حس میکردم انگار نیروی باز مانده ای تنم هم مانند ماهی رها شده در یک برهوت آهسته آهسته جان میدهد. درد سخت از نوک پا تا کمر، در مغز استخوانهایم می پیچید. بهر حال روی چپرکتی نزدیک به  بخاری قدیمی هیزمی که یک چایجوش گرم ولی تقریبن خالی، در کنارش بود نشستم و ساعتی بعد از شدت بیخوابی ، خستگی در حالی دراز کشیدم که چایجوش گرم را هم در پهلوی کمرم نهادم. لهذا همزمان با کاهش آن درد وحشتناک، در خلسه آرامی فرو رفتم! و صبحگاه در حالیکه در خواب میدیدم دسته دسته مردم نا آشنا به دیدنم  می آیند و با شکران میگویند ترا از دهان مرگ ربوده ایم از خواب پریدم.

 صبح بهاری پراگ

آسمان انگار برنگ آبی نقاشی شده بود. کوه کنار هوتل خمیازه کشان خودش را تکان می داد، تا قدیفه سفید برف را از شانه هایش کنار بزند و چادرشب، سبز و سرخ، از سبزه و شقایق به تن کند. آری در صبحگاه امروز در دل آئینه کوه، بهار را دیدم که معجزه وار  قدم زدن در بساط برچیده شده ابر های زمستانی را آغاز کرده بود. در این اثنا صدای در دهلیز پیچید. هم اتاقی بوسنیایی بیرون شد بعد صدا زد صبحانه را آورده اند! همه مسافرین در صالون گردهم آمدند. مرد شیک پوش کوبایی به همه اعلام کرد مرز های جرمنی بشدت زیر کنترول است و به همین دلیل رفتن تان سوئ جرمنی برای چند روز شاید یک هفته به تعویق  بی افتد. دوباره فرمایشاتش را تکرار کرد که هیچ کدام از هوتل بیرون نروید و خودش رفت.
صرف صبحانه سبب شد تا با خانواده عراقی که در  اتاق کنار ما میزیست، معرفی شویم. ایشان خود را عبدالعزیز خانمش را ساره و دو دخترانش را ایمان و وجدان معرفی کرده گفت: من مسیحی هستم شغلم انجنیر راه سازی است و بزبانهای عربی و عبرانی شعر میسرایم. ایشان در حالیکه بزبان انگلیسی، بسیار فصیح مسلط حرف میزد، با خنده گفت: به تعویق افتادن سفر بسوی جرمنی برای ما فرقی نمیکند! ما را نه فقط امروز، بلکه سالها پیش، در یکشب سیاه ظلمانى در ظلمت ستم‏ و بیدادگری برای ابد آواره ساختند. ایشان افزودند: مرا بجرم سرودن قطعه شعری در رابطه، به بی ارزش شدن پول عراق بعد از جنگ کویت، افراد وابسته به صدام حسین برای اینکه روی پول عکس صدام است و بی ارزش شدن پول، یعنی هتاکی به صدام، اجبارآ  به سفر تبعیدی فرستادند و سرنوشت مرا با شما اینجا آشنا کرد که خوشحالم.
مهندس عبدالعزیز مردی با وقار و فرهیخته ای بود چهره ای صمیمی و لبخند جذابش آدم را مجذوبش میکرد. واقعن درنظام های دکتاتوری، چه افروختنیها که در دخمه های خام اندیشان، تباه می شوند، و چه افروخته ها که به فرمان طناب دار دکتاتوران، به زود مرگی محکوم میشوند.،او باید وطنش را ترک میکرد. زیرا کودکانش توان دلهره از مرگ، شکنجه و زندان، به زانو درآمدن، تسلیم شدن و بدنامی را نداشتند. آنها سالیانی در ترکیه غنوده بودند و اکنون رونده مونشن آلمان بودند.پرسشهایم در مورد شعر عرب و مسلک انجنیری سرکسازی، که کم کم از هر دوی آن سر در می آوردم ، آقای علی بوسنیایی را هم به جمع ما کشاند او سری به اتاق زده با کتابچه ای برگشت! کتابچه اش مجموعه بود از یک البوم عکاسی و پشت هر عکس نوشته های بزبان بوسنیایی! او گفت منهم شاعرم و عکاس! من از جنایات بشر با زبان شعر و روایت تصویر پرده بر میبردارم. تصاویر بوسنیا توجه تمام گروپ هموطنم را جلب و همه را یکجاپروانه سان بدور آن البوم جمع کرد. با حیرت و تعجب عکسهای بوسنیا و وحشت اشرف المخلوقات را تماشا کردیم! فضل الرحمن گفت اصلن در مقایسه به بوسنیا در کابل بیخی جنگی نشده! واقعن شهر سرایووه با خاک یکسان بود و چه عماراتی قشنگ و پخته ای چند طبقه که بخاک افتیده بودند! من گفتم در خانه مورچه شبنم توفان است ما هرچه داشتیم تخریب شد و اینها هرچه داشتند! آغا رضا گفت! برو بیادر ما هیچ چیز پخته را از دست نداده ایم ! بانک خون که پخته کاری اس جور تیار اس! چهارده منزله، هژده منزله، هوتل سپین زر، میکرویان ها همه جور اند چند تعمیر خامه ای سرچوک آنهم از اثر ریزش برف افتید ما بیخی راست نمیگیم! خلاصه مباحثه ما بزبان فارسی چنان داغ شد که همین مانده بود که بگوئیم خانه گلبدین آباد هیچ چیز را ویران نکرده فقط عوض راکت گل فیر کرده ولی گل کدو! چون گل کدو را مردم های سرچوک و غریب ها خوش ندارند خانه های خود را ترک و از اثر برف جاده و خانه هایشان ریخته است.در جریان بحث ما این دو نفر که زبان ما را نمیفهمیدند با حوصله مندی سوی ما میدیدند. خلاصه عکس های سرایووه تیوری مشهور هراکلیتوس از فیلسوفان دورهٔ پیشا سقراطی را به اثبات رساند  کە ستیز و کشاکش یگانە واقعیت و عدالت جهان است.و این جمله را همه ما مهاجران به ساحل نرسیده  به اتفاق آرا پذیرفتیم.

ده روز دیگر در این غربت سرا

 ده روز فرصت خوبی برای آشنایی بیشتر با همسفران آواره وطنی و دوستان شاعر خارجی همدل بود!استاد که اسمش را فراموش کرده ام پروفیسور علوم اجتماعی و مدتی کاردارسفارت افغانستان در لیتوانیا بودند، در این ده روز از مصاحبت با ایشان فیض ها بردم. خانمش سلما جان زن شریف و محترمی بود! خانم استاد روزی برایم گفت : حس میکنم من ترا جایی دیگری دیده ام. من گفتم شما هم برای من آشنا هستید اما نمیدانم کجا؟ من آواره ای سرگردانم مدتی در غزنی مکتب خوانده ام. تا واژه غزنی را بزبان آوردم سلما جان خندید و گفت پس حدسم درست بوده. ایشان سلما بشر دوست مدتی منشی سازمان زنان ولایت غزنی بودند. زن فهمیده و سخندانی بود و من در گروپ ترانه لیسه سنایی باری ایشان را دیده بودم. متاسفانه سالهاست دیگر هیچ احوالی از ایشان و شوهر محترم شان ندارم. آنها رونده سویدن بودند.  دوستان سویدن نشین اگر نشانی ایشان را داشته باشند خوشحال میشوم. حاجی صاحب آدم معمر و مجرب  گروپ ما هفت سال را در عربستان زنده گی کرده بود و بگفته خودش تر و خشک دنیا را دیده هفت بار فریضه حج را انجام داده بود. بار اول پس از ادائ فریضه حج بلافاصله به کابل آمده و راسآ بزیارت سخی جان در مزار شریف رفته بود. دلیل آنرا هم اینگونه بیان میکرد که بی درگاه علی حج کامل نمیگردد.ایشان اکثرا چرتی و در گیر خودش بودند! روزی از پسرش پرسیدم چرا از پدرت نمیپرسی دلیل اینهمه چرت و غصه اش را؟. زبیر گفت چون میدانم جواب این چرا منم.  و برای اثبات ادعایش در پیش رویم مثل اینکه حاجی را دلداری دهد ازش پرسید باز چرا چرتی ستی بابه؟؟ دیدم که واقعن چرا گفتن زبیرُ مثل کشیدن ماشه پ- پ -شه به روی خودش بود. سیلی های پشت سر هم از انتقاد، بدون هیچ مجالی برای دفاع از خودش مبنی بر اینکه: مه چه میکدم در ای سن و سال ای حال و روز و بی عزتی را!! از دست تو پدر نعلت اس!! آبرو برایم نگذاشتی و امثالهم! زبیر اینجا کاملن خاموش بود ولی یک هفته بعد وقتی سرحد جرمنی را یکجا عبور کردیم و پای حاجی صاحب جایی لغزید و بر زمین خورد، همینکه زبیر را مورد توبیخ قرار داد. اینبار دیگر زبیر اعصابش را کنترول نتوانست و گفت: قرا (قرار) بشی آغا ! خودت چقه به عمه ام عذر کدی که کمک کنه حالا تمام گپه سر مه می اندازی! زخم زدنهای زبیر حاجی را در  سکوت مطلق برد! بیچاره تا شهر برلین در احساس گناه دست و پا میزد.
اما گردک شاعرانه

 سگرت کشیدن به گردک شاعرانه ما تبدیل شده بود! در امواج دود بحث ما ناخود آگاه میرفت سوئ بی وطنی و سپس شعر! عبدالعزیز میگفت قلب مثل قطب نماست! به قطب نمای دلت نگاه کن هر جا که احساس کردی آرام شده بدان که  وطنت همانجاست! آرامش خودش میهن آٔدمی است. دقیق حرف مولانا بلخ!  علی میگفت: بلی، بوسنیا امروز دیگر آرام است. اما قطب نمای دلم آنجا آرام نگرفت چونکه من روز های را بچشم سر دیدم که میترسم مبادا اینبارخودم به سرنوشت آنهائيکه دیدم در آن سرزمین دچار شوم، آنگاه حکایت مظلومیت من، ترحم دیگران را جلب کند. او شعر خیلی جالبی  را برای ما خواند که در بیزاری از نسل خود گفته بود  .
تولد شدنم بزرگترین ظلمی است که دنیا در حقم کرده! کاش آن اسپرمی که با میلیونها هم مثلش رقابت کرده و پیروز شده تا کروموزوم های مراتکمیل بسازه ،در عین مبارزه میمرد. ایشان نظر نیچە را در خصوص اینکە جهان ارادە، معطوف بە قدرت است را صد فیصد قبول داشتند. و میگفت قدرت بوجود آورنده اراده است. اینها روزی از من خواستند تا از خود بگویم و از آنها دیگر  نپرسم. گفتم:  
همشهری سنایی ام و همزبان حافظ و مولانا! رهنمای دلسوزی در زندگی نداشتم. هدف را درست تشخیص داده بودم اما آغازیدن را نمیدانستم.لهذا فکر میکردم با خموشی و سکون دستی از غیب برای حرکت  دادنم بلند می شود. اما بالاخره به اشتباهم پی بردم که این سکوت لعنتی باعث میشه آرزوهایم بوی تعفن بردارد! باعث میشه شوق خواستن در قلبم بگندد. لهذا حرکت کردم! اما حرکت خام و ناسنجیده، نخستین قدم، حرکتی که تق زانوی خشکیده ام را در آورد و فریادم را به آسمان برد. چه سخت و دردناک بود حرکت نا سنجیده ام. همین حرکت از من ساخت لاشه ای از تنفر، تنفر نسبت به همه و از همه بیشتر به خودم! اما همین جهش یک آغاز بود و اینک با ترک دیار دوباره شروع کردم به ادامه دادن مسیر،گرچه با الهام از همان صدائ تق زانوی خشکیده قصد نو سازی ندارم. زیرا من همینم یک آواره

پایان و خاطره فراموش نشدنی
ساعت ده شب دو نفر به هوتل آمدند و لستی را که اسم من، حاجی و پسرش زبیر، فضل الرحمن و آغا رضا بود خوانده دستور حرکت دادند. امشب ما با وداع  تلخ از دوستان ملی و بین المللی خود با چشمان پر نم پر سوز ترین خداحافظی را در تاریخ بشر رقم زدیم. وداع ما مهر و دوستی نسل بشر را بنمایش میگذاشت. گریه زبیر از همه پر سوز تر بود که در جنگل با هق هق برایم گفت عاشق ایمان دختر عبدالعزیز عراقی شده بوده. بگذریم همانگونه در جنگلی سه ساعت راه پیموده از مرز عبور و سوار موتری شدیم. آذان صبح به یک پارکینگ بزرگ رسیدیم آنجا در موتر بزرگتری با لمبر پلیت برلین نشسته بسوی برلین راه افتیدیم. و هنگام ظهر موتر ما در یک پارکینگ بزرگی از کمپنی زیمنس توقف و بما دستور پیاده شدن داد. صرف همینقدر گفت : برلین! برلین! موتر مثل دود در هوا گم شد. ما پنج نفر نا آشنا بدون اینکه بفهمیم کجا میرویم از پارکینگ حرکت و غرفه تیلفونی را پیدا کردیم. اول حاجی بدوستانش زنگ زد بعد فضل الرحمن، اینها همه در این شهر آشنا داشتند من فکر کردم با اینها میروم و از همانجا بعد با اسد جان عالمی تماس میگیرم همه خوشحال آمدیم پیش تکسی، ولی تکسی فقط  چهار نفر را حمل میکرد. لهذا من در این میان اضافگی بودم. عذر و زاری ما به چندین تکسی ران نتیجه نداد. سرانجام خودم با آنها خداحافظی کردم. حاجی موقع خداحافظی بیست مارک را از جیبش کشید و گفت فقط همین را دارم باشه پیشت! این بیستی در حقیقت کمک زیادی برایم کرد. چون در آن لحظه من حتا یک مارک هم به جیب نداشتم.این چهار نفر رفتند و من تنهای تنها سوی ایستگاه بس آمده سوار بس شدم، بیستی را به دریور دادم و گفتم استیشن آخر! دریور تکت و حدود شانزده مارک برایم پس داد. بس حدود یکساعت بعد به ایستگاه اخیر رسید. از بس پیاده شدم. ده مارک آنرا یک کارت تیلفون خریده به اسد جان عالمی زنگ زدم! جوانمرد بزودی پاسخ داد و نمره ای را برایم داد که با او تماس بگیرم. با آن شماره تماس گرفتم و گفتم من دوست اسد و مصطفی جان هستم. موقعیتم در استیشن مرکزی برلین است. تیلفون این آدم موبایل بود و با چند حرف و سوال مختصر پول کارت تیلفونم را یکجا بلعید. در حالیکه آفتاب بهاری، با خجالت اشعه اش را برتن درختان میتابید و پوست سخت شده خزانی وزمستانی آنها را می تکانند،با  درد شدید پا، شکم گرسنه و دلهره دستگیر شدن بدست پولیس جرمن، در حالی انتظار میکشیدم که نمیفهمیدم آن آدم می آید یانه؟.ساعتی بگذشت که یک پسر بسیار خوش صحبت و خوش سیما که اسمش فراموشم شده، در میان آن هیاهو و بیر و بار در کنارم ایستاد و گفت! لحظه پیش بخیالم با شما گپ زدم ؟ گفتم بلی! آمدن او بهترین موهبت الهی برایم بشمار میرفت. او گفت مادرم از بلغاریا و پدرم از افغانستان است. فارسی را زیبا صحبت میکرد و بدون اینکه من بگویم گرسنه ام مرا به یک مکدونال برد غذایی برایم خرید و سپس تکت ریلم را هم خریده تا استیشن ریل آورد  و خدا حافظی کرد. یاد آوری از این قصه برای اینست که آنزمان هموطنی دوستی رفاقت خیلی با ارزش تر از امروز بود. کاش روزی بتوانم میزبان این پسر که خضر گونه آنجا به دادم رسید و حاجی که با بیست مارکش همه این اتفاقات را رقم زد باشم. بهر حال صبحگاه وقتی در بانوف مونشن رسیدم مصطفی جان غزنوی به همرای اسدالله عالمی در آنجا منتظرم بودند که با تشکر فراوان از جوانمردی این دو بزرگمرد و تک تک دوستان مونشن این فصل را میبندم.


هیچ نظری موجود نیست: