۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

" رسم تقدير"

              تصویری از غبار شسته  زمان

حقا که گاهی یک قطعه عکس سیاه و سپید، میتواند در دل خود حامل یک کهکشان خاطره باشد!. گاهی فقط همان یک تصویر، قابلیت تبدیل کردن فضائ ذهن و امکان پرواز دادن آدم را به عنصر زمان و مکان، دارا میباشد. تصویری که مشاهده میفرمائید را، پسر خاله ام جناب استاد رحیم ضارع  در مسینجر برایم فرستاده است. با دیدن این تصویر انگار آذرخشی بطور ناگهانی در آسمان دلم رخشید، رعدی  به غرش در آمد، بادهای عاصی کلکینچه شکسته و نیمه باز دلم را بشدت باز و بسته کرد و درحالیکه طوفان یاس پرده های رویاهایم را همچنان با شلاق کاری عریان و پنهان میکرد، هر دو وجهه زیسته و نا زیسته ی زندگی را، لابلای همه ی تلاش ها در پی تحقق آرزوها، پیش چشمانم ظاهر و مهمان دلخانه ام کرد. مضاف بر این  همین عکس توانست در هاله ای از افسردگی، یاد آور گذر غمها، مشکلات لاینحل، شکیبایی های اجباری،خشم بلعیده در سکوت و آوارگی ها با سینه ای پر از درد طی چهار دهه، اخیر شود.
از نظر من احتمالاً بیشترین چیزی که آدم را دلتنگِ دوران کودکی اش میکند، احساسِ ممکن کردن هر ناممکن در رویا هائ کودکانه است. اکنون که دیگر لذتِ قدرت معصومانه ی رویایی این کودک دوازده ساله بیقرار، تمام و مساوی به هیچ و پوچ شده است. این عکس توانست با عوض کردن نوع نگاهم به پدیده هستی، باور به اهدافی که دیگر هرگز فراچنگ نخواهد آمد را القا و در کل حتا افکارم را عوض کند..
این تصویر در محفل عروسی مامایم الحاج هیله من غزنوی در سال پنجاه و هشت خورشیدی در حویلی کاکای بزرگم، واقع جمع اولیا گرفته شده. دقیق یادم هست که این روزها، روزهای پر از جنب و جوش و مارش و سرخ پوشی بود. وقتی در صنف جلیل صخره معلم جامعه شناسی با لهجه غلیظ هراتی سخن از حاکمیت زحمتکشان میزد، بدون شک من که دوم نمره صنف بودم دلم نمیخواست یک بازیگر بی حاشیه در تئاتر زندگی باشم تا گوشه ای از بی ارزش ترین نقش های جهان را بازی کنم، برعکس دلم میخواست آدم درشت و حسابی در این دنیا باشم و مثل همین صنف اگرچه دوم نمره اما حرف اول را بزنم.
در همین زمان شهر ما به آرامی نفس میکشید. نسیم شامگاهی اشعار سنایی را در شهر طنین انداز میکرد. داستان سرایی که فکر میکنم همراه با خلقت آدمی آغاز شده باشد هنوز در این شهر رایج بود. مردم این شهر  داستانسرایی را به عنوان یک پدیده هنری که روان آدمی را به وجد می آورد دوست داشتند و داستانسرها را منحیث دارنده  یک فنّ و حرفه که طبیعتن با کسب مهارت و توانایی خاص به بازگویی آن میپرداختند، بچشم معلمین اخلاق و اندرز میدیدند. امیرحمزه، امیر ارسلان، سبز پری زرد پری، نجما خاکی، رستم و شهنامه ، چهار درویش در خانه ها و مساجد خوانده میشد. مضاف بر سنت های کلاسیک، راه اندازی مارش ها، میتینگ ها و تظاهرات با انباشتن انبوه جمعیت غالبن متعلم و مامورین دولت در سرکها شهر ، با سر دادن شعار های مرگ بر شئونیزم، امپریالیزم، صیهونیزم که نه خود شان معنی آنرا میفهمیدند و نه مردم، توسط عدّه‏اى از انقلابیون نیز مود همین روزها شده بود.. اشتراک در این گونه تجمعات مدرن، که قدرت حرکت و پویایی را از مردم سلب کرده بود اجباری بود. ما متعلمین حق ترک محل را نداشتیم. یادم هست در محافل توزیع زمین به دهقانان بی زمین توسط ولسی والی غزنی، پاره کردن اوراق گروی و سود و سلم با تکبر و نخوت خاص، طی فرمان شماره شش و هشت که کف زدنهای ممتد ما متعلمین را در پی داشت.، بدون اینکه بفهمیم حقی در این میان ضایع میشود...
از اتفاقات دیگر همین روز و روزگار این بود که یکشب پیش از همین محفل ، باران زیادی باریدن گرفت و صبح فردا دیدیم که پلهای  بالای دریای غزنی از جمله پل دروازه کنک بکلی تخریب ، پل شرکت برق و پل چای فروشی قسمآ تخریب شده بود. خداوند شوهر خاله ام راغریق رحمتش کند، برادرم را صحت و سلامتی نصیب کند، حاجی ماما قادرم که این عکس را گرفت خیر بدهد و استاد ضارع را که در نگهداری و فرستادن این عکس لطف کردند صحت و سعادت اعطا فرماید.



" رسم تقدير"
غنچه خنديد ولي باغ به اين خنده گريست 
غنچه آن روز ندانست كه اين گريه ز چيست 
باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبديل
گريه باغ فزون تر شد و چون ابر گريست 
باغبان آمد و يك يك همه ي گلها را چيد 
باغ عريان شد و ديدند كه از گل خالي است 
باغ پرسيد چه سودي بري از چيدن گل ؟
گفت : پ‍‍ژمردگي اش را نتوانم نگريست 
من اگر از روي هر شاخه نچينم گل را 
چه به گلزار و چه گلدان دگر عمرش فاني است 
همه محكوم به مرگند چه انسان و چه گياه 
اين چنين است همه گاره جهان تا باقي است
گريه ي باغ از آن بود كه او ميدانست 
غنچه گر گل بشود هستي او گردد نيست 
رسم تقدير چنين است و چنين خواهد بود
مي رود عمر ولي خنده به لب بايد زيست  

"غنچه محمدی"

هیچ نظری موجود نیست: