۱۳۹۴ تیر ۷, یکشنبه

موچی و دگروالی

ترجیح موچی گری بر دگروالی


خبرنگار تلویزیون طلوع، دیشب، با جرئت از ملائ که مسئول  یکی از حوزه ها امنیتی بود پرسید: فکر نمیکنی برای نشستن روی این کرسی نظامی، دانش، تجربه و رتبه نظامی لازم باشد؟ملا گفت قبل از من کسیکه اینجا کار میکرد هم جنرال بود و هم ارکانحرب شما پرسان کنین چه کردند غیر فساد؟الحمدلله از روزیکه من آمده ام همه خوشحالند. این گذارش مرا بیاد خاطره ای برد در آغاز پیروزی مجاهدین از یک موچی در غزنی

 آری! تابستان سال هفتاد و یک خورشیدی بود، در حالیکه سخت در هم ریخته واز ناملایمی روزگار بسختی آزرده بودم. ناگهان عزم سفر غزنی کردم. برنامه ی از پیش طرح شده ی در کار نبود! فقط حس کردم یا بهترست بنویسم در دلم الهام شد که با زیارت حکیم فرزانه غزنه، حالم اندک بهتر خواهد شد. مطمئن بودم دست نوازشگر او، مثل همیش، نسیم خنکِ بر چهره تبدارم خواهد کشید و باعث خواهد شد آنچه در درونم در حال شعله ور شدن است پس از درد دل با او از برآشفتن بازایستد. اما نمیدانم چرا همانشب ، بجای اشتیاق سفر، دلگیری آزار دهنده ای بر جانم نشسته بود، درست مانند عصر روزی هائیکه در موتر بس عمله بالا میشدم اما ناگهانی انجنیر غند می آمد و میگفت : فلان جوره پرواز بر نگشته است و تا آمدن آنها نوکری هستی! و سپس هر ساعت، مثل یکسال میگذشت. این شب نیز همینگونه بود. تقریبن خوابم نبرد. بالاخره همینکه ماهتاب در شفق داغ غروب کرد از جا برخاستم و آماده سفر شدم. سپس به سواری تکسی در حالی به کوته سنگی رسیدم که نخستین خوشه های خورشید، دستانش را از پشت کوه های شیر دروازه و آسمایی دراز کرده بودند تا از طریق شیشه تکسی در آن صبحگاه تابستانی گردنم را غرق عرق سازند. از آنجا به سواری والگاه روسی عازم غزنی شدم. بدلیل خرابی بیش از حد شاهراه، ساعت دونیم پس از چاشت به شهر غزنه رسیدم. اما از اینکه موقعی پیاده شدن از موتر در چشمه سالار وردک، بند چپلی ام در گوشه موتر گیر و اندکی پاره شده بود، مجبورآ پس از پیاده شدن از موتر،بلافاصله بسراغ موچی رفتم. موچی مردی بود با ریش و موهای ماش و برنج، حدود چهل تا پنجاه ساله! با خوشروئي چوکی چوبی را با چپلک سرپایی تعارفم کرد و چپلی هایم را در نوبت گذاشت و در نخستین پرسش بجای پاسخ به سلامم پرسید بچه ای کیستی؟ گفتم من در این شهر بزیارت آمده ام. لهذا پدرم را اگر معرفی هم کنم نمیشناسی ! بشوخی برایش گفتم : من اصلن از پنجشیرم! با ناباوری در چرت فرو میرود انگار با نشخوار رنج، بوریای زندگی را با دروش تیزش بسرعت میبافد، در حالیکه دستان بی رمقش دیگر از هر تلاش و تقلا دوار و بی پایان خسته بود. گفت: چی کار میکنی تو؟ گفتم مامور حکومتم! با نگاه معنی داری سویم دید و با حال اندک گرفته و قهر شروع به حرف زدن کرده  گفت: مه در جبهه مرکز جهاد کدم بعد از کامیابی مجاهدین، مره گفتن بیه در حکومیت، اگه دگرمن میشی! اگه دگروال میشی بیا! اما مه قبول نکدم.!! حدس زدم (حکومت) شاید از نظر او صرف کار کردن در مقام ولایت غزنی و پیش قاری بابا  بود! ، چونکه هنوزعصبی بنظر میرسید و نوعی حقش را تلف شده میدید. اما سپس در حالیکه با روياي عجیبی به نقطه ای در آسمان چشم دوخته بود! گویی مثل پادشاهی که از يك نبرد سخت با پیروزی به دربارش برگشته باشد. با حسرت آهی کشید و گفت: چکنیم حکومته ؟ غریب مردم استیم  و بکارش  ادامه داد. در این میان در حالیکه دستان پینه بسته  اش زمخت تر از آن بود که در قلم آرم اش. از قمار  و خیانتکاری حکومتی ها با همه وحشت شان نالید. از فحشا و فساد، که حکومتیان مشتری دائمی اش هستند حرف های گنگ میگفت و همزمان چپلی ام را با تمام نیرو برس و رنگ میزد. انگار فهمیده بود روی زمینی که خوشی هایش متعلق به دیگرانست تنها بی فردایی، عدم امنیت و پیدا کردن لقمه نان کار او و امثال اوست و بس. در حالیکه از تعجب در حیرت فرو رفته بودم و به این می اندیشیدم که در این شهر چرا مردم موچی گری را بر رتبه دگروالی ارتش ترجیح میدهند!؟ ازش پرسیدم در این شهر فرمانده نامدار جهادی را شنیده بودم بنام استاد حلیم میشناسی؟ گفت بلی خداش بیامرزه! خوب پهلوان بود. به نامردا اعتماد کد! آدم قبل از اینکه به قول کسی اعتماد کند، قبل از اینکه از اعتمادش سوءاستفاده شوه باید بیدار باشه! او کم بخت در قول خود اعتماد کد. سرور کوچی کشت اش! این را گفت و چپلی ترمیم و رنگ شده ام را پیش پایم گذاشت و گفت اینه بادار ! چپلی ام را ازش با تشکر گرفتم و مصروف پوشیدن شدم. نوت پنجصدی را برایش دادم. در کمال سخاوت گفت: مهمان هستی پروا نداره! گفتم نه لطف داری در حالیکه از  دخلش متباقی پولم را حساب و بمن میداد دوباره پرسید نگفتی بچه ای کیستی؟ حیران شدم از کجا فهمیده من بچه ي همین شهرم؟ خود را به خموشی و نشنیده گی زدم و در همین افکار غرق بودم که دیدم دو پشته سواری بر یک موترسایکل، که سرها و روهایشان را با قدیفه های راهدار بسته و عینک های رنگی به چشمان شان زده بودند سویم بسرعت می آیند و در آنی لحظه در کنارم بشدت برک زدند. هر دو لنگوته ها و پوز پیچ های حجاب گونه را با عینک ها در حالیکه غرق عرق و دود بود از سر بر می دارند،  گرد و خاک نشسته بر کناره های صورت ودور چشمان شان را با دستمالی پاک کرده میگویند از دور شناختیم ولله! یکی مرحوم قاری نجیب الله آخوند زاده هم صنفی و دوست عزیزم که خداوند رحمتش کند و دیگر شریف جان که بخیالم پسر مامای قاری است و یکزمانی در کلاه سبزعکاسی فوری داشت بودند.هردو با چشمان شاد ودرخشان که در قاب چهره زیبا به دهان های پر خنده منتهی می شد!با صمیمیت یکی پی دیگر در آغوشم میگیرند. دیگر جلودار اشک شوقم نبودم. قاری تکسی را دست داد. گفتم صبر کو همرائ موچی خدا حافظی کنم! موچی بلند بلند فریاد می کشد از همان اول شناخته بودمت که غزنیچی هستی! و با خنده قهقه تمام چروکهای صورتش محو میشود. با علامت خداحافظی سویش دست تکان میدهیم و قاری را گفتم: ای موچی میگه مره دگروالی میداد قبول نکدم ولله ازی شهر و ازی مردم حالا ترس بکار است  و او خدا بیامرز با همان ملاحت و متانت می خندد و میگوید : بات میزنه! ساده! تو هم باور کدی

همین حالا که این خاطره را مینویسم واقعن با هر نوع نگاه خالی از حب وبغض، میتوان نوشت که : همین موچی از امرالله و دگرجنرال بسم الله خان کرده آدم شناس بود! اگر او جایی این دو میبود غنی را خوب شناخته بود 

داستان عشق

دوش راز غنچۀ سرخت نمودم بازگو
قصۀ عاشق شدن با ساقۀ گل دو بدو
قصۀ ایستادنم در روی طوفانها و باد
قصۀ افتادنم دست نسیمی  رو برو
داستان ساقه ی "مهرت"که پیچدی بمن
کوه امید مرا از بیخ کردی زیر و رو
چشم روی هم گذارم جای خواب آید همین
اوج گیرم با همین رویا کنم  بال  آرزو
حرفهای پشت سر گشته حدیث و آیه ها
جعل کردند سوره ها هردم به تکفیرم عدو
دادنی ها را نداد این چرخ و حسرت کاشته
عشق را از من گرفت و  ریخت سرمه  در گلو
چون سرشتم از غم و درد و تب و حرمان شده
می ندانم بعد از این مرداب ره در پیشرو
 عشق را ز آغوش و بوسه حذف كردندی مگر
وصل  شهد غنچه ات صد آرزو در دل نمو
راه طولانیست رفتن تا فلک سودای ِ تو
آن سوی فرسنگها کردم ترا من جستجو
قله ام محصورآغوش  سپید ابر ها
آرمیدم با شکیبایی به حفظ  آبرو
۱۳۷۱



هیچ نظری موجود نیست: