۱۴۰۲ فروردین ۱۲, شنبه

درد مطبوع

 هفته قبل در فیسبوک، از دوست همشهری ام محمد شهزاده پیام و ویدیویی گرفتم مبنی بر اینکه خانۀ پدری ما در شهر قدیمی غزنی از اثر برف و باران ویران شده است. بلافاصله با خواهران و برادرانم مشورت کردم. از اینکه عقیق خاطرات آن خانۀ قدیمی بر نگین جان تک تک ما دلربا نشسته است، همه با هم به این نتیجه رسیدیم که تا اعمار مجدد، باید آخرین قطرات خاطرات زندگی با پدر و مادر مان، را با حفظ همین خانه در مشت خویش محکم نگه داریم تا نشانی جد ما و زحمات پدر مرحوم ما هدر نرود. بنابرین با برادر خوانده ام نصیر جان فیضی در تماس شدم. ایشان لطف کردند یک هفته وقت شانرا برای جمع ریخت و پاش و آبادی دوباره آن نشانی پر ارزش جد بزرگوارم مرحوم قاضی صاحب عبدالحمید خان بما گذاشتند،از اینکه رسم برادری تنها سپاسگذاری نیست و اگر باشد هم برای زحمات و اخلاص لالا نصیر کافی نیست، لهذا دعا میکنم خداوند فرصت جبران این خوبی اش را بمن بدهد.

ایشان روزانه برایم از جریان تخریب،شروع آبادی و چهار گوشۀ خانۀ ویدیو میفرستادند! طوریکه با دیدن هر ویدیو با پاهائ که گاهی بار تن، رویشان سنگینی می کند، دلم هوای کوچه و همان بازارک دروازۀ سنایی صاحب را میکرد.به جادۀ کناره دریای غزنه که حال تنها خاطره ای از آن مانده بر میگشتم. صدائ پای آب دریائ غزنه را میشنیدم.هرچند میدانم آب دریا خشک شده و باشندگان مهربان آن بازار چون پطره گر، رنگریز، بچه لالی، برگد ، گل بقال و باقی دوکاندارانی که آنوقت سایه ای از مهر، کار و تلاش را بر این بازارک انداخته بودند دیگر هیچکدام نیستند و جملگی با هفت هزار سالگان همسفر شده اند. اما با دیدن این فلمها تک تک آنها با تمام زیبائی در ذهن من حضور دوباره پیدا می کردند و هوس سفر رویاُئی به این مکان، در همان برهۀ از زمان برایم به تکرار پیدا میشد.انگار لالا نصیر با فرستادن هر فلم دریچه ی را میگشود تا تک تک ساکنان این جاده و این بازار را در پردۀ ذهنم حاضر کند. لحظه های شیرین و تلخ حک شده بر ستون های ذهنم، که مثل دیوار های لال قلعه پر از یادگاری و مثل دروازه جمع اولیا میخ تکان میباشد، با رژۀ ای از خاطره ها تازه شود.

من در این خانه سه سال آنهم در دوران کودکی زندگی کرده ام. از همین خانه بمکتب ابتداُئیه رفتم. قندآغا پسر همسایه که دیروز او را از برکت لالا نصیر پس از نیم قرن تصویری دیدم همصنفی ام بود. باری تخته مشاقی ام را در هنگام شستن در جوی از پیشم آب برد همین قندآغا به مددم شتافت. خلاصه اینکه دیروز در حالیکه در پشت شیشه برف میبارید، خاطرات همانزمان در سکوت سینه ام دانه دانه اندوه میکارید. اندوهی که درد مطبوع و جانانه داشت نه جانگداز! باری انگشت شست پای راستم را در بوت گیتش دار عسکری گل میخک زده بود. وقتی به آن دست میزدم درد مطبوعی در وجودم میپیچید. درد مطبوع درد مزمن و آرام است که وقتی به آن دست میزنی حس از رنج پذیرفتنی به آدم دست میدهد. حسی که میخواهی با دست زدن مکرر، دوباره تجربه اش کنی. من با هر تماس به گل میخک پایم، گِزس مطبوعی را در بین انگشتانم حس میکردم و نیرونهای عصبی مغزم تحریک به نوعی آرامش با مزه میشدند. تا اینکه معلم متماتیک متوجه حرکاتم شد و علت دست زدن مکرر به پایم را پرسید. از پاسخ من همۀ همصنفانم خندیدند. آریخیلی عجیب است. گاهی انسان با درد معنای زندگی را می‌فهمد. متاسفانه این مسُله را بار ها در زندگی تجربه کرده ام. اما خانه قدیمی پدری ما با این آوار، نه تنها یک تکرار احسن از درد مطبوع بود بلکه پرده گشائ رازی هم شد. براستی بعضی چیز ها، برخی از آدمها، هر موقع و با هرگذشتۀ که داشته باشند وقتی پیدا شوند! در زندگی آدم با ارزش اند. درست مثل پیدا کردن پول چملک شده بعد از سالها در جیب لباس خود آدم 

هرچند در توضیح مسئلۀ درد های زندگی، وقتی قرارست واژه ها را طوری کنار هم بنشانم تا همۀ افکارم روی کاغذ آیند و مفهوم ذهنی ام تصویر پیدا کند،به مشکل بر میخورم. اما صرف اینقدر میتوانم بنویسم که نظارۀ آوار همین خانۀ مخروبه اجدادی،بمن این نکته را فهماند که: زندگی را میتوان به کتابی تشبیه کرد که از کتابخانه امانت میگیری؛ ولی بدون اینکه وقت خواندنش را پیدا کرده باشی، خودت میروی و سربسته به مسئول کتابخانه تسلیمش میکنی.! آری! فقط نود سال پیش از امروز پدر کلانم در همین محوطه با چهار زن و عیالش در کمال عیش و اقتدار میزیست! طبیعتن همین مخروبه امروزی برایش مثل کاخی بود! او قاضی شرع و شهر بود. بقول میرغلام محمد غبار در کتاب افغانستان در مسیر تاریخ، او با پدرش عبدالرشید خان هر دو از سرداران لشکر جنگ استقلال بودند. پسر ارشدش کاکای بزرگم مرحوم رئیس عبدالسلام خان زمانی شهردار همین شهر بود و احتمالن در همین خانه بدنیا آمده است. پسران دیگرش همه حاکم، قوماندان، سرطبیب و مامورین ارشد دولت بودند مطمئنآ همه در همین خانه بدنیا آمده اند و امروز همۀ آنها برحمت حق پیوسته اند. حتا نواسه ها و کواسه های این مرد بزرگ که زمانی شاید در دل آرزو میکرد همه در همین محوطه بزرگ شوند و زندگی کنند امروز در چهار قارۀ کرۀ زمین تیت و پرک شده اند. آری ! دلم میخواهد حقیقت هست و نیست آدمیزاد را با کمک کلمات و واژه ها دریابم و بنویسم! به مفهوم حرص آدمیزاد از گرد کردن مال پی ببرم. اما تلخبتانه هر حقیقت در دل حقیقتی دیگر نهان شده و دریافت حقیقت زندگی آدمها شبیه پیدا کردن یک دانۀ سیاه روی یک سنگ سیاه در یک شب تاریک میباشد.

 به عباره دیگر حقیقت مانند حریری نرم، مانند گلبرگهای قرار گرفته بر روی هم در یک غنچه گل صدبرگ، در هزار لائ رمزآلود و وهم انگیز گلبرگ ذهن آدمی پنهان است. که برای دیدنش در روز روشن و در پرتو خورشید نیاز به مشعل تابان است. به قول سیاوش کسرایی: زندگانی خودش از آدم شعله میخواهد، آری ! شعله اش بجا بخواهد ولی نه آنقدر داغ و سوزنده که حس کنی داخل کوره ی آدم سوزی هولوکاست زندگی میکنی! تشکر نصیر عزیز


هیچ نظری موجود نیست: